۱۳۸۸۱۰۱۲

شادم این روزها که می گذرد

...

داستانی دارد ابراهیم گلستان، شاید در کتاب مد و مه، مردی نشسته در بارِ فرودگاهی و مست، نه به جایی می رود نه در گفتارهای داستان چیزی روشن می شود، حرفهای این مرد با مرد عرق فروش همه جستجوی یک دیرآشنایی است و این سوال که این همه مردم کجا می روند؟ دلم می خواست بروم بیرون، قدم بزنم و تنها بودم. چیزی در لوله ای عبور می کرد نزدیکیِ من، صدایش در اتاق می پیچید...

داستان هایی هم خواندم از یک خانم چینی، نمی دانم چی چی، که آرزوی عزیز ترجمه کرده بود، شاید از وقتی سال ها قبل لئونارد مایکلز را پیدا کردم، کسی نبود که داستانش به تنم بچسبد، آدم هایش تنها باشند، حرف هم را نفهمند و ...
اگر راست بگوید آرزو، دارد کتاب می شود، منتشر می شود.

انتهای خیابان جدیدی که در آن راه می روم، گاهی زندگی می کنم و دلم می خواهد بروم بیرون، خلوت است و بن بست. خوش دارم که موبایل اینجا آنتن نمی دهد، گاهی می روم می ایستم نزدیک در شاید پیامی برسد یا کسی زنگی بزند. دلم خوش است که سکوت اینجا قبرستانی ست، به درد شبهای میگرن می خورد.

۲ نظر:

BiNaam گفت...

To nabayad ye noskhe bedi be ma?!tanha Khor!?...che juri mishe khundesh
...
un sahne ke madar e be bache mige:Hala na.hala na

Unknown گفت...

خونه ی جدید مبارک. تنها دیگه؟ خوشحالم که بالاخره از آوارگی و فشار روانی خارج شدی. خیلی مراقب خودت باش