یادداشتها
برای مهرا / قدیمی
روزی از خانه رفته بودم به هوای دیدنِ دوستی. رفتم تا نزدیکهای خانهاش که پایم سست شد، در من رغبتی نبود، در او هم؛ و نبود. در برگشت، در قطارِ خالیِ آخرشبِ مترو، نشسته خوابم برد. تا برسم خانه، چیزی به ذهنم نمیرسید، کتی که غروب تمیز و اتوکرده میپنداشتم، تنگ و چروک بود. خانه در سیاهی مستقر بود. قرار یافته بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر