چند جمله برای و از مرگ
به حسامالدین ساداتی که مفاجا رفت.
مرگهای جدید ــحرف جدیدی نیست کهــ کُند شدهاند، مدید
شده مرگ در این سالها و در چهرهای دیگر فکر میکنم مزمن شده است. «مدید» فقط
چیزی به درازا کشیده و طولانی نه، که مدید را مرکب و ردِ قلم نیز گفتهاند، مزمن
نیز چیزی بیشتر از درازا و آزار دارد، مقابل «حاد» است، یعنی کشنده نیست بلکه
باخودکِشنده و پاسپارکننده است. وقتی مرگ به مددِ داروها و مراقبتهای علم پزشکی
مدام دارد به تعویق میافتد فرصت پیدا میشود برای در معرضِ مرگ بودن، هم برای
میرنده هم برای شاهدان. مرگی که مزمن میشود طیفی کشیده میسازد از زندگی تا زوال
ممتد و مرگ را از یک قطع و انقطاع شدید بدل میکند به محوی و ناپیداییِ بهمرور.
آگاهانهتر میمیریم. شاهدان و تماشاگران نیز فرصت مییابند که تماشای زوال کنند و
تسکین و تسلای فردای مرگ را فراهم کنند، حتی دیدهام که «رثای» کسی را پیشاپیش ــپیش
از آنکه بانگ برآرندــ آماده و نوشته کردهاند تا شبِ اندوه به زحمت نیفتند، یعنی
توانستهایم مرگ کسی را مزه کنیم و بچشیم و کیفیتش را بسنجیم و بنویسیم و شاید
چشمی هم پیشاپیش تر کنیم و بعد انتظار بکشیم تا مرگ برسد، مرگ که آمد صبر پیشه میکنیم.
مرگهای مزمن حالتِ پسامرگ را از بین بردهاند، یعنی فقدان
و ازدستدادن یا ازدستشدن را صورت دیگری دادهاند و حالا ما بیشتر در انتظار
مرگ و با خیال مرگ عزیزی سر میکنیم و هر صبح که بیدار میشویم منتظریم از
بیمارستان یا اتاق خانهای یا شمارهموبایل دوستی خبری رسیده باشد. ضربه را احساس
نمیکنیم. خبر بیماری، خبر تلاشهای بیمارستانی، خبر امید و نومیدیها، خبر دست
شستنها، انتظارها، از این بخش به آن بخش، گاهی بازگشت به خانه، و افسوسکنان خبر
را روزها و روزها منتظریم. تجربهی اصابت مرگ و فقدان و مواجهه را جای خالیِ
ناگهانی کمیاب شده است: انگار عصبهای بدن را تا مغز، تا هستهی درونیِ نامکشوف
مغز، نه یک لحظه که لختی مدید، میکشد و جمع میکند و پوست جمع میشود و جرقههایی
میآیند و میروند و گوش میانی تعادل از دست میدهد و دست دنبال جایی محکم میرود
و زانو سست میشود و چیزی ترشح میشود درون شکم و احشا درونی انگار مایعی خورنده و
پیشرونده باشد و بعد صدای سوت ممتد در مغز تا وقتی که حرکت خون و پوست کشیده به
جای خود بازگردد و گرفتیِ زمان رفع شود و تصاویر بیایند و بروند و بعد تا چند وقتی
تصاویر نروند.
اینها با مرگ مفاجا فرق دارد. مرگ مفاجا مرگ بیانتظار است
اما بیشتر مرگِ بیدلیل است، چنان که هیچ سوادی از مرگ در میرنده نباشد. مثلن
نشنیدهایم به مردن سربازی در جنگ صفت مفاجا بدهند، یا به مردن زنی در زمان زادن
کودکی. کوتاهیِ پیدا شدن علت تا زمان مرگ تا همین چند سال پیش امکان خبر و خیال و
تصور را میگرفت. حالا مرگهای مزمن پخش زنده میشود، با مقادیری ناباوری و بعد
آرزوهایی کپکزده و ناباور و در آخر هم یادهایی که جادرجا نیست، فکرشده است، سرضرب
نیست، به ضربِ یادآوری و تداعیهای پس از اصابتِ مرگ نیست.
مزمن بر خلاف حاد، یا دفعتی، چیز دیگر و مبهمتری را هم دستکاری
کرده است: اندوه. اندوه همیشه یک طرفِ بازمانده یا اندوهگسار دارد. پذیرفتن
آشنایی و شناختن کسی یا دل نهادن یا دوستی یا هر نوع نسبت و ربطی، درجا مساویست
با پذیرفتن آنکه روزی یکی خبر مردن دیگری را بشنود. مردنهای همزمان نادرتر از
آنند که در اینجا به حساب بیایند. و مرگ برای آن کس که اندوه میبرد، عوالم دیگری
نیز دارد: در روزهای اندوهگساری و از کودکی به اطرافیانم در خواب خیره میشوم که
آیا نفس میکشند یا نه، آنی فکر میکنم کارهایی که روزها و شبها گرفتارشان هستم
ارزش یک روز حتمن مردن دارد یا نه، خودم را جای فرد درگذشته میگذارم و خیال میکنم،
عکسهای موجود و تصاویر ذهنی از متوفا را در پیش چشم بخواهم نخواهم میآورم و میبرم،
اغلب همان روزها خواب میبینمش، حتی مرگ عکس را هم دست میبرد: در پسامرگ مثلن
کاوه زیباتر است در عکسهاش، یا تکانهای دستش جوریست که تکراری نیست، خندههای
نادر چیز تلخی دارد که در واقع حواسم نبود یا اصلن نبود؛ و تا گرفتگی مرگ در جایی
بین سینه و قلب و شکم رها کند، تا سبکی بازگردد، هیچ کاری تکراری نمیتوانم، یعنی
هیچ دستورالعملی نمیشناسم، فقط میدانم قدم زدن و راهرفتنِ بیمقصد مفید است.
مرگ امروزی که گذشت ولی اصلن مزمن نبود. حساب مرگهای این
بهار را باید جایی بنویسم که شماره بتوانم بکنم. باید چهارمین یا پنجمین باشد، اگر
مرگها و خونها و خشونتها و خوفهای جمعی را حساب نکنم. سه آگهیِ تسلیت نوشتهام
که هرکدام نوشتنش جانکاه بوده است. ولی خیال مرگ هرسه را حداقل یکبار و یکیشان
را سالها در خاطرم انتظار داشتم، ولی امروز که از حمام آمدم و دیدم چند تماس از
دسترفته دارم، خیال نمیکردم دوستی را از دست داده باشم که همین دو شبِ پیش قرار
گذاشته بودیم غروب یکشنبه همدیگر را ببینیم، دیداری بعد از چند ماه ندیدن. اگر
صدای مهران پشت تلفن نمیلرزید میشد حدس بزنم این هم یکی از شوخیهای خودش است.
یکبار آن اوایل من را دست انداخت وقتی تاریخ تولد دوست مشترکی را پرسیدم و گفت
امروز تولد خود من است، من هم فیالمجلس در همان خیابانی که بودم کادویی ترتیب
دادم و فردا که بهش دادم فهمیدم باید این یکی حرفش را حتمن باور کنم که «فکر نمیکردم
باور کنی». شبی که موبایل را در ماشینش جا گذاشته بودم و نیمهشب رفتن پس بگیرم
چند کوچهای را با پسر چهارپنج سالهاش قدیم زدیم و داستان غریبی تعریف کرد از
خوابی که ماهان دیده و ماهان اصلن خوابش نمیبرد تا پدرش را نمیدید ولی شبی بیدیدن
پدرش خوابیده بود و خواب دیده بود آمده و بوسش کرده و او را خوابانده. بیشتر حرف
را یادم نیست، ولی تسلسل خواب و تسلایی که ماهان از خوابش دیده بود یادم ماند.
کاری نمیتوانستم جز اینکه لباس بپوشم ــنزدیکترین لباسی
که به سیاهی داشتمــ و بروم دم در خانهشان، که همه آمده بودند، دوست و دشمن. یاد
یکی بیتهای آخر ترنمالمصائب خاقانی افتادم که در سوگ پسرش میگوید دشمن را هم به
عزت راه بدهید که روز عزای بزرگ است و عزای عظیم از دشمنی سهمگینتر است. بعد فکر
کردم دشمن نداشت، کسانی را داشت که دوستترش بودند. مثل همیشه فکر کردم چه کسی
عزادارتر است؟ سنگینیِ اندوهگسار از چه ناشی میشود؟ نسبتهای خونی یا عاطفی؟ یا
به نسبتی برمیگردد که عزادار پیشِ خودش دارد؟ و همین آخریست شاید که شدتِ اندوه
بعضی کسان را در عزاداری عجیب میکند. ماهان نبود. گفته بودند پدرت بیمارستان است
و راهیِ مدرسهاش کرده بودند. دمدمای ظهر به فکر افتادند که ماهان را چه کنند.
سربازی و شیخی و ... آمده بودند که از مفاجا بودن مرگ مطمئن شوند. مناسک مردن در
این جهان جدید. میانهی گریهها باید تلفنهایی زده میشد و کسانی میرفتند
کلانتری و نامه میبردند برای پزشکی قانونی و تاییدات و اجازهها و ... چیزی که من
را از راهپلههای ساختمان بلند کرد و روانهی کوچههای پردرخت اطراف کرد ولی چیز
دیگری بود: گفتند پدر و مادرش رسیدهاند تهران و الان است برسند، گفته بودند
پسرتان بستری شده است. خواسته بودند مهابت مرگ را کم کنند. طاقت نکردم.
در راه رفتنهای بیهوده و فکرهایی که در پارک ساکتِ ظهر، در
لکههای آفتابِ لرزنده بر چمنها و پیادهراههای خیسِ پارک میآمد و میرفت
فهمیدم دوستیِ ما چرا اینقدر در چنین حالتی خرابم کرده و فقدانش اثرم کرده است.
فهمیدم دوستیهایی که دلیلی دارند، یعنی از وجهی مشترک میآیند خب تعریفی دارند که
میتوانند نزدیک یا نزدیکتر بیایند، ولیِ دوستیِ ما نه وجه مشترکی مثلن در فیلمها
یا کتابها یا تفریحاتمان داشت و نه در چیزی جز جالب بودن خود او و دلچسب بودنِ
حضورش یا صداقتی که در پس شوخیها و انرژیِ سرشارِ دیداری و گفتاری و رفتاریاش
پنهان میکرد. مثلن همین که روزی از آرایشگاههای مردانهی محلهمان شروع کردیم به
حرف زدن و این از نعمتهای همسایگی بود. نیمساعتی داستانها گفت از تکتک
آرایشگاههای مردانهی تمام آن محله و رسید به اینکه دوستتر دارد زیر دستِ آن
مردِ ساکت اهل رشت بنشیند که اصلن نمیپرسد و به صلاح خودش موهاش را میزند و
همیشه هم خانمش راضیست. یا از تیکها و رفتارهای هرکسی وقت تمرکز حرف زدیم که وسط
شلوغیهای کار اجباری میشد و از تکنیکهای شخصیاش برای جمع کردن حواس و تمرکز بر
کار و کم شدن اشتباهاتش. شاید هم تعریفهای من از دقتش و سلامتش در کار را پای
تعارفات گذاشته باشد. ولی شبی دیدم چشم و گوش تیزی دارد. از تفاوتِ آدمهای پولدار
حرف میزدیم.
***
خواستم بی هیچ هیجان یا علامتی از تأثر بنویسم ببینم میشود
از مرگ نوشت و کلمات را کنترل کرد یا نه. نمیدانم شد یا نه. مثل او که اغلب اوقات
نفهمیدم شوخی میکند. یعنی حکم «باور نکن»ش را نفهمیدم کی باید اعمال کنم. دل
نکردم بروم و جسم خوابیده در مرگ و در تختخوابش را ببینم. داخل خانه هم نتوانستم.
روی پلهای در راهپلهی پشت بام نشستم و نگاه قالی و کفشها کردم. به بدقولیِ
خودم فکر کردم که قرار بود کتابهایی خوب برای ماهان ببرم بدهم بهش که نخواهد
دنبال کتاب کودک باشد. و یکی دو سریال که زیادی تعریف کرده بودم و مشتاق شده بود.
تعهد کردم برگردم به تمام ایمیلهای بیپاسخم جواب بدهم و مفصل بنویسم، به مردی
دوستداشتنی هرجور شده زنگ بزنم، دو رمانی که قول دادهام ببرم برای دکترم که روز
آخری در مطبش تا آخرین نخ سیگار پاکت مچالهاش از اردشیر محصص گفت، کمی با
مادربزرگم حرف بزنم، سوغاتیِ آقامهدی را ببرم، به دو شمارهی معطلماندهی دو صاحبعزا
زنگ بزنم ــچه کار دشواریــ و کمی بخوابم.
و اولین بار دیدم هیچ مصرع یا سطری را تکرار نمیکنم. چیزی
یادم نمیآمد.
(بی بازخوانی و غلطگیری)
از نیمهشبگذشتهی رفتن حسامالدین
ساداتی در خواب، در تاریکروشنای صبح شنبه
یکشنبه – ۲:۳۰ نیمه شبِ
یکشنبه