برای مهرا / یادداشتِ نزدیک
چشمهای من آدابی دیگر داشت
که در قفای تو
تاریک میرفتم
شاپور بنیاد / کتاب قطعات / ورق 15
کنار پنجره ایستاده بود، روبروی پنجره، میانِ پنجره، و برف را قابی از چوبِ سالهای پدربزرگ گرفته بود. گفتم دستهای هرکسی که پیر بشود همینطور نازک و شفاف میشود؟ خندید، به دستهاش نگاه کرد، به دستهایی که آرام و سنگین، انگار کیسهی پر از شن باشد، به دستهی صندلی تکیه داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر