۱۳۹۴۰۹۰۷

کیوان طهماسبیان: در سپیده‌ی صبح، مسلّح به سوزِ صبر

.



.

 کیوان طهماسبیان: در سپیده‌ی صبح، مسلّح به سوزِ صبر


پی‌دی‌اف همین نوشته را از اینجا بردارید


+
گناهِ «کیوان طهماسبیان» جوانی‌ست و فروتنی‌اش، که امیدوارم روزی هردوی اینها شفاعتِ نامش کنند --در این زمانه که کمتر کسی را طاقتِ سوزِ «صبر» است، نه! انتظار نه، که صبر بر فراهم آمدنِ اسبابِ شناخت لاجرم همه را این بی‌صبری انداخته به تظاهر و تقیه، نمایشِ آنچه نیست و پنهان کردنِ آنچه متاسفانه- هست.

+
برگردان‌های کیوان طهماسبیان از پونژ، پیثارنیک، الیوت، رمبو، بکت، سلان، بلانشو، آگامبن و بارت، تا اینجا که منتشر شده بعضی و دیدنی‌ست همه، دو وجه پیدا دارد: یکی زبان-ورزیِ او در فارسی که زبان را با زخم‌های گونه‌گون می‌شناسد و ترکیب می‌کند و زخمه‌های خود می‌زند، دیگری شناختنِ بوطیقای ترجمه --که مُهرِ دگمِ غالبِ مترجمانِ ترسو و دلقکانِ مقلد را از او برمی‌دارد.
اینها همه نویدِ هوایی سبک و نفس‌کشیدن‌هایی طولانی می‌دهد، تا فضای ریه از عطرهای ناشناخته رعشه بگیرد.

+
این ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان است از سه دوره‌ی شعر آرتور رمبو:

اتودهای فارسی در سه‌ دوره‌ی آرتور رمبو
«اُفِلی»، «بدرود» و «حراج (ته‌بساط)»
کیوان طهماسبیان
بهار 1393
بردارید از اینجا

+
«اُفِلی»ِ رمبو از کارهای خیلی جوانیِ رمبوست، شانزده‌سالِ تمام ندارد وقت نوشتنش. از روایت صحنه‌ی مرگِ اُفلیا در «هملت شاهزاده‌ی دانمارک» آغاز می‌کند و تصویر نقاشی‌های مابعد، جدای هواها و سوداهای آنوقت‌هاش، فراوان در نامه‌ها- با نظری به تصویر و مالیخولیا و نواهای اُفلیا در حکایتِ هملت، به آن بیدی که خم شده بر رودِ چون آینه تاریک-، اُفلیای خم شده در چیدنِ گلی یا آویختنِ تاجِ گلی، به اُفلیا که مغروق، اُفلیای افتاده بر آب و پیراهنِ بلندِ سفیدش بر‌آب‌گسترده و اُفلیا که آواز می‌خواند درون تابوت روانِ سیال... یک سیالیت و ایهام و دلالتِ لرزانی در روایتِ مُردنِ اُفلیا هست، مثل روزهای آخرِ آلن‌پو، که راه می‌دهد به خیال‌های شاعر و نقاش، که در شعرها هست و در نقاشی‌ها هم. مثلن ببینید:

افلیِ کارِ دستِ جان ویلیام واترهاوس (1849-1917) که به غلط برخی از اثرش بر رمبو حرف می‌زنند. (1889) سه افلی دیگر هم دارد. یکی این
افلیِ کارِ دستِ آلکساندر کابانل(1823-1889) که گاهی کنار شعر رمبو می‌بینیم: (1883)
افلیِ کارِ دستِ پیر آگوست کوت (1837-1883) ، افلیِ کتاب به دست: (1870)
و مشهورترینِ آنها اُفلیا کارِ دستِ جان اِوِرت میلِی (1896-1829) : (1851- 1852)

در روایتِ مُردنِ اُفلیا خودکشی تصریح نمی‌شود، در شیوه‌‌ی خاکسپاری‌ش اشاراتی هست به حُرمت خودکشی شاید-، ولی شکستنِ شاخه‌ی بید و روایتِ سوم‌شخص و باواسطه‌ی شاهبانو گرترود (پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی هفتمِ حکایتِ هملت) جا باز می‌گذارد برای تفسیرها که در نقاشی‌ها هم پیداست، بازوهای گشوده و چشمانِ آسمان‌نگر و لباس پُفی که چند لحظه امانش می‌دهد قبلِ مرگ آوازی بخواند، شاخه‌ی شکسته‌ی بید در دستکارِ کانابل، در اوفلیِ نشسته بر شاخه‌ی سستِ بید و نیلوفرانِ آبی در پس‌زمینه و برکه‌ی آرامِ سیاه: مرگِ منتظر، در آنسوی رود. این انتظارِ مرگ، در گرته‌ی مبهم جمجمه‌ای محو پیداست، در کرانه‌ی رودِ کارِ میلِی. ارجاع فرگردِ سومِ شعر به «شاعر» و «می‌گوید چنین» و «می‌گوید روان بر آب دیده» همه به همین روایتِ مبهمِ گرترود است؟ شاید از پسِ ابهام در «خواستِ مرگ» یا «تصادفِ مرگ»، سوالِ پنهانی سر بکشد: شاهدِ مرگ کیست؟ چشمِ روایت کیست؟
درز بگیرم:
+ مقاله‌ای‌ دقیق درباره‌ی افلیِ رمبو، از Valerie Minogue با آدرس زیر:
VALERIE MINOGUE 
“RIMBAUD'S OPHELIA”
French Studies 1989 XLIII: 423-436.
بردارید از اینجا
+مقاله‌ای‌در باب تأثیر اُفلیا رمبو بر شعر «قصیده‌ی دخترِ مغروق» برشت (1919-1920) و تطور تصویر افلیا، با آدرس زیر:
Rainer Nagele
“Phantom of a Corpse: Ophelia From Rimbaud to Brecht”
MLN , Volume 117, Number 5, December 2002 (Comparative Literature Issue) pp. 1069-1082
بردارید از اینجا
+
این چند جا را برای خواندن بیشتر کلیک کنید:
+


تا دستتان بیاید فرق ترجمه با ترجمه از کجاست تا به کجا، این چند سطر را مقایسه کنید:

و شاعر در پرتو ستارگان گفت: تو می‌آیی که جستجو کنی شب را، گلهایی که چیده‌ای را، و او دیده‌است روی آبها خفته‌ای بر روانداز بلندش را، افلیای پاک را شناور مثل یک گل سوسن درشت.

.
... و می‌گوید چنین شاعر
که در نورِ ستاره
تو می‌آیی شبانه
پیِ گلها که چیدی
و می‌گوید روان بر آب دیده
مستورِ تورهای بلند
اُفلیا را سفید
          چون سوسنی بلند.
+
حراج (ته بساط) و بدرود داستان‌های دیگری دارند، باید نوشت.
+

ــ مهمانی تمام شد، بساط تازه‌ای برپانشده بر باد رفت، حالا مهمانیِ تازه همینجا برپاست با تطوارت و تهوری... ـــ

۱۳۹۴۰۵۰۶

آخر مهمانی

دیروقت، خیلی دیر، شاید روزها بود این‌وقت شب خانه بودم، حالا دیروقت شب ایستاده بودم به تماشای آبِ در دَوَران و گربه‌ی سیاهِ یک‌چشم روی دیوار لم داده بود. نمی‌خواستم کاری بکنم، می‌خواستم بروم خانه و بخوابم. شب‌هاست، شب‌های زیادی که خوابم بهم ریخته، یکی دو ساعت به‌سختی می‌خوابم و بعد بیداریِ ممتد. بیداریِ تا صبح و بعد سوزش چشم و بی‌حوصله می‌زنم بیرون تا برسم به ساختمان خالی و اتاق خالی و میز خالی و حیاط پشتیِ خالی و پرده را بالا می‌کشم. چند دقیقه‌ی دیگر راه می‌افتم سمت ایستگاه تاکسی‌ها. لابد ساکت و کم‌حوصله. بعد ادامه‌ی کتاب دیروز را دست می‌گیرم در اتاقِ خالیِ یک ساختمان بزرگ خالی. یکی دو مقاله‌ی آخر یادداشت‌های انتقادیِ بودلر.
در همین بیداری‌ها دیدم دیگر نمی‌خواهم اینجا بنویسم. تمام. این هم یک تصمیم بود کنار تصمیم‌های دیگری که نمی‌توانستم بگیرم. انگار نخواهم پشتِ یک جمله‌ی بلند نقطه بگذارم، به هر تقلایی. دیدم خواسته‌ام نقطه بگذارم و بروم سر پارگراف بعدی اصلن، جمله که هیچ، این پاراگراف حوصله‌ام را سر برده، کش ندهم بهتر است.
آدم‌هایی اینجا زنده‌تر بودند تا واقعیت. آدم‌های در خلوت، آدم‌های خلوت‌گزیده و دور. از همه دورترم حالا. شاید از بی‌حوصلگی بروم روزی جای دیگری بنویسم. شاید نه، شاید به همین ننوشتن ادامه بدهم. اقل کمش اینکه خیالم راحت است.
تق
و تمام


۱۳۹۴۰۳۱۵

سوگند به یادهای پران

سوگند به اسبانِ غازيان، آن دوندگانِ بانگ‌درگلوافتادگان.
آن در دويدنْ آتش‌از‌سنگ‌جهانندگان.
آن به‌غارت‌برندگان، به سفيده‌دمان.
آن برانگيزندگانِ گرد در آن مكان.
آن افكنندگان مر غازيان را در ميان سپاه كافران.
 بدين سوگندان كه آدمى نسپاس است و بازدارنده است...
.........

این کلمات، این سطرهای درخشان پیش چشم می‌آمد و می‌رفت در این روزها که وقتِ رفتن نداشتم و جای برگشتن؛ و در این نرفتن و نیامدن‌ها زوالِ وقت به چشم نمی‌آمد اگر پیشانی‌اش و پشت‌بندش یاد حرف‌های اصفهان و چند ساعتِ روشن نبود.
تا لیوان‌ها و جایخی را بیاورد، ایستاده بودم بیرون بر سقفی ‌چنان‌بلند که گنبد و هفت دریچه‌ی همیشه‌تاریک پیشِ چشم بود. کلماتِ پرّان، ستایش از آنِ کلمات است، ستایش از آنِ کلماتِ شوخ است که صحافیِ دستی شده بود با نخِ کنفی و سوراخ‌های منظمِ فکرشده، با حروف توخالیِ پوک، قطع خشتیِ پذیرنده، مرزهای فرّارِ نپذیرفتنی، بی خطوط سیاه و توپر...
بعد از مهتاب پینکی رفتم و برگشتم، هوا گرم بود و گردنم می‌سوخت، جاده در آفتاب و پینکیِ قبل از ظهر مواج بود و محوی، بر پوستْ بادِ خُنکی، در هوا ردِ تارِ رویایی که می‌رفت تا دور...

- سطرها همه، نقطه تا نقطه، از ترجمه‌ی قرانِ امام ابوحَفص نجم‌الدّین عُمَر بن محمّد نسفی، 482-538 ق هـ ، ترجمه‌ای کهن و به فارسیِ غریب و گاهی مسجع به تصحیح عزیز‌الله جوینی، که اول‌بار انتشارات بنیاد فرهنگ و بعدها انتشارات سروش چاپخش کردند -

و ماقبلِ تحریر :
(از نامه‌ی یک روشنای دور،
محسن صبای صبور)

این "گاهی" به معنی‌ی "هرگز" یحتمل از کاربرد معادل آن در عربی به فارسی آمده است. در منتهی الارب در معنی‌ی کلمه‌ی "یبس" آمده: «خشک اصلی که "گاهی" تـر نگردیده بود» (جلد ۲، ص ۱۳۸۳) و در اقرب الموارد در معنی‌ی "قرنا" آمده: «دیو که همیشه با مردم باشد و "گاهی" جدا نشود» (از دهخدا). اما کلمه‌ی "هرگز" نیز گاهی به معنی‌ی "گاهی" به کار می‌رود. مثل این بیت حافظ:
شد حظ عمر حاصل گر زانکه با تو ما را
هرگز به عمر روزی، روزی شود وصالی
که هرگز می‌تواند به معنی‌ی "‌یک‌ بار‌" هم باشد. صاحب برهان قاطع در معنی‌ی کلمه‌ی "‌هرگزی" (هرگز+ی نسبت) آورده: «به معنی‌ی ابدی و لایزالی باشد چه "هرگز" به معنی‌ی همیشه و لایزال هم هست.» (برهان، ص ۲۳۲۳ ) خود معین در حاشیه این بیت ناصر خسرو را شاهد داده:
ای طمع کرده به نادانی به عمر هرگزی
با فزونی و کمی مر هرگزی را کی سزی ؟
شاید معلوم شود که چرا قطران تبریزی در دیوانش به جای هرگز کلمه‌ی "هگرز" به کار برده بود، وقتی ناصر خسرو به تبریز پیش او رفته و مشکلات خود را از روی دیوان منجیک ترمذی از او پرسیده بود. "هگرز" پهلوی‌ی "هرگز" است در حالی که "هرگز" که دری‌ست تا آن زمان در شرق ایران جا افتاده بود و رودکی هم به کار برده بود.
*
چیز ناقص زیباتر است چون ذات آدمی دنبال کمال است، چیزی که عملاً وجود ندارد. گاهی در یک ترانه‌ی مبتذل چیزی هست که آدم را گیر می‌اندازد و مثل یک کابوس دنبال می‌کند و نمی‌شود فراموشش کرد. مرگ تنها حقیقت مطلق در جهان هستی‌ست. حتی خورشید نیز می‌میرد. در چنان دنیایی‌ست که "هرگز" معنی‌ی ابدی پیدا می‌کند. این معنی را به کار برده‌ایم که آن را انکار کنیم و شاید به همین دلیل می‌گوییم "گاهی وانگشت" در حالی که هرگز همیشه همان هرگز است...

۱۳۹۴۰۲۲۶

از نامه به ن.

از نامه به ن.


وقتی حرف نیست، نورِ هر اتاقِ تابستانی، از روشنای تیزِ عصر تا سیاهیِ آخروقت، طیفِ ممتد امّا کاهلی را می‌گذراند، میزان کشیده‌ای از مرگ. زیبایی‌ها در تاریکی سیاه می‌شوند، در نورِ رو‌به‌سیاهی: لب‌پَر. چرا هر چیزِ ناقص زیباتر است- مثل هر بوی خوشی که همیشه انگار دارد می‌تپد تا نقصان خودش را تمام کند، و تو محکم‌تر بو می‌کشی تا تمامش را به چنگ بیاوری؟ گاهی حرف نزدن، گاهی ناتمام گذاشتن راهِ هر-روزه، دل‌خواه‌تر است. گاهی سیاهیِ جسمانی و ناخالص، ترکیب‌بندیِ یک تابلو را «کامل» می‌کند. گاهی نخواستن و اصرار کردن بر توانِ نخواستن کاری‌ست. راستی، نگفتم، «گاهی» در کاربرد ما جنوبی‌ها، اغلب، «هرگز» معنا می‌دهد؛ اگر بگویند «گاهی وانگشت» یعنی «هرگز برنگشت». 

۱۳۹۴۰۲۲۵

مرگِ فراموش

مرگِ فراموش

(یادی مبهم)

رفتیم و راهِ ماشین‌رو قبرستان را مهدی پیدا کرد،‌ غروب نشده بود که رسیدیم و هوای بهاری بود آنجا که درخت‌ها بود و برگ‌های تبریزیِ بلند می‌لرزید در نورِ لرزانِ پیش‌از‌غروب و باد ملایم. پیرمرد، با کلاه‌نمدی و چشم‌هایی که به هیچ‌جا نگاه نمی‌کرد، عصای دسته‌نقره‌ای را تکیه کرد و از مچ فشار آورد، معلوم بود هنوز رمقی دارد در بدن، ولی چشم‌هاش انگار به چیزی فکر می‌کردند که رمقش را فرو‌می‌تکاند.
رفتیم و قبر را پیدا کردیم. آدرس پرت‌و‌پلایی بود که آخرش هم افشین اتفاقی قبر را پیدا کرد. پیرمرد نشست سر قبر، به سنگ‌قبرِ ساده نگاه کرد، لب‌هاش نمی‌جنبید، روی صندلی‌صحراییِ چوبی آرام نشسته بود و عصاش را مایل گذاشته بود. از نیم‌رخ نگاه می‌کردم که هیچ‌چیزی از چهره‌اش پیدا نیست، شاید چون هیچ‌وقت دقیق نشناختمش. کسی حرف نمی‌زد. حرفی نبود. یکی مُرده بود و هنوز خنده‌های مقطع و مردانه و رام‌شده‌اش تکه‌ی روشن خاطرات من بود. کسی مُرده بود و پیرمرد بر سر قبرش باید مرور می‌کرد بعد از او چه می‌ماند؟ چه امیدی؟
مهدی گفت بابا بریم؟ برگشت و نگاه کرد، نمی‌توانستم بفهمم از مُردن فرزند جوان است یا همیشه چشم‌هاش همین‌طور، مثل سنگ سیاهِ قبر، مات است و خیره. با لهجه‌ی غلیظ تهرانی، از آنها که حالا دیگر کیمیاست، گفت: «بریم جانم، غروب هم شد. کجا باید بریم؟» که اشاره به ماشین‌ها کردیم. قبرستان کوچکی بود،‌ چند درخت و حوضی و سایه‌ی تُنُکی و اما باغی بزرگ چسبیده به آن.
وقتی داشتیم می‌رفتیم سراغ ماشین‌ها، که غروب بود و آفتاب سرخ از روبرو می‌تابید و کلاه پیرمرد به سرخی می‌زد و ریش انبوه سفید و سبیل پرپشت سفیدش زیباش کرده بود، پیرمرد برگشت به من و مهدی گفت: «این مرحوم بود که رفتیم سر خاکش؟»

غروب رفته بود.

۱۳۹۴۰۲۰۶

بیدهای مجنونِ شبانه‌ی اصفهان

بیدهای مجنونِ شبانه‌ی اصفهان

تقدیم به چند دوست


1
گفتم زیتون سفتی و لیز خوردنش به پوست انسان شباهت می‌برد، دقت کردی؟ که برگشت گفت دقت کردی خیلی وقت است نمی‌نویسی؟ ننوشتن خرابم کرده بود.

2
کنار آب نشسته بود مردِ اندوهگین و از تابیدنِ سمج آفتاب بر آب و بعد بازتابیدنش بر پوست لطیف او، و حرکتِ دست‌هاش وقت خندیدنِ قهقاه، و پس زدن خرده‌ریزه‌های نانِ روی نیمکت وقتِ سکوت، کهکشانی از خاطره پدید می‌آمد. گفت سال‌هاست روی «امضا» کار می‌کنم، لرزش دست وقتِ امضا لرزه‌های روح را باز‌تاب می‌دهد، تنش‌های پوست را منتقل می‌کند و ترجمه است، این خودش یکجور ترجمه‌ی چیزی‌ست که لمس نمی‌شود، ترجمه‌ی روحِ لمس‌ناشدنی به خطِ لرزانِ لمس‌شدنی، به‌واسطه‌ی پوست...

