۱۳۹۶۰۲۲۸

با خیال من یکی‌تر -۸ (زخمی گشوده بر کمرم)‌ ـ

با خیال من یکی‌تر -۸
ـــــــــــــــــــــــ

زخمی گشوده بر کمرم


نمی‌دانم چرا شب آخر بود برای من. یک سالی می‌شد که می‌خواستم «دشت گریان» را ببینم، موسیقیِ فیلم کاری کرده بود که از فیلم می‌گریختم و باید نگاهش می‌کردم، انگار زخمی گشوده بر بدنم باشد؛ حتی شعری نوشته بودم که اینطور شروع می‌شد «زخمی گشوده بر کمرم» که یعنی می‌خارد ولی نمی‌توانی ببینی. آن شب انگار می‌کردم شب آخر است، نشستیم و فیلم را دیدم. در لپ‌تاپ میزبان، و من که شاید مهمان اجباری بودم به فردا فکر می‌کردم که از دهانه‌ی مترو چون بالا بیاییم جمعیتی در رفتنند و ما هم با همان جمعیت خواهیم رفت. و لابد مثل روزهای قبل برگشتنا تنها خواهیم بود. بعد به کلمات و ریختن سودای درونی در کلمات پناه بردم. ولی قبل از غروبِ همان‌شبی که «دشت گریان» ببینیم و سرازیر خیابان شویم، در کنج کافه‌ای، رفیقی که یک پایش در گچ و آتل بود، با دستگاه‌پخش کوچکش آهنگی برایم گذاشت که مخلوطِ بوی قهوه و سیگار کافه، کنار صدای ریز و مُصرِ دستگاه اسپرسوساز کافه‌ی کوچک، شد زمزمه‌ای درونی که چون کلماتی نداشت میشد هربار با آن چیزی را به خاطر آورد و پرورد و فراموش کرد. بعدتر فهمیدم خودِ فیلم چیست و سرنوشت بازیگران فیلم چه بوده و خیلی چیزهای دیگر.






۱۳۹۶۰۲۰۸

گربه‌ی باغ متروک

 .



تمام فرایندهای ذهنی و تداعی‌های من و سکوت و پیش‌بینی‌پذیریِ آن شب را صدای کشدار و کشیده و اوج‌‌گیرنده و محوشونده و نیست‌شونده‌ اما تمام‌نشدنیِ گربه‌ای منهدم کرد از نمی‌دانم کجای باغ متروک همسایه، که هیچ نسبتی نداشت با موسیقیِ بیهوش‌کننده‌ی سازهای یونانی و صدای خشدار زنِ آوازه‌خوان ایتالیایی و الباقیِ سکوتی که انتظار داشتم از شبِ بی‌اتفاق و تمام‌ناشدنیِ روزهای آخر اسفند، تداعی‌کننده‌ی شبی از شبهای اسفندِ سالها پیش که دو دوست عزیز را غافلگیر کردم با دعوتشان به تئاتر-کنسرتی از صدای دختری که فکر نمی‌کردیم بخواند، شبی رماننده‌ی حسرتِ ندیدن داستان‌نویسی که نوشتنش چیزی بود بین مدام‌گفتن خاطره‌ای که هربار تکه‌ایش تحریف می‌شود و اعترافات مردی پیش معشوق بیست سال پیشش؛ و اینها و موسیقی‌ای که گفتم هیچ موافقت نداشت با آن صدای گربه که اولش خیال کردم کسی در یک‌جایی از خانه خرناس می‌کشد آرام آرام، اوج که گرفت سر افتادم که گربه‌ی باغ متروکِ ما هوس نافصل کرده و گربه نُتِ غریزی‌اش را کشید و دانستم که این مدِّ مریض را در هیچ رپرتواری که برای سوگِ حتی فرزندی نوشته شده باشد نخواهم یافت...


ــــــ




آن شبی که یادداشت بالا را نوشتم در تاریکی نشسته بودم، با صفحه‌ی روشن لپ‌تاپ و چشمان خوابالود و پنجره‌ی باز و پرده‌ی آویزان و سکوتی که مخصوص نیمه‌شب‌های این محله‌ی خلوت و کنج است. تنهایی آدم را ترسناک می‌کند. 

۱۳۹۶۰۱۱۳

راه‌آب و پرستو‌ها

راه‌آب و پرستو‌ها


از نامه‌ها- به دوستی در دور

[ ... ] حالا باران می‌بارد. تهران عجیبی شده. انگار مردمانش را با نوای نی‌لبکی برده‌اند بیرون شهر، شهر هست و مردم نیستند. دیشب هم باران بارید تا صبح. هوا روشن بود که خوابیدم. بالشت را که کمی جابجا کنم و پرده کنار باشد این چیزها پیداست: خیلی دور برج میلاد، نزدیکتر یکی دو ساختمان بلند، بعد بالکن کوچک خانه‌‌ی نوسازی که چراغ آن همیشه‌ی خدا روشن است و گلدان بزرگی بالکن را خفه کرده و گاهی زنی با موهای جمع‌بسته به آن آب می‌دهد، بعد نزدیکتر از همه درخت پیر حیاط متروک همسایه (پیرمرد هنوز زنده است و کنار در تراس می‌خوابد کماکان، به امید نور آفتابی از بالای ساختمان‌های بلند) و در آسمان هم دسته‌ای پرنده در باران ریز ساعت هفت صبح دور می‌زدند. فکر کردم لابد پرستوست، یعنی بهار را و پرستو را با هم زیاد به ذهن آورده بودم. به خاطر سپردم بگردم ببینم چه پرنده‌ای در باران پرواز می‌کند و آب و رطوبت بال‌هاش را از کار نمی‌اندازد. دست کردم ــ‌جوری که صدا ندهم‌ــ تاریخ مشروطه‌ی کسروی را از زیر تخت برداشتم. دیدم نه فونت ریزش و نه احوال من جور نیست با این نور کم اول صبح و حالتی که ذهن بیداری دارد و جسم از خستگی نای چیزی ندارد. درد دندان و وسواسی که روی پانسمان نصفه نیمه گرفته‌ام اضافه کن. به تهران فکر کردم. امشب هم که از سینما برمی‌گشتیم به فیلم مزخرف فکر نمی‌کردم بلکه تماشای شهر می‌کردم.
     حالا که باران می‌بارد باز به پرستو‌ها فکر می‌کنم. یا به هر پرنده‌ای که ــ‌خوش به حالش‌ــ‌ در باران پرواز می‌تواند.
    [ ... ] حرف‌های آن شب موکول شد به شب دیگری. فقط گفت نوشتن برای من ضروری‌ست. گفت دیدی راه‌آب آشپزخانه و پشت بام و ... چقدر حیاتی‌ست؟ من اگر ننویسم فکر می‌کنم خطرناکم، هر آن ممکن است بارانی بزند و همه جا را آب بردارد و به کثافت کشیده شوم. گفت نوشتن مجرایی‌ست که راه می‌دهد خطرناک نباشم. بعد حرف‌های دیگری زدیم چون تنها نبودیم. سلام رساند. یعنی بیشتر سراغ گرفت. من هم استاد پنهان کردنم.
    در راه برگشت به دو چیز فکر می‌کردم: به راه‌آب و پرندگانی که در باران پرواز می‌کنند. به نوشتن. تعطیلات هم دارد که تمام شود.
    امیدوارم در دیار غربت هم همسایه‌های بهتری داشته باشی، هم وقت بیشتری، هم به آن کتاب‌خانه‌ی معظم دسترسی مدام.



    (آن یکی رفیقت کل زندگی‌ش را بعد مرگ پدرش حراج دیوانگیش کرده لابد، بی کلاه و پالتو و کفش چرم. آخرین بار رفیقی در کافه‌ی سرراهیِ راننده‌کامیون‌ها در آمل دیده بودش. گفت هنوز گردن‌بند احمقانه داشته ولی لاغرمردنی بوده و ــ‌شهادت موثق می‌داد‌ــ رو به در کافه می‌نشسته به باران خیره می‌مانده، بعد چیزی از حفظ می‌خوانده و می‌گفته به آن دختر فلان‌فلان شده بگویید که دیدی یک روز نشستم در ساحل دریای مدیترانه و دود سیگار را با آروغ مشروب سریلانکایی فوت کردم؟ ببین بقیه‌ی احوالش چیست. چه نسلی شدیم.)


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




آهنگ ضمیمه هم از شوشا گپی (۱۳۱۴-۱۳۸۷) است یا همان شمسی عصار، متولد تهران و درگذشته در لندن. دختر سید محمد کاظم عصار (۱۲۶۳-۱۳۵۳) است، متولد کاظمین و رفته در تهران، که آدم عجیبی‌ست، استاد خیلی‌هاست: سیدجلال‌الدین آشتیانی و سیدحسین نصر و احمد فردید بگیر تا علی‌نقی منزوی و بدیع‌الزمان فروزانفر و آیت‌الله نجفی مرعشی. اگر اشتباه نکنم ناصر عصار (۱۳۰۷-۱۳۹۰) هم فرزند دیگر این سیدمحمدکاظم عصار است، متولد تهران و مرده در پاریس، که همین دو فرزند و کارهایشان در موسیقی و نقاشی برای عجیب بودن پدر کافی‌ست. یکی رفیق هانری کربن می‌شود و یکی برای جان بائز ترانه می‌نوشته و فیلم بازی می‌کند. جالب اینکه شمسی عصار تعریف می‌کند پدرش پس از اعدام ثقه‌الاسلام (که انگار اسفار ملاصدرا را ثقه‌الاسلام پیش عصار خوانده بوده) دل از وطن برمی‌دارد و راهی آلمان  و بعد پاریس می‌شود. در پاریس به خواندن پزشکی آغاز می‌کند. در تالار تشریح حالش بهم می‌شود. بعد خواب حضرت علی می‌بیند که چرا پاریس رفته‌ای، بیا نجف. و سیدمحمدکاظم عصار، که تبار کار و فکرش به رشدیه و نجم‌آبادی می‌رسد، برمی‌گردد ایران  می‌رود عراق و پای بحث مراجع از مشروطه دفاع می‌کند، این فقره‌ی آخر را سیدجلال‌الدین آشتیانی تعریف می‌کند.

۱۳۹۵۱۱۲۲

با خیال من یکی‌تر ۷ - پرلمن برای مهران عارفیان

ـــــــــــــــــــ
با خیال من یکی‌تر ۷
ـــــــــــــــــــ

اگر اجرا یا ویولونیست دیگری را دوست‌تر می‌داشتم آنرا هم تقدیم می‌کردم به مهران عارفیان،
برای تولدش؛
که دوست است و شیفته‌ی ویولونش و تمثال دوستی و مهر.

تم شیندلر لیست اجرای ایزاک پرلمن






Schindler's List Theme Itzhak Perlman


 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و باز بپذیرد این ملودیِ کهن یهودی را، در کف باکفایت جناب آقای پرلمن
Reyzele



مکیفات بریده – ۶ (بیژن الهیِ محسن صبا) ـ

مکیفات بریده ۶ (بیژن الهیِ محسن صبا)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از کتاب «دو گفتار» محسن صبا می‌شود به دو چیز پی برد: تبحری که در روایت دارد ــ‌آنقدر که دوست دارم روزگاری بیوگرافی یا گزارشی خاطره‌مانند و بلند از روزگارش و دیده‌هاش بنویسد‌ــ‌ و دوم دوستیِ سالهای دیری که او و بیژن الهی قریب به پنجاه سال دوامش داده‌اند. حیفم آمد در دسترس نباشد این یادداشت جذاب که برای مجله‌ی «اندیشه پویا» نوشت و آبان ۱۳۹۴ در پرونده‌ی جزوه‌ی شعر منتشر شد؛ پرونده‌هایی برای مجلات و آدمهای از یادرفته، کارِ دستِ امید ایرانمهر.

ــــ

در این یادداشت عجیب تکچهره‌ای از بیژن الهی ترسیم می‌کند که فرق اساسی دارد با چهره‌ای تذکره‌اولیایی و مبهم که از شیفتگیِ بیخود و بیسوادی و تنگیِ چشم و کوتاهیِ منظرِ پیشِ چشم آب می‌خورد. تکچهر‌ه‌ای که می‌خوانید صیقل مریدانه ندارد بلکه گوشه‌کنارهای دوستیِ نیم‌قرن همراه شده با تاش‌هایی از ضعف‌ها یا ناخواسته‌های آدم‌هایی که بزرگتر از «انسان» نیستند. چرا که کسی بزرگتر از انسان نیست و هورقلیا یا ساحت اختری، یا هرچیزی ورای این فهم مقدر انسانی، طرفه‌دامی‌ست برای ذهن‌های ترسان و لرزان  که سیاهی را نمی‌توانند تاب بیاورند و دستاویزها تسلای خاطرشان می‌دهد تا میرایی و زوال محتوم را دوام بیاورند. کاش در باقی تکچهره‌های هر آدمی، حتی شده بعد از مرگ، می‌شد این‌چنین صراحت و صمیمیت و بی‌پروایی دید. امیدوارم بعد از این نامه‌های فروغ به گلستان و مصاحبه‌ی گلستان در همان کتاب و نوشتن‌های این‌چنینی این رسم معتاد فرهنگی که «از مرده جز به نیکی نباید سخن گفت» کم‌کم ترک بردارد و در نوشتن از شخصیت‌های فرهنگی جایی اختیار کنیم دورتر از تعارف و تمجید و خیلی دورتر از تنفر و طرد.

ــــــــــــــــــــــ
(او صدای کوبیدن تخته‌های صلیب برای اسپینوزای بورخس را نشنید)
محسن صبا، مجله‌ی اندیشه پویا، آبان ۱۳۹۴





۱۳۹۵۱۱۱۵

با خیال من یکی‌تر 6 (گل برف)

ـــــــــــــــــــ
با خیال من یکی‌تر 6
ـــــــــــــــــــ

پینا را و تماشای رقص را از او دارم که دورم

زنبق دره که ما بدان «گل برف» می‌گوییم جون میاکی



Lillies of the Valley  2012 Jun Miyake Soundtrack for Pina (2011) │

و باید دید این رقص را:



تاندوا بیژن الهی اندیشه وهنر، دفتر پنجم کتاب ششم، دی ماه ۱۳۴۸

۱۳۹۵۱۱۱۲

کابوس‌نامه – (جدید) -۴

.

کابوس‌نامه – (جدید) -۴
.

.
آن شب خوابش نبرد. گفت کابوسی نیست، راحتم امشب. به گردشِ عقربه‌ها بر سفیدِ ساعت خیره شد. یادش از سطرهای مختصری آمد که ده سال پیش نوشته بود:

زانوهاش خسته شد و در میانه‌ی بیابان ایستاد. چیزهایی پرپری، که نمک بود نه پر، نه پوسیده‌ی بیابان بود نه وهم، تا زانو رسیده بود. آفتاب در درجه‌ی ظهر، تکان نمی‌خورد. ایستاد و گفت قدمی برنمی‌دارم تا بدانم آفتاب از کدام طرف می‌خواهد برود.


بعد یاد موراندی افتاد. خاطرش برهوت شد. خالی شد. عقربه بر سفیدی دوّار بود. 

۱۳۹۵۱۱۱۰

کابوس‌نامه – (جدید) -۳

.

کابوس‌نامه – (جدید) -۳
.

.
در  گوشش زمزمه‌ای شد، ادای لغتی بود به ترنم و تأنی که مکرر می‌شد، رنگش سیاه می‌زد و لفظش سیاه‌تر. به حرکت لب‌ها چون نگاه نمی‌توانست، به رفتار  آهسته و آهنگینِ آوای حلقی و لرزشِ وهمانیِ خیشوم خواست که باریک شود. نتیجه‌ای البته حاصل نشد.

پیشِ خود حسابِ واج‌ها و هندسه‌ی شکلِ لغات و تقطیعِ آواها و مخرجِ صداها را نگه داشت. انحنای لب و منجنی‌های زبان را در ادای صحیح آن وردگونه ترسیم کرد. بعد حسابِ ابجدِ حروف را در نظر آورد. حتی هیئتِ ظلمانیِ کلمات را متصور شد...  کلافه شد. خواست که زمزمه را نشنود. کتابی بود سیاه.

بیدار شد در سیاهیِ اتاق. برف می‌آمد. پرهیبِ صداهایی وهمانی، بر کولرآبی و سقف حیاطِ طبقه‌ی همکف و چیزی در دوردست و صدای باریدن برف در پشت پنجره‌ی اتاقی تاریک.


۱۳۹۵۱۱۰۹

کابوس‌نامه – (جدید) -۲

.

کابوس‌نامه – (جدید) -۲
.

.
در زیر درختی بزرگ و بسیارسایه نشسته و خیالِ آن می‌پختند که از رهگذرِ وارسیِ گذشته‌های باستان تا آنروز، راز آن ابدیتی را دریابند که توانسته در امان بماند از گزندِ تغیرات و تبدلات و خشم و غضب. نصوص کهن و فصوص حکمت‌های عتیق را وا می‌رسیدند و انگار زمان بر آن سه نفر نمی‌گذشت.
تا اینکه یکی در معنای منسوخِ لغتی واماند. دیگری کتاب به گلیمِ کهنه سپرد و سر خم کرد. لغت آشناتر از آن بود که هاله‌ی منسوخش رخ بدهد. عبارتِ بلندی بود مشتمل بر توصیفِ آفتابِ بی‌رمقِ زمستانی بر سنگ‌پله‌های عمارتی متروک، در حضور و عبورِ آدمیانی با لباده‌های سیاه و گشاد و شلال، انگار در فرانسه‌ی پس از ناپلئون.
ـــ
دیری پایید. وقتی شد که آفتابِ زمستانی گذشت. سایه برچیده شد از درخت. وقتِ بیداری بود

۱۳۹۵۱۱۰۸

کابوس‌نامه – (جدید) - ۱

.

کابوس‌نامه – (جدید) - ۱
.

.

پیرمرد، در سکونِ هوای باغ و سکوتِ جمع، پیپِ کوچک و کشیده‌ را کناری نهاد و لب به سخن باز کرد. از کتابی گفت که کاغذش عتیق و نوشته‌هاش آبیِ لاجوردِ سیر بوده، و عجیب اینکه کاغذ از کلام عتیق‌تر. بعد از سیاهیِ کلام گفت و سفیدیِ کاغذ، گفت بهتر آن است که کاغذ سفیدِ سفید نباشد و پسندیده‌تر است که کاغذ را به رنگ پوستِ آدمی اختیار کنید؛ آنگاه به دختری اشاره کرد که هیچ یادداشتی برنمی‌داشت و به هیچی نگاه نمی‌کرد.

***

وقتِ تازه کردنِ پیپ، و در دست چرخاندنِ فندک، به جایی خیره بود و ساکت که هوا بود. با انگشتِ دستی که فندک در آن بود چیزی در هوا نوشت و پیپ را روشن کرد. آسمان در سرخِ غروبِ وهمی تیره‌تر می‌شد

۱۳۹۵۱۱۰۶

یادداشت‌هایی برای مهرا - هفت

از اینجا تا آن دوردستِ دریا هیچ نیست که دیدنی باشد یا بشود دید، هیچ است، پیشِ چشم یک منحطِ مدید است. پیشِ دریا که باشی می‌توانی تا ابد ببینی، تا زوالِ منظره، تا آخرش که ببینی هیچ نیست الا بوی موج‌های شکسته بر سنگ‌های غول‌پیکرِ ساحل. از اینجای منظر: موج است که می‌رُمبد بر موج بر موج، بعد بر موج‌های رُمبنده پرنده‌های پایین‌پر، بر بالِ آنها خیالِ تماشاچیان، و اینها همه در زمینه‌ای از هوای ابری. در هوای ابری تا کشیده‌ی منحطِ ممتد تنها چشم می‌تواند برود: جولانِ نظر. وه! چه آزادیِ ماهی، همه به مرغ‌های پریده‌بر‌موج‌ها خیره، که بازی‌بازی می‌کنند با حجم بادِ زیر بال‌هایشان، من به آن میزانِ ممتدِ زوال.
       دریا نبود. خیالِ دریا بود. نشسته بودم و خیالِ‌ دریا تا دیوارِ روبرو گسترده.
      خیالِ دریا دورتر می‌رود یا آن منظره‌ی دورشونده و تحلیل‌رونده که نقاشان می‌گویند باید آن را با مایه‌ای از رنگ آبی کار کرد و خاکستری (البته خیلی کم)، تا محوشدن بر زمینه‌ی سفید شکل و حالت بگیرد. باید این آبی تفاوت کند با آبیِ موج‌ها. و با آبیِ پیراهنِ زنی که از تماشاچیانِ مرغ‌های سَبُک‌پَر است. این آبی سبک‌ترینِ آبی‌هاست.
      خیالِ دریای گسترده تا دیوارِ روبرو در شبی کشیده‌ی ملال دورتر می‌رود یا دریایی که با دو رنگِ آبی و خاکستری (البته خیلی کم) گسترده بر مقوایی زبر؟
      ملالی که آدمی را تا وقتِ خواب مشایعت کند وفادارترینِ آنهاست. چرا که خیال را و فکر را تشییع می‌کند و غرقِ خواب می‌کند. صدای صریرصریرِ مداد بر کاغذ آوایی‌ست در مایه‌ی طبل‌هایی که بر ساحل می‌زنند تا غریقِ مُرده را دریا بازپس دهد. یادِ بعضی نفرات البته از آن دریاهایی‌ست که مُرده پس نمی‌دهد.
         بروم بخوابم.
۱۳۹۵۱۱۰۵