۱۳۹۵۰۴۰۵

13950405

13950405
امشب شب قدر است، یا یکی از شب‌های قدر، و از پنجره صدای استغاثه و همهمه‌ی رفت و آمد مردم سیاه‌پوش است که می‌آید مخلوطِ سکوتی حزن‌آور در میانه‌ی جملات بریده‌بریده: مثل جهیدنِ پشتِ همِ خون از گردنی بریده به تیغ، با هجاهای سکوت و انتظار در فواصل نامنظمِ هر جهشِ خون از رگ...
تا عصر مشغول تفنن اطرافِ واقعه‌ی ترور ناصرالدین‌شاه و نقش سید‌جمال‌الدین اسدآبادی و میرازرضا و روایت‌های گوناگون بودم. دم غروب بود که در کتاب «سرگذشت زندگیِ من» شیخ ابراهیم زنجانی (چاپ نیما، آلمان، بی تاریخ) رسیدم به روزهای پیش از ترور ناصرالدین‌شاه و وقایع زنجان و بعد تا عبور مظفر‌الدین‌شاه از زنجان و دیدار شیخ با او؛ بلافاصله بعد از نقل این واقعه که منظور اصلیِ من از تفحص در این کتاب بود- از بیماریِ زنش یاد کرده و شرحی دقیق و مبسوط و اندوهناک از روزهای پیدا شدن بیماری تا مرگ زنش می‌دهد، از ارثی بودن این بیماری، فقر مزمنش و ناتوانی از فراهم کردن پول، خجالتش، از دلایل فقرش، قی کردن زنش روز پیش از مرگ، و حال فرزندان و خودش... واقعاً در شرح‌حال و خاطرات‌نویسی کمتر کسی به صراحت و حدّت این شیخ می‌شناسم. هروقت به سرِ کتابش رفته‌ام، برای یافتن چیزی یا شرحِ واقعه‌ای، اسیر روایت و زبانش شدم.
اغلب خطِ وقوع حوادث را رعایت می‌کند، و در میانه تمام تاملاتش را جا داده و فلاش‌بک و تداعی‌هاش نیز سبب‌های پذیرفتنی دارد، بیخودی شاخه به شاخه نمی‌کند، از شرح احوال آفاقی و انفسیِ خود ناتوان نیست که بخواهد سر هم کند و ببافد تا القای فکری کند. دیروز داشتم می‌گفتم هرچه از واقعه‌ی ترور می‌خوانم عجیب‌تر می‌شود، هربار که دنبال خطی و ربطی از واقعه‌ی ترور در کتابی می‌گردم به چیزهایی می‌رسم که مقصود نبوده و البته بسیار مردافکن است. دیروقتِ شب بود که از دفتر زده بودیم بیرون، حرفِ مهارت جولیان بارنز بود در پرداختن روایت هر جستار کتابش و بعد ربط این جستارها به هم؛ باد خنکی می‌وزید و خیابانِ نیمه‌شب خلوت بود. به م. گفتم یک چیزی در دل این اتفاقات پیدا کن و دل ببند تا ملال مداوم سراغت نیاید، همیشه یک واقعه یا آدم داشته باشی اگر در ذهنت و در همه چیز پیِ خط و نشانی مرتبط بگردی کمتر شکارِ ملال می‌شوی. بعد، سرازیریِ تا پارک‌وی را هرقدم انگار سوی رنجی برمی‌داشتم که ساکتم می‌کرد، زبانم بُرید، و وقتی از تاکسی پیاده شدم شهر یکسره شهربندان شده بود.
روزهای بلندِ تابستان و شب‌های کوتاه اما کاهل، ناگذرنده، بیداردارنده...



۱۳۹۵۰۴۰۲

13950401

13950401
روز اول تابستان است و من مشغول بازخوانیِ جستاری از مونتنی، بازخوانی یا بازبینی، یا چیزی شبیه کوششی برای ویرایشِ ترجمه‌‌ای خیلی خوب، با نگاه به ترجمه‌ی انگلیسیِ مشهور به ویرایش هزلیت، جستاری با نامِ «دوستی» که از حیث تیزبینی و حدّتِ نظر مونتنی درخشان است و هیچ کم ندارد هنوز. چقدر فرمِ جستارهای مونتنی سیّال و حجیم است، چقدر جستار را از منظرِ خودنگاری و تاملِ ایام گذشته و گذشتگان و یونانیان به قبراق‌ترین شکل آغازیده و در ترجمه‌ی دلنشین مترجمِ ما خواندنی‌ست. تمامِ وقتی که مونتنی دوستی را از پیوندهای خویشاوندی و بعد پیوند زناشویی و بعد دوستیِ زنان و بعد دوستیِ نامتعارفِ هم‌جنس‌خواهِ یونانیان مبرّا می‌کند و برتر می‌داند، و حجّتش را بر تک تک این برتری‌ها به دست می‌دهد، اتیین دولابوئسی را و دوستیِ این جوانمرد را پیشِ چشم دارد، دوستی‌ای که اندوهش تا ابد با مونتنی بود، و بی‌ریایی و ناب‌بودگی‌اش این جستار را پرورانده. یاد داستان‌های محمود حسینی‌زاد می‌افتم، در داستان فارسی دوستی‌ای چنین را کمتر دیده‌ام و حسینی‌زاد از آن معدود‌هاست، در «سیاهیِ چسبناک شب» و در «این برف کی آمده؟» یا حتّی «آسمان کیپ ابر».
چند روز پیش عزیزی، با صدایی غریقِ اندوه و رستگاری و البته حجیم انگار حنجره‌اش از جنس سفال باشد، در همان دیدارِ آشنایی گفت که دارد از ایران می‌رود و، در نورِ غروبی آمده از درِ بالکن و شیشه‌های پهناورِ کدر، گفت که خسته است و در عین حال چنان پرتپش بود از خاطرات و آرزوها و فروتنی که یادم ماند مدام در تعریف «جستار» می‌گفت باید «شور» یا «چیزی شخصی و غریب» در میان باشد تا مایه‌ی جستار کامل شود.
صبح‌ها و غروب‌ها، برنج مانده و چیزهای دیگر را کنار پنجره‌ی هال و آشپزخانه می‌ریزم تا پرنده‌های فراوانِ ساکنِ درخت‌های همسایه بیایند و بنشیند و بی‌پروای حضور دو نفر پشت شیشه سیر بخورند و پرهایشان را پف بدهند و بروند. مدام صدای پرنده‌ها هست. و از سوی دیگر خانه، از اتاق خواب همه صدای بریدن میلگرد و صدای یکنواخت و چرخنده‌ی میکسر سیمان و صدای بریدن و کوبیدن می‌آید. شبها اما هر دو طرفِ خانه ساکت است، جز صدای کولر آبی یا صدای گه‌گاه خروسی که نمی‌دانم در تهران چطور به گوش می‌رسد. صدای پارس پراکنده‌ی سگ‌ها در شب و صدای گه‌گاهیِ خروسی خسته، منِ بیخواب را می‌برد به سالهای خوابیدنِ تابستانی در حیاطِ خانه‌ای بزرگ در بوشهر، به پارس دورِ سگان و خروسان و برش‌هایی از صدای جغد و بعد تک و توکِ پرندگان و همهمه‌ی گنجشگان در سپیده‌دم،‌ و گاه بیخوابی تا صدای گنجشگانِ در سپیده‌ی صبح طول می‌کشید، غلت‌های مدام و بی‌خوابی در تختی یکنفره در حیاط نزدیک نخلی پیر، بی‌هیچ فکری و خالی و تهی و بی هیچ خواهشی یا امیدی. پوکِ هولناک. انگار آتش گرفته باشی و ندانی کجات می‌سوزد. هه، یاد شعری افتادم که دوست همشهری‌ام، به نقل از شاعری اهل بوشهر یا دیّر یا نمی‌دانم کجا، می‌خواند: «آتش گرفته باشی و بایستی؟». بی‌ربط شد. بشود.


۱۳۹۵۰۴۰۱

روز/ شب نوشت


از تمام پیچ‌های ملایم اتوبان و ردیف معوج چراغ‌ها رد شد، از سقفِ بازِ ماشینِ قدیمی آسمان پیدا بود، خسته بودیم یا نومید که ساکت بودیم تا گفت «کی می‌خوایم آدم بشیم؟» و چرت سکوت پاره شد. پرسیدم چی شد که این رو گفته، یادش نبود. بعد پرسید یک چیزی در مورد «دوستی» نوشته بودی چه شد و بفرست، من هم بیخود گفتم تمام نشد، تمام شده بود. دوستی همیشه مثال فرم‌های جدید اجتماعی بود در خاطره‌ی گفتگوهای سرخوشانه‌ی یک روز عصر بلوار کشاورز، بعد یک چیزی سرسری نوشتم از سر اتفاقاتی و نصفه نیمه‌ داده بودم بخواند. بنز آبیِ قدیمی. بنز قدیمی با صندلی‌هایی که پایین‌تر است، وقت اندوه هرچه به زمین نزدیک‌تر بهتر، حتی باید خوابیده کتاب خواند.
بعد رد شدیم از جایی که من همیشه پیاده می‌شوم. حواسش نبود. شب از نصفه گذشته بود. گفت بشین دور می‌زنم، اصرار کردم که همینجا پیاده‌ام کند که برگردم از پل هوایی رد شوم. هیچی نگفت، ادامه داد، از کنار تونل دور زد و در سکوت پیچید، سر در دانشگاه را رد کرد،‌ بیمارستان را رد کرد،‌ پشت چراغ ایستاد و من از بوی غریبه‌ی گل‌هایی ناشناس که لابد از حیاط بیمارستان می‌آمد مست شدم. امیدی نبود. جنگیدن در کار نبود. باید فروگذاشت و رفت. گفتم فکر می‌کنم توی فیلمِ ممکنی از اصغر فرهادی گیر کردیم، همه حق دارند و همه هم حقیر و گرفتارند، حتی همه درستکار و رستگارند. رستگارانِ اسیر.

۱۳۹۵۰۱۲۴

نه از راهِ همیشه


به دوست: محسنِ هـ

فکر کرده بودم سرد نمی‌شود که شد و منی که هیچ از سرما نمی‌فهمیدم غلط کردم بی‌پلاس خوابیدم و شد. بعد فهمیدم چیزی نیست جز همین حساسیتِ گلو به خُشکیِ اتاقی که در آن بخاری بسوزد و منفذی نباشد که هوا دَم بگیرد و تازگیِ خودش را جبران کند. زدم به خیابان: برف باریده بود و کتابی را در روز برفی یافتن لذتی پنهان بود که در تشعشعِ برفهای تازهْ بر شاخه‌ی تکیده‌ی درختانِ امیرآباد می‌درخشید.
این سالها هیچ‌گاه جز آقامهدیِ اختران پاتوقی نداشتم، پاتوقِ مألوف هم نبود، کُنجی بود برای خندیدن و رندی ورزیدن و شنیدنِ خاطراتی مثل رفتار و گفتارِ مینوی وقتِ کار روی اخلاق ناصری در طبقه‌ی بالای خوارزمی، و البته گرم شدن و زدنِ دوباره به خیابانی که برف خلوتش کرده بود گرچه حالا نشسته و حتی پریده بود برف.
کتاب‌های چیده‌شده، یافتنی، منتظر، پیدا، حتی این اواخر با «قابلیت جستجو در نرم‌افزار» به کار من نیامده خاصّه این وقتها. دلکش‌ترینِ کتاب‌ها را همیشه در گشت‌های بی‌حوصلگی لای کتاب‌های معمولی، در جایی نامنتظر، کُنج کتاب‌فروشی‌های معمولی پیدا کرده‌ام. آن روز هم، بی که بدانم، کشیده شده بودم به سمت خاطره‌ی اولین روزی که در نوجوانی گذرم به خیابان انقلابِ تهران افتاده بود و این برای کسی که تا آن روز یک کتابفروشیِ قدیمی تنها میراث شهرش از کلمات بوده، یادِ برّایی‌ست که برّندگی‌اش را وقتی دریافتم که رسیده بودم به دری باریک و پله‌هایی که به کتابفروشیِ معمولیِ بیخودی می‌رسید و آخرین بار پانزده سال قبل از آن پله‌ها بالا رفته بودم اولین بار هم.
سکوتِ آدمی در روزهای برفی، سکوتِ کتابفروشی‌ها در خلوتِ مشتری‌های همیشه، سکوتِ کتابفروش‌ها در کنار بخاریِ  نفت‌سوزِ آن‌روز و حالا گازسوز، اصلن سکوتی که برف بر شهر می‌بارانَد چیزی کم ندارد از تصویرِ دورِ جماعتی ساکت و کُندرونده به سوی خاکستانی که دشتِ بی‌انتهای پشتش کفافِ همیشه‌ی شهر است. مأنوسیِ تصویرِ پیرمرد، با کلاه‌پشمی و پوستِ از پیری سفید و شفاف و حتی آن پاکتِ سیگار مالبروقرمز اصلِ روی میز، باید از آن خاطره‌ی قدیمیِ من باشد؛ اگر نه پس این سکوت‌های چندلایه‌ی یک روز برفی‌ست که اُلفتِ مبهمی می‌آورد که سوگواران همیشه در لباسِ سیاه و سکوتِ دلپذیرشان الفتی دارند با هم.
کتاب‌ها درهم و بیخود، فقط رمان‌های پرفروش قدیمیِ دو سه دهه پیش مجزّا، یکی دو کپه مجله‌ی درهم کنجِ کنارپنجره، یادِ گلسرخی و فروغ و کسروی کنارِ چند پوسترِ مشکی‌غالب که هوسِ آنروزها بود، چشمک: برقِ عطف کتابی پیشِ چشم که روندِ رونده‌ی خاطره تا دورجا و راهِ همیشه را بُرید: کتابی که می‌دانستم مؤلف نیز نسخه‌ای از آن را ندارد، که مؤلف از بعدِ سفری بی‌وعده و بازگشتی لهیده از تپه‌های شمال تهران، راه روستای پدری را پیش گرفته بود و خاطرات دیوارهای ملولی را با خود برده بود به کنجِ خانه‌ای در کنار درّه‌ای که می‌گفت تنها یک درخت در دامنه‌ی برهوتِ آن پیدا بوده است -و تمام هراسش در زمستان آب‌بردنِ آن درخت.
کتاب را برداشتم و بازرونده یادِ آدمی‌ست، اگر نه از راهِ همیشه: لمسْ یاد را شاعری می‌گفت برمی‌آشوبد؛ یا کناره را برمی‌آشوبد؟ کنارهْ همان دامنه‌ی درّه و درختی در کناره نیست؟ لبه‌ها چرا لذت‌بخش و هولناکند؟ چاقو و کتاب و زخم: لبه‌های بریده‌شده، لبه‌هایی که انتظار را می‌آشوبند به واکردن و خاراندن و لمسِ آرام. لبِ رودخانه بریده از چیست؟ بریده از آب؟ رفته از آب و در آب؟ فنا؟ هی، ول کن، ببین کتاب چه سالم مانده از عطف و جلد و بُرِش و حتی شیرازه هیچ خطی نیفتاده!
...
«دستِ آخر، حرکتِ کندِ دست‌هاست به سمتِ سینه، به‌هوای گره‌خوردنِ درهم، اما این‌بار، نه از مسیرِ همیشه...» این‌ها نه در آن کتاب بود، که محسن فرستاده و مسیرِ همیشه را بُریده و متن را بُرید و متنِ بُریده مالِ کسی‌ست که سروقتش رسیده و وقت یعنی همین. اگر وقتش نمی‌رسید شاید می‌گشتم پایانِ «معنادار»ی دست و پا کنم، مثلن کناره‌ها را و زخمها را به برش‌های خاطره لای هم جوش بزنم یا آن تصویری را که توی مشتم قایم کرده بودم رو کنم: که لبه‌های بریده، صاف‌بریده، با اثری مثل خون و شیره‌ی برگ‌های انجیر یا خاکی کاغذ یا بی‌اثری مثلِ خاطره... نه خاطره شرّه می‌کند، خیال کرده بودم تصویری پارادوکسیکال توی مشتم قایم کرده‌ام، زکی، خاطره شرّه می‌کند تا کجا-

پایان:
کتاب را آنروز به مُفت خریدم، مؤلفش فرسنگ‌ها دورتر، لابد در آفتابی زمستانی، نگرانِ درختی در کناره‌ی درّه و رود، موجودی جامانده از بریدن و رفتنِ خاک با آب آنهم به یمنِ ریشه‌های لابدعمیق، مشغول به‌یادآوردنِ خاطره‌ای در دور بود یا فراموش کردنِ خاطراتی آشوبنده.
صفحه‌ی اول کتاب امضا کرده بود: برای توی بی‌شرف!

۱۳۹۵۰۱۰۷

یک سر شبِ اسفندْفروردین و این‌همه اعجاب!



§
اجرای فارسیِ «یک سر شب»ِ (بدون سکون و کسره و نیم‌فاصله) «ساموئل بکت»، کارِ «کیوان طهماسبیان»، از روی فرانسه‌ی بکت و اجرای انگلیسیِ خود بکت، -که پیشتر در «شبکه آفتاب» منتشر شده بود-  حالا دوزبانه و با اجازه‌، به همراه گزارشی از شیوه‌ی کارِ بکت در اصل و رفتار مترجم در فارسی، می‌توانید بردارید:


§
در روزگار اینترنت، و خاصه اگر متنی از بکت باشد، پرگویی‌ست که این تکه از دلِ فلان متن در آمده که سال بهمان به فرانسه داده فلانجا منتشر شود و بعد چه می‌شود که برای کجا انگلیسی‌ش را اجرا می‌کند و الی آخر.  هرکس بخواهد می‌رود ببیند. حرفی که بماند روایت فارسی و گزارش معطوف به کار است که آقای طهماسبیان داده‌اند. وقتی دوزبانه است، انگشت گذاشتن بر چنین و چنان بودن فلان جمله و ریزه‌کاری‌ها و گشت‌های زبانی مترجم هم از لذت‌های فردی‌ست تا روزی که در هیئت کتاب منتشر شود این متن و ترجمه‌های جناب ایشان از بکت که حاصل چند سال کار و تدقیق است.

§
تابلو ویوان‌ها، یا صحنه‌ی زنده، در تاریخ هنر و ذائقه‌ی دوره‌ای نیم‌قرنی (آخر قرن نوزده تا دو دهه‌ی نخست قرن بیستم) اهمیت دارند: تصاویری زنده اما بی‌حرکت، دکوپاژ شده، با همراهی موسیقی زنده یا اجرای شعری، بازنمایی و ازآن‌خودسازیِ تابلویی مشهور یا صحنه‌ای مشخص (حتی گاهی قابی چوبی نیز در صحنه کار می‌شد مابه‌ازای قاب تابلوی نقاشی)،  با نورپردازی و لباس مفصل، شاید حدود سی‌چهل ثانیه و نه بیشتر: ژست، ژست محض، لحظه‌هایی بارور از فرط بی‌حرکتیِ صحنه، و پر از خیال‌پردازی: یک محاکات غریب، محاکاتی با فضائی زمانی و مکانی در بین دو چیز، این چیزی که هست، با همه‌ی این نورها و آن لباس‌ها و قاب و همه و همه، «همان» نیست، «همانگونه» است: انگار. می‌توانی در فاصله‌ی آن سی‌چهل ثانیه، خیال کنی این چرا افتاده، آن چرا ایستاده، اگر فردِ سومی برسد (که خودت باشی) چه خیال می‌کند و چه می‌بیند؟ لباس‌ها؟ ژست‌ها؟
بعد از «سطح»، از «دیدن» و ترکیب کردن، می‌ماند "اگر": اگر زن بچرخد چه می‌شود؟ اگر باران بزند؟ انگار زن شکل گلی خشک می‌خواهد بشود، اگر بازتر دیده می‌شد؟ و همین که هیچ نمی جنبد از جا تو بازی می‌کنی، وارد بازی شدی الساعه: اگر... انگار...


۱۳۹۴۱۱۲۶

کاظم رضا ، یک نبوغِ سیاه -1

کاظم رضا ، یک نبوغِ سیاه -1

1
اندوهِ مرگ بعضی کسان آدم را به فکر می‌برد که «چرا زودتر ننوشتم»، حتی در همین حدِ کوچکِ حرمت گذاشتن و پاسداری از فکری که خودت پیش خودت راجع به کسی داری؟ چه رازی دارد مرگ که بعد از آن قلم با اندوه اما راحت‌تر می‌چرخد؟ چرا مرگ چهره‌ها صمیمی می‌کند؟ چرا نوشتن از بیژن الهی موضوعیت دارد اما رغبتی به نوشتن در باب هم‌نسلان و کارانِ زنده‌اش پیدا نیست؟ چرا از کاظم تینا می‌نویسیم اما از کاظم رضای زنده نه؟
 باید از چند نفر بنویسم. حرمتِ تأثیری که بر روح و فکر من این چند نفر به هر شکی گذاشته‌اند. شاید این سطرها مرهمِ مرثیه‌ی رفتن ابوالحسن نجفی باشد که بی هیچ ربط مستقیم یا صمیم، راهم برد؛ یا غمِ غریبیِ بیژن الهی که او هم. و چند حسرت شخصیِ عمیق و ماندگار.

2
کاظم رضا دوست‌داشتنی‌ست، در داستان‌هاش و در غرابتِ زندگی و عاداتش. عادت چیز بیخودی باید باشد، یعنی عادی‌شده، تکراری و روزمره، یک‌جور بی‌فکر و طرحی اتفاق می‌افتد؛ عادات کاظم رضا اما تا ابد غریب است.
شناختنِ کاظم رضا خودش هنوز جز امور غریبه است! واقع عرض می‌کنم. نوجوانِ گمراهی بودم و سر سازگاری با خودم و جهان نداشتم در آخر خیلی هم بد نشد- ولی دوستی خوش‌سیما و خنده بود که خیال می‌کردم انبانی پر دارد از اجناسِ لغوی، انباشته‌ی روزهایی که در روستای تازه‌شهر‌شده‌ی ما نبوده، پر از عجایب و مفرحات. این دوست کتابم داد و شعرم داد و داستانم آموخت و آشنام کرد با سالینجر، جویس، همینگوی، هدایت، بهرام صادقی و کاظم رضا! اگر قیاس کنید که کاظم رضا بعد انقلاب یک کتاب هفتاد صفحه‌ای فقط منتشر کرده لابد از آمدن اسمش در اواخر دهه‌ی هفتاد، آن هم در روستایی تازه‌شهر‌شده تعجب می‌کنید.
بابِ آشنایی یک چیزی شبیه زندگی‌نامه بود که کاظم رضا در مجله‌ای ادبی-هنری از خود نوشته بود -شاید اسمش «هنگام». زندگی‌نامه به این غرابت ندیده بودم. دوستم هم. گفت این هر که هست از مفردات دهر است، شک ندارم. دوستم شمِّ «کشف» داشت، دارد، همین جذاب‌ترش می‌کرد. مثلن یک روز می‌گفت این حامد بهداد بازیگر خوبی خواهد شد! بازیِ بدی در یک سریال را نشانم می‌داد، ولی دیدم شد. (فقط یک کلاشِ قلاشِ بی‌شرف را فکر می‌کرد منتقد بشود که شد، اما نشد).
زندگی‌نامه نبود. فهرستی بود -به جای « ابواب و فصول کتاب»- که شامل سرفصل‌های زندگیِ شخصی‌اش می‌شد و هیچ ربطی به کودتا و جنگ و انقلاب و توده و خلق و کتاب و نشر نداشت. مثلن نوشته بود آقای فلانی که آنجا بادکنک می‌فروختی و پولم را که از مادر دزدیده بودم- برداشتی و بادکنکم ندادی، خدا لعنتت کند؛ آهای فلانی که آنجا در بچگی سرت شکست و نفهمیدی سنگ از کجا رسید، من بودم، نوش جانت؛ و خیال می‌کنم همه واقعیت باشد. شیفته شدم. یادم ماند. یادمان ماند.
تا روزی، نمایشگاه کتاب بود، شاید سال 82 تا 83، اتفاقی در راهرویی شنیدم کسی صدا زد «آقای مدرس صادقی»، من هم از خدا خواسته پریدم وسط که آقا شما که در فلان مجله چیز نوشتید برای کاظم رضا یا فلانی، این «کاظم رضا» را می‌شناسید لابد، کیست؟ چیست؟ از عناصر چهارگانه است یا سرشتی دیگر؟ گفت نمی‌شناسد. شاید خواست بچه‌ای را از سر وا کند که اصلن قیافه‌اش به کاظم رضای غریب نمی‌خورد.

3
ولی، کاظم رضا چند جایی سر و گوشش پیداست، پیدا بود، به کسی کار ندارم، به مکتوبات کار دارم، شفاهیات بماند برای بعد. کاظم رضا در حرف و نقل‌های بیژن الهی، محسن صبا، م. طاهرنوکنده و محمدرضا مقدسیان پیداست. محمدرضا مقدیسان، مستند‌ساز و پژوهشگر، متولد اردیبهشت 1326، درگذشته به خرداد 1394، از دوستان نوجوانیِ اوست. در مصاحبه‌ای می‌گوید:
«در مدرسه با کاظم رضا آشنا شدم. او برادرزاده‌ی پرفسور رضا بود. با این که پدر کاظم نابینا بود ولی در رشته‌های مختلف تحصیلات عالی داشت. کاظم چندان شباهتی به پدرش نداشت. اهل درس و مدرسه نبود ولی بسیار مطالعه می‌کرد و گاهی قصه هم می‌نوشت. برای من هم نشستن پشت میز مدرسه دشوار بود. دوست داشتم خودم بخوانم. روزی کاظم و من و جواد فعال علوی، همکلاسیِ دیگرمان که او هم قصه می‌نوشت، تصمیم گرفتیم بزرگترین روزنامه‌دیواری را تهیه کنیم. کار تولید روزنامه‌دیواری ماه‌ها طول کشید. برای خیلی‌ها باورکردنی نبود. روزنامه چیزی نزدیک به 1000 متر طول و یک متر پهنا داشت. تمام در و دیوار راهروها و کلاس و حیاط مدرسه‌ی بزرگ ما پر شد از کلمات و تصاویر و نقاشی و شعر و قصه. نظم کلاس‌ها به هم ریخت و مدیر و ناظم برای برقراریِ نظم مدتی ما را از مدرسه اخراج کردند.»
تصورِ این اتفاق، لابد در سالهای 1336-1338، عجیب است. هنوز. «روح نا‌آرام» و «سر پرشور» این روزها هیچ معنایی ندارد، شاید آن سالها داشته، لابد داشته، این روزها اینها استعاره‌هایی مرده هستند از حرف‌های کلی و بی‌معنی و معمول. داستان عجیب‌تر است از آنجا که تعریف می‌کند:
« کاظم رضا هم استعداد داشت هم پول، پس رفتیم سراغ احداث یک فرستنده‌ی رادیویی. پیرمردی ارمنی می‌شناختیم که در میدان امام حسین رادیوسازیِ کوچکی داشت. پذیرفت با هفتصد تومان یک فرستنده‌ی قوی برای ما بسازد. فرستنده در طبقه‌‌ی سوم خانه‌ی کاظم نصب شد و ما شروع کردیم به تولیدِ برنامه‌های متنوع فرهنگی و هنری. به تدریج فرستنده‌ی ما شنوندگانی پیدا کرد. از استان‌های مختلف با ما تماس می‌گرفتند، برنامه‌هایمان را نقد می‌کردند و پیشنهاداتی برای بهتر شدن برنامه‌ها می‌دادند. تمام مراحل تولید برنامه‌ها بر عهده‌ی ما سه نفر بود. از ساخت افکت و انتخاب موسیقی و تیتراژ برنامه‌ها گرفته تا نویسندگی و تهیه‌کنندگی و اجرا. من هنوز حیرانم که چرا آن سال‌ها کسی به دنبال ما نیامد تا ما را برای داشتن فرستنده سین‌جیم کند. تولید برنامه‌های رادیویی خیلی زود ما را خسته کرد و از آن دست کشیدیم.»
این شد دو تا، این روزها نه روزنامه‌دیواریِ هزارمتری داریم نه کسی که برود از میدان امام‌حسین یا تو بگو ناصرخسرو «فرستنده‌ی رادیو» بخرد و پشت بام خانه نصب کند و رادیو راه بیندازد؛ سین‌جیم نشدن که دیگر سورئال است، یعنی در آتی هم خنده‌دار است هم غریب. باید اینها را کنار داستان‌های این اواخرِ کاظم رضا گذاشت تا دید که سروکله زدنِ کاظم رضا، هفتاد سال، با کلمه و لغت و واژه و زبان و نحو و دستور و آهنگ و نواخت کلام و معنی، چطور ذهن و بیانِ مولف ما را به حدی ناب از انتزاعِ اصیل و اورجینال و غریب برده است. می‌نویسم «مولف ما» چرا که مولف کم داریم. نویسنده داریم، مولف نداریم. مولف از سفیدی شروع می‌کند و نیای خودش را انتخاب می‌کند و پیش می‌رود. ببینید چطور «جنگ ادبی لوح» را راه می‌اندازد:
« ناگهان کاظم رضا تصمیم گرفت جُنگی منتشر کند. با سیروس طاهباز و محمود مشرف آزاد تهرانی (م. آزاد) شاعر تماس گرفتیم. نتیجه‌ی مشورت با این دو بزرگوار شد لوح. دفتری در قصه، و به دنبال آن انتشاراتی هم به همین نام راه انداختیم. من و جواد فعال علوی سعی کردیم با همه‌ی نویسندگان تماس بگیریم. از ابراهیم گلستان تا هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و خیلی‌های دیگر. هم چنین با مترجمان بزرگی چون نجف دریابندری، صفدر تقی‌زاده، ابوالحسن نجفی و شاهرخ مسکوب هم تماس گرفتیم. متاسفانه بعد از چند شماره جلوی انتشار لوح گرفته شد.»
این مقدسیان خودش یک اعجوبه است، یک روزی در حرمت کارهاش چیزی باید نوشت، خرداد همین امسال رفت، نخواستم اولین بار که اسمش می‌آید و شوخی و شیطنتش پدیدار می‌شود تاریخ مرگ بگذارم. خدا کند کسی جایی کارهاش را جمع کرده باشد، بخصوص «سرود دشت نیمور» که لایروبی یک نهر قدیمی‌ست با آیینی و مناسکی و تصویرهایی... ولی، حالا، قصه‌ی «لوح، دفتری در قصه» است، اسم‌هایی که جمع آمد، جمعی که پراکنده شد، اسمی که ماند و حالا هیچ نیست.

4
نوشتن از «کاظم رضا» به یک شب تمام نمی‌شود. چند تا داستان‌هاش را می‌گذارم که بردارید. همه از مجله‌ی‌ «نوشتا» که گاهی در می‌آید و گاهی چیزهای خوب دارد و گاه نه.

5
داستان‌ها:
(مجله‌ی نوشتا خودش داستان‌ها را برای دانلود روی سایت مجله قرار داده و لابد از دانلود آنها رضایت دارد. برای احتیاط جای دیگری هم آپلود کردم. لینک‌های از سایت نوشتا مستقیم و کم دردسرتر است اما)

پرسه (نوشتا، شماره 20: صص 24-29) (دانلود از سایت مجله‌ی نوشتا)
 [این «روز اول» باید تکه‌ی آغازین رمانی باشد یا داستانی بلند، اینطور که طرح‌افکنیِ داستان نشان می‌دهد.]

ــــــــ
مابعدالتحریر:
1- محاورات بیگاه به تعلیق دچار شد.
2- از فونت «کتاب» برای بهتر دیدن این نوشته‌ها اگر استفاده کنید خوشحال‌ترم. دانلود از اینجا

3- اگر کسی عکسی از کاظم رضا دارد، جز آنچه در این‌شماره‌با‌تاخیر شماره 6 (ویژه بیژن الهی) دیدیم، بنده را بی‌نصیب نگذارد.

۱۳۹۴۱۱۰۳

در پیِ روزگارِ غریب ابوالحسن نجفی، و زمانِ گمشده‌ی مارسل پروست

در پیِ روزگارِ غریب ابوالحسن نجفی، و زمانِ گمشده‌ی مارسل پروست


1
چند وقتی بود که می‌خواستم این تکه‌ی ترجمه‌ی نجفی از پروست را اینجا بگذارم و منتظر بودم که حوصله دست بدهد و همان تکه در ترجمه‌ی سحابی (چاپ مرکز) و بیژن الهی (در کتاب «بهانه‌های مأنوس» چاپ بیدگل) را هم اسکن کنم که کنار هم برای تطبیق آماده باشد و استفاده‌ی آن بیشتر. حوصله دست نداد، نجفی رفت، بار اندوه رفتنش سنگین شد و برای من، حداقل، چیزی بهتر از سیاه کردن کاغذ نیست در وقت فرونشاندن اندوه.

2
نجفی کنار دریابندری و بدیعی، به گمان من، در ترجمه‌ی نثرهای داستانی از قهارترین مترجمان تاریخ زبان فارسی‌ست؛ علاوه بر این که داستان‌شناس و اهل نظر نیز هست چنان که صفت «فرزانگی»، به‌قول محمود نیکبخت، شایسته‌ی اوست و لاغیر. بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه که در نشر نیلوفر منتشر شده است1، حجت ماست بر این مدعا؛ کتابی از بیست و یک نویسنده که انگار هرکدام سبک و سیاق ویژه‌ی خودشان را در ترجمه پیش چشم می‌آورند. به آغاز داستانِ «چگونه وانگ‌ْفو رهایی یافت» از مارگاریت یورسنار2 نگاه کنید:
«وانگْ‌فو صورتگر پیر و شاگردش لینگْ در جاده‌های قلمروِ پادشاهیِ «هان» پیش می‌رفتند.
آهسته می‌رفتند، زیرا وانگ‌فو شب‌ها به نظارة ستارگان می‌ایستاد و روزها به تماشای سنجاقک‌ها. بارِ اندکی با خود داشتند، زیرا وانگ‌فو نقشِ چیزها را دوست می‌داشت و نه خودِ چیزها را و هیچ چیزِ جهان به چشم او درخورِ داشتن نبود مگر قلم‌مو و کوزة روغن جلا و مرکب چین، و نیز نَوَرْدِ ابریشم و کاغذِ برنج. تهی‌دست بودند، زیرا وانگ‌فو پرده‌هایش را به‌یک وعده حریرة ارزَن می‌داد و سکّه‌های پول را به هیچ می‌شمرد. شاگردش لینگ که زیرِ بارِ انبانی از نقش‌های ناتمام خمیده بود به حُرمتْ پُشت دوتا می‌کرد، گویی که گنبد آسمان را بر دوش می‌کشید، زیرا این انبان به چشمِ لینگ پُر از کوه‌های برفی و رودهای بهاری و سیمای ماه تابستانی بود...»
 و قیاس کنید با این تکه از داستان «مورمور» نوشته بوریس ویان:3
«امروز صبح گرفتار بد مخمصه‌ای شدم. توی انبار پشت آلونک بودم و برای دو‌نفری که توی دوربین می‌دیدیم و می‌خواستند جای ما را شناسایی کنند داشتم نقشة جانانه‌ای می‌کشیدم. یک خمپاره‌اندازِ کوچک 81 را روی یک کالسکة بچه کار گذاشته بودم و قرار بود که جانی لباس زن‌های دهاتی بپوشد و کالسکه را براند، ولی اول خمپاره‌انداز افتاد روی پام و البته چیزی نشد جز همان که این‌جور وقت‌ها می‌شود، ولی بعد که نشستم روی زمین و پام را توی دستم گرفته بودم خمپاره در رفت و رفت به طبقة دوم و خورد به پیانویی که جناب سروان پشتش نشسته بود و داشت آهنگ جادا می‌زد. صدای وحشتناکی بلند شد و پیانو ترکید. ولی از همه بدتر جناب‌سروان چیزیش نشد، یعنی طوری نشد که نتواند مرا زیر مشت و لگد بگیرد.»
 که پیداست چطور انتخاب واژگان و لحن و نحو جملات را نجفی، استادکارانه، منطبق کرده است با خواست داستان و الزامات داستان تا آن زمینه و اتمسفر را بتواند بازنمایی کند و در روایت نیز راوی را شکل بدهد. باید دقیق نگاه کرد به «پالاس هتل تاناتوس» و «کبریت» که وقتی داستان پیش از قرن بیستم نوشته شده است و نثر را باید متناسب گرفت، چطور در واژه‌گزینی و ترکیب لغات و نحو را ساده گرفتن این سرآغاز بودن پیداست؛ و وقتی «بیرون‌رانده» بکت را ترجمه می‌کند به بکت نگاه می‌کند نه به «توانایی»های خودش یا خوش‌آیند مترجم یا هر چیزی.
این استادکاری در ترجمه‌ی داستان، اتفاقی نیست و در «خانواده‌ی تیبو» تا «وعده‌گاه شیر بلفور» پیداست. حالا در این تکه از پروست نیز که انگار نجفی این آخری‌ها به خواهش انتشار آن در یک مجله جواب منفی داده و گفته باید تمام کارهای قدیم را برای انتشار دوباره ویرایش کنم- با آنکه چهل سال از انتشار آن می‌گذرد، همان وسواس و «ساختن» زبان و لحن و فضا هویداست.

3
نجفی در گفتگو‌های مفصلِ «جشن‌نامه»اش که باز هم نیلوفر این یار همیشگی نجفی- منتشر شده است، از ترجمه و داستان و خاطرات و وزن و غلط‌ننویسیم حرف می‌زند ؛ برای اولین بار. این همه سال اهل حرف‌زدن و خود را در کانون گذاشتن نبود، همه از تاثیرش آگاه بودند اما تن می‌زد از حرف زدنی که برایش سایه‌بان و آستان باشد. پیش از این در دو نامه‌ای که نجفی به بهرام صادقی نوشته بود منتشر‌شده در کتاب «بازمانده‌ی غریبی آشنا»ی محمدرضا اصلانی در نشر نیلوفر-  چهره‌ای از او پیدا می‌کردیم و طنزش را می‌دیدیم و کنایه‌هایی که به بهرام می‌زده است. می‌نویسد «احوالت چطور است؟ زنده‌ای یا مرده؟ چون بعید نیست که توی این دنیای هشلهف تو هم ناغافل ورپریده باشی!» و اهمیت این جمله در تاریخ آن است (1340) و در نامه‌ی قبلی که بهرام صادقی را بابت خودکشی منوچهر فاتحی تسکین می‌داده است.
اگر بدانیم تاثیر نجفی در اهل ادبیات اصفهان در نثر و انتخاب داستان و ادبیات و این حرفها هست، نافی این وجه نباید باشد که تاثیر دیگری نیز هست. نجفی در اروپا با شیوه‌ی جدیدی از زندگی و رفتار اهل فرهنگ آشنا بوده است و در نامه‌اش هم پیداست:
 «در هر حال احساس می‌کنم که خیلی چیزهایم عوض شده است. زندگی و طرز تفکر مردم اینجا خیلی با ایران تفاوت دارد. واقعاً در دنیای دیگری سیر می‌کنند. استغنای طبع دارند. چشم و دل گرسنه نیستند. هرکس سرش توی لاک خودش است و به کار دیگران کاری ندارد. تا وقتی هم که زنده‌اند زندگی می‌کنند. و بی‌شک مشاهدة این وضع در روحیه آدم تاثیر می‌کند، مگر در بعضی ایرانی‌ها که برای ابد در قشر عادات خود متحجر شده‌اند.»
و تاثیر اصلیِ نجفی در اهل اصفهانِ ادبیات، به نظر من، تلقین و اشاعه‌ی همین «منش» است، منشی که در این نامه به اختصار پیداست؛ تاثیر در جدا کردن آنها از ادبیات متعهد و این مهملات و گذر دادن آنها به ادبیاتِ جدی و آشوبنده و جهانی، آشنایی با پروست و جویس و بورخس و بارت و ... از دوستش می‌شنیدم که می‌گفت من از نجفی یک چیز یاد گرفتم که تاریخ ندارد برایم، اینکه از قید «بعضی»، «اغلب»، «احتمالاً» و «به‌نظرم» یا «به گمان من» استفاده کنم، و پرهیز کنم از حکم‌های جزمیِ «اساساً» و «اصلاً» و «به هیچ وجه». برای مقایسه نگاه کنید به شیوه‌ی شمیم بهار در نقدِ فیلم‌هاش که چکش و قلم را اشتباه می‌گیرد یا به نقدهای قاسم هاشمی‌نژاد مثلاً در «بوته بر بوته» که در انتشار چهل سال آنها نیز این روحیه را ویرایش نکرده: «کریستین و کید... اصلاً روایت جدیدی... ندارد»، «توپ [غلامحسین ساعدی] اساساً یک شکست بود.»، «فنِ برش در قالبِ یک داستان کوتاه اصلاً منطقی نیست» (که الان نمونه‌های شاهکاری از آن جلوی دست من است)، یا اینجا که می‌گوید «در داستان‌های برگزیده [ابوالقاسم پاینده] اساساً داستانی نیست.» و متحیرم که این همه قید اساساً و اصولاً و یقیناً از کجاست و چرا قیدهای احتمال در این جماعت قلیل است؟

4
ضیا موحد همین چهار ماه پیش، که بیماری نجفی عود کرده بود و شروع مسیری بود که به ظهر دوم بهمن نود و چهار ختم شد، در مقاله‌ی «آقای نجفی، مرد بی‌همتای دانش و آرامش» که در شرق منتشر شد، از ارزش و مقام نجفی نوشت و شاید زیباترین جمله‌‌ی آن که نجفی در آن تمام پیداست این گفتگو باشد که
«نشسته بودم و خاطرملول. آقای نجفی گفت: «فکر می‌کردم چه چیزی سرحالتان می‌آورد». پرسیدم: «خوب، نتیجه؟» گفت: «یک آدم تازه. ناگهان از خودتان بیرون می‌آیید، سر تا پا مشاهده و چشم و گوش» مثل همیشه درست می‌گفت.»
و همین روحیه‌ی نجفی بود که از دهه‌ی سی تا امروز اطرافیان و دوستان و یاران نجفی عوض شدند و نجفی نجفی ماند. از پورباقر و دوستان دانشکده تهران شروع می‌شود تا صفوی و حق‌شناس و ... در فرانسه و بعد گلشیری و حقوقی و صادقی و بدیعی در اصفهان تا دوستان دوران فرانکلین تا پورجوادی و دیگران در نشر دانشگاهی تا امروز که امید طبیب‌زاده و خندان و باقیِ دوستان نجفی دارند کارهای کتاب‌های باقی‌مانده را دست می‌گیرند.
البته اشاره‌ی موحد در آن مقاله به دعوای شفیعی کدکنی با نجفی بر سر وزن و حسادت‌های او، یا بدفهمی قاسم هاشمی‌نژاد از سخنرانی پیتر بروک نیز اشاره می‌کند این دومی باز (نه حرف‌های موحد که بوی خباثت و کینه می‌دهد، چیزی که در نجفی نبود) بلکه جواب نجفی عالی‌ست:
[روزی به آقای نجفی گفتم کسی مجموعه‌مقاله‌ای خواندنی چاپ کرده با مقاله‌ای پرت در آخر درباره مثلا طرز پختن کته. سکوتی کرد و لبخندی تلخ. پرسیدم: «منظور؟» گفت: «این فرد روزی هیجان‌زده و خوشحال پیش من آمد که امروز در سخنرانی معماری ایتالیایی بودم که بنا بود در باب معماری سخنرانی کند اما چون مخاطبان را پرت دید ناگهان موضوع را عوض کرد و روی تختۀ سیاه به شرح ساختار استخوان‌های بدن و کالبدشناسی پرداخت. آن کس از اینکه مخاطبان ایرانی  تحقیر شده بودند به وجد آمده بود. مقاله او هم درباره کته‌پختن، تقلیدی از آن سخنرانی است». از اینجا دانستم مدت‌هاست طرف از چشم نجفی افتاده است. البته راوی به‌وجدآمده واقعیت ماجرا را هم، به‌خصوص اگر به زبان فرنگی بوده، گمان نمی‌کنم درست فهمیده باشد. یک ایتالیایی در ایران در حضور جمع چنین بی‌ادبی نمی‌کند. به قول مولانا، مصراع: مردم اندر حسرت فهم درست. شاید، یعنی حدس می‌زنم می‌خواسته میان کالبد انسان  و معماری طبیعی ارتباطی بر قرار کند.]
که اشاره دارد به مقاله‌ی «اندر آداب چای‌نوشی» قاسم هاشمی‌نژاد در آخر کتاب «بوته بر بوته» چاپ هرمس.

5
ابوالحسن خان نجفی در کنار چند نفری مانند دهخدا و شاملو از عاشقان است، یعنی موتور محرکش عشق اوست و حجم و تکثر کارهاش از فرهنگ‌نگاری تا ترجمه و ویرایش و نشر و سردبیری مجله و معلمی و وزن شعر فارسی و ... فقط از کسی بر می‌آید که حساب ریال و شهرت را از عشقش سوا می‌کند؛ خلاف کسانی که افتخار می‌کنند «قیمت ما بالاست» نجفی و عاشقان قیمت ندارند.

6
ابوالحسن نجفی برای من تکه‌ای از اصفهان بود، اصفهانی که پنج‌سالی از عمر و مقداری از ذهن مرا با خود دارد. همانطور که نیکبخت و بدیعی و مزاجی و کیوان طهماسبیان و احمد اخوت عزیز و اینها هیچ ربطی به رفاقت یا دوستی(یا قهر) یا دیدار ندارد؛ حتی اگر دیداری در میان باشد یا دوستی. ربط به این دارد که روزگاری گذشتنِ تو از فضای مهوع ناادبیاتِ دهه هفتاد و دلقک‌بازی‌ها و قشقرک‌بازی‌های جماعتِ مثلن منتقد و شاعر و، در واقع، هوچی‌گر، و گذشتنِ تو از روزمرگی‌های ملال‌آور با کلمات و حرف و خاطرات این اهالی ممکن شده است. روزهایی را فراموش نمی‌کنم که کنج کتابخانه‌ی حسین مزاجی بیتوته می‌کردم و جنگ اصفهان می‌خواندم و اندیشه و هنر و لوح و کتاب هفته و سخن و تماشا و ...، فراموش نمی‌کنم که زنده رود و شماره‌های داستان و نوشته‌های احمد اخوت در غربت خوابگاه تسکینم می‌داد، یا عصرهای کشدار اصفهان که با دیدار و حرفهای محمود نیکبخت به تپیدن می‌افتاد و کافه‌های آخر شب با شاعری که شعر و عصا و سیگار و کراوات و سخن‌وری و خاطره با هم بود، فراموش نمی‌کنم که کتاب‌شعر و جنگ پردیس محمود نیکبخت با ترجمه‌ها و شعرها و مقاله‌هایی که کار نیکبخت و احمد اخوت و محمد کلباسی و کیوان طهماسبیان و ... بود من را از ول چرخیدن و بطالت در کاغذهای سفید نجات داد... و در پس پشت همه اینها اسم ابوالحسن نجفی حضور داشت، در تمام خاطرات، در تمام عصرهایی که قدم می‌زدیم و در تمام خانواده‌ی تیبو، وعده گاه شیر بلفور، بیست و یک داستان، جنگ اصفهان، در پس ملکوت پیدا بود، می‌گفتند شخصیتی‌ست از شخصیت‌های شب هول، شازده احتجاب و حرفهای نجفی یادم مانده است، و این جدای از نقل‌های شفاهی و خاطرات و داستان‌هایی بود که این همه را منظومه‌ای می‌کرد برای من از آدم‌ها و یادها و مکان‌ها و خانه‌هایی و شعرهایی و کتاب‌هایی و مرگ‌هایی و خودکشی‌هایی و اینها مال بیست‌سالگیِ من بود؛ خوشحالم.


آیندگان ادبی، پنج‌شنبه، 5 تیر 1354

سحرگاه شنبه 3 بهمن 1394
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- شامل 21 داستان کوتاه از نویسندگان فرانسوی: 'معامله/ ژول تلیه'، 'کبریت/ شارل لویی فیلیپ'، 'پالاس هتل تاناتوس/ آندره موروا'، 'زنی از کرک/ ژوزف کسل'، 'ایوان ایوایوویچ کاسیاکوی/ ژان ژیونو'، نامزد و مرگ/ ژیل پرو'، 'مورمور/ بوریس ویان'، 'عرب دوستی/ ژان کو'، 'کرمدن‌ها اوژن یونسکو'، 'شب دراز/ میشل دئون'، 'زن ناشناس/ ژان فروستینه'، 'کهن‌ترین داستان جهان/ رومن گاری'، 'دیوار/ ژان پل سارد'، 'هفت شهر عشق/ روژه ایکور'، 'مرتد/ آلبرکامو'، 'بدنیستم، شما چطورید؟/ کلودرودا'، 'بیرون رانده/ ساموئل بکت'، 'چگونه وانگشانو رهایی یافت/ مارگریت یورنسار'، 'درس‌های پنج شنبه/ رنه ـ ژان کلو'، 'بازار برده‌فروشان/ ژرژ ـ الیویه شاتورنو' و 'مرد بافتنی به دست/ گابریل بلونده'.

