۱۳۹۶۰۴۰۶

نافِ مرگی و خاکِ موت

ازمرگ‌نویسی ـــ نافِ مرگی و خاکِ موت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

... چه می‌توانستم بکنم؟ نصفه ول کردم، بلند شدم با لباسی سردستی رفتم کنار دریا، فکر این ناتمامی و سقط‌شدن موج‌های شبانه‌ی دریا را هم بیهوده کرده بود. بوی دریا را همین چند روز پیش فهمیدم بوی چیست، نوشته بود بوی پوسیدن یا فساد نوعی جلبک یا خزه است که ما فکر می‌کنیم بوی نوعی نمک است. بوی آدم است. بوی انهدام.
اصلن بیا تا آخر عمر فقط نامه بنویسیم. چیزهای دیگر تمنای وصال دارند. نامه ولی مستقیم است و خوانده هم نشود مهم نیست، چون برای کسی دیگر نیست، انکار همه است الّا همان یک مخاطبی که خواسته‌ای. اینجوری از نومیدی هم پیش گرفته‌ایم.
شبی هم از پیرمرد خانه‌ی درندشتِ آجری پرسیدم آن باری که خودت را کُشتی ولی نمُردی چه حالی داشت؟ گفت هیچ یادم نیست جز اینکه مدام حس می‌کردم از میان چوب‌سیگاریِ مانده‌ای عبور می‌کنم و بوی دودِ نشسته به چوب و ماندگی و واماندگی می‌دهم. گفتم چوب‌سیگار داری؟ گفت داشتم، جوان بودم،‌ می‌خواستم دندان‌هام تمیز بماند و البته سبیلم نمی‌گذاشت بهمن کوچیک را تا ته بکشم. بعد هم چیزهایی گفت از آخرین کاری که می‌خواست در اولین فرصت تمام کند، می‌خواست آن نوری که سرخیِ مرگ است و بعد از رفتن آفتاب پشت کوه‌ها هنوز هست چیزی بسازد، و می‌گفت زندگی در دره‌های عمیق یک خوبی‌ش هم همین است که یک ساعتی آسمان روشنی داری بی که خورشیدی پیدا باشد. هیچ‌وقت کار را نشانم نداد و رفت.
حالا هم اینها را بنویسم و بلند شوم بروم. هیچ حوصله نمانده. راستی ببین هسته‌ی زردآلو مسمویتی چیزی نداشته باشد این‌روزها دارم زیاد می‌خورم حین کتاب‌ خواندن. ممنونتم.

ـــــــــــ


وقتی شنیدم گاز را انتخاب کرده برای رفتن یاد این نامه افتادم که دیشب نوشته بودم و فرستاده بودم. دوستم جواب داده بود پیرمرد را از خودت در آوردی یا واقعی‌ست؟ امشب می‌خواستم نامه‌ای بلند بنویسم در مناقب پیرمردی ساکن خانه‌ی آجری متعلق به دوره‌ی پهلویِ دوم که از تمام آن عمارت بزرگ یک اتاق بزرگ در طبقه‌ی بالا را استفاده می‌کرد و باقیِ خانه متروک افتاده بود.
چرا گاز؟ چرا باز کردن گاز شهری؟ چرا نفس‌کشیدن را راهی کنی به مرگ؟ اینجوری مردن ادامه‌ی همین نکبت زندگی‌ست؟ اقتداست؟ انداختن رنج و یأس به روزهای آتی‌ست؟ تمیز است؟ پنج‌شنبه‌ی قبل از پرستاری فرق مرگ با سکته‌ی قلبی و مغزی را شنیدم. سه بار تکرار کرد سکته‌ی قلبی خیلی بهتر است، صورت دفرمه نمی‌شود، انگار خوابیده باشد جسد، صورت آرامشی دارد عینِ مرگ.


اول تابستان ۱۳۹۶

_____________________

ماسکِ مرگی عجیب از رابرت اول پادشاه اسکاتلند متوفا به ۱۳۲۹ میلادی. انگار تصویر نفسِ مرگ‌کشیدن باشد.

Robert Bruce's alleged death mask


۱۳۹۶۰۳۲۱

چند جمله برای و از مرگ

چند جمله برای و از مرگ

به حسام‌الدین ساداتی که مفاجا رفت.