3
درختِ پیرِ حیاط و باغِ بزرگِ مجاور. باغ‌های مجاور نعمت‌اند، مال تو نیستند ولی برای تو هستند. کسی نمی‌تواند باغِ مجاورِ خانه را از تو دریغ کند. گفتم چه بهره‌ی شعف‌آوری دارید از حیاط و رنگ و نور باغ مجاور، خاصّه در بهار اصفهان، عصرهای پرنور و امپرسیونیستی. بعد که کاغذ بزرگ و پوشه‌های لاغر و کتاب‌های شیرازه‌شده و صحافی‌شده به‌دقت- را می‌دیدیم، خط غریب و وردمانندش توجهم را جلب کرد. سرکش‌ها و دسته‌ی «ط» و «ظ» را می‌کشید، حروف دیگر را در هم می‌چرخاند اما با حفظ حریم و تغییری در امتداد نداشت. کاغذ را که ورق می‌زد، در فاصله‌ی ورق‌خوردن‌ها باغ بود که برگ به برگ نور را بازتاب می‌داد بر میزِ مدوّرِ اتاق.

4
سال‌ها قبل بود، زمان شکل مدورش را بازیافته بود، هیئتِ تلخِ تجسمِ یادها بود که بر کناره‌ی برکه‌ی ساکت و آرامِ جایی در دوردست اصفهان می‌لرزید، برگ‌ها شلال در باد و شاخه‌های لرزان و سبزِ بیدهای مجنون نبود که در کج‌بودنِ تنه‌ی لاغرشان فرصت می‌یافتند چون موهای زنی لَخت بیاویزند و عمود برقصند، هماهنگ با اختلافات همیشگیِ ظریف. برکه را دو دایره‌ی ناقصِ بزرگ و یک گذرِ پل‌مانندِ میانی می‌ساختند که شبیه دو چشم می‌شد. ساکت، بی‌هیچ‌ حرفِ اضافه‌ای قدم زدیم. هر کس طوفانی از چیزهای لمس‌ناشدنی را در ذهن خود مرور می‌کرد. خاطرات و یادهای دور، پوست را لمس‌ می‌کردند و خواهشِ لمسِ هرچه‌دور، برکه را آرام‌تر نشان می‌داد.
صدای پرنده‌ی ناپیدایی می‌آمد، صدای پریدنش آمد، صدای نشستن در درختی نزدیک اما ندیدنی، صدای باد که برگ‌ها و پرنده‌ی ناپیدا را می‌لرزاند، نمی‌برد و می‌رقصاند.
چرا در انتهای هر سفر، آنان که ندیده‌ایم یا خیلی وقت است لمس‌ نکرده‌ایم، در ذهن ما پررنگ‌ترند؟

5

به سوی کوهِ سیاهِ بزرگ می‌رفتیم، کوه هولناکِ روبرو در هوای تمیز و بهاری اصفهان تلالو تاریکی داشت. به تلفنی فکر کردم که ماه‌هاست به آن دست نزده‌ام، به این‌که همین روزها خانه‌ام را جابجا می‌کنم و دیگر این شماره هم مفهومی نخواهد داشت و باید شماره‌ی جدید را بدهم که در حافظه‌ی موقتی‌اش ثبت شود. به تلفنی فکر کردم که قرار بوده بزنم، و تعلیق. کتاب باید بسازم از روی نسخه‌ی این کتاب قدیمیِ خودم و بفرستم برای کسی. نسخه‌ی صحافیِ دستیِ وعده‌شده را بخوانم، برگه‌های پراکنده‌ی پوشه‌ی زرد را تنظیم کنم، چند پوشه‌ی جدید... گلدانِ روی میز نخشکیده باشد... 

بهار نود و چهار

۱۳۹۳۰۷۰۸

رویای معماریِ نا-بوده

رویای معماریِ نا-بوده



هوشنگ سیحون، حسین امانت، کامران دیبا

1
کامران دیبا را همراه حسین امانت و نادر اردلان سازنده هویت معماری تهران پهلوی دوم می‌دانستم، البته کنار کارهای مدرن فرمانفرماییان و یادمان‌های ملی مشهور سیحون. معماری دیبا البته فرق داشت، با آن بتن‌های استوار و نظم هندسی خاص، جا دادن انسان در معماری و قاب گرفتن درخت و انسان در پنجره‌ها و راه‌ها، طراحی شهری مثل شوشتر، در طراحیِ ساده و ماندگار یک نماز‌خانه کنار موزه هنرهای معاصر. ولی هیچ چیزی نبود که کار دیبا را و زندگی دیبا را ثبت کرده باشد. تا این کتاب را به لطف آقای م. طاهر نوکنده شناختم وقتی اولین فکرهای پژوهش معماری و خطوط اصلی را با ایشان مطرح می‌کردم. بعدها بود که کتاب کامران دیبا نشر هنر معماری قرن منتشر شد. کتابی که اسناد و عکس‌های خوبی داشت و اطلاعاتی که باید یک بار ثبت بشود، ولی آنچه از دیبا باید نوشته شود این نیست، کولاژ نامتناجسی بود از متن‌های دیگری در جاهای دیگری که آخرش هیچ نظمی نداشت؛ نمی‌دانم چرا در ادبیاتِ معماری این نیم قرن، هیچ معماری یا منتقد معماری نیست که نثرش و متنش و کتابش شعور معمارانه درش باشد معماری متن، احترام به فضا، تعبیه کردن فضاهای ورودی، راه دادن نور، فضاهای مرتبطِ‌ معنادار، هم‌نشینی انواع مختلف جداکننده‌های فضا، نیم‌بسته و گاهی روباز و گاهی بی‌هیچ‌نوری حتی.  

2
در این کتاب دیبا حرف می‌زند و البته همصحبت خوبی دارد: رضا دانشور. داستان «با فامیل داماد به عروسی نرو» که در این شماره با تاخیر در آمد، آشنایی دقیق من با داستان‌های کوتاه دانشور بود و البته «خسرو خوبان» را شاپور جورکش عزیز، ده سالی قبل، در شبی از شب‌های بلند و ساکت اصفهان، وقتی سیگارش را از اندوهِ مرگِ علیرضا اسپهبد مدام روشن نگه می‌داشت، به من معرفی کرد کنار «سوره الغرابِ» مسعودیِ غریب، غربت‌رفته، دقیق، زبان‌آور. داستان‌های دانشور خبر از یک ذهن جوینده و طراح می‌داد، داستان‌هایی که در آن از آل و جن و پری گرفته تا وقایع روز، در نقطه‌ی تبدیل و رفتآمد میان واقعیت و خیال کار می‌کرد، بالماسکه راه می‌انداخت و نهایت وهم را نشان می‌داد که چطور چیزی جز کابوس واقعیت نیست. به کارهاش منتظر بودم، چشم براه داستان‌هایی، رمانی، کتابی...

3
کتاب را لطف دوستی ناشناس به دستم رساند. بعد شنیدم نشر «بن‌گاه» دارد مجوز می‌گیرد برای چاپ! چاپ این کتاب؟ باور نمی‌کردم، آن فضای باشگاهی که با تناولی راه انداخته و طراحی‌اش از روی اندام غزاله علیزاده و فضای کافه‌های آن روزها، درگیری‌هاش با دربار و قضیه عزل رئیس پلیس شهر به خاطر زدن موهای زنده‌رودی و اصلن اصرارش روی میکس و اختلاط فرهنگی و آمیزش فضاها و روابط انسانی و جا دادن اینها در معماری و ... لابد دارد مجوز می‌گیرد، می‌شود چیزی مثل بازسازی پارک شفق، نیاوران، مثل حذف مجسمه‌های زنانه بی‌حجاب، مثل پنهان کردن تابلوهای نقاشی موزه هنرهای معاصر، مثل انزوای نمازخانه پارک لاله. ولی خواندن همه‌ی این حرفها برای هر کسی که تاریخ فرهنگی معاصر برایش جذاب است، هر کسی که معماری مدرن ایران را دنبال می‌کند، یا نقاشی و اقتصاد هنر در ایران، هر کسی که به شناختن سرشت اتفاقات فرهنگی دوران پهلوی دوم علاقه دارد، ضروری‌ست. خاصه که روایت تودرتوی دیبا، سوال‌های دانشور و صراحتش، پاسخ‌های بی‌رودر‌بایستی دیبا و نوشتارِ متکی بر رسم‌الخط صمیمیِ شکسته‌اش، بی‌هیچ هدفی هم، خواندنش را ضروری کرده است.

4
کتاب را اینجا گذاشتم که دسترس باشد؛ اگر مولف و مصاحبه‌کننده و محرر و ویراستار و ناشر و هر محقِ دیگری بخواهد، برمی‌دارم. به کسی دسترسی ندارم. شیفته‌ی این نگاهی شدم که در عین ربط با حکومت و نزدیکی به وقایع و آدمهای دربار و تصمیم‌گیران، نه مثل خیلی‌های دیگر، ذهنش نظام دارد، برای خودش آرزوهایی دارد، معماری را می‌فهمد، اهل خوردن و بردن و چاپیدن در حد ترکیدن نیست، انزوای سالها تلخش نکرده است، هنوز حرف می‌زند، می‌نویسد، مصاحبه می‌کند، دل برنداشته، معماری را با انسان و حضور انسان و احترام به انسان و فرهنگ می‌فهمد و اصلن دلش با «ساختن» و «برپا کردن» انس دارد نه با ویترین ساختن و لاف کارهای نکرده. حقیقت اینکه در معماری ایران چهره دیبا، از تمام زوایا کامل است. هوشمندانه جمله‌ی سردرِ کتاب را انتخاب کرده، هر که کرده، و اگر وقت داشت و می‌شد دیبا تهران را می‌ساخت. این همه سال چرا کسی سراغی و مشورتی و طرحی از دیبا نگرفته است؟ چرا این همه دوست و آشنا دارد، این همه رفیق و نویسنده و پژوهشگر معماری، این همه مجله و کتاب و نشر، چرا یک کتاب تحقیقی درست برای او منتشر نشده است؟

5

این چند خط هم به قصدِ داستان اینجاسپاریِ این کتاب نوشته شد و نه کارهای دیبا. شاید چند وقتی روی منابع دست اول معماری این صد سال ایران کار کردیم و بعد طرحی ریختیم برای چند کتاب پژوهشی-تحلیلی، که خط زیر حساب این صد سال کشیده باشیم. این کار شده لذت این روزهای من. من نه، ما چهار نفری که داریم وقت و بی وقتی‌مان را سر هم می‌گذاریم، یک دوربین دست گرفتیم عکس می‌گیریم از چیزهایی که نابوده نیست، کتاب کنار کتاب می‌گذاریم، مقالات را تجمیع می‌کنیم، حرف می‌زنیم، احوالات اقتصادی و اجتماعی را می‌بریم روی یک سالشمار، وقایع هنری را، نقطه‌عطف‌های معماری را، خاطرات شفاهی را می‌خواهیم جمع کنیم که بشود تاریخ شفاهی و رویاهای دیگری که از یک اتاق کوچک روی تپه‌ی الهیه آغاز شد و یک میز و دو مبل در کافه‌ای پر از دود سیگار. حالا این وسط چیز دندان‌گیری اگر بود، همینجا واسپاری می‌کنم، هرچیزی که به معماری و شهرسازی و فرهنگ و تاریخ این صدساله‌ی ما جوابی بدهد، جایی را روشن کند، حرفی داشته باشد.


۱۳۹۳۰۷۰۴

تفریق دوستانِ دور


به هم‌دم و سازِ خاک: داستان‌نویسِ ابوتراب


«هرجایی که باشم انگار می‌کنم چیزی غلیظ‌تر از هوا در مکان هست که مثل بوی یک صندل مصریِ پَرّان در هوا ما را احاطه می‌کند. از بالای راه‌پله تکه‌نوری می‌تکید از بس زردِ دیوارها و جدارِ کثیفِ چراغِ مدورِ راهرو دل به دل هم داده بودند، که کفِ دستم از یادِ دوستی دور و غمگین و بیمارْ عرق کرد؛ راه را می‌خواستم نمی‌آمدم، می‌خواستم نیامده‌بودم. در از چارگوش‌های پس‌هشته و برجسته‌ی لب‌پَر، از خاکِ نازکی که نشسته، از رنگِ‌چندباره‌ی کِدِری که خورده بود و ناشیانه گُلّه گُلّه، زیرِ آن نورِ وامرده‌ی وهم، در آخرین ساعات تابستان چیز دلچسبی نبود. چیزی آنطرفِ در منتظر من نبود. فردا روز اول پاییز بود. در زدم، دوست داشتم بتوانم ساکت باشم، با کسی حرف نزنم، کسی حالی نپرسد، کسی نخواهد دست روی شانه‌ام ول کند و ویرانِ موسیقی باشد...
اصلن داشت قهوه را هم می‌زد و دستش دنبال فندک بود، تعریف کرد این بشر، وقتِ نوشتن شعر، وقتی دستش به نوشتن رضایت نمی‌داده، آن‌وقت‌ها که محال‌اندیشی پیشه کرده بوده، از فرطِ‌ هیجان و محال‌بینی با نوک مداد کاغذ را سوراخ می‌کرده است. یا در کمیاب‌ترین لحظات به رعشه می‌نشسته و بعد خیره می‌مانده به شومینه یا پنجره، انگار از ارگاسم کوتاهی برگشته باشد... فهمیدم چرا هر کلمه از او که می‌خواندیم، در هیئتِ شعر یا متن تدقیقی، یک برقِ آشنا داشته است. خب، مجبور شده بود برود بمیرد، و مهمان ما هم بیشتر از او نگفت...
این روزها که بیشتر به شکل و تغییرات نامه و تاریخ آن نگاه می‌کنم، مسببش یک دوست قدیمی‌ست؛ نامه‌های سال‌های دور را که نادیدنش اولی‌ست- به تفریق و تفنن وامی‌خواندیم و دیدیم در این روزگارِ مرگِ‌دستخط و فونت‌های جهانی، گاهی از یکدیگر بازشناختن‌مان به همان مشخصات بالای هر نامه میسر است باقی در فراموشی همرنگ‌اند. البته این نامه‌های تُنُکی که ما می‌نویسیم جاعوض نخواهد شد...

چکار کنم؟ آخر این هفته هم منتظر خواهم بود، به تلفن‌های دور، به آشنایانی که دورند، در خانه یا کشوری غریب، یا در دلی سکنی دارند که خوی مردمی از آن رفته است و با مردمان کوچه بازار انس ندارد و با دوستان قدیم هم، از گوشت خونالود خودش بوی خوشتری سراغ ندارد. راستی گفتم آن دوست نویسنده‌ی بدخلق‌مان چه شوخیِ تلخی با خودش و هواخواهان تازه‌‌یابش دارد؟ به همه‌ی آنها می‌گوید نوشتن را کنار گذاشته است، می‌گوید کشاورزی می‌کند و راه می‌رود. هروقت زنگ بزنی، دخترش، سومینا، برمی‌دارد می‌گوید پدرم سرِ زمین است. سرش هنوز از بادهای جنّی خالی نشده است...»

۱۳۹۳۰۵۳۰

به مهدی نقدی

از دفترِ فراموش‌شده‌ی نامه‌ها
به مهدی نقدی: دوست، اما دور... دور

نامه‌ی کوتاهت که رسید، خواستم مفصل بنویسم و بگویم چه حالی می‌گذرد. نشسته بودم پشت میزِ‌ خانه‌ی جدید که نورِ ملایم شیشه‌ی ماتِ بالکن، میز را و لپ‌تاپ را روشن می‌کند. نشد، نتوانستم، گلایه‌های روزمره می‌شد اگر می‌نوشتم: شتاب دویدن در سرازیری که زیاد شود، آدم هیچ نمی‌بیند، فقط می‌دود.
--
یک هفته گذشت و نوشتن نتوانستم.
--
چند روز پیش، سوار بر یک هواپیمای فوکر 100 زهواردررفته، تماشای کوه‌ها می‌کردم و فکر آمده بود سراغم که اینجا چه می‌خواهم از جان خودم و شاید اغراق نباشد اگر بگویم تنها نیم ساعتی بود که خیال هیچ چیز نداشتم و به «تماشا» مشغول بودم، سرعت زندگی کند شده بود، بالای ابرها بودیم، به سمت شرجی و اتاقی نامرتب در یک هتل خلوت. وقتی رسیدم لباس‌ها را کندم و لای پرده را کنار زدم و «تماشا»ی شهرِ در غروب کردم. از آن بالا یاد بخشی از فصل دوم «آمریکا»ی کافکا افتادم، روایت خیابان و نور و ماشین و حبابی که شفاف می‌ترکد. دیدم روزهاست از همه بی‌خبرم، کسی را ندیدم که دلم وا شود، قدم نزده‌ام چندان که دلم برای خیابان‌های دم‌کرده‌ی دمِ غروبِ‌ پرچنار تنگ نشود، دیدم این روزها میز اتاقم به‌هم‌ریخته و تلفن‌های آخرهفته‌ی منظم‌ِ عزیزِ دوری منقطع و بی‌خوابی‌هام متواتر و دوری از کلمات ممتد و بی‌حوصلگی‌هام مدام.
--
چند ساعت بعد لبِ آب بودم، شهرکِ کوچکِ ساحلی؛ آب موج نمی‌زد که دور برود، روی خودش می‌جنبید که نورِ فانوس‌دریایی‌های دور را بلرزاند. دو سه نفر دورتر نشسته بودند و زنی فندک می‌زد برای مردی که هق‌هق می‌کرد، لابد از مستی بود یا از صدای گرم و خسته‌ی مردی که کمی دورتر نشسته بود و با یک آتشِ روشنِ سیگار در باد، تصنیفی قدیمی را دقیق و مو‌به‌مو می‌خواند، هرچه گوش کردم نفهمیدم، هیچ‌وقت نفهمیدم این تصنیف‌ها را کی خوانده و چرا؟
--
فرداش رفته بودم توی فکر کارهای نکرده و لگد زدن زیر همه چیز و رها شدن، از چه چیزی می‌دانم، به سوی چه چیزی نمی‌دانم. یک ماه قبلش بود که به دوست نزدیکی گفته بودم بزن زیر هر چیزی که پیدا کردی حتمن حالت بهتر خواهد شد. او هم انگار لگد زده بود به یک حال نصفه‌ای که داشته و حالش به مادیانِ در حال سقط نزدیک بود. کلمه‌ای خبر نداشتم، ولی از دور شاهدش بودم، بو می‌کشیدم. آدم‌های بی‌وقت هم را خوب می‌فهمند. آمده بودم چیزی بنویسم براش، چند وقت پیش، که مانده بود، ماند:
«این که گفتم وقت‌های بی‌وقتی همان مامن زیست و لذت من است، منظورم وقت‌های سایه روشن بود و وقتی ببینمت از داستان‌های بسیاری می‌توانم نشانت بدهم چطور خیلی از شاهکارهای ادبیات مدرن هم بازنمایی همین زمان‌هایی‌ست که از منطق کار و پول و گردش سرمایه و عقلانیت دور می‌افتد، سرشت دقایقی را نشان می‌دهد که به آدم اجازه‌ی تامل بیهوده می‌دهد، مثلن شرح تلاش مستمر یک آدم سخت‌کوش برای حل یک مسئله‌ی ریاضی نیست، وقت‌های پرسه‌زنی‌ست. در مجسمه‌سازی هم هست، وقتی که اشیا از حیثِ کاربردی‌شان خارج می‌شوند می‌توان از آنها یک تجلیِ زیبایی‌شناسیک به دست داد، از بازیافتی‌ها که مجسمه می‌سازیم همین‌کار را می‌کنیم، پیش ساخته‌ها را که نمایش می‌دهیم داریم همین وجه را با امضای هنرمندِ مولف هدف می‌گیریم و این زدودن‌هاست که ارزش دارد. ولی زدودن این چیزها از زندگی یک جرئت زیاد و یک مواظبت در حد نیما می‌خواهد که به ورطه‌ی درویشی نیفتی...»
--
 آدمی که ایمیل‌هاش را جواب نداده باشد و نامه‌هاش نصفه‌نیمه باز باشد و تلفن‌های بسیاری را جواب نداده باشد، شاید حرفی ندارد که بزند، یا مثل سربازانِ ازجنگ برگشته از شدت تجربه و دریافتِ حادِّ جهان است که خفه شده.
--
ولی این احوالات که گفتم گلایه نیست، نارضایتی نیست، حرمان نیست، غبن نیست، چس‌ناله و غرغر کردن کاری نمی‌کند جز دست و پا کردن یک مجلس روضه و گریه‌ی غیابی؛ من با این حالِ تازه خوشم، لذت می‌برم، زخمی‌ست که هنوز خاراندنش طعمی دارد در این بی‌حالی و بی‌مزگیِ زندگی. با قسمت تاریک جهان می‌شود بازی‌های سیاهی کرد، می‌شود طعم تاریکی را در غدد بزاقی جذب کرد ولی مثل سیگار برگ است که اگر فرو بدهی آتشت می‌زند. حدودِ این تاریکی‌ام.

۱۳۹۳۰۵۲۰

ستایش از آن مغان است


از دیدن کارهای پدر خسته برمی‌گردم. این نخستین روز بود.
آنچه پنهان می‌شود برای همیشه، نزدیک‌ترین و بدیهی‌ترین «رویه» است، «سطح»ی که دیده نمی‌شود.
ستایش از آن مغان است، ستایش از آن مغان است، پس از آن سفرهای دراز که پای آدمی را خسته می‌دارد.
...

  [عیسی گفت: «من آن نورِ قاهرم. تمامم: برمی‌آید از من همه چیز و وا من می‌آید هر چیزی. تکه چوبی دونیم کنید، من آنجایم. سنگ از زمین بردارید و مرا خواهید یافت».
«صورت‌ها بر انسان پدیدار می‌شود اما نورِ جوّانیِ آنها، در تمثالِ نورِ پدر نادیدنی می‌ماند. روزی متجلی خواهد شد او، اما نورِ او صورتش را می‌پوشاند«...]

[دو بند از انجیل توماس، از مکشوفاتِ نجع حمادی، 
برگردانِ هرملینا از انگلیسیِ جیمز. ام. رابینسون]






Leonardo da Vinci : The Adoration of the Magi

1480 until 1481
oil and tempera on panel
Height: 243 cm (95.7 in). Width: 246 cm (96.9 in).


۱۳۹۳۰۵۱۷

فى وصف العاشقين الّذين بدايتهم العشق الانسانى






فى وصف العاشقين الّذين بدايتهم
العشق الانسانى



اعلم يا اخى -ذوّقك الله تعالى طعم العشق- كه نصيب عاشقان در عشق جز غم نيست. غمشان وصولست، و در اين وصول جز آتش و نم نيست. زيركانِ ديوانه‌اند، آشنايانِ بيگانه‌اند، مجنونانِ هُشيارند، سينه بر روح گوا دارند، دل و جان را در عشق معشوق براى فنا دارند، مرغانِ قفص‌شكنند، باغبانانِ گُلِ بدنند، ره‌روانِ بى‌برگند، زندگانِ بى‌مرگند. سفرشان جز حقيقت نيست، سرمۀ ديده‌شان جز خاكِ كوى شريعت نيست.
حُرّانِ رهينند، سيّارگانِ سماواتِ يقين‌اند. جانِ حُرّ‌ِشان بندۀ عشقست، زانكه مرغانِ روحشان قفصِ جسم بشكست. دَرِ باغِ عشق را بسر پيش شوند، دُرّ‌ِ درياى عشق را بجانِ خويش شوند. ويران‌كُنانِ سراى طبيعت‌اند، بيخودانِ راه حقيقت‌اند، رخشِ دلشان جز بار محبّت نكشد، لبِ جانشان جز شراب الفت نچشد. عشوه‌خران بى‌مقصود و استادانِ بى‌مزدوراند . در رهِ عشق از افسردگى دوراند .
نازكانِ دل‌خوشند، مهرويانِ كَشَند، شربتشان جز خون جگر نباشد، زانكه ابر عشق جز اشك غم در دل ايشان نباشد. شب ايشان همه روز است، روز ايشان همه نوروز است. بطريق خيالْ دزدان خانۀ جانانند، چه كنند كه جز دزدى نمى‌دانند؟ طرّارانِ يار فريبند، جز در كوچۀ يار از دست غم نگريزند. سِحرنمايانِ هندند، از كم زنى در عاشقى جز سِحر نمى‌دانند. خُلقشان جوانمرديست، طريقشان پارسائى و مرديست. در محلّ طاعت تواضع كنند. اوليا را بحضرت به شفاعت برند.
مى‌سوزند و مى‌سازند، مى‌دانند و مى‌باشند . ترنّم نواى دردشان، سماعِ خوشِ مزمار مُزيلِ گَردشان، به شَهرودِ عشق نواى آشفته زنند، زيرا كه بلبل دردشان در عشقْ واله، و جانِ بوالعجب‌شان بروى يار مايلست. در راه جانان جان و دل بگدازند، تا كار جدائى براندازند در مزكت كوچۀ يار مناجاتى باشند، در صومعۀ زهّاد خراباتى باشند. هر چند گويى، نشنوند؛ و در عشق يار يكدم نغنوند. ملوكان زمانه را پيش ايشان قدم نيست، زيرا كه عشق ايشان از مُلك دو جهان كم نيست.
صد دروغ از چاكرانِ يار به راست گيرند، و بجان خويش عشوۀ ايشان بپذيرند. چون مست شوند، از پيش يار بگريزند، و در طلب مشهود ازل خون‌هاى ديده بريزند. چرخ جز بارِ عشقِ ايشان نكشد. دهر در مجلسِ دردشان جز شربتِ غم نچشد. چون بگريند، ابر بگريد. چون بنالند، كوه بنالد. كائنات در ميزانِ عشقشان سبكسار است. عقل كلّ در ملكتِ دلشان از بوالفضولى بى‌كار است.
آوه‌كنانِ غم‌زده‌اند، مصيبت‌زدگان دل‌شده‌اند. خوردنشان مددِ جانست، خفتن‌شان منهاج ايمانست. با حريفِ دردِ عشق دَرِ قمارخانه كم زده‌اند، زيرا كه در عاشقى نو آمده‌اند...

عبهرالعاشقین
روزبهان بقلی شیرازی
تصحیح: هانری کربن، محمد معین
منوچهری (گنجینه‌ی نوشته‌‌های ایرانی، با همکاری مرکز ایرانشناسی فرانسه)، 1366

ص 51 تا 54

۱۳۹۳۰۵۱۰

برای ع. س – یک دوست

برای ع. س یک دوست

24 دسامبر 2011
با مختصری حذف و ویرایش

... چیزی که آن‌روز صحبتِ ما را مبهم کرده بود، تلاش من برای توضیح همین قضیه بود، همین که چی شد خواستم این داستان را بنویسم -داستانی خلاف آنچه که فکرش را می‌کردیم.
دلم خواست داستانی بنویسم نه در باب علت و ضرورت کنش‌ها، چیزی ویران‌کننده‌تر و دهشتناک‌تر از این ایده که تعاقب منطقیِ اعمال و سوداهای آدمی گاهی ممکن است چه وحشت‌آور باشد یا تلالؤ تاریکِ خواست و طرح‌افکنیِ آدمی برای کنش‌هایش چقدر ممکن است «ضدطرح» باشد مانند توپی بر نوک قلّه‌ای، که هرسو شاید بلغزد. اینها گفتن نداشت، حتی اینکه نهایت نور سیاهی‌ست و نورِ شدید کوری‌ست و از این حرف‌ها. یک روز نشسته بودم و فکر می‌کردم آخرین کشف بوطیقایی‌ام مسئله‌ی شرّ بوده و دنبالش تا ماکیاولی و فاوست و باتای و حلاج رفته بودم، قبلش هم مسئله‌ی فرم‌های معناداری که در بسیاری چیزها از خویشاوندی بگیر تا زبان و تصویر و نرم‌افزار و روابط و معماری و ... متجلی‌ست. خسته شده بودم، کشف جدیدی نداشتم، مطمئن بودم همه‌ی اینها یک طرف قضایاست، طرف دیگر را حس کرده بودم اما نمی‌فهمیدم. مدام برمی‌گشتم انگار بهمنی بخواهد فروبریزد و من ترسان بودم از اینکه مدفون شوم.
زنگ زدم تاکسی بیاید بروم دفتر حمید (همان‌که یکبار از چشم‌های مرگ‌-دیده‌اش برایت نوشته بودم) نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، به هال نگاه می‌کردم، به اتاق خواب که درش باز بود، به گلدان‌های توی بالکن که بوی‌شان را از پشت گردنم احساس می‌کردم، به نور مبهمی از روز که پشت پرده می‌تابید و پرده ساکن بود. فقط نگاه می‌کردم، نور به‌کفایت بود، نه چشم را می‌زد و نه مانع بلعیدن فضا بود. پاها را انداختم روی صندلیِ روبرو و لم دادم، کاری نداشتم، منتظر تاکسی بودم، کولر خاموش بود، هیچ چیز روشن نبود. کلید توی دستم بود و موبایل و کیف پول بزرگم. مثل منگیِ صبحِ مستی فکر و حرف‌های قبل توی سرم بود. دیدم همین لحظه آن چیزی‌ست که دنبالش بودم.
باز توضیحش سخت شد. باشد برای بعد.
ـ
پ ن : خواستم نامه را همین‌جا تمام کنم. دلم نیامد. قبول کن سخت است. ببین، وقت‌هایی که «بین»ِ وقت‌های دیگر است، که اول و میانه و آخر ندارند آنطور که بوطیقای ارسطویی دارد- وقت‌هایی که ضرورتی را در خود حمل نمی‌کنند، چیزی از زیبایی در خود دارند، چرا که کنش‌هایی که در آن وقت‌ها اتفاق می‌افتد، طبعاً، از همین علیّت و ضرورت و سیر منطقی حوادث دور می‌افتند و غرض و خواست و آرزو را نمایندگی نمی‌کنند. وقت‌های مرده، وقت‌های بیهوده، وقت‌های بیخود. وقت‌های دلکش زندگی هم همین وقت‌ها هستند، نه وقت‌هایی که مشغول کار پول‌در‌آر هستی، یا وقت‌هایی که برای کاری یا برنامه‌ای طرح می‌ریزی، بلکه وقت‌هایی که بیرونِ این سیر عقلانیِ منفعت‌طلبی و سودجویی می‌افتند. وقت‌هایی که توجیهی برایشان نداری، کمکی نمی‌کنند، گرهی باز نمی‌کنند، به کارت نمی‌آیند، پولی ندارند، سودی ندارند، «ضدِ برنامه»اند و ضرورتشان از تو ناشی می‌شود و تمام.
دیدم من به همین وقت‌ها دلم می‌کشد، همین که هر وقت می‌نویسم از‌ آدمی می‌نویسم که از مهمانی کناره گرفته و «خیره» نگاه می‌کند، دید می‌زند و پرسه می‌زند، ناشی از همین علاقه است؛ و این از انفعال و کناره‌گیری نمی‌آید، از عزلت‌جویی نمی‌آید. همین که گاهی که می‌خواهم بنویسم از همین لحظات بیخودی می‌نویسم که «کار»ی نیستند، وقت‌تلف‌کردن‌اند در ظاهر؛ آدم‌های منتظر، آدم‌های پرسه‌زن، چای‌خوردن‌های وسط یک ترجمه‌ی سخت، کنار جاده ایستادن و چند قدمی راه رفتن در دامنه‌ی سبز و سردِ نزدیک یوش، وقت‌هایی که حرفی میان دو نفر نیست و هر دو روی یک نیمکت به روبرو خیره می‌شوند، وقت‌هایی که آماده ایستاده‌ای مهمان برسد، چند دقیقه‌ای که منتظرید پرده بالا برود و تئاتر شروع شود، یا ایستاده‌اید مردم بیرون بروند بعد سالن سینما را ترک کنی و هیچ کاری نداری، وقتی منتظری که قهوه پف‌ کند و دمِ‌ قُل زدن برداریش، همین زمان‌های «میان»ی برایم جذاب بوده. چکار کنم.