یادداشت ها / برای مهرا / پنج
دیده بودم کنار ساحل گاهی ماهی بزرگی از بسیاریِ پلاستیک و کیسههای نایلونی، مرده بود. حالا داشتم از این کورهراه به باریکهی بعدی میگریختم، و انسان به هیئت کنونی، رعبآور مینمود. رعبِ پا در گل ماندن مرا میبُرد و نمیرفتم، تنها تنها کورهراهم را عوض میکردم. قبل از خواب، پیش از رفتنِ نفْس به وادیِ هیولی، در تاریکی گفتم: نفسِ کوسهها و ماهیهای بزرگ بند میآید از بس نایلون به سرشان میپیچد در آب. من که آدمم.
۱ نظر:
زیبابود
ارسال یک نظر