۱۳۹۱۰۳۲۰

هلدرلین‌های بیژن الهی

اگر کسی خواست، پی‌دی‌اف همین متن اینجاست(+)

هلدرلین‌های بیژن‌ الهی
-رن، تکه‌ای از نیت خیر، وطن- (نسخه پی‌دی‌اف)



[اگر حوصله‌ی حرفها را ندارید، لااقل این فایل (هلدرلین‌هایبیژن الهی –رن، تکه‌ای از نیت خیر و وطن- ) را بردارید.]


هستی‌ی زیبا! ناخوش غنوده‌ای و دلم
   از گریه بفرسوده و بیم هم‌اکنون درم میانبوهد،
        لیک باز و باز باورم نیست
             بمیری، تا که مهر می‌ورزی.

«نیت خیر»، هلدرلین، فارسی‌ی بیژن الهی
به یاری‌ی سیروس آتابای / مجله‌ی «اندیشه و هنر»

[
ترجمه‌ی «رن» (راین، Der Rhein، The Rhine) را بیژن الهی –خودش در ذیلِ ترجمه‌ی حاضر می‌گوید- بینِ سال‌های 57 تا 59 صورت داده، و از 1347 به هلدرلین مشغول بوده، لابه‌لای کارهای دیگر. از 1350 به بعد، عزیزه عضدی که آلمانی را، و ادبیاتِ آلمانی را نیک می‌دانند، یارِ همراهِ ب. الهی می‌شود در ترجمه‌ها، بخصوص هلدرلین. شعر را خانم عضدی، کلمه کلمه، «پایخوان» می‌کنند –نمونه‌ی آن انتهای همین ترجمه، در جوفِ نامه‌ای از ایشان دیدنی‌ست- و ترجمه‌های فرانسوی و انگلیسی دمِ دستِ الهی‌ست.
این ترجمه در مجله‌ی بیدار، سال 1378، شماره 8-9-10 چاپ شده است، «بیدار» دفتری در ادب و هنر، به نظارتِ م. طاهر نوکنده، چاپِ کلن آلمان. چهار مجلدِ این 10 شماره در ایران یافتنی نیست، و مثلِ «این شماره با تاخیر» شعر و داستان و ترجمه‌های بدرد بخوری دارد. این بازآفرینی، «سه ترجمه با دو ذیل» نام دارد، شامل: 1- دُهل دُهل، پرده‌ی اول از صحنه‌ی سوم مکبث شکسپیر، همان که در این شماره با تاخیر شش می‌بینیم، دقیقن 2- رن هلدرلین، که اینجا می‌بینید، 3- «فرستاده‌ی ما در بازگشت غالباً تنهاست»، تکه‌ای از رمان پروست، -پیش از آن در مجله‌ی تماشا دو تکه‌ی دیگر را الهی منتشر کرده- 4- ذیلِ نخست، از الهی در ترجمه‌ها به تاریخِ مهر 1373 و 5-نامه‌ای از عزیزه عضدی، به تاریخ اسفند 1359 که از شاهرود فرستاده‌اند. بخشِ اول و سوم در این فایل نیست.

ترجیح دادم نسخه‌ی اسکن که نه، عکسیِ ترجمه را بازبسپارم، که حرف و نقلی در اغلاط و فلان و بهمانش نباشد، گرچه دلیل دیگری هم دارد: در پانویسِ الهی، به چیدمانِ شعر اشاره شده و مهم است که هر فرگرد را در یک صفحه بخوانیم. این ترجمه سه چهار سالی پیش در اینترنت پیدا شد، که هم غلط‌های فراوان دارد، سجاوندی‌ها افتاده یا اضافه‌اند، این فرگرد‌بندیِ شعر از دست رفته و یک فرگرد اضافه شده! ، پانویس‌های الهی هم نیست، به درد من یکی که هیچ‌وقت نخورد. بخصوص وقتی دیدم یادداشتِ خودِ هلدرلین فرگردهای شعر را چگونه در پنج ثلالثی نظامی دقیق می‌دهد.    و از همه بدتر، یک مرضی که تمامی ندارد: سه‌پنجی‌ که تایپ کرده و بازنشر داده، به خیالِ خودش خواسته اشتباهِ الهی را تصحیح کند و اصلن زده سطرِ اول را غلط و پرت کرده، چرا که الهی، استادانه Epheu آلمانی و Ivy انگلیسی را به «داردوست» ترجمه کرده، همان «پیچک» آنوقت آن دوستانِ‌ مذکور، برداشته‌اند سطرِ‌ اول شعر را که اینگونه است: «دنجِ تاریکِ داردوست پناهم داد» تصحیح کرده‌اند و نوشته‌اند:‌«دنج تاریک دارِ دوست پناهم داد». امیدوارم بازنشرِ آثار الهی به خیر بگذرد، چون لطفِ این کارها به جزئیاتی‌ست که خدا نکند کاتبان و نسخه‌برداران و بازنشر دهندگان بخواهند به قیاسِ فهم خود تصحیح کنند، کاش چاپ عکسی کنند هر چه هست و، خلاص.

با این همه، خیره‌سری‌ست
آرزو پیشِ سرنوشت.
رنِ هولدرلین / الهی

ترجمه‌های الهی –موافق باشیم یا نه- زبانی دارند و رفتاری که در فارسی سابقه دارد و ندارد. از ابن‌مقفعِ عجیب و باب برزویه‌ی طبیب، تا میرزا حبیبِ اصفهانی و آن اتللوی مغربیِ شکسپیر که ابوالقاسم خانِ ناصر الملک برگردانده، و بعضی متونِ کمتر دیده شده. سابقه دارد اگر فی‌المثل گردانه‌ی مجتبی مینوی را از شعرِ «یوزِ خدا»ی فرانسیس تامپسن در کتاب «پانزده گفتار» ببینیم، هرچند نه در متنِ فارسی دقت الهی را دارد، نه زبانی ما به ازای آن ساخته، اما در این گردانه –که باید از حیثِ رفتار در ترجمه، گفت کارِ مینوی واقعن گردانه است، نه این که «گردانه» قشنگ‌تر و فلان‌تر از «ترجمه» باشد- برای مینوی شانِ اثر نقطه‌ی اصلی‌ست که متنِ فارسی به آن بازبرد می‌دهد، آن را به جای می‌آورد: گسیخته و چهل تکه به قولِ خودش. اما خبر از نوعی بینش می‌دهد درون شاعر که ورای کلمات و فرهنگ لغت، چیزی را در بوطیقای اثر جستجو می‌کند و در این بین متنِ فارسی را در نه در حکمِ آینه می‌داند –که اصلِ کار در او می‌افتد، بی‌غش- و نه همچون عکس یادبود می‌انگارد –که خبر از زندگیِ پیشین می‌دهد- ، ترجمه اینجا شنیدن است، به آن صدا که به گوش آشنا بیاید، به زبانِ اهل هوا زار را خواندن است، با آنکه زار دارد باید آنقدر خواند تا رها شود، به زبانش با او گفتگو کرد. مترجم هم می‌تواند همچون مهاجری باشد در سرزمینی غریب که از گذشته و مکانی بعید، چیزی جدید و پویا می‌آفریند در روزِ حالا و فرهنگِ جدید. ترجمه مهاجرت است با تمام ریشه‌های قدیم و بعید، با تمام هستیِ فعلی که انسان/متن می‌تواند و باید داشته باشد. و طرفه اینکه مینوی آن سال‌ها غریبِ غربتِ لندن است، کنار بادی که از ساحلِ تایمز می‌آید. و در ترجمه‌ی دقیقِ خودش، نه در آن بخشِ ابتداییِ گردانه، شعر را اینچنین برگردانده:
ترس کی دانستی آئین فرار
آنچنان کان عشق آئین شکار.
یا:
چنینم که گفتم، چه خواهم شدن؟
مغز این میوه بدین تلخی بود
مزه‌ی پوست چه خواهد بودن؟
خود مینوی در پانویس نوشته «بخاطر آنکه بکنه معانی این شعر برسم سه شرحی را که بران نوشته‌اند مطالعه کرده بودم، و از ترجمه‌ی فرانسه‌ی آن هم مدد گرفتم. مصراعها و ابیات و قطعات شعر و نثر متعدد بفارسی در ضمن مطالعات خود یافتم که هر یک بمناسبتی و از نظری شباهت مختصری ببعضی از تعبیرات و خیالات مندرج در شعر داشت» و البته بعد از آن شعر را به فارسیِ روان و دقیق «ترجمه» کرده، که این دو گزارشِ مینوی کنارِ هم لذتی دارد. شعر با «گریختم» آغاز می‌شود، «از او بسراشیب شبان و روزان می‌گریختم»، گریختنِ روحی پرّان که «بهرسو می‌گریخته است محبت ایزدی مانند سگی شکاری دنبال او بوده.» آنچه از گلستان سعدی، تذکره اولیا عطار نیشابوری و مرصاد العباد نجم‌الدین رازی در بخش اول، مینوی آورده ، آدم را یادِ تکه‌ای از نامه‌های نیما می‌اندازد که الهی در ترجمه‌ی سیرانو دو برژراک (این شماره با تاخیر 3) نقل می‌کند و در ترجمه خوش می‌افتد.
هان، چه می‌گفتم: و سابقه ندارد کارِ الهی، اگر چند دوره و شیوه‌‌ها را کنارِ هم بگذاریم و ببینیم که جز در چند استثنا ترجمه‌های الهی هر چند اغلب به شأن،‌ و نه دلالت، کلمات برمی‌گردند، اما دقیق‌اند و ولنگ و واز نیستند. اشراق‌های رمبو، هلدرلین و کاوافی کلمه به کلمه دقیق‌اند. اما «سیرانو دو برژراک» را، و «ارضِ موات» را، به شیوه‌ی خاص خودش برگردانده، و جز بر شأنِ‌ اثر و گفتارها، بر چیز دیگری متوقف نیست این کارها. در دلالت، کلمات بردارهایی در زمان‌اند، که در هر تعلیقِ زمانی به جایی ارجاع دارند، در گرداندن شأن از زبانی به زبانی یا گرداندن شأن از هنری به هنر دیگر، موقعیتِ لرزانِ کلمات در آن اثر یا فرهنگ، همانقدر لرزان و نامتعین در زبان یا هنری دیگری بازآفریده می‌شوند.
]

وطن

و کس نمی‌داند

درین میانه بهل تا به راه خود باشم
و توتک وحشی چینم ،
نشانیدن مهر تو را
کنار کوره راهها – زمین ! - ،

این جا که...
... و خارهای گل
و زیزفونهای دلاویز بوی خوش میانگیزد
کنار آلشها، نیمروز، در گندم کاهرنگ چون
همهمه دارد رویش، به ساقه‌ی سرراست،
و سنبله یکپهلو می‌کند قفا
همانند خزان، لیک کنون زیر بلند
طاق بلوط، جا که به فکرم
و فلکسو پرسان، بانگ ناقوس،
آشنا بر من،
دور می‌خیزد، زرین ندا، به ساعتی
که پرنده باز بیدار می‌شود. و همین.

بیژن الهی
از آلمانی‌ی فردریش هلدرلین
(به یاری سیروس آتابای)

[
معمول نیست، اینکار، ولی یک صفحه از «اندیشه و هنر»ِ ناصر خانِ وثوقی روی دستم مانده بود، بهترین چیزی که به ذهنم رسید، همین بود که بندازم تنگِ‌ این ترجمه از هلدرلین به این بهانه که آن یک صفحه هم دو شعرِ کوتاهِ هلدرلین‌ست به برگردانِ فارسی‌ی بیژن الهی، از آلمانی‌ به یاریِ سیروس آتابای. به یادِ روزی تمام و بهاری که همنفسِ دو دوست بودم: عمادِ مرتضوی که حالا کنار رودخانه‌ی تایمز مشغولِ دلش و کتابهاست، و شاهدِ طباطبایی، که تکه‌ی روشنی از تهرانِ این‌ سال‌هاست.
]


.
دنبالِ کارها چندتا متنِ اضافه گذاشتم:

یکی آلمانی‌ی شعرهای هلدرلین (+)

دوم ترجمه‌ی انگلیسیِ گزیده‌ی شعرهای هلدرلین، کارِ جیمز میشل (+)

سوم مقاله‌ای از دومنیک پاینی که با هلدرلین را با تفسیرِ هوبرت دامیش از پل سزان می‌نگرد. (+)

چهارم «هایپریون و گزیده‌ی شعرهای هلدرلین»، دوزبانه و به ترجمه‌ی انگلیسیِ  اریک. ال. ساتنر که می‌شود «رن» را آنجا دید. (+)


- - -

ممنونم از آقای طاهر نوکنده که مجله‌ی بیدار مرحمتِ ایشان است.
مشخصات دقیقِ دو شعرِ آخر را جایی یادداشت کرده بودم، نیافتم.
 سپاسِ بسیار دوستی را که کتابِ آخری لطفِ اوست، بی منت.
پاره‌ی تامپسن بخصوص شرح حالش را در کتاب مینوی ببینید. درخشان است.

۱۳۹۱۰۳۱۶

یاد-داشتی برای دور


برای مـ صاد


از دور در مدارِ نظر شکل مبهمی‌ست
نزدیک‌تر نشانه‌ی خونین‌ِ ماتمی‌ست

نیما

در کلمه‌ چیزی‌ست که در هوا نمی‌شود جست، شکلِ مبهمی‌ست که می‌لرزد و نمی‌ایستد، که اگر بایستد خبر از ساعت‌ها نشاندنِ ذهن می‌دهد، به امید دقیقه‌ای که فرو نمانده باشد، و آنجا شعر است. فعل موسیقی را سمت می‌دهد، دکمه که بسته شود شکل کامل می‌شود و بی‌فعل مثل جلال، لباس عبای گشادی‌ست که تن هر چیزی می‌رود. البته می‌شود فعل نداشت و از متنی یک‌تکه حجابی گرد خود تنید، تا نزدیک نشوند. مهملات می‌گویم.

دیروز رفته بودم کتابخانه و مثل همیشه تا چای و حوصله دم بیاید، حافظ‌بازیِ مسعود فرزاد را آوردم. ورقی که آمد غریب بود: هر دو کلمه، آنقدر جا پایشان سفت بود که می‌لرزیدم. دقایقی که گذشت، دیدم شعر کنار رفته و بیرنگِ عجیبی بر کاغذ افتاده است، و عجبا، نه بر آب. «رقیب» را از دهخدا دیدم و رنگ‌های تازه دوید. دیگر دم شده و عرق انداخته بود، دکمه‌های پیراهنم را باز کردم. خوبیِ کتابخانه‌ها، یکی هم این است که کتاب‌های غریبه کنارِ هم می‌نشینند. کتابی‌ بود، همه در نقدِ کار فرزاد. وقتی گشودم، دیدم گلستان راست می‌گوید که «اما چه روزگارِ پرت و کوچک و تنگی بود آن سال‌ها که هی دمادم، گر و گر مزخرفات می‌دیدیم، مزخرفات می‌خواندیم، مزخرفات در گوشمان صدا می‌کرد» و می‌دیدم که نه حافظ و نه شعر، که عبای بلندِ یک‌تکه‌ی استادی و جلالت‌مابی مسئله است و محلِ نزاع. کتابِ منازعات را بستم و رفتم سراغِ کتابِ بلندِ شعری که فرزاد نوشته بود، سفیدِ سفید.

حدسم رفت که فهمیده وصی اصلن چیز بی‌خودی‌ست. یعنی همیشه خودش چیزی نیست، یا مثل معین نمی‌شود که بتواند. مرده باشی، یکی نشسته باشد ورق‌های تو را زیر و رو کند، هر چه یاد-داشت گذاشته باشی که شبی باز وقتش دست بدهد و امیری کنی و کلمات را بچرخانی تا آن طرفِ لرزانش بنشیند؛ حالا کسی نشسته انگار منتظر که تو شعر بنویسی! نمی‌شود، نه مزه‌ی کلمات را می‌داند و نه حافظه‌ی تو را در یاد-داشتِ طعمِ وقت‌هایی که نمی‌گذرند، و بدتر نه لمِ کارِ تو دستش، عمرن که باشد. خسته می‌شود، میان کاغذها دراز می‌کشد و ملافه‌ای و خواب.

ناامیدم

۱۳۹۱۰۲۳۱

نورِ خالی



در سرم مسگرانِ راسته‌‌ی حاج‌عبدالعزيز سكنا دارند و تو
از دفترِ نامه‌ها ، به ف –شبیه دوستی که ندارم-

نامه‌ اگر نرسد، تیرِ خطا رفته نیست، چاقویی‌ست که تیز می‌شود بیشتر و یک روزی دستِ آدم را می‌برد جای گردنِ قربانی.
نامه‌ را در روزهای اولِ غربت، روزهای سنگینی و بی‌حاصلی نوشتم. آن روزها دستم به چیزی جز نامه نمی‌رفت، حالا دستم به نامه هرگز نمی‌رود، بدتر این روزها مو برداشته دستِ راستم و هر چه می‌کنم با دستِ چپ است، و باقی همه بی‌حوصلگی. راستش یادِ شب‌های پاس دادن می‌افتم. هوای خنک و پاسبانیِ بهداریِ یک پادگان که مجبوری در یک هالِ سه در چهار بیدار بمانی تا صبح. آن شبها کسی انتظاری از من نداشت و من نیز. فرداش کاری نداشتم و دیروزش هم کاری نکرده بودم. همه‌ی ساعت‌ها مثل هزار تاشِ بیخود در تابلویی آبستره شبیه هم بود، و فقط در فاصله و روزهای بعد می‌شد تصویری کلی از آنها دید. حالا هم تفریحم شده نشستن پای پنجره، نگاه کردنِ کوچه و کسی که نمی‌آید، پستچی در زد امروز رفتم پایین دیدم یک بسته کتاب آورده و یک بسته از شمال، لنگرود، گمرک‌خانه یا جایی شبیهِ این. در بی‌حوصله و با کمترین علاقه بسته‌بندی شده بود، انگار مثلن پدری به دخترِ جوانش بسپرد برای دوستِ سال‌های جنگش یک کتاب بفرستد. بسته را که باز کردم، انتظار نداشتم چیزی ببینم که چندسالی‌ست نبوییده‌ام: کیسه‌ی کوچکی پر از میوه‌های اکالیپتوس. و چند پر پرتقال خشک‌شده. هر کس بود می‌دانست بوی خشکِ پرتقال دوست دارم. یا می‌دانست بوی اکالیپتوس چقدر قدیمی‌ست. لعنتی این بوی اکالیپتوس قدیمی‌ترین بویی‌ست که می‌شناسم. این درخت مالِ دورانِ دایناسورهاست، مالِ وقتی که سرشاخه‌های خمیده‌ی اکالیپتوس‌ها در باد از فرطِ بوی درخت‌ها نمی‌جنبید.
وقتی فایل‌های نیمه‌کاره یا بیکاره را نگاه می‌کردم، یا می‌چیدم جایی که باید باشد، یا می‌ریختم توی سطل زباله، به چشمم نامه‌ی نیمه‌کاره‌ای آمد که زود فهمیدم کاملش روی کاغذی‌ست و وقتِ تایپ کردن حوصله نکرده‌ام یا هم لحظه‌ای به پوچیِ این نامه‌نوشتن‌ها پی برده‌ام. اگر اشتباه نکنم از همان روز بود نامه ننوشتم. بریدم. کی نامه می‌خواند این روزها، همه اخبار می‌خوانند.
گشتم کاغذ را پیدا کنم. وقتی کاری نیست، حالی، حوصله‌ای و دماغی، همین هم خودش یک کاری‌ست. و خوراکِ همین روزها. یک روز نشستم و تمام کاغذ‌های آ‌چهار و پوشه‌ها و کاغذهای نیمه و یادداشت‌ها و پرینت‌ها و دست‌نویس‌ها و همه را مرتب کردم. تلنباری شده بود. چند برجِ کاغذ هر یک به ارتفاع میز. نیمه شب تمام شد و رفتم از همسایه –پیرمردِ خوابِ ترسیده- چسب گرفتم که چندتا پاره‌شده‌ها را بچسبانم، آنوقت نشستم روی تلِ کاغذهای باطله و سیگاری روشن کردم، چوب سیگار را گشتم و پیدا کردم، بدونِ چوب سیگار و فیلترِ مرغوب، این ریه‌ها دنده خلاص می‌کنند. روی سرفه بیافتند صورتم سیاه می‌شود. بیحوصله، بینِ کاغذپاره‌ها یک بیت شعر پیدا کردم، یک وقتی یا خودکارِ سبز و نمی‌دانم از کی نوشته بودم. پشتِ کاغذ هم هیچ چیزی نبود جز خط‌خطی‌هایی که وقتِ تلفن حرف زدن اتفاق می‌افتد. نوشته بودم:

از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست
همچنان زنجیر می‌خایند این دیوانه‌ها

آخر سر رفتم نامه را از بینِ آن همه کاغذِ پوشه‌های آبی که مخصوص خرت و پرت‌هاست پیدا کردم. کاغذی سفید، نیمه و بریده، که حالا به کاهی و رنگِ آفتاب‌دیده می‌زد. لابد روزهای زیادی در کیف یا گوشه‌ای روی کاغذها افتاده بوده، و نور خورده که اینطور کثیف شده. نور کاغذ را کثیف می‌کند، دست نیز. پشتِ کاغذ هیچ نبود، هر چه بود همان چند سطر بود که نوشته بودم و تایپ شده بود. بعد یادم به آن نامه افتاد که روزِ آخر برای «ف» نوشتم و روایتِ بی‌خوابی بود. قبل از آن بود؟ یا بعد از نورِ شدید بود که کوریِ موقتی ادامه‌دار شد؟

الان که نگاه می‌کنم، آن یک بیتِ شعر، از این همه نامه خواندنی‌تر است. از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست، حوصله‌ام تمام شد برای نامه نوشتن، اما هنوز گاهی که نامه‌ی نیمه کاره‌ای می‌بینم، دستم به ادامه دادن می‌رود. یعنی چه؟ نامه‌ای را سال‌ها پیش، سال‌ها پیش نوشته‌ای و حالا ادامه‌ی آن؟ آنروز از قوای سامعه‌ نبودی و حالا حکمِ شانه‌های تخم‌مرغ را پیدا‌ کرده‌ای، حالا بنویسی که چه بشود؟ بقیه‌ی نامه مگر می‌شود سال‌ها بعد نوشت؟ اصلن بفرستی که چه؟ باقیِ نامه را بنویسی، که «حالا که می‌نویسم سالها از آن روز گذشته و برای اولین بار این یک داستان نیست» نه این هم یک داستان است، داستانی‌ست که تو سر هم کرده‌ای، تا هنوز بتوانی بنشینی روی تل کاغذهای باطله و به سیگارت ادامه بدهی، با دستِ چپ بتکانی روی کاغذها و دستِ راستت را که مو برداشته بینِ دکمه‌های پیراهنت گیر بیاندازی و به کاغذهایی فکر کنی که ساعتی دیگر سر کوچه خواهی ریخت. تلی کاغذ که باد می‌پراکندشان هنوز.