2- این داستان از مجموعه‌ی «داستان‌های شرقی» یورسنار ترجمه شده که در کتاب چاپ نیلوفر سال انتشار آن 1963 آمده (ص 333) که اشتباه است و کتاب در سال 1938 از انتشارات گالیمار منتشر شده، ترجمه‌ی انگلیسی نیز سال 1985 صورت گرفته به دست آلبرتو مانگوئل و با کمک نویسنده؛ جز همین داستان که نخستین ردِ یورسنار در فارسی‌ست، رضا رضایی نیز کتابی از شعرهاش ترجمه کرده با نام «شراره‌ها» در نشر نامک. ترجمه‌ی انگلیسیِ پل هرمان از این داستان را از اینجا بخوانید. از این داستان فیلمی نیز ساخته شد.

3- داستا مورمور که در واقع ترجمه‌ی کلمه‌ی «مورچه‌ها»ست، اولین داستان اولین کتاب بوریس ویان است با همین نام، که از 1944 نوشت تا 1947 و در 1949 منتشر شد. 

۱۳۹۴۱۰۲۸

محاوراتِ بیگاه – یادداشت‌های یک ملال

محاوراتِ بیگاه یادداشت‌های یک ملال



پی‌دی‌افِ این یادداشت را از اینجا بردارید

این‌ روزها ویرایش می‌کنم. ویرایش کارِ گلِ بیخودی‌ست اگر برای پول باشد، اگر برای دوست یا مترجمِ کاربلدی باشد یا متن دلنشین باشد، لذتناک است. اغلب ولی، دستم خشک می‌شود، چشمم هم. بعد دست می‌کشم و مقداری چیزهای جورواجور، و اغلب بی‌ربط، به قول هدایت «کفلمه» می‌کنم تا «ویراستن» یادم برود. یادداشت‌های کوچکی، روی کارت‌های فابریانوِ شیری‌رنگِ چهاردرهشت،‌ فراهم می‌کردم از این کارها و بعضی خواندن‌ها، می‌ریختم توی یک پوشه. گاهی یادداشت دو طرف کارت را پر کرده است. کارت‌ها یک هدیه‌ی نامعمول است، از طرف حمید، دوستم، که اضافه‌های برش یک کارت دعوتِ نمایشگاهِ نقاشی را برایم کارت کرد نمایشگاهِ بدی، خیرِ کاغذش از لذتِ تماشاش بیشتر. دوستم کاغذهای نخودی می‌آورد از چاپخانه، کاغذهای نباتی‌رنگِ ژاپنی که از ساقه‌‌ی برنج درست شده، صفحه‌های بزرگِ مقواییِ اندازه‌ی میز برای خط‌خطی‌های توی دفتر، کاغذ گرافِ ضخیم، و چند جور کاغذ یادداشتِ ریز و درشت.
این یادداشت‌ها را فکر نمی‌کنم جایی بشود گذاشت جز همین جا و البته بیشتر از این‌هاست، بیشتر شرح ملال.

18-11-1393
لذت غریبی در خواندن نسخه‌های پیش‌از‌چاپِ کتاب‌هاست.
گاهی که داستان نیمه‌تمامی از بهرام صادقی می‌خوانم یا طرحِ هدایت برای یک داستان‌کوتاه را، [یا اتودهای روزهای آخر ِسزان، یا اصلاً همین شعرها یا یادداشت‌های نیمه‌تمامِ میم. (پرید در مرضِ لاعلاجش انگار و شنیدم مُرده)،] و یا شاید هر کار ناتمامِ دیگری که باید ناتمام بماند، مقدر است ناتمام بماند، سقط‌شده،‌ گیر کرده در مرز هستی و نیستی، یعنی در لحظه‌ی مرگِ مولفش؛ غمم می‌شد، غمی ناتمام و ابدی...
خواندن نسخه‌های هنوز‌نهایی‌نشده‌ی کتاب‌ها مسهلِ این غم است. همین که قابلگی کنی به دنیا بیاید.
04-08-1394 : ... شاید هم موجبِ فراموشیِ غمی دیگر است: بی‌کتابی.

18-01-1394
پرانتزِ باز هول می‌آورد، پرانتزی که باز شود و چشم را نگران بدارد که: «آخر کجا و کی قرارست بسته شود، کی دهانش را ببندد این انتظار؟» اصلن چرا پرانتز؟ چرا با دو کاما این عضوِ متصل اما جدا را پیوند نزده؟ شقاقلوس چی بود؟ چیزی شبیه قانقاریا، پانویس، افتادن از تنِ متن به حاشیه. فکر کنم یادداشت بی‌مزه‌ای شد.
هولناکیِ بدتر: وقتی می‌بینی ناگهان پرانتزی بسته می‌شود! کجا باز شد؟ کجای این متنی که تا اینجا آمده‌ام جای خالیِ یک پرانتزباز است؟ خیانتِ متن است یا خیانتِ حروف‌چین؟

13-02-1394
حروف‌چین چیزی از متن می‌فهمد؟ یکبار نگاه می‌کردم: به آن خطِ چشمک‌زنِ روی مانیتور خیره شده بود و دستهاش را مشت می‌کرد و باز می‌کرد و سیگار در زیرسیگاریِ بزرگ روشن... نمی‌دانستم به چیزی فکر می‌کند؟ چیزی خاطرش آمده؟ یا چه چیزی به خاطرش نمی‌آید...

26-04-1394
فوبیا: ویرایش که می‌کنی، بعدتر که می‌نویسی، شک داری چی از خودت است یا چی را کجا خواندی، همه کاغذها سفید، یا شیری، همه عین هم، همه با خودکارِ قرمز، ترجمه یا تالیف... باید فکری کرد.


03-06-1394
برای عکاسی از ذهنِ ادیب‌سلطانی همین «راهنمای آماده‌سازی کتاب» بس. مقولات، فقرات، تحشیه، اضافات، تعلیقات، واژه‌نامه، جدول، کلیشه، مقدمه، مؤخره، فقره به فقره، خالی، پر...

19-06-1394
از داستان‌های «کاظم رضا» چیزی صعب‌تر برای نمونه‌خوانی وجود ندارد. چطور ویرایش می‌کند خودش؟ گاهی هشت حرفِ نزدیک در محورِ جاگشتی جا می‌شود...

21-07-1394
[ مترجمی در جوابِ اغلاط و ضعف متنِ کتابش، وقتی هیچ یک از مشاوران جمله‌هاش را نفهمیدند،] گفت: این ترجمه‌های ژیژک یا حتی سانتاگ را که نشر ---- منتشر کرده می‌فهمید؟ گفتیم نه! گفت: خب این کتاب من هم همانقدر سخت‌فهم است!
قبلن برای فهمیدن مثال می‌زدند، امروز برای نفهمیدن!

28-07-1394
امروز فهمیدم بعضی مترجمین گمان می‌کنند هر چیزی به زبان انگلیسی یا فرانسه یا آلمانی نوشته‌شده بی‌غلط است و وحی است و ارزش ترجمه دارد. حیف.

14-08-1394
فونت فریب می‌دهد، تایپ‌فیس فریبکار است. از این جهت خنثی‌ترینِ فونت‌ها برای نسخه‌های اولیه خوب است، مثل نازنین یا میترا. الباقی همه باید بماند برای نسخه‌آرایی.

07-09-1394
متنِ موجود اما پیچیده به لفافه: کاغذِ سفید بعد از ویرایش می‌شود شبکه‌ی دلالت‌‌‌ها، چیزهایی که باید به چیز دیگری تحویل شوند، مبدل شوند، متنِ ناموجود از لابلای این شبکه پیداست. لذت‌ها: خواندنِ این نقشه‌ی پرپیچ، حدس و تعقیبِ رفتارِ ویراستار، تداخلِ خطوطِ راهنما و ابهام...


