۱۳۹۳۰۵۱۷

فى وصف العاشقين الّذين بدايتهم العشق الانسانى






فى وصف العاشقين الّذين بدايتهم
العشق الانسانى



اعلم يا اخى -ذوّقك الله تعالى طعم العشق- كه نصيب عاشقان در عشق جز غم نيست. غمشان وصولست، و در اين وصول جز آتش و نم نيست. زيركانِ ديوانه‌اند، آشنايانِ بيگانه‌اند، مجنونانِ هُشيارند، سينه بر روح گوا دارند، دل و جان را در عشق معشوق براى فنا دارند، مرغانِ قفص‌شكنند، باغبانانِ گُلِ بدنند، ره‌روانِ بى‌برگند، زندگانِ بى‌مرگند. سفرشان جز حقيقت نيست، سرمۀ ديده‌شان جز خاكِ كوى شريعت نيست.
حُرّانِ رهينند، سيّارگانِ سماواتِ يقين‌اند. جانِ حُرّ‌ِشان بندۀ عشقست، زانكه مرغانِ روحشان قفصِ جسم بشكست. دَرِ باغِ عشق را بسر پيش شوند، دُرّ‌ِ درياى عشق را بجانِ خويش شوند. ويران‌كُنانِ سراى طبيعت‌اند، بيخودانِ راه حقيقت‌اند، رخشِ دلشان جز بار محبّت نكشد، لبِ جانشان جز شراب الفت نچشد. عشوه‌خران بى‌مقصود و استادانِ بى‌مزدوراند . در رهِ عشق از افسردگى دوراند .
نازكانِ دل‌خوشند، مهرويانِ كَشَند، شربتشان جز خون جگر نباشد، زانكه ابر عشق جز اشك غم در دل ايشان نباشد. شب ايشان همه روز است، روز ايشان همه نوروز است. بطريق خيالْ دزدان خانۀ جانانند، چه كنند كه جز دزدى نمى‌دانند؟ طرّارانِ يار فريبند، جز در كوچۀ يار از دست غم نگريزند. سِحرنمايانِ هندند، از كم زنى در عاشقى جز سِحر نمى‌دانند. خُلقشان جوانمرديست، طريقشان پارسائى و مرديست. در محلّ طاعت تواضع كنند. اوليا را بحضرت به شفاعت برند.
مى‌سوزند و مى‌سازند، مى‌دانند و مى‌باشند . ترنّم نواى دردشان، سماعِ خوشِ مزمار مُزيلِ گَردشان، به شَهرودِ عشق نواى آشفته زنند، زيرا كه بلبل دردشان در عشقْ واله، و جانِ بوالعجب‌شان بروى يار مايلست. در راه جانان جان و دل بگدازند، تا كار جدائى براندازند در مزكت كوچۀ يار مناجاتى باشند، در صومعۀ زهّاد خراباتى باشند. هر چند گويى، نشنوند؛ و در عشق يار يكدم نغنوند. ملوكان زمانه را پيش ايشان قدم نيست، زيرا كه عشق ايشان از مُلك دو جهان كم نيست.
صد دروغ از چاكرانِ يار به راست گيرند، و بجان خويش عشوۀ ايشان بپذيرند. چون مست شوند، از پيش يار بگريزند، و در طلب مشهود ازل خون‌هاى ديده بريزند. چرخ جز بارِ عشقِ ايشان نكشد. دهر در مجلسِ دردشان جز شربتِ غم نچشد. چون بگريند، ابر بگريد. چون بنالند، كوه بنالد. كائنات در ميزانِ عشقشان سبكسار است. عقل كلّ در ملكتِ دلشان از بوالفضولى بى‌كار است.
آوه‌كنانِ غم‌زده‌اند، مصيبت‌زدگان دل‌شده‌اند. خوردنشان مددِ جانست، خفتن‌شان منهاج ايمانست. با حريفِ دردِ عشق دَرِ قمارخانه كم زده‌اند، زيرا كه در عاشقى نو آمده‌اند...

عبهرالعاشقین
روزبهان بقلی شیرازی
تصحیح: هانری کربن، محمد معین
منوچهری (گنجینه‌ی نوشته‌‌های ایرانی، با همکاری مرکز ایرانشناسی فرانسه)، 1366

ص 51 تا 54

۱۳۹۳۰۵۱۰

برای ع. س – یک دوست

برای ع. س یک دوست

24 دسامبر 2011
با مختصری حذف و ویرایش

... چیزی که آن‌روز صحبتِ ما را مبهم کرده بود، تلاش من برای توضیح همین قضیه بود، همین که چی شد خواستم این داستان را بنویسم -داستانی خلاف آنچه که فکرش را می‌کردیم.
دلم خواست داستانی بنویسم نه در باب علت و ضرورت کنش‌ها، چیزی ویران‌کننده‌تر و دهشتناک‌تر از این ایده که تعاقب منطقیِ اعمال و سوداهای آدمی گاهی ممکن است چه وحشت‌آور باشد یا تلالؤ تاریکِ خواست و طرح‌افکنیِ آدمی برای کنش‌هایش چقدر ممکن است «ضدطرح» باشد مانند توپی بر نوک قلّه‌ای، که هرسو شاید بلغزد. اینها گفتن نداشت، حتی اینکه نهایت نور سیاهی‌ست و نورِ شدید کوری‌ست و از این حرف‌ها. یک روز نشسته بودم و فکر می‌کردم آخرین کشف بوطیقایی‌ام مسئله‌ی شرّ بوده و دنبالش تا ماکیاولی و فاوست و باتای و حلاج رفته بودم، قبلش هم مسئله‌ی فرم‌های معناداری که در بسیاری چیزها از خویشاوندی بگیر تا زبان و تصویر و نرم‌افزار و روابط و معماری و ... متجلی‌ست. خسته شده بودم، کشف جدیدی نداشتم، مطمئن بودم همه‌ی اینها یک طرف قضایاست، طرف دیگر را حس کرده بودم اما نمی‌فهمیدم. مدام برمی‌گشتم انگار بهمنی بخواهد فروبریزد و من ترسان بودم از اینکه مدفون شوم.
زنگ زدم تاکسی بیاید بروم دفتر حمید (همان‌که یکبار از چشم‌های مرگ‌-دیده‌اش برایت نوشته بودم) نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، به هال نگاه می‌کردم، به اتاق خواب که درش باز بود، به گلدان‌های توی بالکن که بوی‌شان را از پشت گردنم احساس می‌کردم، به نور مبهمی از روز که پشت پرده می‌تابید و پرده ساکن بود. فقط نگاه می‌کردم، نور به‌کفایت بود، نه چشم را می‌زد و نه مانع بلعیدن فضا بود. پاها را انداختم روی صندلیِ روبرو و لم دادم، کاری نداشتم، منتظر تاکسی بودم، کولر خاموش بود، هیچ چیز روشن نبود. کلید توی دستم بود و موبایل و کیف پول بزرگم. مثل منگیِ صبحِ مستی فکر و حرف‌های قبل توی سرم بود. دیدم همین لحظه آن چیزی‌ست که دنبالش بودم.
باز توضیحش سخت شد. باشد برای بعد.
ـ
پ ن : خواستم نامه را همین‌جا تمام کنم. دلم نیامد. قبول کن سخت است. ببین، وقت‌هایی که «بین»ِ وقت‌های دیگر است، که اول و میانه و آخر ندارند آنطور که بوطیقای ارسطویی دارد- وقت‌هایی که ضرورتی را در خود حمل نمی‌کنند، چیزی از زیبایی در خود دارند، چرا که کنش‌هایی که در آن وقت‌ها اتفاق می‌افتد، طبعاً، از همین علیّت و ضرورت و سیر منطقی حوادث دور می‌افتند و غرض و خواست و آرزو را نمایندگی نمی‌کنند. وقت‌های مرده، وقت‌های بیهوده، وقت‌های بیخود. وقت‌های دلکش زندگی هم همین وقت‌ها هستند، نه وقت‌هایی که مشغول کار پول‌در‌آر هستی، یا وقت‌هایی که برای کاری یا برنامه‌ای طرح می‌ریزی، بلکه وقت‌هایی که بیرونِ این سیر عقلانیِ منفعت‌طلبی و سودجویی می‌افتند. وقت‌هایی که توجیهی برایشان نداری، کمکی نمی‌کنند، گرهی باز نمی‌کنند، به کارت نمی‌آیند، پولی ندارند، سودی ندارند، «ضدِ برنامه»اند و ضرورتشان از تو ناشی می‌شود و تمام.
دیدم من به همین وقت‌ها دلم می‌کشد، همین که هر وقت می‌نویسم از‌ آدمی می‌نویسم که از مهمانی کناره گرفته و «خیره» نگاه می‌کند، دید می‌زند و پرسه می‌زند، ناشی از همین علاقه است؛ و این از انفعال و کناره‌گیری نمی‌آید، از عزلت‌جویی نمی‌آید. همین که گاهی که می‌خواهم بنویسم از همین لحظات بیخودی می‌نویسم که «کار»ی نیستند، وقت‌تلف‌کردن‌اند در ظاهر؛ آدم‌های منتظر، آدم‌های پرسه‌زن، چای‌خوردن‌های وسط یک ترجمه‌ی سخت، کنار جاده ایستادن و چند قدمی راه رفتن در دامنه‌ی سبز و سردِ نزدیک یوش، وقت‌هایی که حرفی میان دو نفر نیست و هر دو روی یک نیمکت به روبرو خیره می‌شوند، وقت‌هایی که آماده ایستاده‌ای مهمان برسد، چند دقیقه‌ای که منتظرید پرده بالا برود و تئاتر شروع شود، یا ایستاده‌اید مردم بیرون بروند بعد سالن سینما را ترک کنی و هیچ کاری نداری، وقتی منتظری که قهوه پف‌ کند و دمِ‌ قُل زدن برداریش، همین زمان‌های «میان»ی برایم جذاب بوده. چکار کنم.


۱۳۹۳۰۱۲۳

مجله‌ی «بیدار» ، چاپ کلن



بیدار، مجله‌ای‌ست چاپ کلن، دوره‌ی دومش ده شماره در پنج مجلد. دوره‌ی اولش چیزهایی دارد و چیزهایی ندارد. این دوره‌ی دوم از تابستان 1367 می‌آغازد تا تابستان 1378. همه پنج مجلد. مجله حاصل کار م. طاهرنوکنده است، که در تهران مجموع می‌شده و نسخه‌ی نهایی در کلن منتشر می‌شده است. بی‌پروا. طبیعی‌ست که تخاطب اینجایی پیدا نکرده و دمش در مخاطب و نویسنده و هنرمند درون کشور نگرفته، و در عجبم که هنوز هم.

اگر بخواهم ردیف کنم در این ده شماره، بی‌ذکرِ شماره‌ی مجله (چه فرقی می‌کند وقتی کسی ندارد و حواسش نیست؟) چه چیزها هست که باید هر آدم عاشقی ببیند و داشته باشد:

(توضیحات در پرانتز از من است)

ü     دست آخر نوبت کلاغ است داستانی از ایتالو کالوینو، به ترجمه‌ی هوشنگ سبقتی (همو که گزینه شعرهای هوراس را به یاریِ م طاهر نوکنده ترجمه کرد و از انتشارات دوست چاپ شد.)
ü     جمالزاده و «یکی بود و یکی نبود»-  مقاله‌ای از ا. بولتنی کوف، ترجمه‌ی حسن طاهباز. (در واقع مقدمه‌ای بر ترجمه‌ی این کتاب جمال‌زاده به زبان روسی، روشن و زیبا.)
ü     شعر و سیاست- مقاله‌ای از ه. م. انتسنز برگر و ترجمه‌ی ا. مازیار (نام مستعار؟)
ü     بعد از مدرسه داستانی از م. طاهر نوکنده. (تنها داستانی که من دیده‌ام از ایشان.)
ü     منوچهر صفرزاده (چهره‌ی یک نقاش)- مقاله‌ای از م. طاهر نوکنده (در معرفیِ منوچهر صفرزاده، با تصاویری از نقاش، و نثری پرتپش)
ü     سه شعر از رافائل آلبرتی- ترجمه‌ی سیامک مهاجر.
ü     شعرهایی از گئورک تراکل ترجمه‌ی محمدجواد نوید.
ü     شعری از حسن طاهباز- با این آغاز: ( زن رفت / مرد رفت / و در فکر فردایی ما / اینک، / فرار، با زخم زیبا می‌گریزد...)
ü     نقش‌بندان داستانی از هوشنگ گلشیری.
ü     نمایش «مده آ» - از داریو فو، ترجمه م. بهروزیان
ü     نویسنده و خیال‌پردازی مقاله‌ای از زیگموند فروید و ترجمه‌ی ا. مازیار
ü     پدر آینده داستانی از سال بلو، ترجمه‌ی شیرین شریف‌زاده
ü     بیدارخوابی نمایشی از داریو فو، ترجمه‌ی م. بهروزیان
ü     یادداشتی بر «سیاسنبو» - پرویز زاهدی (یادداشتی بر مجموعه داستان «سیاسنبو» محمدرضا صفدری، داستان‌نویسِ گوشه‌نشسته‌ی گوشه‌گزیده‌ی خلوت‌دوستِ جنوبی که غریب مانده در این فضای جوان‌زده‌ی نورسیده‌های بی‌خبر.)
ü     وسوسه‌ی گاوخونی م . طاهر نوکنده (مروری تفسیری بر «گاوخونی» جعفر مدرس صادقی، شرح ساختار کار و نواقص آن.)
ü     معرفی کتاب مناره‌ها و آسمان م. طاهر نوکنده (منتخب داستان قرن بیستم فارسی، ترجمه به ایتالیایی از فیلیپو برتوت‌تی.)
ü     نقدی بر نمایشگاه منوچهر صفرزاده م. آزاد (نمایشگاه خصوصی در منزل شخصی نقاش، اغلب نامعمول و آشنا)
ü     شعرهایی از یدالله رویایی، حسن عالیزاده، رضا زاهد، محمد حقوقی، م. آزاد، منوچهر یکتایی، اسماعیل خوئی و منوچهر آتشی...
ü     حاکیِ ماورا فارسیِ بیژن الهی از نابوکُف (سه فصل نخست Transparent Things که بعدها فصل اول آن در «این شماره با تاخیر 6» بازنشر شد. شاید این توضیحات آقای الهی به درد کسی بخورد: «جان مداد، john Madodd. مکداد، MacDodd. دمان، d’Amand. »)
ü     زندگی‌نامه‌ی هدایت حسن طاهباز. (به همراه نقاشی‌های هدایت، نخستین پیداییِ نقاشیِ مدرن به واقع.)
ü     چشم‌اندازی از سال‌های 1338-1357 (گذشته‌نگاری برای داوری و شناخت شعر امروز ایران)، یاران جنگ اصفهان. م. طاهر نوکنده (متنی بلند، جستاری چهارپاره، بیشتر از صد صفحه، در شناخت و نقد شناختِ یاران جنگ اصفهان، مش‌صفر، فضاهای نقاشی ایران، شکل‌های شعر نیمایی، خاطرات و تصویرهای اصفهان، پیوندانی بلند با توضیح سبک و فرم‌های هنری، ساختار و بازنمایی و نثری پرتپش)
ü     حرفه‌ی من مقاله‌ای از گینزبورگ و ترجمه‌ی م. طاهر نوکنده (که بعد در کتاب «خانه‌ی لب دریا» آمد)
ü     چهره‌ی یک نقاش (قاسم حاجی زاده) م. طاهر نوکنده
ü     آغاز داستان‌نویسیِ فارسی قاسم هاشمی‌نژاد (بازنشر متنی از ایشان که همین چند وقت پیش در کتاب «بوته بر بوته» سه‌باره منتشر شد، بار دومش در مجله سینما و ادبیات)
ü     آخرین تعلیمات (داستانی بلند از کاظم رضا، داستان نویسِ عجیب و غریب و غریب‌مانده‌ی زنده‌ی ایرانی که با هر چه من می‌شناسم غریبه است و از من آشناتر، که شاید روزی اقتضای احوال عده‌ای کند از قِبلِ کارهای چاپ‌نشده‌اش اسمی در کنند و تا زنده است کسی یادش نیست گوشه‌ی این پایتخت کاظم رضا، سردبیر اولین و تنها مجله‌ی تخصصی داستان نویسیِ فارسی: «لوح»، زندگی می‌کند و کتاب‌هاش اجازه‌ی چاپ ندارند و اصلن از 1360 به این طرف کجاست؟ کاش از داستان‌هایی که این‌ور و آن‌ور روی اینترنت یافتنی‌ست مجموعی حاصل می‌شد.)
ü     دو نمایشنامه‌ی رادیویی قاسم هاشمی‌نژاد
ü     مجاز می‌نماید داستانی از چزاره پاوزه ، ترجمه‌ی آریایی-نوکنده
ü     سه ترجمه با دو ذیل بیژن الهی (که همان تکه‌های معروفِ «در جستجوی زمان از دست رفته‌» پروست باشد و «رن» هولدرلین و تکه‌ای از «مکبث» شکسپیر، با دو ذیل بر پروست و هلدرلین، شامل یک نامه از عزیزه عضدی.)
ü     تاریخچه‌ی ایران‌شناسی پیه‌مونته‌زه، ترجمه‌ی هوشنگ سبقتی. (پیه مونته‌زه، وابسته‌ی فرهنگیِ سفارت ایتالیا، ایران‌شناس، زنده‌دل)
ü     شراب حافظ اسکارچی‌یا- زیپولی، ترجمه‌ی رضا قیصریه
ü     بکت تنها با او سخن گفت کلادیو گاتّی، ترجمه‌ی م. طاهر نوکنده (مصاحبه با تنها کسی که در باب زندگیِ شخصی با بکت حرف زده است.)
ü     طرح و نقاشی‌هایی از: رعنا فرنود، سعید شهلاپور، شیرین نشاط، فریدون مام‌بیگی، نصرت‌الله مسلمیان، علیرضا اسپهبد، شهلا حبیبی، مجتبی سیادتی، قاسم حاجی‌زاده، صادق هدایت، پروانه اعتمادی، شهلا حسینی، علی گلستانه و منوچهر صفرزاده.
-
طرح‌ِ جلد و گرافیک «بیدار» کار جمال بخش‌پور است، طرحی از رافائل آلبرتی نیز کار اوست.


۱۳۹۳۰۱۱۹

دیا-لوگ ، ریموند چندلر و محمدرضا صفدری

یکجایی می‌خواندم که همینگوی مصّر بوده برای دیالوگ‌های داستان‌هایش، صرفن یک خطِ فاصله‌ی ساده بگذارد و یا اگر ویراستار و انتشارات بگذارد آن را هم حذف کند و بگذارد که «صدا» و «حضور» شخصیت در جهان داستان بی‌واسطه باشد، بی‌ حضور میانجی‌هایی مانند «گفت» یا نام شخصیت یا هر چیز دیگری.
-
گاهی شده دیالوگ‌های زنده‌ای خوانده‌ام یا شنیده‌ام اما دقیق که بشوی، در همه‌ی آن داستان‌ها صدای نویسنده است که شنیده می‌شود و هر چقدر زیبا، به شخصیت‌ها ربطی ندارد. شخصیت‌ها غایبند، بازیگری نیست، هیچ بازی‌ای نیست. این نویسنده‌ها برای من مثل راننده‌هایی هستند که فقط دربستی می‌روند. کاش حداقل از این دیالوگ‌نویسان زیبا داشته باشیم.
-
حتی یک نوعی وجود دارد که فقط دیالوگ می‌نویسد یعنی داستان بلد نیست، مثل مسعود کیمیایی، و اگر درست نگاه کنی یکجور دیالوگ‌نویسیِ جاهلی فقط بلد است که از تکنیک تمثیل و استعاره‌ی غلوشده استفاده می‌کند و به موقعیت زیاد کاری ندارد و حتی می‌شود گفت موقعیت را به پیروی از دیالوگ‌های «بگیر»ی که دارد ترتیب می‌دهد.
-
ولی یک جور دیالوگی هم داریم که ریموند چندلر می‌نویسد و بعد از او هم کسی نتوانست بنویسد. حتی یک جایی خواندم که بیلی وایلدر ستایش‌گر دیالوگ‌های چندلر بوده و همان چند فیلم‌نامه‌ای که نوشته تاثیر خودش را داشته. اگر اینها هم نبود، فیلیپ مارلو برای من تحقق یک سودا بود:
پیرمردی بود در بچگیِ من که مجالست و مصاحبت‌هایش از خاطرات تیز و درخشان من است، در گفتن جملات و نگاه داشتن موضعش که شب به شب تغییر می‌کرد- مهارتی داشت که نگو، ربطی هم نداشت، موضوع گاوی باشد مربوط به چهل سال پیش، نوع بذر گوجه‌ی امسال، روایت شب‌بیداری بر سر جالیز به همراه باجناقش، شکار گرازِ چند سال پیش یا خاطره کوتوالیِ فلان سال؛ چنان رویارو و به‌ضرب و جهش فکر دیالوگ می‌گفت که هماوردی نداشت. فرقش با چندلر این بود که نه سیگار می‌کشید نه راه به راه سرِ بطری می‌گشود، قلیانی داشت از تنباکوی سوزان و تلخِ مزرعه‌ی پسرش، و تسبیح قرمزی که سنگینی‌اش دست‌های من را خوش می‌آمد.
-
شاید از رگِ جنوبی نشت کند این، ولی دیالوگ‌های محمدرضا صفدری، در سیاسنبو و بخصوص در این کار آخرش «سنگ و سایه» بی‌برو‌برگرد من را یاد آن پیرمرد و ریموند چندلر می‌اندازد. پروایی ندارد از اینکه چند فضا را تجربه کند، هم در طول این سال‌ها هم در «سنگ و سایه» به تنهایی: از دیالوگ‌های تئاتریِ شکسپیری، تا گفتارهای پوچ و مهملی که نه از «بکت» بلکه از شب‌های بلند و شب‌نشینی‌های جنوبی می‌آید، دیالوگ‌های جنوبیِ طنز که مانندی در جای دیگری از داستان‌نویسان جنوبی ندارد، روایت‌های دیالوگ‌محور زنانی که همیشه چیزی گم کرده‌اند و یا دعواهای بر سر هیچ و پوچ، از سر بیکاری.
-

دوستی می‌گفت اینها که در داستان و نمایش‌نامه دیالوگ‌های فوق‌العاده می‌نویسند اغلب آدم‌های خوش‌مشربی نیستند، یعنی سر ضرب و به جهش فکر این دیالوگ‌ها به ذهنشان نمی‌آید، بلکه از آنها هستند که همیشه به موقعیت آنقدر فکر می‌کنند که بهترین جمله را ده دقیقه بعد به ذهن می‌آورند. چندلر را نمی‌دانم، ولی صفدری چنین نیست.

۱۳۹۳۰۱۱۷

آساک


یک فضای خالی بود بین خانه‌ی ما و پیرمرد، چند نخل و تُلی از سنگ‌های کوه کاکی که دیگر داشت می‌پوسید، صاحب زمین هم رفته بود روی لنج کار کند یا از دوبی و قطر و کویت ته‌لنجی بیاورد که یک روز در خنِ مرطوبِ لنج خوابیده بود و گاهی بیدار نشد؛ می‌گفتند از گرمای هوا و بخارِ چوب‌های چربِ لنج نفسش گرفته از بس که گرم بوده روی دریا، و بعضی هم می‌گفتند از غصه‌ی زنش که بی‌خبر خانه‌زندگی‌شان را ول کرده بود غصه‌مرگ شده؛ زمین خالی مانده هنوز و پیرمرد فقط گاهی می‌آمد و با عصا راهش را پیدا می‌کرد در سایه‌ی دیوارِ خانه‌ِ خودش می‌نشست، رو به نخل‌های کوتاه‌مانده، روی سنگ بزرگی -کوک کرده بودند که بشود رویش نشست.
همیشه با چفیه سفید تمیزی بود که نور درش بازی می‌کرد و عصایی که سیاه و براق بود، عینک سیاه درشت و چشمی که هیچ وقت ندیدیم ولی از آن وقت دیگر به زور پیش پایش را می‌دید. سر حال بود می‌آمد دم درِ حیاط کمی می‌ایستاد و اگر خیلی سرحال بود می‌رفت می‌نشست در پناهِ دیوار که نه باد می‌رسید نه نورِ تندِ آفتاب. از سه طرف دیوار بود.
یکبار کتابم را برداشته بودم رفته بودم توی صحرا می‌گشتم، روزِ قبلش باران زده بود و من دمپایی را گذاشته بودم یک جایی زیر سنگ، ساعت‌ها روی زمینِ کم‌نمِ خنک راه می‌رفتم تا پوستم کیفور بشود. وقت برگشتن پیرمرد ایستاده بود دم در و به سلام من جواب داد، پرسید تو پسر فلانی هستی؟ که جواب دادم بله، خندید و گفت «ماشالله خوب ماندی»، نفهمیدم چرا این را گفت. شب که پرسیدم گفتند حواسش سر جاش نیست. آخر من بیست سال هم نداشتم، خنده‌ی آنروزش کنارِ عینک سیاه یادِ من است از او.

روزی که پیرمرد مُرد، من رفته بودم صحرا و با دوچرخه تند می‌راندیم برسیم به جایی که گودال بزرگی بود و پر آب بود و از باران یک هفته قبل هم همیشه آب تمیز داشت. وقتِ برگشتن دیدم اطرافِ خانه‌ی ما سیاه‌پوشان است، ماشین‌ها پارک کرده‌اند، مردمی سیاه‌پوشیده در رفتامد مدام رفتار غم‌انگیزی دارند. رگِ مبهمی یک جای پایم تند تند می‌زد که رسیدم و دیدم تابوت چوبیِ رنگ و رو رفته‌ای که بسیار شبیه گهواره‌ی کودکیِ من بود، روی دوش پسرِ پیرمرد و دامادش بیرون آمد. سایه‌ی کهورِ بلندِ دمِ در، افتاده بود بر جنازه و مردم. بادِ سردی نبود، اما بر لباس خیس و رگِ تپنده که می‌گذشت، گِز‌گِز می‌کرد، گرما می‌بُرد.

۱۳۹۳۰۱۱۵

به نامی که دیگر نیست


قبلِ عیدی حال کاری نداشتم، کار داشتم اما جانِ کاری نداشتم. کتابی را باز کردم که روزها کنج خانه مانده بود و مرحمتِ آدم یگانه‌ای بود؛ کتاب را قبل‌ها دیده بودم، در هیئتی دیگر و حالا تمیز و لَب‌بُر، با تصویر نابی بر جلد. باقلواهای نانِ ونک و چای مخلوطِ مخصوص را گذاشتم کنار دستم: مخلوطِ چای سبز بهاره‌ی گس و چای کوهیِ ختمی و به‌لیمو و بهارنارنج و شاهدانه قرمزِ ناب. منتظر مهمانی بودم که دیروقت می‌آمد و عزیز بود.
«به نامی که دیگر نیست» : مجموعه‌ای از شعرهای سیروس رادمنش، چند دفتر شعر، از دور و نزدیک. داستان رسیدن شعرها به دست ناشر و بعد انتشار آنها بماند برای کسی که جانِ داستان پلیسی دارد، جان داستان‌های کارآگاهیِ نابِ دوره‌ی سیاه آمریکا با شخصیتِ فیلیپ‌مارلویی در میان کثافتِ نهفته و آشکارِ جامعه‌ای که راهی جز پذیرفتن و کلنجار با آن ندارد، وقتی از قاتل و زخم‌خورده بگیر تا شاکی و هواخواه و خودِ آدمِ اصلی همه کم و زیاد دستشان در یک کثافت منتشر آلوده است. کارآگاه اما رندانه کارش را می‌کند، بپذیرد اینها را رنج می‌برد، نپذیرد اینها را رنج می‌برد. گاهی رنج را در خلوت خود به نوشیدن بطریِ خنکی می‌خواباند یا به سیگار برگِ در تنهایی، پشت فرمان در شبی بارانی.
سیروس رادمنش را به حرف‌های پرت و دورش می‌شناختم، به جمله‌های نچسبی که از کتاب بالینی و سجده‌های ادبیاتی و مراد و قطب‌های ادبی‌اش می‌گفت. به شعرهایی با زمینه‌های متشتت و دور از هم، از شکسپیر و موسیقیِ مدرن گرفته تا اساطیر یونانی و اسلامی-ایرانی و بعد حتی نقاشی‌هایی که بعید بود چیزی از آنها بداند، چیزکی.
ولی به شعرهایش دقیق نگاه نکرده بودم، از آتشی خوانده/شنیده بودم که رادمنش شاعر است و اگر شاعری باشد در امروزِ ما رادمنش است، در یک «زنده‌رود» قدیمی شعرهایی خوانده بودم که جمع آورده بود از جنوبی‌ها، و چندتایی در «رستاخیز جوان» و شاید «تماشا» -وقتی که آتشی بود...

حالا تمام آنچیزی پیشِ رویم بود، که از او رو خواهد نمود، به احتمال. آنچه دیدم از حسرت و فرصت‌ها:
ــ توضیح ناشر که دغدغه‌ی چند وقتِ من بود در حروف‌نگاریِ دقیق شعر، قدمی در گشودن این گره بی آنکه به راهِ زیاده‌روی برود. توضیح این است:
نشانه‌ی [- - - ) ]
بر گوشه‌ی چپِ انتهای برخی صفحه‌ها،
به این معناست که سطرِ پسین، ابتدای صفحه‌ی بعد،
بی‌فاصله‌ست و باید یک‌نفس خوانده شود؛ و، از این رو،
هرجا که پایان صفحه‌، در حروف‌نگاریِ حاضر،
با انتهای درونِ هر بند قرین بوده‌ست،
این نشانه کارکرد نداشته،
که یعنی به قدر یک نفس‌گیریِ بلند وقفه‌ای باید.

ــ یادداشت آتشی در تماشای تیرماه 1357 حسرت‌آور بود: اینکه شاعری با کِر و فِر، در نشریه‌ای با فَر و هَنگ، جرئت داشته باشد و شاعری را به ادبیات مدرن ایران معرفی کند -جای انتشار و انتخاب فلّه‌ایِ شعرهایی از ده شاعر قدیم (تضمین بقا) و ده شاعر جدید (تضمین پویایی)- دست به کاری زده که این سال‌ها کمیاب است. یا من ندیده‌ام.
ــ رادمنش در شعرهای اول قرارِ دل دارد و توانِ تجمیع، هرچه به آخرها می‌رسیم می‌کاهد و بسنده می‌کند به سطرهایی. شاید از آخری‌ها این شعر یگانه باشد : «بر مچ یارمحمد خطی نوشتم ز دلتنگی» که به یارمحمد اسدپور تقدیم شده است. و از قبلی‌ها همان شعری که نام کتاب از آنست.
ــ کاش با میراثِ شاعران و نویسندگان همین برود که با این شعرها و کتاب رفته است: مجموع و انتقادی و تمیز، نه منقطع و پاره و منفعت‌طلبانه و متظاهر.
ــ جهان کلمات و تصاویرِ رادمنش جز در چند حاشیه و بُردار، مخصوص خودش نیست؛ پهلو می‌زند به راحتی به شعرها و بیشتر ترجمه‌های بیژن الهی و چند شاعر شعر دیگریِ دیگر. آن حواشی و لکه‌های متمایز امروزی نیستند و از خوانده‌هاش می‌آیند، هم تصاویر و هم کلمات. شاعرانی که به کاغذ نگاه می‌کنند وقت نوشتن، از شعرهایشان پیداست و خوشا به شاعرانی که وقت نوشتن به جهان نگاه می‌کنند.
ــ دوست داشتم اسم کتاب سطر نخست شعری باشد به تاریخ زمستان 1374 با نام «آپولینر»:
زخم‌ها در انزوا زیباترند

ــ از رادمنش دو متن آمده: «کرنومتر رمانتیسیسم» و «مدخلی بر شعرِ ناب، شعر مدرن واقعیِ ما ؛ دردمندیِ پافشارانه‌ی بازشناخت». هر دو پیشترها در «عصر پنج‌شنبه» چاپ شده برای اول بار. هر دو بارقه‌هایی دارد و زورِ توضیح چیزهایی مبهم اما پرت و دور و دوّار و چرت‌آور. ملغمه‌ای از هرچه فیلسوف و شاعر و نقاش، از تمام فرهنگ‌ها و تمام قرن‌ها، به هزار بهانه‌ی ناجور. بی حرفِ تازه یا برآشوبنده‌ای یا توان تحلیل و تبیین چیزی در همین حوالی. خدایش بیامرزاد.
ـــ انتهای کتاب «چند نکته و یاددداشت» و «حاشیه‌ای» آمده بر این شعرها و سرگذشت آنها و تدقیق در معانی جملات آن دو نوشته‌ی رادمنش. ناشر سنگ تمام گذاشته و از دقایق نامعمول نیز نگذشته است. با لحن و مقامی که در این سال‌ها کم‌یاب است، مثل جرئت آتشی؛ با لحنی گزنده و صریح و نقادانه که نه دنبال امام‌زاده پروراندن است نه منکوب و مأیوس کردن آدمیان از جهان و خودمسیح پنداری. بر انحرافات و کج‌روی‌های دو متن رادمنش دست می‌گذارد و پرت بودن او را از ساحتِ نقد و نظر نشان می‌دهد، بر شعرهاش و تاثیر آتشی و شعر دیگری‌ها بر این قضایا انگشت می‌گذارد و چشم‌اندازی می‌دهد قابل غور و قبول و انکار. این‌ها فرع است، فرعِ قضیه است، اصل قضیه فهمیدن یک حرفی‌ست که بعد می‌شود قبول کرد یا انکار، پذیرفت یا نه. انگار این سال‌ها در این اصل گیر کرده‌ایم، در نوشتن چیزهایی که فهمیده شود حتی.
ـــ بی‌انصافی‌ست اگر نگویم رادمنش شاعر «سطر»های درخشان است، سطرهایی وحشی، دریافت‌هایی سراسر وحشی و پاره‌پاره، مثل عمری که گذراند. این سطرها نمی‌تواند حاصل چیزی باشد جز رنج، شدتِ رنج و نه کتمانِ پوست.

« کلافِ دویده‌ی نور در شاخه‌ها تاب می‌خورَد »

یا:
«- کاش در بخار یالِ تو بودم
شیهه‌ی کشیده‌ای که بر صخره‌گان
مه می‌پاشی بر آسمان!»

یا:
«آسمان کوچکی از عصر
تنها از او
در همین پرده‌ی دور از دست
چه نقشِ دوری ساخته
بَران اما
مهرگان و آسمانش
نزدیک»

یا:

«شب
مثل دلِ ریخته‌ای
ــ بر خاکراهِ آب ناخورده‌ی مهتاب ــ
پا می‌گذارد
در باد»

یا هر چه شعر که تا پیش از 1370 و آوارگی‌های پای شعرها نوشته شده است.



موخره:
جفاست بر شعر اینها و شعر جنوبی‌ها و شعر دیگری‌ها و شعر ناب و شعر دهه چهل، شعر شاعران قدر‌ندیده، شعرهای مغفول‌مانده در تاریخِ معیوب و نحیف ادبیاتِ معاصر، اگر به آنها پرداخته شود در هر قابی جز ادبیات؛ به آنها پرداخته شود از حیثِ دیگری جز کلمات و نقد جدی و جریان‌شناسی و ادای دین؛ جفاست اگر بازیچه‌ی دستِ مقلدان و مریدان و قلّاشان و نوچه‌گان و سرسپرده‌هایی شود که می‌توانند با ریختِ شیداگون دل‌ربایی کنند از دخترانِ تازه‌بالغِ شعردوست؛ جفاست اگر همه را به تیغ تهمتِ عرفان و درویشی برانیم گرچه بر چند نفری اطلاق این صفات پربیراه نیست و در شعرها هم سرسپردگی و وادادن بیداد می‌کند، کما که این روزها؛ جفاست تکه‌ای قابل اعتنا و تفسیر از شعر معاصر برود زیر دست منتقدان کم‌هوشی که کمیت و حضور مستمر را به چشم سر می‌بینند و اهل خطر نیستند حتی در حدِّ آتشیِ دهه‌ی پنجاه؛ جفاست که هنوز متن‌هایی نقادانه نداریم در باب اینها و هرچه هست یا عقده‌گشایی‌ست، یا سفره‌ی درویشی و صوفی‌گری و دجالی پهن کردن، یا مبهم‌گویی و خود-فریدون‌رهنما-پنداری، یا نگاهی به تحقیر که «در زمانه‌ی استادان بزرگ و غمِ خلق ایران غصه‌ی کلمات قدیمی را می‌خوردند»، یا نگاشت کردن اینها بر تئوری‌های کج‌فهمیده و نفهمیده و غریب.
اینها غریب‌ مانده‌اند، و پیش دوستان خود غریب‌تر. ولی هیچ غصه‌ی اینها را نمی‌خورم، حسرت می‌خوردم روزی اما حالا نه، چرا که می‌بینم این‌ها هزینه‌ای‌ست که انگار باید پرداخت، هزینه‌ی درد را تا چاره‌اندیشیِ آن صرفه داشته باشد.
تمنیّات آدمی کار دست آدم می‌دهد.

۱۳۹۲۱۱۱۹

تاریکی‌ ِ تاریک




HENRI MICHAUX
Untitled, 1961
China ink on paper, 50 x 65 cm

یکبار هم رفته بودم صحرا راه بروم، دمِ سحر، هوای تاریک دارد که روشن شود، با یک کتابِ نازک در دست نه برای خواندن تنها برای نزدیک‌بودن به آن همه بُعدهای غریب. ایستاده بودم کنار جاده‌آسفالتِ بیرونِ شهر، صحرا یک بوی دلکشی داشت که آدم دلش می‌خواست همانجا بمیرد، هیچ دلیلی نداشت این تداعی ولی یادِ شروعِ شعری افتاده بودم از نیما: «بر فراز دشت باران است، بارانِ عجیبی»، هوا ابری بود ولی باران نبود، ابریِ گرفته‌ای که وقت را و مرزِ چیزها را مبهم می‌کرد، فکر می‌کردم جز همین یادها و تداعی‌ها و خاطر آوردن‌ها چه لذتی می‌توانم ببرم اگر نگاهِ سنگ کنم و یاد چیزی نیفتم؟ می‌شود فقط به همین بوته‌های سبزِ سیاهِ لجوج نگاه کنم که در شوره‌زارِ تلخ و قیامتِ نمکْ بقیه‌السیفِ بادهای گرم و زمینِ پف‌کرده‌و سفید است اما به چیزی فکر نکنم جز همین خم‌و‌پیچ‌های زمخت و زوایای ناآشنا؟
- فیلم‌های این دو سه دهه‌ی اخیر را همه بسیار دیده‌ایم که به یاریِ پیشرفت سینما گاهی صحنه‌های تداعیِ یک شخصیت را با دورِ تند نشان می‌دهند و با پریدن از نکته‌ای به نکته‌ی دیگر و خاطره یا کشفِ معمایی اینگونه مرور می‌شود، اما این یک دروغ بزرگ است. یک دروغِ گول، که سرعت را و پی‌رفتِ اتفاقات را و شبکه‌ی دالّیِ طرزِ تداعی را آنطور که سینما «می‌تواند» نشان‌مان می‌دهد و نه آنطور که تداعی یا اندیشیدن «هست».
به آن بوته‌ها که نگاه می‌کردم، دیدم باید یاد چیز دیگری بیفتم، دیدم یکباره این یاد درآمده بر من که «نام»ها را از یاد برده‌ام: این بوته را به یاد ندارم، به یاد ندارم آن پرنده‌ی کوچکِ لرزان‌لرزان که نه دمجنبانک است نه مرغ‌گرده‌خوار و هردوی اینهاست و یک چیز دیگر است پرنده‌ای که در گندم‌زار می‌نشست و پیدا نبود وقتی دانه‌های نارسِ غلّه را از خوشه‌‌‌های نارسِ باران‌ندیده جدا می‌کرد، غلّه‌زار کفترپوش بود، و بعد یکی دو ماهی هم روی کُنارها بود و گرده‌ی لابد گَسِ آن شکوفه‌ها را می‌مکید و چند ماهی هم غیبش می‌زد-، بلدِ اسمش نیستم آن سنگ‌هایی که صاف و سفت و پیچیده‌درهم و میکل‌آنژی هستند و فرق می‌کنند با سنگ‌های رسوبیِ لایه‌لایه که زود پودر می‌شوند، آن آب‌چاله‌هایی که وقتِ پر شدنِ بستر رودخانه و هول کردنِ آب پر می‌شوند و تا چند روز خیس و خنک و زلال می‌مانند چه بود؟ یا پدربزرگ به آن تپه‌‌ماهور‌های کنار رودخانه، که وقتی رویشان می‌رفتی تازه رود پیدا می‌شد و مرزِ پیداییِ رود بود و سامانِ زمین‌های همسایه با ما، چه می‌گفت؟
دیدم این یادآوری‌های هیچ به سینما تن نمی‌دهد، پی‌رفتی نیست، مثل تابلوی بزرگی‌ست که زمان در جای‌جای آن متوقف شده است، مثل سلول‌های مغز که در شیبِ عمر گُله‌گُله می‌میرند و لکه‌های سیاهِ یادها را می‌سازند، یادها نقشه‌ی بزرگی‌ست که با یک چشم کشیدن می‌شود همه‌اش را دید؛ و «نام» و «هیئت»‌شان هم بدبختانه بسیار متغیر است، یعنی شاید سال‌ها بعد این بوته‌های سیاه‌سبزِ شوره‌زارنما که همین حالا نام‌شان یادم نیست، شکلشان هم چیز دیگری باشد، چیزی که فقط رنگ و زمختی و عجیب‌بودنشان باشد و همه‌چیزِ دیگرشان ریخته باشد، تابلو کامل نباشد، طرحی مغشوش و مبهم و بی‌نام. یک تجرید.
-
دیگر هوا تاریک شده بود، شب شده بود، اتاق پیدا نبود، فهمیدم در اتاق خودم هستم، فهمیدم وقتی خوابم بُرد داشتم داستان کوتاهی از دوران جوانیِ چخوف می‌خواندم در غروب و چشم‌هام رفت. و خواب دیدم در خیابان جمالزاده هستم که از پیرمرد کفّاش پرسیدم دوستش کجای امیرآباد دکانِ خاک‌فروشی دارد، خاک می‌خواستم، پیرمرد گفت از همین کوچه‌ها میانبر بزنی زود می‌رسی و هوا دمِ غروب بود که شب شد و چراغ‌ها روشن که یکباره همه‌ی برق‌ها رفت و چراغ‌ها مُردند و خیابان و همه‌ی تهران تاریک شد، فهمیدم بیدار شده‌ام و بیداری متصل شده است به تاریکیِ اتاق. و این یادها از آنجاست که سیال و بی‌مرز مرور شده چون تمامِ روز به سبزه‌های تازه‌روییده و بوی خوبِ زمینِ بعد از باران فکر کرده‌ام، به کفترهایی که در غلّه‌زار می‌نشینند و گم می‌شوند و هرچه فکر می‌کردم نه اسم پرنده‌ها یادم بود نه آن گل‌های بنفش وسط گندم‌زار، نه خاطرم بود ترکیدن زمین از سرکشیدنِ سبزه‌ها را چه می‌گفتیم نه آن ساقه‌های شیرین و آبدارِ روی‌زمین‌رونده که می‌جویدیم. تاریکیِ خواب که متصل شود به تاریکیِ شبِ اتاق این می‌شود.
اینجا بودم که تلفن زنگ زد و قبل از صداش آن نورِ قرمزِ زنگ‌خوردنش اتاق را و من را روشن کرد.


بهمن نود و دو

۱۳۹۲۱۰۱۰

چه چیزها نوشتنی نیست

 


Alfred H. Maurer - Linoleum Cut with Tribute by Sherwood Anderson

   
1
والتر بنیامین در مقاله‌ای، در باب لسکوف و قصه‌گویی، از نسبت تجربه و ادبیات می‌آغازد، از اینکه رمان چطور زاده‌ی تجربه است و گذر از حماسه به رمان معلولِ تغییر تجربه‌ی «قومی» و «جمعی» به تجربه‌های «فردی» و «یکتا»ست. همانجا، بنیامینِ قصه‌گو یک اشاره‌ی شاهکار دارد، به اینکه «سکوت سربازان برگشته از جنگ حاصل بی‌تجربگی نیست، بلکه معلولِ شدت تجربه و حادبودن آن است» و این تجربه‌های شدیدِ بهت‌آور است که امکان تخاطب و دیالوگ را از بین می‌برد، فهمیده شدن را ناممکن می‌کند. این سکوت با سکوتِ دوران قبض و سکوت حاصل از رسیدن به آرامش عرفان شرقی و همینطور سکوتِ زاده‌ی درگیری‌های درونی فرق دارد. بیچاره کسی که سکوتِ کسی مانند سالینجر را یا سکوتِ رمبو را حمل بر سکوتِ عرفانیِ بکند. این لب بستن یک اتفاق کاملاً مدرن است.

2
روزگاری از اتفاقات روزانه و شنیده‌ها و دیده‌ها یادداشت‌های شبانه می‌نوشتم. گاهی وقفه‌های چند روزه یا یکی دو هفته‌ای می‌افتاد اما چیزی از دست نمی‌رفت، ثبت می‌شد و ذهن را هم مجموع می‌کرد. اما ماه‌هاست نه یادداشتی به آن معنا می‌نویسم نه می‌دانم چه چیز را باید نوشت -آنقدر که همین ننوشتن دلیلِ این چند خط شده است. آنچه می‌گذرد چندان سریع است، و آنچه پیش چشم می‌آید آنقدر وسیع که هول می‌آورد اما ترسِ فراموشی نه. حرف‌ها در من می‌ماند و رنگ‌های تازه می‌بینم، هر روز من را به جایی پرتاب می‌کند سخن تا شاهد جهانی جدید باشم، لاجرم اینها به نوشتن سخت می‌آید. و سکوت را دلپذیر و آسان می‌نماید، مثل وقتی که صحبت‌های معمولی من و دوستم را دیدنِ تصادف وحشتناکی قطع کرده بود: ایستاده بودیم کنارِ خیابانی طولانی، خلوت، در هوای ابریِ جنوب، و سوتِ عبورِ ماشینی به هولِ تصادمِ کشنده‌ای تبدیل شد حرف یادمان رفته بود.
باید کناره گرفت. کناره‌های هر حرفی یک حرکت جدید دارد.

3
هیچ چیزی مثل سقوط همزمانِ دو ستاره زیبا نیست ، هنگامِ نومیدی.
تنِ سرد و رگ‌هایِ آبیِ گردن که سیاه می‌شود ، پدیدار می‌شود.
هیچ ستاره‌ای وقتِ سقوط ، خودش را به یاد نمی‌آورد.

 4
این دو کار، دو واریاسیون بر یک تِم، از میان سی و چند واریاسیون موجود از این آواز اپرایی، جان‌پناه من بوده‌اند.

Andre Kostelanetz - Bizet Pearl Fishers - Pecheurs de Perles Je crois entendre encore


SalvatoreLicitra - Bizet Pearl Fishers - Pecheurs de Perles Je crois entendre encore


دهم دی ماه 1392

۱۳۹۲۰۸۲۷

کابوس‌نامه / 3

.


[ خرمن‌-جاْ خیس . . .
کفِ پاها (بیرنگِ پوست: نازک ؛ رگ‌های نازک: آبی) نه که بسوزد . . .
پوکی نیست (ساقه‌های خشکِ زرد و کُلَش‌های تیز و خوشه‌های خشکیدهْ پوستِ نازکِ شفاف را سوزن می‌زند قدم بر آن که بگذاری ، پوکی داردْ انگار پایت را به خیال پله‌ی نبوده‌ی آخر رها کنی و پا که از آن برداری ، کُلَش‌های سَبُک جای خود بازمی‌روند . . .) ، این خیسیِ جای پوکی است . . .
نیست و نبودنش . . .
«نیستنْ» «نبودن» نیست . تاریکی نبودِ نور است اما سایه نه . «نیستن» سایه است . . .
پدربزرگ ایستاده در طارمی ، خرمن-جا خیسْ در باد . . .
بادْ برنخواهد داشت برگی از خَرمَنْ امشب . . .]



از عصر هی می‌گفتم «به محل عبور گوزن نزدیک شو» و رعشه‌های بی‌خویشی . . . از عصر راه می‌رفتم و از بادام‌های روی میز برمی‌داشتم . . . از عصر یاد باپیر بودم که سال‌ها و سالها با آنکه می‌دانست خشکسالی تمام‌شدنی نیست ، گندم می‌کاشت و هر پاییز می‌گفت خوابِ باران دیده است . . . نفسِ خنکی ، شاید از زیرِ در ، می‌آمد و خوشیِ خواب آنقدر کرختم کرده بود که پتو برداشتن نمی‌توانستم . . . چشم که می‌بستم ، می‌دیدم تنم از نورِ سردِ زردِ اتاق می‌لرزید . . .

---


از نامه‌های یک دوست:

(...
 زبان، شاید خاصِ طبیعتش باشد، به حرکت بیشتر مایل است تا سکون، «فعل» امّا بی‌شک طبیعتش است، برای حرکت بیشتر داریم تا سکون. سکون یک جور «حالت» است، که مکمل حرکت است شاید، و «صفت» هم اینجاست که از فعل جدا می‌افتد اگر به کارش نگاه کنیم. فکر کنم از داستان‌های همینگوی بود -یاد آبادان بخیر- که این‌چیزها را، البته مبهم و شبح‌وار، فهمیده بودیم و بعدتر دیدم بیهقی مجلس که می‌بندد برای روایت، از قلعه‌ی مندیش تا طفلی حسنک، چطور این دو قطبِ البته نه متناقض را حواسش هست. دیدم زبان زجر می‌کشد اگر در «سکونِ» تمام بخواهی نگه‌ش بداری، بخواهی از آن کارِ یک «نقاشی» بکشی. ولی خب جهان هم که همیشه حرکت نیست، «حرکت» در داستان و روایت گاهی یک گولِ بزرگ است، ندیدن شرارتِ «زمان» است -وقتی نمی‌گذرد. زمان وقتی بگذرد می‌توان فقط فعل نوشت، اگر بخواهی؛ وقتی نگذرد چی؟ ورز دادن زبان، اگر نه معنای متوسع که معنای لغت‌نامه‌ایِ «ورز دادن» را بگیری، اینجا افاقه نمی‌کند بلکه باید مدام جمله را --یا هر واحد معنا-دهِ دیگر را، البته به‌ضرورت-- ایستانید، و مقطع کرد. این حرف را نباید به بریده‌بریده‌نویسیِ حماقت‌بار بازگرداند، نوشتن‌هایی که بیشتر حاصل نفس‌نفس زدن است، نه نفس نکشیدن. اگر نگاه کنی به مقدمه‌ی منوچهر بدیعی، بر ترجمه‌اش از «جاده‌ی فلاندر» کارِ «کلود سیمون»، یک مثال عالی‌ست از این حرف‌ها.
بگذریم. این کاری که فرستادی را، حرفِ سال‌ها پیش است، در خانه‌ی صاحبش دیده بودم! نقاش را مطمئنم می‌دانسته دارد چکار می‌کند، چندتا اتودِ ناتمامش را می‌توانی پیش دخترش ببینی؛ خریدارش را شک دارم بداند چه خریده، اگر از خانه ندزدیده باشد دمِ آخری. به رنگ‌ها و نوانسِ لبه‌ها و خطوط که نگاه کنی، زجرِ نقاش را می‌بینی که خواسته خلافِ‌ نقاشی برود، چنان که می‌گفتیم فلانی خواسته زبان را به وجه مخالف خودش نزدیک کند.
...)

۱۳۹۲۰۸۲۲

کابوس‌نامه / 2


  نگاه می‌کرد، با موهای روشن زیر تگرگ ایستاده، کف پاهاش را می‌دیدم، فقط کف پاها را بر سنفگرش یخِ حیاط کوچک؛ دیوارها و خانه‌ها بلندْ بلند . . . باران از بالا شکلِ این حیاط کوچک می‌بارید و می‌خواستم بروم بگویم غصه‌ی خواهرتان را نخورید . . . هی فکر می‌کردم الان پاهاش یخ می‌زند، یاد بهارنارنج‌های توی چای افتاده بودم که چرخ می‌خوردند و من کمرم با رعشه‌های تیزی در پاهام دردناک بود . . . بالا را نگاه می‌کرد، من بالا بودم . . .

  [کابوس بیمار مرگ خواهرش بود. ندیده بودمش. ولی توصیفِ مرگ نزدیک بود. یادِ دست‌های پیرمرد افتاده بودم، وقتِ بیداری، در سپیده‌ی سه‌راهِ آذری، وقتی فندک می‌زد و سیاه بود. ما حرف می‌زدیم، او فندکش را مدام می‌زد و خاموش می‌کرد. نزدیک.]

۱۳۹۲۰۸۱۷

ناخوشیِ تنْ بی‌خویشیِ ذهن می‌آورد

.
.

ناخوشیِ تنْ بی‌خویشیِ ذهن می‌آورد


وقتِ ناخوشی انگار نزدیک‌تریم با بدنی که همیشه برای لذت در آن پرّانیم. ناخوشیِ تن، بی‌خویشیِ ذهن می‌آورد، حداقل برای من. هذیان‌های ذهن و پیچش‌های غریبِ خاطرات و ترس‌ها. ساعت‌های سکوت و سکون و انتظار برای رفعِ ناخوشی، وقت‌هایی که هیچ کاری نمی‌شود کرد، ساعات حرام‌شده...
حینِ ناخوشی دنبال چیزی می‌گشتم که آخر هم نبود: باید برای تصحیح ترجمه‌ی نقلی از کتاب مقدس، آن یک صفحه‌ی کار دوستی را پیدا می‌کردم که سال‌ها پیش به من داده بود و حالا پیداش نه، باب نخست کتاب جامعه. با چند ترجمه‌ی رسمی و غیر رسمی، کهن و جدید، فرانسه و انگلیسیِ کتاب مقدس تطبیق داده بود و شده بود آن یک صفحه که از روانی بی‌نظیر بود. رسیدم به این چند خط:
«خیلی‌وقت پیش‌ها بود که کتاب را خواندم، اما هنوز یادم هست؛ توی قطاری بودم که شب‌ها با آن برمی‌گشتم لندن آن شبی که خبرِ مرگِ پدرم را دادند، نمی‌توانستم آسمان را ببینم از شدتِ نوری که منتشر بود، اصلن تاریکی نبود که بشود آسمان را ببینم. لوکاچ می‌گفت: خوشا جهانی که راه‌هایش را نور ستارگانش روشن کنند. حالا همین تهرانش هم همین شده. نمی‌دانم چطور بگویم. ولی وقتی رفته بودم شهرکرد، نیمه‌شب از ماشین پیاده شدم توی بیابان وسط کوه، نه هم بگویی مثلن کویر بود و اینها، وسطِ کوه، نورِ ستاره‌ها آدم را بالا می‌برد، و روی زمین همه ظلمات. حالا دیگر آنطور نیست.»

چرخیدم.
نقلِ من نبود.
رفتم حمام شاید آبِ گرم مرض را بشوید ببرد، تصورم از بیماری یک بخار نامطبوع سنگین است مثل بخار قیر، که دل و دماغ آدم را ول نمی‌کند. گفتم بخارِ آب علاج این گرفتگیِ گلو و نفس است، هواکش را روشن نکردم، گذاشتم بخار بگیرد حمام. آخرهای کار دیدم چشمم جایی را نمی‌بیند، ترسیدم، تنها بودم، یاد نسیم افتادم که با زانوی خونین بیرون حمام بهوش آمده بود، یاد داستان دوستی افتادم که در بخار شدید حمام چای می‌خورده و لذت جسم می‌برده، دیگر چیزی یادم نیامد...
سفیدیِ آزارنده، سفیدیِ سرد، سنگ‌های سردِ سفید، خیس.
از حمام که بیرون آمدم، از فکر کردن به تمام اینها، ناگهان رازِ زیبایی‌شناسیِ خاصِ خطوط چینی و ژاپنی را فهمیدم. راز این ایده را که: ترسیم یک دایره سخت‌ترین کار است و بعد سال‌ها مراقبه و درخود نشستن ممکن می‌شود. فهمیدم چرا واژه‌نگارهای چینی و خطوط ژاپنی برایم جذبه‌ای سحرانگیز دارند، جذبه‌ای که هیچ‌یک از خطوط ایرانی-اسلامی ندارد. یک‌لحظه فهمیدم، وقتی به آدمِ در معرض مرگ واقف شدم و به نفسی که آنی ممکن است در بخار انبوه آب محو شود...
قلم‌مو‌های لرزان و بلند. راز همین است. لحظه‌ای که دستت را -به نیتِ پایانِ خطی- از کاغذ برمی‌داری، قلم‌مو آن چیزی را ترسیم می‌کند که خواستِ تو نیست؛ فقط ردّی‌ست از محو شدن. ردِّ پای محو‌شدنِ خواستِ خطاط است که آن خطوط را یگانه می‌کند. تمامِ راز در این نهفته است که برخلاف قلمِ نی یا خودکار یا هر چیز دیگری، میانِ خواستِ تو و انجامِ قلم یک فاصله است، فاصله‌ای که نابه‌خود است و همین نا‌به‌خودی را مراقبه شکل می‌دهد. آرامشی که یافته باشی، در این ردِّ محو شدن پیداست. در این محو شدن چیزی از آرامشی پیداست که مخصوصِ‌ آدم‌های دل‌بر‌مرگ‌نهاده است. «آرامشی که نومیدان می‌شناسند و بس»...
---

[از این پس اگر چیزی هم‌رخِ نوشته بود، پیوست می‌گذارم، بی‌معرفی.]