مرگ‌های جدید ــ‌حرف جدیدی نیست‌ که‌ــ کُند شده‌اند، مدید شده مرگ در این سال‌ها و در چهره‌ای دیگر فکر می‌کنم مزمن شده است. «مدید» فقط چیزی به درازا کشیده و طولانی نه، که مدید را مرکب و ردِ قلم نیز گفته‌اند، مزمن نیز چیزی بیشتر از درازا و آزار دارد، مقابل «حاد» است، یعنی کشنده نیست بلکه باخود‌کِشنده و پاسپارکننده است. وقتی مرگ به مددِ داروها و مراقبت‌های علم پزشکی مدام دارد به تعویق می‌افتد فرصت پیدا می‌شود برای در معرضِ مرگ بودن، هم برای میرنده هم برای شاهدان. مرگی که مزمن می‌شود طیفی کشیده می‌سازد از زندگی تا زوال ممتد و مرگ را از یک قطع و انقطاع شدید بدل می‌کند به محوی و ناپیداییِ به‌مرور. آگاهانه‌تر می‌میریم. شاهدان و تماشاگران نیز فرصت می‌یابند که تماشای زوال کنند و تسکین و تسلای فردای مرگ را فراهم کنند، حتی دیده‌ام که «رثای» کسی را پیشاپیش ــ‌پیش از آنکه بانگ برآرند‌ــ آماده و نوشته کرده‌اند تا شبِ اندوه به زحمت نیفتند، یعنی توانسته‌ایم مرگ کسی را مزه کنیم و بچشیم و کیفیتش را بسنجیم و بنویسیم و شاید چشمی هم پیشاپیش تر کنیم و بعد انتظار بکشیم تا مرگ برسد، مرگ که آمد صبر پیشه می‌کنیم.

مرگ‌های مزمن حالتِ پسامرگ را از بین برده‌اند، یعنی فقدان و از‌دست‌دادن یا از‌دست‌شدن را صورت دیگری داده‌اند و حالا ما بیشتر در انتظار مرگ و با خیال مرگ عزیزی سر می‌کنیم و هر صبح که بیدار می‌شویم منتظریم از بیمارستان یا اتاق خانه‌ای یا شماره‌موبایل دوستی خبری رسیده باشد. ضربه را احساس نمی‌کنیم. خبر بیماری، خبر تلاش‌های بیمارستانی، خبر امید و نومیدی‌ها، خبر دست شستن‌ها، انتظار‌ها، از این بخش به آن بخش، گاهی بازگشت به خانه، و افسوس‌کنان خبر را روزها و روزها منتظریم. تجربه‌ی اصابت مرگ و فقدان و مواجهه را جای‌ خالیِ ناگهانی کمیاب شده است: انگار عصب‌های بدن را تا مغز، تا هسته‌ی درونیِ نامکشوف مغز، نه یک لحظه که لختی مدید،‌ می‌کشد و جمع می‌کند و پوست جمع می‌شود و جرقه‌هایی می‌آیند و می‌روند و گوش میانی تعادل از دست می‌دهد و دست دنبال جایی محکم می‌رود و زانو سست می‌شود و چیزی ترشح می‌شود درون شکم و احشا درونی انگار مایعی خورنده و پیش‌رونده باشد و بعد صدای سوت ممتد در مغز تا وقتی که حرکت خون و پوست کشیده به جای خود بازگردد و گرفتیِ زمان رفع شود و تصاویر بیایند و بروند و بعد تا چند وقتی تصاویر نروند.

اینها با مرگ مفاجا فرق دارد. مرگ مفاجا مرگ بی‌انتظار است اما بیشتر مرگِ بی‌دلیل است، چنان که هیچ سوادی از مرگ در میرنده نباشد. مثلن نشنیده‌ایم به مردن سربازی در جنگ صفت مفاجا بدهند، یا به مردن زنی در زمان زادن کودکی. کوتاهیِ پیدا شدن علت تا زمان مرگ تا همین چند سال پیش امکان خبر و خیال و تصور را می‌گرفت. حالا مرگ‌های مزمن پخش زنده می‌شود، با مقادیری ناباوری و بعد آرزوهایی کپک‌زده و ناباور و در آخر هم یادهایی که جادرجا نیست، فکرشده است، سرضرب نیست، به ضربِ یادآوری و تداعی‌های پس از اصابتِ مرگ نیست.

مزمن بر خلاف حاد، یا دفعتی، چیز دیگر و مبهم‌تری را هم دست‌کاری کرده است: اندوه. اندوه همیشه یک طرفِ بازمانده یا اندوه‌‌گسار دارد. پذیرفتن آشنایی و شناختن کسی یا دل نهادن یا دوستی یا هر نوع نسبت و ربطی، درجا مساوی‌ست با پذیرفتن آنکه روزی یکی خبر مردن دیگری را بشنود. مردن‌های همزمان نادرتر از آنند که در این‌جا به حساب بیایند. و مرگ برای آن کس که اندوه می‌برد، عوالم دیگری نیز دارد: در روزهای اندوه‌گساری و از کودکی به اطرافیانم در خواب خیره می‌شوم که آیا نفس می‌کشند یا نه، آنی فکر می‌کنم کارهایی که روزها و شبها گرفتارشان هستم ارزش یک روز حتمن مردن دارد یا نه، خودم را جای فرد درگذشته می‌گذارم و خیال می‌کنم، عکس‌های موجود و تصاویر ذهنی از متوفا را در پیش چشم بخواهم نخواهم می‌آورم و می‌برم، اغلب همان روزها خواب می‌بینمش، حتی مرگ عکس را هم دست می‌برد: در پسامرگ مثلن کاوه زیباتر است در عکس‌هاش، یا تکان‌های دستش جوری‌ست که تکراری نیست، خنده‌های نادر چیز تلخی دارد که در واقع حواسم نبود یا اصلن نبود؛ و تا گرفتگی مرگ در جایی بین سینه و قلب و شکم رها کند، تا سبکی بازگردد، هیچ کاری تکراری نمی‌توانم، یعنی هیچ دستورالعملی نمی‌شناسم، فقط می‌دانم قدم زدن و راه‌رفتنِ بی‌مقصد مفید است.

مرگ امروزی که گذشت ولی اصلن مزمن نبود. حساب مرگ‌های این بهار را باید جایی بنویسم که شماره بتوانم بکنم. باید چهارمین یا پنجمین باشد، اگر مرگ‌ها و خون‌ها و خشونت‌ها و خوف‌های جمعی را حساب نکنم. سه آگهیِ تسلیت نوشته‌ام که هرکدام نوشتنش جانکاه بوده است. ولی خیال مرگ هرسه را حداقل یک‌بار و یکی‌شان را سال‌ها در خاطرم انتظار داشتم، ولی امروز که از حمام آمدم و دیدم چند تماس از دست‌رفته دارم، خیال نمی‌کردم دوستی را از دست داده باشم که همین دو شبِ پیش قرار گذاشته بودیم غروب یکشنبه همدیگر را ببینیم، دیداری بعد از چند ماه ندیدن. اگر صدای مهران پشت تلفن نمی‌لرزید می‌شد حدس بزنم این هم یکی از شوخی‌های خودش است. یکبار آن اوایل من را دست انداخت وقتی تاریخ تولد دوست مشترکی را پرسیدم و گفت امروز تولد خود من است، من هم فی‌المجلس در همان خیابانی که بودم کادویی ترتیب دادم و فردا که بهش دادم فهمیدم باید این یکی حرفش را حتمن باور کنم که «فکر نمی‌کردم باور کنی». شبی که موبایل را در ماشینش جا گذاشته بودم و نیمه‌شب رفتن پس بگیرم چند کوچه‌ای را با پسر چهارپنج ساله‌اش قدیم زدیم و داستان غریبی تعریف کرد از خوابی که ماهان دیده و ماهان اصلن خوابش نمی‌برد تا پدرش را نمی‌دید ولی شبی بی‌دیدن پدرش خوابیده بود و خواب دیده بود آمده و بوسش کرده و او را خوابانده. بیشتر حرف را یادم نیست، ولی تسلسل خواب و تسلایی که ماهان از خوابش دیده بود یادم ماند.

کاری نمی‌توانستم جز اینکه لباس بپوشم ــ‌نزدیک‌ترین لباسی که به سیاهی داشتم‌ــ و بروم دم در خانه‌شان، که همه آمده بودند، دوست و دشمن. یاد یکی بیت‌های آخر ترنم‌المصائب خاقانی افتادم که در سوگ پسرش می‌گوید دشمن را هم به عزت راه بدهید که روز عزای بزرگ است و عزای عظیم از دشمنی سهمگین‌تر است. بعد فکر کردم دشمن نداشت، کسانی را داشت که دوست‌ترش بودند. مثل همیشه فکر کردم چه کسی عزادارتر است؟ سنگینیِ اندوهگسار از چه ناشی می‌شود؟ نسبت‌های خونی یا عاطفی؟ یا به نسبتی برمی‌گردد که عزادار پیشِ خودش دارد؟ و همین آخری‌ست شاید که شدتِ اندوه بعضی کسان را در عزاداری عجیب می‌کند. ماهان نبود. گفته بودند پدرت بیمارستان است و راهیِ مدرسه‌اش کرده بودند. دم‌دمای ظهر به فکر افتادند که ماهان را چه کنند. سربازی و شیخی و ... آمده بودند که از مفاجا بودن مرگ مطمئن شوند. مناسک مردن در این جهان جدید. میانه‌ی گریه‌ها باید تلفن‌هایی زده می‌شد و کسانی می‌رفتند کلانتری و نامه می‌بردند برای پزشکی قانونی و تاییدات و اجازه‌ها و ... چیزی که من را از راه‌پله‌های ساختمان بلند کرد و روانه‌ی کوچه‌های پردرخت اطراف کرد ولی چیز دیگری بود: گفتند پدر و مادرش رسیده‌اند تهران و الان است برسند، گفته بودند پسرتان بستری شده است. خواسته بودند مهابت مرگ را کم کنند. طاقت نکردم.

در راه رفتن‌های بیهوده و فکرهایی که در پارک ساکتِ ظهر، در لکه‌های آفتابِ لرزنده بر چمن‌ها و پیاده‌راه‌های خیسِ پارک می‌آمد و می‌رفت فهمیدم دوستیِ ما چرا اینقدر در چنین حالتی خرابم کرده و فقدانش اثرم کرده است. فهمیدم دوستی‌هایی که دلیلی دارند، یعنی از وجهی مشترک می‌آیند خب تعریفی دارند که می‌توانند نزدیک یا نزدیک‌تر بیایند، ولیِ دوستیِ ما نه وجه مشترکی مثلن در فیلم‌ها یا کتاب‌ها یا تفریحاتمان داشت و نه در چیزی جز جالب بودن خود او و دلچسب بودنِ حضورش یا صداقتی که در پس شوخی‌ها و انرژیِ سرشارِ دیداری و گفتاری‌ و رفتاری‌‌اش پنهان می‌کرد. مثلن همین که روزی از آرایشگاه‌های مردانه‌ی محله‌مان شروع کردیم به حرف زدن و این از نعمت‌های همسایگی بود. نیم‌ساعتی داستان‌ها گفت از تک‌تک آرایشگاه‌های مردانه‌ی تمام آن محله و رسید به اینکه دوست‌تر دارد زیر دستِ آن مردِ ساکت اهل رشت بنشیند که اصلن نمی‌پرسد و به صلاح خودش موهاش را می‌زند و همیشه هم خانمش راضی‌ست. یا از تیک‌ها و رفتارهای هرکسی وقت تمرکز حرف زدیم که وسط شلوغی‌های کار اجباری می‌شد و از تکنیک‌های شخصی‌اش برای جمع کردن حواس و تمرکز بر کار و کم شدن اشتباهاتش. شاید هم تعریف‌های من از دقتش و سلامتش در کار را پای تعارفات گذاشته باشد. ولی شبی دیدم چشم و گوش تیزی دارد. از تفاوتِ آدم‌های پولدار حرف می‌زدیم.

***

خواستم بی هیچ هیجان یا علامتی از تأثر بنویسم ببینم می‌شود از مرگ نوشت و کلمات را کنترل کرد یا نه. نمی‌دانم شد یا نه. مثل او که اغلب اوقات نفهمیدم شوخی می‌کند. یعنی حکم «باور نکن»ش را نفهمیدم کی باید اعمال کنم. دل نکردم بروم و جسم خوابیده در مرگ و در تخت‌خوابش را ببینم. داخل خانه هم نتوانستم. روی پله‌ای در راه‌پله‌ی پشت بام نشستم و نگاه قالی و کفش‌ها کردم. به بدقولیِ خودم فکر کردم که قرار بود کتاب‌هایی خوب برای ماهان ببرم بدهم بهش که نخواهد دنبال کتاب کودک باشد. و یکی دو سریال که زیادی تعریف کرده بودم و مشتاق شده بود. تعهد کردم برگردم به تمام ایمیل‌های بی‌پاسخم جواب بدهم و مفصل بنویسم، به مردی دوست‌داشتنی هرجور شده زنگ بزنم، دو رمانی که قول داده‌ام ببرم برای دکترم که روز آخری در مطبش تا آخرین نخ سیگار پاکت مچاله‌اش از اردشیر محصص گفت، کمی با مادربزرگم حرف بزنم، سوغاتیِ آقامهدی را ببرم، به دو شماره‌ی معطل‌مانده‌ی دو صاحب‌عزا زنگ بزنم ــ‌چه کار دشواری‌ــ و کمی بخوابم.

و اولین بار دیدم هیچ مصرع یا سطری را تکرار نمی‌کنم. چیزی یادم نمی‌آمد.



(بی بازخوانی و غلط‌گیری)
از نیمه‌شب‌گذشته‌ی رفتن حسام‌الدین ساداتی در خواب، در تاریک‌روشنای صبح شنبه
یک‌شنبه ۲:۳۰ نیمه شبِ یکشنبه


۱۳۹۶۰۲۲۸

با خیال من یکی‌تر -۸ (زخمی گشوده بر کمرم)‌ ـ

با خیال من یکی‌تر -۸
ـــــــــــــــــــــــ

زخمی گشوده بر کمرم


نمی‌دانم چرا شب آخر بود برای من. یک سالی می‌شد که می‌خواستم «دشت گریان» را ببینم، موسیقیِ فیلم کاری کرده بود که از فیلم می‌گریختم و باید نگاهش می‌کردم، انگار زخمی گشوده بر بدنم باشد؛ حتی شعری نوشته بودم که اینطور شروع می‌شد «زخمی گشوده بر کمرم» که یعنی می‌خارد ولی نمی‌توانی ببینی. آن شب انگار می‌کردم شب آخر است، نشستیم و فیلم را دیدم. در لپ‌تاپ میزبان، و من که شاید مهمان اجباری بودم به فردا فکر می‌کردم که از دهانه‌ی مترو چون بالا بیاییم جمعیتی در رفتنند و ما هم با همان جمعیت خواهیم رفت. و لابد مثل روزهای قبل برگشتنا تنها خواهیم بود. بعد به کلمات و ریختن سودای درونی در کلمات پناه بردم. ولی قبل از غروبِ همان‌شبی که «دشت گریان» ببینیم و سرازیر خیابان شویم، در کنج کافه‌ای، رفیقی که یک پایش در گچ و آتل بود، با دستگاه‌پخش کوچکش آهنگی برایم گذاشت که مخلوطِ بوی قهوه و سیگار کافه، کنار صدای ریز و مُصرِ دستگاه اسپرسوساز کافه‌ی کوچک، شد زمزمه‌ای درونی که چون کلماتی نداشت میشد هربار با آن چیزی را به خاطر آورد و پرورد و فراموش کرد. بعدتر فهمیدم خودِ فیلم چیست و سرنوشت بازیگران فیلم چه بوده و خیلی چیزهای دیگر.






۱۳۹۶۰۲۰۸

گربه‌ی باغ متروک

 .



تمام فرایندهای ذهنی و تداعی‌های من و سکوت و پیش‌بینی‌پذیریِ آن شب را صدای کشدار و کشیده و اوج‌‌گیرنده و محوشونده و نیست‌شونده‌ اما تمام‌نشدنیِ گربه‌ای منهدم کرد از نمی‌دانم کجای باغ متروک همسایه، که هیچ نسبتی نداشت با موسیقیِ بیهوش‌کننده‌ی سازهای یونانی و صدای خشدار زنِ آوازه‌خوان ایتالیایی و الباقیِ سکوتی که انتظار داشتم از شبِ بی‌اتفاق و تمام‌ناشدنیِ روزهای آخر اسفند، تداعی‌کننده‌ی شبی از شبهای اسفندِ سالها پیش که دو دوست عزیز را غافلگیر کردم با دعوتشان به تئاتر-کنسرتی از صدای دختری که فکر نمی‌کردیم بخواند، شبی رماننده‌ی حسرتِ ندیدن داستان‌نویسی که نوشتنش چیزی بود بین مدام‌گفتن خاطره‌ای که هربار تکه‌ایش تحریف می‌شود و اعترافات مردی پیش معشوق بیست سال پیشش؛ و اینها و موسیقی‌ای که گفتم هیچ موافقت نداشت با آن صدای گربه که اولش خیال کردم کسی در یک‌جایی از خانه خرناس می‌کشد آرام آرام، اوج که گرفت سر افتادم که گربه‌ی باغ متروکِ ما هوس نافصل کرده و گربه نُتِ غریزی‌اش را کشید و دانستم که این مدِّ مریض را در هیچ رپرتواری که برای سوگِ حتی فرزندی نوشته شده باشد نخواهم یافت...


ــــــ




آن شبی که یادداشت بالا را نوشتم در تاریکی نشسته بودم، با صفحه‌ی روشن لپ‌تاپ و چشمان خوابالود و پنجره‌ی باز و پرده‌ی آویزان و سکوتی که مخصوص نیمه‌شب‌های این محله‌ی خلوت و کنج است. تنهایی آدم را ترسناک می‌کند. 

۱۳۹۶۰۱۱۳

راه‌آب و پرستو‌ها

راه‌آب و پرستو‌ها


از نامه‌ها- به دوستی در دور

[ ... ] حالا باران می‌بارد. تهران عجیبی شده. انگار مردمانش را با نوای نی‌لبکی برده‌اند بیرون شهر، شهر هست و مردم نیستند. دیشب هم باران بارید تا صبح. هوا روشن بود که خوابیدم. بالشت را که کمی جابجا کنم و پرده کنار باشد این چیزها پیداست: خیلی دور برج میلاد، نزدیکتر یکی دو ساختمان بلند، بعد بالکن کوچک خانه‌‌ی نوسازی که چراغ آن همیشه‌ی خدا روشن است و گلدان بزرگی بالکن را خفه کرده و گاهی زنی با موهای جمع‌بسته به آن آب می‌دهد، بعد نزدیکتر از همه درخت پیر حیاط متروک همسایه (پیرمرد هنوز زنده است و کنار در تراس می‌خوابد کماکان، به امید نور آفتابی از بالای ساختمان‌های بلند) و در آسمان هم دسته‌ای پرنده در باران ریز ساعت هفت صبح دور می‌زدند. فکر کردم لابد پرستوست، یعنی بهار را و پرستو را با هم زیاد به ذهن آورده بودم. به خاطر سپردم بگردم ببینم چه پرنده‌ای در باران پرواز می‌کند و آب و رطوبت بال‌هاش را از کار نمی‌اندازد. دست کردم ــ‌جوری که صدا ندهم‌ــ تاریخ مشروطه‌ی کسروی را از زیر تخت برداشتم. دیدم نه فونت ریزش و نه احوال من جور نیست با این نور کم اول صبح و حالتی که ذهن بیداری دارد و جسم از خستگی نای چیزی ندارد. درد دندان و وسواسی که روی پانسمان نصفه نیمه گرفته‌ام اضافه کن. به تهران فکر کردم. امشب هم که از سینما برمی‌گشتیم به فیلم مزخرف فکر نمی‌کردم بلکه تماشای شهر می‌کردم.
     حالا که باران می‌بارد باز به پرستو‌ها فکر می‌کنم. یا به هر پرنده‌ای که ــ‌خوش به حالش‌ــ‌ در باران پرواز می‌تواند.
    [ ... ] حرف‌های آن شب موکول شد به شب دیگری. فقط گفت نوشتن برای من ضروری‌ست. گفت دیدی راه‌آب آشپزخانه و پشت بام و ... چقدر حیاتی‌ست؟ من اگر ننویسم فکر می‌کنم خطرناکم، هر آن ممکن است بارانی بزند و همه جا را آب بردارد و به کثافت کشیده شوم. گفت نوشتن مجرایی‌ست که راه می‌دهد خطرناک نباشم. بعد حرف‌های دیگری زدیم چون تنها نبودیم. سلام رساند. یعنی بیشتر سراغ گرفت. من هم استاد پنهان کردنم.
    در راه برگشت به دو چیز فکر می‌کردم: به راه‌آب و پرندگانی که در باران پرواز می‌کنند. به نوشتن. تعطیلات هم دارد که تمام شود.
    امیدوارم در دیار غربت هم همسایه‌های بهتری داشته باشی، هم وقت بیشتری، هم به آن کتاب‌خانه‌ی معظم دسترسی مدام.



    (آن یکی رفیقت کل زندگی‌ش را بعد مرگ پدرش حراج دیوانگیش کرده لابد، بی کلاه و پالتو و کفش چرم. آخرین بار رفیقی در کافه‌ی سرراهیِ راننده‌کامیون‌ها در آمل دیده بودش. گفت هنوز گردن‌بند احمقانه داشته ولی لاغرمردنی بوده و ــ‌شهادت موثق می‌داد‌ــ رو به در کافه می‌نشسته به باران خیره می‌مانده، بعد چیزی از حفظ می‌خوانده و می‌گفته به آن دختر فلان‌فلان شده بگویید که دیدی یک روز نشستم در ساحل دریای مدیترانه و دود سیگار را با آروغ مشروب سریلانکایی فوت کردم؟ ببین بقیه‌ی احوالش چیست. چه نسلی شدیم.)


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




آهنگ ضمیمه هم از شوشا گپی (۱۳۱۴-۱۳۸۷) است یا همان شمسی عصار، متولد تهران و درگذشته در لندن. دختر سید محمد کاظم عصار (۱۲۶۳-۱۳۵۳) است، متولد کاظمین و رفته در تهران، که آدم عجیبی‌ست، استاد خیلی‌هاست: سیدجلال‌الدین آشتیانی و سیدحسین نصر و احمد فردید بگیر تا علی‌نقی منزوی و بدیع‌الزمان فروزانفر و آیت‌الله نجفی مرعشی. اگر اشتباه نکنم ناصر عصار (۱۳۰۷-۱۳۹۰) هم فرزند دیگر این سیدمحمدکاظم عصار است، متولد تهران و مرده در پاریس، که همین دو فرزند و کارهایشان در موسیقی و نقاشی برای عجیب بودن پدر کافی‌ست. یکی رفیق هانری کربن می‌شود و یکی برای جان بائز ترانه می‌نوشته و فیلم بازی می‌کند. جالب اینکه شمسی عصار تعریف می‌کند پدرش پس از اعدام ثقه‌الاسلام (که انگار اسفار ملاصدرا را ثقه‌الاسلام پیش عصار خوانده بوده) دل از وطن برمی‌دارد و راهی آلمان  و بعد پاریس می‌شود. در پاریس به خواندن پزشکی آغاز می‌کند. در تالار تشریح حالش بهم می‌شود. بعد خواب حضرت علی می‌بیند که چرا پاریس رفته‌ای، بیا نجف. و سیدمحمدکاظم عصار، که تبار کار و فکرش به رشدیه و نجم‌آبادی می‌رسد، برمی‌گردد ایران  می‌رود عراق و پای بحث مراجع از مشروطه دفاع می‌کند، این فقره‌ی آخر را سیدجلال‌الدین آشتیانی تعریف می‌کند.

۱۳۹۵۱۱۲۲

با خیال من یکی‌تر ۷ - پرلمن برای مهران عارفیان

ـــــــــــــــــــ
با خیال من یکی‌تر ۷
ـــــــــــــــــــ

اگر اجرا یا ویولونیست دیگری را دوست‌تر می‌داشتم آنرا هم تقدیم می‌کردم به مهران عارفیان،
برای تولدش؛
که دوست است و شیفته‌ی ویولونش و تمثال دوستی و مهر.

تم شیندلر لیست اجرای ایزاک پرلمن






Schindler's List Theme Itzhak Perlman


 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و باز بپذیرد این ملودیِ کهن یهودی را، در کف باکفایت جناب آقای پرلمن
Reyzele



مکیفات بریده – ۶ (بیژن الهیِ محسن صبا) ـ

مکیفات بریده ۶ (بیژن الهیِ محسن صبا)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از کتاب «دو گفتار» محسن صبا می‌شود به دو چیز پی برد: تبحری که در روایت دارد ــ‌آنقدر که دوست دارم روزگاری بیوگرافی یا گزارشی خاطره‌مانند و بلند از روزگارش و دیده‌هاش بنویسد‌ــ‌ و دوم دوستیِ سالهای دیری که او و بیژن الهی قریب به پنجاه سال دوامش داده‌اند. حیفم آمد در دسترس نباشد این یادداشت جذاب که برای مجله‌ی «اندیشه پویا» نوشت و آبان ۱۳۹۴ در پرونده‌ی جزوه‌ی شعر منتشر شد؛ پرونده‌هایی برای مجلات و آدمهای از یادرفته، کارِ دستِ امید ایرانمهر.

ــــ

در این یادداشت عجیب تکچهره‌ای از بیژن الهی ترسیم می‌کند که فرق اساسی دارد با چهره‌ای تذکره‌اولیایی و مبهم که از شیفتگیِ بیخود و بیسوادی و تنگیِ چشم و کوتاهیِ منظرِ پیشِ چشم آب می‌خورد. تکچهر‌ه‌ای که می‌خوانید صیقل مریدانه ندارد بلکه گوشه‌کنارهای دوستیِ نیم‌قرن همراه شده با تاش‌هایی از ضعف‌ها یا ناخواسته‌های آدم‌هایی که بزرگتر از «انسان» نیستند. چرا که کسی بزرگتر از انسان نیست و هورقلیا یا ساحت اختری، یا هرچیزی ورای این فهم مقدر انسانی، طرفه‌دامی‌ست برای ذهن‌های ترسان و لرزان  که سیاهی را نمی‌توانند تاب بیاورند و دستاویزها تسلای خاطرشان می‌دهد تا میرایی و زوال محتوم را دوام بیاورند. کاش در باقی تکچهره‌های هر آدمی، حتی شده بعد از مرگ، می‌شد این‌چنین صراحت و صمیمیت و بی‌پروایی دید. امیدوارم بعد از این نامه‌های فروغ به گلستان و مصاحبه‌ی گلستان در همان کتاب و نوشتن‌های این‌چنینی این رسم معتاد فرهنگی که «از مرده جز به نیکی نباید سخن گفت» کم‌کم ترک بردارد و در نوشتن از شخصیت‌های فرهنگی جایی اختیار کنیم دورتر از تعارف و تمجید و خیلی دورتر از تنفر و طرد.

ــــــــــــــــــــــ
(او صدای کوبیدن تخته‌های صلیب برای اسپینوزای بورخس را نشنید)
محسن صبا، مجله‌ی اندیشه پویا، آبان ۱۳۹۴





۱۳۹۵۱۱۱۵

با خیال من یکی‌تر 6 (گل برف)

ـــــــــــــــــــ
با خیال من یکی‌تر 6
ـــــــــــــــــــ

پینا را و تماشای رقص را از او دارم که دورم

زنبق دره که ما بدان «گل برف» می‌گوییم جون میاکی



Lillies of the Valley  2012 Jun Miyake Soundtrack for Pina (2011) │

و باید دید این رقص را:



تاندوا بیژن الهی اندیشه وهنر، دفتر پنجم کتاب ششم، دی ماه ۱۳۴۸

۱۳۹۵۱۱۱۲

کابوس‌نامه – (جدید) -۴

.

کابوس‌نامه – (جدید) -۴
.

.
آن شب خوابش نبرد. گفت کابوسی نیست، راحتم امشب. به گردشِ عقربه‌ها بر سفیدِ ساعت خیره شد. یادش از سطرهای مختصری آمد که ده سال پیش نوشته بود:

زانوهاش خسته شد و در میانه‌ی بیابان ایستاد. چیزهایی پرپری، که نمک بود نه پر، نه پوسیده‌ی بیابان بود نه وهم، تا زانو رسیده بود. آفتاب در درجه‌ی ظهر، تکان نمی‌خورد. ایستاد و گفت قدمی برنمی‌دارم تا بدانم آفتاب از کدام طرف می‌خواهد برود.


بعد یاد موراندی افتاد. خاطرش برهوت شد. خالی شد. عقربه بر سفیدی دوّار بود. 

۱۳۹۵۱۱۱۰

کابوس‌نامه – (جدید) -۳

.

کابوس‌نامه – (جدید) -۳
.

.
در  گوشش زمزمه‌ای شد، ادای لغتی بود به ترنم و تأنی که مکرر می‌شد، رنگش سیاه می‌زد و لفظش سیاه‌تر. به حرکت لب‌ها چون نگاه نمی‌توانست، به رفتار  آهسته و آهنگینِ آوای حلقی و لرزشِ وهمانیِ خیشوم خواست که باریک شود. نتیجه‌ای البته حاصل نشد.

پیشِ خود حسابِ واج‌ها و هندسه‌ی شکلِ لغات و تقطیعِ آواها و مخرجِ صداها را نگه داشت. انحنای لب و منجنی‌های زبان را در ادای صحیح آن وردگونه ترسیم کرد. بعد حسابِ ابجدِ حروف را در نظر آورد. حتی هیئتِ ظلمانیِ کلمات را متصور شد...  کلافه شد. خواست که زمزمه را نشنود. کتابی بود سیاه.

بیدار شد در سیاهیِ اتاق. برف می‌آمد. پرهیبِ صداهایی وهمانی، بر کولرآبی و سقف حیاطِ طبقه‌ی همکف و چیزی در دوردست و صدای باریدن برف در پشت پنجره‌ی اتاقی تاریک.


۱۳۹۵۱۱۰۹

کابوس‌نامه – (جدید) -۲

.

کابوس‌نامه – (جدید) -۲
.

.
در زیر درختی بزرگ و بسیارسایه نشسته و خیالِ آن می‌پختند که از رهگذرِ وارسیِ گذشته‌های باستان تا آنروز، راز آن ابدیتی را دریابند که توانسته در امان بماند از گزندِ تغیرات و تبدلات و خشم و غضب. نصوص کهن و فصوص حکمت‌های عتیق را وا می‌رسیدند و انگار زمان بر آن سه نفر نمی‌گذشت.
تا اینکه یکی در معنای منسوخِ لغتی واماند. دیگری کتاب به گلیمِ کهنه سپرد و سر خم کرد. لغت آشناتر از آن بود که هاله‌ی منسوخش رخ بدهد. عبارتِ بلندی بود مشتمل بر توصیفِ آفتابِ بی‌رمقِ زمستانی بر سنگ‌پله‌های عمارتی متروک، در حضور و عبورِ آدمیانی با لباده‌های سیاه و گشاد و شلال، انگار در فرانسه‌ی پس از ناپلئون.
ـــ
دیری پایید. وقتی شد که آفتابِ زمستانی گذشت. سایه برچیده شد از درخت. وقتِ بیداری بود

۱۳۹۵۱۱۰۸

کابوس‌نامه – (جدید) - ۱

.

کابوس‌نامه – (جدید) - ۱
.

.

پیرمرد، در سکونِ هوای باغ و سکوتِ جمع، پیپِ کوچک و کشیده‌ را کناری نهاد و لب به سخن باز کرد. از کتابی گفت که کاغذش عتیق و نوشته‌هاش آبیِ لاجوردِ سیر بوده، و عجیب اینکه کاغذ از کلام عتیق‌تر. بعد از سیاهیِ کلام گفت و سفیدیِ کاغذ، گفت بهتر آن است که کاغذ سفیدِ سفید نباشد و پسندیده‌تر است که کاغذ را به رنگ پوستِ آدمی اختیار کنید؛ آنگاه به دختری اشاره کرد که هیچ یادداشتی برنمی‌داشت و به هیچی نگاه نمی‌کرد.

***

وقتِ تازه کردنِ پیپ، و در دست چرخاندنِ فندک، به جایی خیره بود و ساکت که هوا بود. با انگشتِ دستی که فندک در آن بود چیزی در هوا نوشت و پیپ را روشن کرد. آسمان در سرخِ غروبِ وهمی تیره‌تر می‌شد