اما نامه‌ی نرسیده تیرِ خطا رفته نیست، چاقو هم نیست، دستی نیست که ببُرَد، دلی نیز. یک کاغذِ کوچک است از تلِ کاغذهای باطله.
همان چند خط:

[سلام
این‌ها را که می‌خوانی، روزهای زیادی، بسیار زیاد، گذشته و «فردا سپیده که بزند، نخستین روزِ روزهای بی‌تو آغاز می‌شود» و من از این صندلیِ پارک بلند می‌شوم. این یک خداحافظی نیست، تو مُرده‌ای و من بدبختانه جز اتاقی نیمه‌تاریک و پاهایی که از فرطِ دردِ زانو می‌لرزند، چیزی ندارم. لابد به اتاقم می‌روم، راه می‌روم، خیره می‌شوم و آخر سر می‌خوابم. در نیمه‌روشنـتاریکای عصر دراز کشیده بودم روی تخت، کاغذی سفید گذاشته بودم جلوی نورِ آبیِ بلندگوهای اسپیکر و سیگار می‌کشیدم، دستم روی پیشانی بود که شنیدم تو رفته‌ای و همه چیز تمام شده. خواب بودی و هر چه صدا می‌زدم بیدار نمی‌شدی، من اولین کسی بودم که فهمیدم تو خوابیده‌ای و ساکت شدم...
]


×××

بعد التحریر: تمامِ این متن، برای دوستِ عزیزِ نادیده‌ای که روایتش از زندگی‌ و عزیزِ رفته‌اش خواب از پوستم گرفته؛ پیرمردی چنان عزیز، که اگر زنده می‌ماند و از اتاقی تنگ در گوشه‌ی شهری کوچک حلقش تاریک نمی‌شد، شاید آستانه‌ی نامه‌هاش تنها خاطره‌ی من از او نبود. خاطره‌ی مردی که نیست و سردرِ کاغذهاش می‌نویسد: «نورِ خالی»
نورِ خالی چیست؟

۱۳۹۱۰۲۲۹

دو شعر و یک گفتگو: اثرِ قلمِ رضا زاهد


دو شعر و یک گفتگو: اثرِ قلمِ رضا زاهد





[باد از درِ سرای تو رد می‌شد
من دیدم
مثل مشاجرات جوی‌ی پیش از سپیده‌دم
                   که در هوا به عقب می‌روند
رو به سکوت می‌رفت...

                                بند اولِ شعر «منظره‌ها»  .   «رضا زاهد»]

رضا زاهد تا پیش از این سه کتاب، طی پنجاه سال شاعری سه بار چهره نشان می‌دهد و باقیِ زندگی را در محرمانه و زیستِ روزانه گذرانده، و به قول خودش هرجا بوی ناخوش یا سمّی بوده، نفسش را حبس کرده. برای همین پیدایی‌هاش خلاصه می‌شود در مجله‌ی «تماشا»ی سال 54 که از دوره‌ی «هواخواهی»‌ها دو سری شعر منتشر می‌شود و چندتا از آنها شاهکار است. در آن دوره‌ی ده شماره‌ایِ فیروزِ ناجی در تماشا با عنوان «تجربه‌ی شعر» نظیری ندارد. بعد از آن تا شماره‌ی سوم «این‌شماره با تاخیر» و شماره‌ی پنجمِ آن ناپدید است. البته در «بیدار» شماره 7-8-9-10 که با نظارتِ آقای م.طاهرنوکنده در کلن آلمان منتشر می‌شده شعرهای دوره‌ی «منظره‌ها» دیده می‌شود. شعرهای شماره‌ی پنج «این شماره با تاخیر» نیز از دفتر «از گوشه‌ی باشگاه» انتخاب شده، که آخرین دوره‌ی‌ شعریِ اوست. و «منظره‌ها»، «چه منظره‌هایی پر از آفتاب»...



[رضا زاهد: «کتاب‌های موسا مرعشی» / چاپخش از انتشارات آوانوشت / 1391]

زندگی و دانشِ رضا زاهد از موسیقی در این کتاب، دست‌مایه که نه اما بانیِ کار شده‌اند. زبانِ ساده و بیانی که بیشتر جسارت می‌طلبد، کتاب را از شرِّ زمان‌بندی و دفتر‌بندی و مکان‌ِیابی و زمان‌یابیِ تاریخِ ادبی، رها می‌کند. شاید هر پیشرفتی، یک «رجوع» یا «بازیابی» و نه «بازگشت» را می‌طلبد و ناگزیر است. هروقت و هرکس به شکلی. زاهد شاید تنها شاعر این سالها باشد که کتابهاش را بر اساس تاریخ و سالِ سرایش و اینها مرتب نکرده، بلکه رفتار و نورِ آن که بر جهانِ شخصی‌ش می‌تابد، منشا است، مهم است و باعثِ نوشتن. برای همین هم ابایی ندارد بعد از سه چهار دهه شاعری دو کتاب را در یک روز منتشر کند. شعرها تاریخ ندارند.

«معلوم بود»

مرکَبِ تو بر آبها گذر می‌کرد
سپیده دم که دیدم و فراموش نمی‌کنم
مرکبِ تو در آب‌ها سرگردان بود

پس در این بیت
از تو یاد می‌کنم
یعنی بادبانِ جنون را
لبالب از باد می‌کنم

به اینجا که رسید صحبت موسا
یکی اشاره‌ای کرد که ساکتش کند
موسا بلند گفت:‏

سپیده دم که دیدم و فراموش نمی‌کنم
به اشاره‌های هیچ کسی گوش نمی‌کنم





[رضا زاهد : «شعر هم تمام می‌شود» / چاپخش از انتشارات آوانوشت / 1391]

آخرین دفترِ زاهد. آخرین دفتر را اول از همه، تمام و تام، منتشر کرده است. از «هواخواهی»‌ها جمعن سیزده شعر و از «منظره‌ها» سی و پنج‌ تا منتشر شده. هنوز هم «منظره»‌ها در چشمِ من گاهی مثل برفِ نو در آفتابِ اولِ صبح می‌درخشند. اما نمی‌توان چشم بر هیچ دوره‌ی شعریِ او بست در این دیار که عادت به جوانمرگی یا افول داریم. جز نیما که آخرین شعرها و نوشته‌هاش درخشان‌ترین‌اند. (شاید کسی باشد، این حرف‌ را زدم که فونِ تابلو را زده باشم و بتوانم زاهد را بیاورم پیش‌تر) هدایت با حاجی آقا، بهرام صادقی با دودِ یشم و یاس، گلستانِ مد و مه که رفت و رفت، شاملو و دفترهای تکرار، احمدرضای عزیزِ بسیار عزیز با جمیعِ کتب و اعصابِ به خواب رفته، بسیاری  شاعرانِ دهه چهل‌یِ گم و گور شده، گلشیری –خودش در باب جوانمرگی مطلب نوشت، از قضا- و هر چه ذهنم یاری می‌کند. -به شهادتِ همین تکه‌های منتشر شده، بیژن الهی هم تا آخر عمر بی‌نشیب کار کرده، امید که تمامِ آنها در قفاش منتشر شود-  من برای همین زاهد را، دوست دارم که فراز و نشیب ندارد، محرمانه زیسته، و محرمانه نوشته دور از رسمِ رایج و بازارِ ملال‌آورِ شعر، هر کتاب شخصیت و مشخصه دارند یعنی به حق دوره‌های مجزای شعری‌اند، شعر کوتاه و بلند را می‌شناسد و ملزوماتِ آنها را و جسارت بسیار دارد در زمانه‌ی فیلسوفانِ متعدد و نظریاتِ غریب که در سایه‌ی زبانِ حماسیِ شاهنامه بساط تغزل برپا می‌کند و در عینِ حال طعم و مایه‌های عشقِ اساطیریِ دوستانِ شعرِ دیگری و حجم و موج و اینها را ندارد.


«نَهَستی»

تو هستی، ولی
من نیستم از هستی
آنجا که من هستم
تو نیستی

از بس که در غیاب من هستی
باری به بینایی‌ی سنگینم بستی
که خود را نمی‌توانم دید

مکالمه آغاز شد و باز
هوش از سرِ موسا پرید

(از دفترِ «کتاب‌های موسا مرعشی»)





[رضا زاهد: «کتاب رضا زاهد» / چاپخش انتشارات آوانوشت / 1391]

یکه است. در جهان هیچ گیاه تکی نداریم، و هیچ جانوری، بالاخره در یک جای نمودارهای شناختی می‌گنجد، اما انسان می‌تواند یکه باشد؛ و انسانِ یکه وحشت‌آور است. برای همین هم مصاحبه‌کننده‌ی پیش‌ِ رویش مدام سعی دارد از «شعر حجم» و «دیگر» و موجها و جریان‌ها و آدمها و ایده‌ها، راهی و حفره‌ای به جهانِ او باز کند. و تمامِ این مدت به این صدفِ بسته تا باز شود خط می‌اندازد و باز نمی‌شود، حیف. نمیپرسد این کتابی که می‌گویی در پیراهنِ توست و متاثر از آنی چه داشت که چهل پنجاه سال، مدام نوشتی و پنج کتاب جداافتاده پدید آوردی؟ نمی‌پرسد آن دکان و حماقتی که از آن حرف می‌زنی –به نظرم درخشان‌ترین جای کتاب 157 تا 166 آن است- جز همین، هیچ نیست؟ نمی‌پرسد چرا نیما و شاملو و بیژن الهی را از سه نسل، متفاوت می‌دانی. گفتم، واقعن حیف اگر زاهد روی حرفش بایستد که آخرین مصاحبه‌اش خواهد بود. آدم مصاحبه‌های پاریس‌ریویو را می‌بیند با خودش می‌گوید: دیگر چه سوالی مانده از این آدم بپرسد کسی؟
اما نفس می‌کشد زاهد. کتاب، اگر اعصاب خوبی داشته باشید، درخشان است. زاهد نفس می‌کشد میانِ سوال‌های مختلف اما مشترک المنظور. منظور هم لانسه کردنِ یه دکانِ نه چندان جدید و مقداری تشنجات ذهنی. زاهد اما نفس می‌کشد و این شد که حرف‌های این شاعر را در میانِ هم‌نسل و عصرانش، از آنچه منتشر شده، درخشان‌ترین دیدم که حرفهاش چون گله‌ای گوسفند یک‌یک رو به سویی ندارند، سخنگوی پرتی نیست، متشتت نیست، اهل پنهان کردن نیست و نمی‌گوید «که البته مجال مفصل‌تری می‌طلبد و این نوشته‌ی کوتاه جای آن نیست.» اگر نیاز باشد توضیح می‌دهد، اگر دلش بخواهد در مورد هر کس، رویایی، شجاعی زنش یا خودش صریح توضیح می‌دهد، صفات را دقیق خرج می‌کند، و اهل توهین نیست. نگاهش از آنچه زیسته و فهمیده و خوانده و شکست خورده، حکایت می کند. اما چیزی که به نظرم او را تک می‌کند، انسجام و جامعیتِ نگاهش است، سازمانی فکری که صرفن نمی‌تراشد تا شعر چاپ نکردنش را توجیه کند. اما تلخ است، گوشه گرفته و نشسته در میانه‌ی شعاع‌های درخشانِ خارهایی پنجاه ساله که در تنهایی تیز کرده. (یادِ رضای عزیزِ دیگری)
کاش بیشتر حرف بزند.

(تا برای آخرِ این چند خطِ کوتاهِ از سرِ ذوق شعری از «منظره‌ها» را بدرقه کنم، این شماره با تاخیرِ سه را باز کردم و حالا که نزدیک سحر است، در تلاطم سی و پنج شعر، حیفم آمده به چند سطر قناعت کنم. چه شعرهایی...)

۱۳۹۱۰۲۰۱

راه بر مازه‌ی خیال می‌رود


راه بر مازه‌ی خیال می‌رود



دنبال چیزی می‌گشتم که نبود. آدم دنبالِ چیزی که هست، نمی‌گردد. آخرش هم پیدا نکردم. یک بند شعر بود از نیما، حتی یادم نیست کجای کتاب. فقط خاطرم هست صفحه‌ی دست راست بود، وسط‌های صفحه، شاید هم شروعِ شعر بود اصلن. شبی که این سطرها پیشِ چشمم آمد، هر کتابی برمی‌داشتم بی‌حوصلگیِ شب‌بیداری را چاره نمی‌کرد. عصرش رفته بودم کتابفروشیِ نزدیکِ خانه بینِ قفسه‌ها ایستاده نگاه کرده بودم، پیرمردی کتاب برمی‌داشت و ورق می‌زد و سرتکان می‌داد، دختری روی زمین نشسته بود و از کتاب‌های پیشِ رو لیست برمی‌داشت. این‌وقت‌ها حتی ممکن است بروم کتاب‌خانه‌ی دانشگاه تهران یا فرهنگستان هنر، صرفا کتاب‌های قدیمی یا مجلاتِ پنجاه سال قبل را ورق بزنم.
کتاب‌فروشی مرادم نداد، کتابخانه فرهنگستان هنر هم رفته بودم اما دیر رسیدم، گفتند نمی‌توانید بروید مخزن، همان قسمت مجلاتِ تازه چاپ‌شده نشستم چندتایی ورق زدم، کاشکی نمی‌زدم. یا مجلاتِ این سال‌ها آبکی شده یا من نوستالژی دهه‌ی پنجاه به قبل دارم. بعد رفتم سالنِ مرجع، کتابِ بزرگی روی یک پایه‌ی چوبی باز بود، ایستادم ورق زدم. کارهای میکل‌آنژ مرتب و با توضیح کار شده بود، حتی طرح‌هایی که برای تراشیدنِ یک حجمِ چوبی داده بود بگذارد زیر دستش وقتِ کار. خوب یادم هست یکی از صفحاتِ آخرِ کتاب، طرحِ یک ستون با سرستون و تزئینات زده بود، نیم‌رخِ مردی را در انحنای اتصالِ ستون به سرستون، خیلی به دقت اما نرم کشیده بود. یک چشمش توی سرستون و چشمِ دیگرش بیرون افتاده بود. آرام آرام قدم زدم تا خانه، یک پیراشکی داغ از نانوایی‌ اولِ کارگر به یاد مهدی گرفتم که گفت امتحان کرده این نانوایی از بقیه خوشمزه‌تر است. وقتی رسیدم، چراغ‌ها را روشن نکردم، از دردِ بی‌پیرِ سگ‌مصبِ گردن یک‌راست سر به بالش گذاشتم.
خلاصه وقتی کتاب‌های خانه هم بی حوصلگی را رفع نکرد، فیلمی هم به ذهنم نرسید (البته اغلب فیلم جوابِ این وقت‌ها نیست) و هیچ چیزی مثل سکوت نبود، نیما را برداشتم. قبلش «الف» بورخس و «این شماره با تاخیر» ویژه‌ی الهی، «هملت» ادیب‌سلطانی و حتی پوشه‌های گوگل‌ریدر را امتحان کردم. خیلی آرام که مزاحم خوابِ مهرا نشوم چندتا مجله قدیمی هم از مجلات اتاق خواب آوردم، کفاف نداد. شعرهای نیما را یک موقعی از اول دست گرفتم بخوانم، بعدِ دو سه هفته حوصله نکردم و از آخر خواندم، بعد هم همینطور هر وقت چند تا کار از وسط‌ها می‌خواندم. مجموعه‌ی چاپِ نیلوفر می‌خواندم و قبل‌تر چاپ قدیمِ صفی‌علیشاه را داشتم. آن شب ورق می‌زدم همینطوری، سه چهار سطر می‌خواندم می‌رفتم. یادم هست یک جا که حتی یادم نیست دستِ راست بود یا چپ، یک سطری نوشته بود نیما: «پرّی نمی‌زنی؟» مطمئن شدم امشب باید این کتاب را متوسل شوم. اما آن یک بندِ لعنتی که می‌گویم، دقیق یادم نمانده، خیلی عجیب بود. شاید ده بار خواندم و هربار آهنگِ خواندن و جای تاکید فرق می‌کرد. جوانی کردم، یک مدادی گذاشتم لای کتاب بروم چای بریزم و کیف کنم و زندگانی با این سه چهار سطر، که دستم خورد کتاب افتاد روی زمین، سطرها گم شدند.
اول گفتم پیداش می‌کنم، چای ریختم نشستم کتاب را حدودی باز کردم همان حوالی که فکر می‌کردم باید باشد، قریبِ به یک ساعت ور رفتم با کتاب، نخیر نبود. حالا هیچ شعرِ دیگری هم لذتِ آن سه چهار سطر را نداشت. توی کتم نمی‌رفت، گردنم درد گرفته بود از بس خم شده بودم روی کتاب، بالشت گذاشت پای میز دراز کشیدم، تا نزدیکِ صبح به دقت صفحات سمت راست را نگاه کردم، گاهی ادامه‌ی شعری را در صفحات چپ هم می‌خواندم، پریده بود، نبود.     ترسیدم، هنوز صبح نشده بود برای خواهرم پیغام فرستادم که بیدار شد خبرم کند. جواب داد بیدارم، دارم غذای بچه‌ها را آماده می‌کنم بروم سرِ کار. زنگ زدم براش تعریف کردم، او هم ترسید.
یک روزی از سال‌های دبستان، آن ساختمانِ قدیمیِ پر از جن و خیالِ اشباح که ما را می‌لرزاند، مدیرِ آشنا من و چندنفر دیگر را انتخاب کرد که در یک مسابقه‌ی احمقانه‌ی استانی شرکت کنیم. روزها، بعدِ کلاس باید سوال‌ها و جواب‌ها را از یک کتابِ دایره‌المعارف مانند یادداشت می‌کردیم، که مرور کنیم برای روزِ امتحان. شب‌ها سوال‌ها را برای خواهرم که عشقِ جدول حل کردن و اطلاعات به‌درنخورِ جالب بود، می‌خواندم. اسمِ مسابقه چیزی شبیه راه دانش یا دنیای دانش همچین چیزی بود. من و خواهرم یک روزِ صبحِ جمعه با هم یک سوال و جوابش را دیدیم، نوشته بود «خوردنِ سبزیجات باعثِ سرطان می‌شود». وقتِ ناهار به پدر گفتیم، گفت لابد اشتباه می‌کنید، من هم اصرار کردم که مطمئنم و معلم گفته ما نوشتیم و از روی کتاب هم خوانده، فی‌الواقع یک دلیلی پیدا کرده بودم برای سبزی نخوردنم. گفت برو بیار، و من و خواهرم هرچقدر آن دفترِ صد برگِ لعنتی را زیر و رو کردیم نبود که نبود. متهم به دروغ شدیم، معلم هم از بیخ و بن چنین چیزی را انکار کرد، گفت برعکس است، سبزیجات مانعِ سرطان می شود. در دفتر بقیه بچه‌ها هم همچین سوالی نبود. ولی من و خواهرم دیده بودیم، مرض که نداشتیم، تک تکِ صفحات را گشتم، بعد هرچه مرور می‌کردم یادم نمی‌آمد معلم چنین چیزی گفته باشد بنویسیم، ولی ما دیدیم.
آن وقت موضوع دقیقن یادِ ما مانده بود، حالا من بدبختانه اصلن یادم نمی‌آمد مضمونِ آن بندِ شعرِ نیما چه بوده، یا کلماتِ اصلی یا هر چیزی که قلابِ ذهن به آن گیر کند. البته اوایل اول فکر کردم «بیماری» و «شب» و «باران» بوده و یک «من» که داشته شرح حال می‌کرده. خواهرم گفت برو بخواب، خودش اتفاقی پیدا می‌شود، صفحه صفحه دنبالش نگرد، مثل قبلی پیدا نمی‌شود. بیدار که شدم، فکر می کردم «زمین»  «آفتاب» و «شمع» بوده، و یک لحنی شبیه «مرغ آمین» داشته. حالا امشب فکر می‌کنم خیلی کلماتِ سیالی بودند، خیلی شعر فراری بوده و اصلن تصویر خاصی نداشته. فکر می‌کنم با کلمات، با چند جمله یک چیزی ساخته بوده نیما که نه تصویر بوده نه روایتی داشته، چیزی بینِ آبستره و فیگور، مثلن کارهای اولِ موندریان. مثلِ این شعر آتشی «با آن همه سپیدی و سبکی، اگر بیافتد از آن بالا / هلال نیست / اگر نیفتد / پر نیست» یعنی آخرش تصویری در ذهن نمی‌مانده، بلکه ضدتصویر بوده، بینابینی بوده. به کتاب که نگاه می‌کنم، روی جلد عکسِ نیماست، موهاش ریخته، سفت و سخت نگاه می‌کند اما امیدی در چشمهاش نیست، انگار در فکرِ چیزی‌ست. کتاب را وقتی رفته بودیم یوش خانه‌ی پیرمرد خریدیم. عینک و بعضی کتاب‌ها، چند کاغذ یادداشت، ظرف و ظروف و اتاق‌ها مانده بود. خانه و موزه‌اش هم مثل مجموعه شعرش پراکنده و ناقص و فقیرانه بود. قبرش وسط حیاط دلِ آدم را سنگین می‌کرد. از اتاقِ رو به آفتاب که نگاه می‌کردی، درخت‌های سبزِ کوهپایه و ابرهای اطرافِ قله پیدا بود. با عماد نشستیم روی پله‌ها، می دانستیم آخرِ تابستان عماد می‌رود، به کوه و درخت‌ها نگاه می‌کردیم. و حرف نمی‌زدیم. به همان وهم و سختی که در شعرهای نیما رگه دارد.
دمِ در، یک میز چوبیِ غبارگرفته بود، با چندتا کتاب و گیوه و کیف و این چیزها. عماد گفت می‌دانی کدام چاپ یا ویرایش قابل اعتمادتر است؟ می‌خواهم از اینجا کتاب بردارم. گفتم نه، بعد هم که گشتم، نه نامه‌هاش بعدِ پنجاه و خورده‌ای سال کامل بود، نه یک مجموعه از شعرهاش، که بشود گفت تا سال‌ها مرجع است. شعر فلان یک کلمه در چاپ اول زیادتر دارد، شعر بهمان تقدیمی دارد در چاپ روزنامه‌ای، شراگیم هم که اصلن شمشیر کشیده و گفته طاهباز به دستیاری براهنی هرجا نتوانسته بخواند از خودش کلمه گذاشته توی شعرها. به نیتِ یادگاری دو تا از مجموعه‌ی چاپ نیلوفر برداشتیم، کوچک و خوش‌دست بود. از دکان محقر و هنوز سنتیِ کنار خانه‌ی نیما مقداری کشک محلی و ترشی‌جات گرفتیم، و خرت و پرتِ توی راه. چهارتایی تا برسیم به جاده‌ی قدیمیِ سمتِ نور، در مورد نیما حرف زدیم. ولی من عصبی بودم، نمی‌دانم چرا.
به جلد کتاب که نگاه می کردم، واقعا فکر کردم شاید نیما آن سه سطر را برداشته. عکسش هیچ راه نمیداد به امیدِ یافتن ورق بزنم. به پیشنهادِ خواهر تورق کردم شاید یافت شد. نشد که نشد. چند جا دیدم به حدسِ اولم نزدیک است، چندتا هم زمین و آفتاب دیدم، بیخیال شدم. در عوض اینقدر فکر کرده بودم به آن بندِ موهوم، آنقدر خیال کرده بودم و شعر ساخته بودم از خودم، که بی‌حوصلگی رفع شد.
صبح شده و فلاکس چای تمام. باید بروم. نه نان هست در خانه، نه ملزوماتِ صبحانه. صبحانه‌ی گرم در اولین سفره‌خانه، یا پایین چهارراه ولی‌عصر همان که شاهد سراغ داد.

هفت اسفند نود

«راه بر مازه‌ی خیال می‌رود» سطری‌ست از منوچهر آتشی، در کتاب «چه تلخ است این سیب»

۱۳۹۱۰۱۰۲

اصحار در رهاوی جنوبی / 3


اصحار در رهاوی جنوبی / 3


«آن روز، در بارانِ نم، خیال می‌کردم این خانه اگر روزها بگذرد، هیبتش را چگونه از دست می‌دهد. باید خاکِ بسیار بنشیند، باید که کسی خاک‌ها را نروبد، شیشه بشکند و پرده‌ها در باد هیچ‌گاه به جای‌گاهِ پسینِ خود برنگردند، درخت و آن پیچک و این گل همه شاخه‌های بسیار و زاید بیاورند، برف بسیار بر سقف بنشیند و زیرزمین را آبِ باران و نشتِ برف نمور کند زمستان‌ها، تا خاکی که نشسته قدیم شود، خاک در قدیم شدن جان بگیرد و بار بیاورد. خاکِ نشسته بر سنگفرش حیاط را نه باد بروبد و آب بشوید. اما، این تهرانِ قیر و سنگ و سرامیک و آسفالت، خاک از کجا بیاورد که این خانه قدیم شود و تازه؟»


خانه، خانه‌ی متروک که سال‌ها کسی غبار از آن نبرده بود، حیاطِ قدیمی، گردوی پیر، پیچکِ برگ‌پهن و درختِ گل، خراب شد. خانه مهیب شد. ابتدا درخت را با اره برقی بریدند و بردند. فردا دو تا کانکس آوردند کنج حیاط. بعد شیشه‌ی پنجره‌ها را شکستند، آبگرمکن و شوفاژها را ریختند وسط حیاط، پرده‌ها را جمع کردند، کولر قدیمی را پرت کردند پایین، زیرزمین و انباری پشت بام خالی شد و آتش زدند. آخر هم افغانی آوردند پتک به دست روی بام تا شب کوبید و سقف را ریخت پایین. فردا و فردا و فردا. آب می‌گرفتند غبار نکند. تیرآهن‌ها را بردند بفروشند، کانال کولر و شوفاژ‌ها را هم. غروب از پنجره نگاه می‌کردم و می‌شمردم. قطر دیوار و سقف مثل الان‌ها نبود، پدر همه‌شان در آمد تا خراب کردند، اینقدر کوبید که سردرد شدم. ابتدا سقف دو طبقه را سوراخ کردند و هر چه از کوبیدن پتک حاصل میشد کم کم می‌ریختند پایین، آجرها را جدا کردند صف کردند، انبار کردند، بقیه را از صبح تا نیمه شب بار کردند بیرون شهر ریختند. تمام شد. جای خالیِ خانه مهیب شد.
صبح زود بود که متوجه جای خالی شدم. انتظار برف نداشتم. نورِ کمِ اولِ صبح را از بی‌حوصلگی و کتاب‌های مکرر و شعرهای بیهوده، زود دریافتم. رفتم کنار پنجره، سرامیک‌های آشپزخانه سرد بود، سرما از پاشنه‌ی پا، که درد داشت، بالا می‌آمد و طاقت می‌برد. نگاه کردم، برف بر جای خالیِ خانه می‌بارید. حفره‌ای در زمین، که با برف پر می‌شد. از سر شب بی‌خبر آمده بود و نشسته، و حالا نور برف را زیبا می‌‌کرد، معطر می‌کرد.

تخریب خانه‌ی متروک، چرا دلهره‌آور است، چرا جا‌کَن می‌کند من را؟

خانه‌ی متروک را می‌شد دید زد، بدون هیچ ترسی. باران که می‌بارید، یا نور غروب که می‌پاشید، یا برف که می‌آمد، همه را در منظره‌ی حیاط، درخت گردوی پیر و خانه‌ی متروک تماشا می‌کردم. برف‌های حیاط و سقفش دیرتر از همه آب می‌شد و رد پای گربه‌ها که از سرما به زیرزمین پناه برده‌ بودند، تماشایی بود. رد پای چند گربه در برف سپید تازه بر دیوار.
هیبتِ خانه ولی طوری بود که انگار نگاه می‌شدی یا حداقل پاسخ نگاهت را می‌داد. مثل قبرستانی پای کوه که هر شب شهر را نظاره می‌کند.
جای خالیِ خانه مهیب است، باد می‌آید و هرچه در باد می‌پیچد به حفره‌ی خالیِ وسطِ خانه‌ها می‌ریزد. حالا برف در کار پر کردنِ آن است. زمینی پر از برف.


اسفند 90


۱۳۹۰۱۲۲۹

اصحار در رهاوی جنوبی / 2


اصحار در رهاوی جنوبی / 2
دِینِ صدای غ.دادبه، از دور


دو نخلستان، و میان‌شان کُناری آنقدر پیر که ریشه‌هاش آنجا که بیرون آمده از خاک، جای نشستن پیرمردهاست هر صبح. دو نخلستانِ تُنُک و کمی باد، که حلاوتش به خنکی نیست، به نشستنِ سوزشِ پوستِ آفتاب زده است. تیربندها، همه خاکِ پشته تا آبِ باران را نگه دارد، بندهای خاکیِ رفته با باد.
نخلستانْ عتیق بود، قدیم‌تر از خانه‌ها. تکه‌ای عتیقه. عتیقه همیشه از گذشته خود را به حال رسانده، و متعلقِ به اکنون نیست. تکه‌ای نامتجانس است، شکلْ یافته و مشخص. خاک و کوهْ قدیم‌اند، اما عتیق‌ نیستند، عتیقه مثل نخلستانی یادگارِ سال‌هایی‌ست که دیگر دست نیافتنی‌ست.هر کسی که از سیل، و از روستای اجدادی کوچید، هولِ حیاط‌های خشکِ خالی را با کاشتنِ چند نخل به تکه‌ای از عهد عتیق تبدیل کرد. و توفان فرو نشست و انسان آرام شد.
...
طوفان، پستی و بلندی و هرچیز را محو می‌کند، و در پوشیدگی نظم جدید جا می‌افتد. بیست و پنج سال برای استقرار در زمینِ جدید، کم نیست، زیاد هم نیست. زلزله نیز همان طعمِ سیل دارد.جاکَن می‌کند انسان را. خانه‌های موقتی 10-15 ساله هم همینطور. جایی زندگی می‌کنیم که خانه‌ها عمرِ بیست ساله دارند، همیشه یک جای کوچه‌ دارند خراب می‌کنند، یک جا می‌سازند. بیشترِ کودکان، خانه‌ای را که در آن به دنیا آمده‌اند هیچ وقت در ذهن نخواهند داشت. و سال‌ها بعد، پیرمردهایی هستند، که چهار پنج خانه‌ی موقتیِ جوانی‌شان خراب شده و در خانه‌های نوساز می‌میرند. منظره‌ی تخریبِ ساختمانی در شهر، تصاعدِ آهن‌های جدید و آجرهای قدیمی، ‌منظره‌ای آشناست.
...
درِ خانه و درِ بزرگِ حیاط، باز می‌شد به نخلستانِ بزرگی و درِ دیگرِ حیاط نیز؛ دو نخلستانِ تنک. دو نخلستان و میان‌شان کُناری پیر. اینبار که برگشته‌ام، نخلستانِ کِناری شده «پارک» یکهو: مربع‌های سیمانی که نخل‌ها را محصور کرده‌اند و سنگ‌های سرخِ سوخته. نخلستانِ روبرو شده دِپوی خاک و شن و ماسه، برای هموار کردنِ خیابان و آسفالت و پیاده‌رو و...
و نخلِ بزرگ، نخلِ پیر، پیرترین نخلِ باغ، زامردو، آن که از حلاوتِ بادِ نازک سایه‌اش در شب‌های مهتابیِ تابستان وسطِ حیاط می‌افتاد، زامردوی آنقدر بلند که سنگِ هیچِ بچه‌ای خرمایش را نمی‌ریخت، عاقبت فروافتاد. چند نخلِ دیگر را با لودر انداختند. تنه‌های سنگینِ مزاحم را سوزانده‌اند و مارها از تیربند و خاک‌ها رفته‌اند. آیا طوفانِ دیگری در راه است؟
از نخلستانِ عتیقه، از تکه‌ی مانده از عتیق، چند نخلِ رنجور و چند متر زمینِ تراشیده باقی مانده. نخل‌های حیاط‌های آمده از سیل و کوچ، یکی‌یکی تا جای ساختنِ چند متر خانه باز شود، قطع شدند. بچه زن می‌خواهد، زن خانه می‌خواهد، نخل هم مزاحمِ خانه.
...
این سال‌ها عتیقه هم دیگر حالِ قبل را ندارد. عتیقه حریم دارد، نمی‌شود جمعه‌ها در پارکینگی بساط کرد و «چهار مقاله»‌ی چاپِ مصر فروخت و کنارش «ساعت سیکو پنج» و فروشنده‌های کناریِ تو گوشواره‌ی چینی. به این معنا  اصلن «عتیقه‌فروش» نداریم. عتیقه‌فروش جدید است. عتیقه باید با دست، با چشمِ کسی که دوستش دارد لمس شود. عتیقه غریب‌افتاده است، نحیف است، حتی اگر پیکره‌ی سنگیِ هفتاد کیلوییِ میترایی باشد. عتیقه‌باز‌ها و عتیقه‌فروش‌های این سال‌ها، وقتِ معامله حواس‌شان به پول است، نه به عتیقه‌ای که از دست‌شان می‌رود.
عتیقه‌های «انتزاعی» اما تملک‌ناپذیرند. جوان‌ترند. همیشه مالِ توست خاطره‌ی روزی که از راه‌آهن تا تجریش آدم ریخته بود، مالِ هیچ دوربینی نیست؛ صدای دادبه وقتی از «شوشتری» می‌آید و سینه‌اش از شیبِ گریه به هق‌هق و «بی‌مروت» می‌افتد و سرآخر به «دشتی» می‌شود، مالِ هیچ عتیقه‌فروش و از سیل‌آمده‌ای نیست. ولی مالِ جایی‌ست و مالِ زمانی که اینجا و اکنون نیست، یادگار است، دالِ منتزع است، جداافتاده، غریب، نحیف، دست‌نیافتنی. البته، البته عتیقه با یادگاری و خاطره و نوستالژی فرق دارد. اینها هنوز در پیوستار زیست دارند، عتیقه اما نه، عتیقه –گفتم- غریب است. حواسم هست.
...
آدم هم می‌تواند، روزی، عتیق شود، متعلق به دورانِ پیش از سیل، پیش از مبدا تاریخ. غریبِ این جهانِ تازه باشد. یا شود.

۱۳۹۰۱۲۲۷

اصحار در رهاوی جنوبی / 1

اصحار در رهاوی جنوبی / 1
برای یادِ ک.عابدی از گذشته

رنگ ندارد الا غروب،
الا غروب، آنجا که بادی نباشد و وقتِ ایستادن از صحرای پیشِ چشم، درختی پیدا و پوستِ اناری خشک و ترکیده از آفتاب.
تک درخت، گاهی می‌تواند تابلویی را، از انتزاعِ موهوم، به طبیعتِ کم‌جانِ جنوب ببرد: صحرای افتاده در نزع به سوی خورشیدِ غروب.
آیا نمک انتهای خورشید است؟ چرا که نمک چهره گشاده و در صلاتِ ظهر می‌لرزد و پیدا نیست: در حرکتی جوهری مدام بالا می‌رود...
شکلِ نامرئیِ بخار، ردِ پیدای آب بر کف، شیارِ آب در کمرِ رودخانه، شیارِ خشکی افتاده بر صورتِ پیرمرد، تکانِ چادر سیاه و صدای قران در باد: ترکیب‌بندیِ لحظه‌ای از شهر...
و قاب؛
از پیرمردهای قدیم و نخل‌های سی ساله، در خاکْ خفتهْ استخوانی، و بر خاکْ افتادهْ تنه‌ای، بیش نمانده- از زالانِ مو سپید، اندوهانِ چشم‌های منتظر و مغموم.
بلوک‌های خاکستریِ همشکل، این مکعب‌های سیمانیِ پوک که فلس باز می‌کنند و می‌خزند، در تصاعدِ نمک و شهر بالا می‌روند. از دور، در غروبِ دور، شهر به بازیِ نیمه کاره‌ی رایانه‌ای شبیه است.
اما خاک، ذره ذره بر این شهر و کوه و رودخانه و دره‌ی بالادست سلطنت دارد. همه چیز در خاکِ یک روزِ بعید، پوشیده خواهد شد.

اسفند 90 / 26

۱۳۹۰۱۲۲۱

هولِ اندوه


هولِ اندوه
یاد-داشتی برای چشم‌های جوان و اندوهِ پیرِ پیرمرد، یک دوست



میز چوبیِ رنگ پریده در ایوانِ پشتیِ خانه‌ای سرد، چای و پیپِ سوخته‌ی کوچک، مهِ شبانه بالی کاهلانه می‌زند در هوا.

هوا گرگ و میش و مه نشسته بود، سنگین و خسته چایش را هم می‌زد، و به درخت‌های حیاط خیره بود. از درخت‌های جوانتر و نزدیک اسم برد، گفت این خرمالو کم‌کم باید میوه بدهد. سرد بود، تک و توک صدای ماشینی می‌آمد، صدای درِ حیاطی که لنگرش کشیده می‌شد. گفتم اگر سرما اذیت کرد، برویم داخل. حرف‌ها جواب نداشت. خرمالو میوه می‌دهد؟ بگویم نه نمی‌دهد؟ یا بگوید نه سرد نیست؟

بیداری کرختمان کرده بود. چایی تمام شد. هر کس لیوانش را برداشت، صندلی‌ها را همانطور ول کردیم، لیوانش را گرفتم توی سینک کنار باقیِ ظرف‌ها گذاشتم. صدای فنِ حمام می‌آمد، و از پشت پرده روشنی پیدا بود. روشنیِ محو، شکل مبهمی داشت و پرده‌های ضخیم آرامش‌بخش بودند. آرامش‌بخش؟ 

در کوچه صدای الوارهای چوب می‌آمد، صدای ریختنِ آهن، صدای ماشینی قدیمی و خراب.

به لباس‌هایی دست کشیدم که شب را در آنها به صبح آورده بودم. پیراهن کهنه، کاپشنِ سیاه رنگ پریده و شلواری که سرما را عبور می‌داد. نشستم و به صدای فن حمام گوش دادم، که صداهای دیگر را می‌بلعید، مثل شب که سایه‌ی درختها را در امتداد تاریکی تحلیل می‌برد.

اسفند 90