08-09-1394
اگر کتاب را سطر‌به‌سطر بخوانی‌و شاد شوی‌و لذت ببری‌و ببینی جز دو سه کلمه نقصی ندارد، ویرایش کرده‌ای؟ ناشر که می‌گفت: «کاری نکرده که پول بدم!» ویراستاری هم دیدم که ایتالیایی نمی‌دانست و دانته ویرایش کرده بود، هر صفحه جنگلی از خط‌های سرگردان...

02-10-1394
بهرام صادقی چقدر «غروب» و «اول صبح» و این گذرگاه‌های بینابینی دارد؟ چرا دقت نکرده بودم؟

14-10-1394
به کتاب باید فکر کرد مثل ماتیس. باید به ترکیب‌بندی فکر کرد. ریختِ جملات و اجزای دقیق و آرایشِ کتاب، در اثرِ فهمِ ترکیب‌بندی‌ست که به دست می‌آید.

۱۳۹۴۱۰۰۸

سه‌فریس (سفریس) در رستاخیز جوانِ (شاید) بیژن الهی

در صفحه‌ی «شعر چهارشنبه‌ها» رستاخیز جوان
(زیر نظر فیروز ناجی)

«سفریس» شاعر خوشبختی در زبان فارسی نبوده و نیست: حاصل ترجمه‌های موجود چیز دندان‌گیری نیست اگر «شعر» بخواهیم بخوانیم. به لطف دوستی، سالها پیش مخزن مجلات و آرشیو نسخه‌های اسکن‌شده‌ی کتابخانه‌ی مجلس شورای اسلامی (ملی سابق) دسترسم شد و این دوصفحه‌ی روبروی هم را در مجله‌ی «رستاخیز جوان» یافتم، در صفحه‌ای به نام «شعر چهارشنبه‌ها» زیر نظر فیروز ناجی.
«یکرباعی و ده ثلاثی» از ژرژ سه‌فریس (این «هـ» ناملفوظ بدل از کسره‌ی میانِ ضبط فارسیِ اعلام لاتین خوشبختانه دارد از مد می‌افتد، و در انتهای کلمات فقط می‌توان دید -«سِفِریس» درست است) که بدون نام مترجم آمده است. تاریخ انتشار و شماره‌ی مجله و حتی دیگر متون این مجله را جایی یادداشت کردم که پیدا نمی‌کنم حالا. ولی اگر حافظه یاری کند این دوره از ابتدای بهار 1356 (یا همان 2536) آغاز می‌شد و می‌کشید به آخر تیر همان سال و با بورخس‌های بیژن الهی خاتمه می‌یافت.
صفحه‌آرا و طراح یا به قول امروزی‌ها «مدیر هنری»ِ (انگار تب دکتر و استاد و مدیر در جامعه به اهل هنر هم سرایت داشته) این مجله، در این دوره‌ی کوتاه که «حسام اشرفی» سردبیر آن است، با اعجوبه‌ای‌ست به نام «بهزاد حاتم» که نمی‌دانم اصلن کجاست یا کیست؟ اگر زنده است و کسی دیدش بگوید فلانی به سلام و خسته نباشید مصدع است. کاری که حاتم در آن سال در بستن این صفحات شعر، آراستن بورخس‌های الهی، آراستن فیل در تاریکی قاسم هاشمی‌نژاد، مقالات متعدد هنری و ... کرده است، هنوز، هنوز در مجلات فارسی کمیاب است.
مترجم شعرها مشخص نیست ولی از بعضی قراین باید حدس زد بیژن الهی‌ست که به چیدن علف‌های کوچک از دره‌ی هزاررنگ عادت دارد. در یادداشت محسن صبا (چهل سال رفت و بیش... «این شماره با تاخیر 7») و اسماعیل نوری‌اعلا (همانجا) می‌خوانیم که علاقه‌ی بیژن الهی به شاعران یونانی از کتاب جیبیِ «شاعران یونانی» انتشارات پنگوئن آغاز می‌شود و بعد به کاوافی منتهی می‌شود،‌ به اعاده‌ی حیثیت از این مرد. با توضیحات این دو دوست و همراه (یکی چند سالی و یکی نیم قرن) کتاب مذکور باید این باشد:

Four Greek Poets: C.P. Cavafy, George Seferis, Odysseus Elytis, Nikos Gatsos
(Translated by: Edmund Keeley ,  Philip Sherrard)
Penguin Books, (Penguin Modern European Poets) 1965

و شعرهای این صفحه نیز از همین گزیده و از ترجمه‌ی انگلیسیِ همین مترجم است، دقیق.

این آقای Keeley ، نویسنده و شاعر و مترجم و استاد دانشگاه و اینها، دیپلمات‌زاده است و کودکی را آمریکا و یونان و کانادا می‌گذراند و بعد ادبیات می‌خواند و شیفته‌ی شاعران یونانی قرن بیستم می‌شود، ریتسوس، سفریس، الی‌تیس و بیشتر از همه کاوافی. هنوز زنده است در هشتاد و هفت سالگی. اگر به لیست آثار ترجمه‌ای این مترجم شاعر (از 1961 تا 1009) دقت کنیم می‌بینیم که شعر یونانی چقدر مدیون اوست:
v Six Poets of Modern Greece (With Philip Sherrard) Alfred A. Knopf, 1961
v Vassilis Vassilikos, 'The Plant,' 'The Well,' 'The Angel': A Trilogy (With Mary Keeley) Knopf, 1964.
v Four Greek Poets (With Philip Sherrard) Penguin Books, 1965
v George Seferis, Collected Poems: 1924-1955 (With Philip Sherrard) Princeton University Press, 1967
v C. P. Cavafy, Passions and Ancient Days (with George Savidis) Hogarth Press, 1972
v Modern Greek writers: Solomos, Calvos, Matesis, Palamas, Cavafy, Kazantzakis, Seferis, Elytis (With Peter Bien) Princeton University Press, 1972
v C. P. Cavafy, Selected Poems (With Philip Sherrard) Princeton University Press, 1972
v Odysseus Elytis, The Axion Esti (with George Savidis) Pittsburgh University Press, 1972
v C. P. Cavafy, Three Poems of Passion (with George Savidis) Plain Wrapper Press, 1975
v C. P. Cavafy, Collected Poems (With Philip Sherrard and George Savidis) Princeton University Press, 1975, revised edition, 1992.
v Angelos Sikelianos, Selected Poems (With Philip Sherrard) Princeton University Press, 1979
v Odysseus Elytis, Selected Poems Viking-Penguin, 1981
v The Dark Crystal: An Anthology of Modern Greek Poetry (With Philip Sherrard) Denise Harvey & CO, 1981
v Voices of Modern Greece: Selected Poems of C.P. Cavafy, Angelos Sikelianos, George Seferis, Odysseus Elytis, Nikos Gatsos (With Philip Sherrard) Princeton University Press, 1981
v Yannis Ritsos, Return and Other Poems Parallel Editions, 1983
v C. P. Cavafy, A Selection of Poems (With Philip Sherrard) Camberwell Press, 1985
v Yannis Ritsos, Exile and Return: Selected Poems, 1967-74 Ecco Press, 1985
v The Legacy of R.P. Blackmur: Essays, Memoirs, Texts , Ecco Press, 1987
v Yannis Ritsos: Repetitions, Testimonies, Parentheses Princeton University Press, 1991
v The Essential Cavafy (With Philip Sherrard) Ecco Press, 1995
v George Seferis, Collected Poems, (With Philip Sherrard) Princeton University Press, 1995
v Angelos Sikelianos: Selected Poems,(with Philip Sherrard), second bilingual edition, Denise Harvey, 1996
v George Seferis and Edmund Keeley: Correspondence, 1951-1971 Princeton University Library, 1997
v A Century of Greek Poetry 1900-2000: Bilingual Edition (with Peter Bien, Peter Constantine, and Karen Van Dyck) Cosmos Publishing, 2004
v Selected Poems Of Odysseus Elytis (with Philip Sherrard) Anvil Press, 2007
v The Greek Poets: Homer to the Present (co-editor) W. W. Norton, 2009

این «ثلاثی»هایی که در فارسی می‌خوانیم در اصل ده تا هایکوست از دفتری به نام «شانزده هایکو». باقیِ کارها هم همینقدر زیبا.


آخر هم اینکه این شانزده هایکو شده آغازگر یک جریانی که مشخصات آن را در این لینک می‌توانید ببینید و جالب است: