۱۳۹۰۰۲۲۵

به داد من برسید / در احوالات بعضی کتاب‌ها (یک)



به داد من برسید / در احوالات بعضی کتاب‌ها (یک)



1

من نه قصدی دارم که کسی را دست بیندازم، و نه خدای ناکرده خرده حسابی با کسی، موضوعی، مکتبی یا جریانی دارم. صرفا گاهی کتابی یا متنی آزارم می‌دهد. اینقدر که سالی می‌شود، یا بیشتر، که تصمیم دارم یکبار هم که شده این داستان را بنویسم، شاید همدلی پیدا شد، شاید هم نشد.

2

دیروز از سر شوق کتابی به فارسی یافتم و دست گرفتم به خواندن که اصلِ فرانسه‌اش را خب بلد نبودم بخوانم. "نگره‌های هنر، فلسفه، نقد و تاریخ هنر از زمان افلاطون تا روزگاران ما" ، نوشته‌ی ژان لوک شالومو، ترجمه "دکتر حبیب الله آیت‌آللهی" ، انتشارات سوره‌ی مهر(وابسته به حوزه هنری) ، زیر نظر پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی.

از ابتدای کتاب چند چیز را گذاشتم به حساب اصول شخصی و نوآوری‌های مترجم یا نشر که به من ربطی ندارد و خب ندارد واقعا. مثل اینکه صورتِ فارسیِ بعضی اسم‌ها را به شکلی آورده که برای من آشنا نبود. برای مثال: نوکلاسیسم را نوشته «نو-تنسیق گرایی»، تراژدی را نوشته "سوگینه" و درام را گفته "ماجرایی"، جاسپر جونز را نوشته جاسپر ژوهن، یا همین برگردان تئوری به «نگره» یا اینکه پرسپکتیو را نوشته «فراسودید». افلوطین را "فلاطین" آورده، اسم کوچک بارت را هم رولان نوشته هم رولاند، یا هم واقعا خب نمی‌داسته و علامت سوال گذاشته برونلشی (برونلچی؟) یا ماساچیو (مازاچو؟) ، اوکهام (اوخام؟) ، حساس (محسوس) ، سرشتی (فیزیکی)، ژاکوب والش (یا والخ)‌، زنوکرات (سنوقراط؟) ، کاراش (کاراچی) ، Anglo-catholicisme‌ انگلیسی-کاتولیک‌گرایی، Bible d’Amine بیبل دامین، یک رشته (و یا نظم؟)، و یا یک جا دیگر صادقانه وقتی معنیِ چیزی را نیافته نوشته «در اطراف Ledaی او اینچنین...» (ص 40)

هر چه جلوتر رفتم، مشکل عجیب‌تر و عمیق‌تر شد، تا جایی که به فکر افتادم نکند انتشاراتی اشتباهی نسخه‌ی قبل از ویرایش اولیه را حتی سپرده به چاپ و از دست مترجم هم کاری ساخته نبوده است. مثلا دیدم به جای Leonardo de VinCi نوشته De VinEi و بعد هم فارسی‌ش را نوشته «لئونار دو وانسی» ‌و توی پرانتز نوشته (داوینچی) ، یا عضو مکتب فرانکفورت را نوشته "هابرناس habernas، با خودم گفتم لابد این پرانتز را ویراستار گذاشته و اینها نسخه‌ی ویراستار را چاپ کرده‌اند و دومی هم غلط املایی‌ست. یا مثلا اینها: (جملات زیر عینا از کتاب نقل شده است)

لئونار در رساله‌ی نقاشی خود می‌نویسد: «من هرگز فراموش نخواهم کرد که از میان این قوانین و دستورها یک اختراع در خور تماشا و ستایش، که، هر چند چیزی کوچک و تقریبا خنده‌آور بنظر آید، اختراع کرده‌ام که، با وجود این می‌تواند به مثابه‌ی رهنمونگر روح به ابداع‌های متنوع و گوناگون جلوه کند و آشکار شود. (ص 39)

کتاب نقد صفت داوری کردن (1790)، که به نتیجه رسیدن مسیر آغازیده شده بوسیله‌ی نقد خرد ناب است، نیمی از وقف مساله‌ی داوری زیبایی‌شناسانه شده است. کانت این آخرین مطلب را به چهار "لحظه" تجزیه می‌کند. (ص 73)

نخستین بخش‌"تخیلی" (ساختار ارادی تصویر(نگاره)" محتوا (پدیده‌ها)ی وجدان را در مورد ویژه‌ی طراحی‌های نموداری، بررسی می‌کند. (ص 14)

هوبر دامیش (Hubert Damisch) (فصل 10 بخش 3) تاریخ هنرنویس به تنها "متنِ پایه"‌ی پانوفسکیانه باز می‌گردد (در مورد فراسودید به منزله‌ی یک شکل نمادین) خود را در کتابش که در مورد اصل و اساس فراسودید است. (ص 21)

از فراسوی پرسش از یک نقطه‌ی ثابت یا "موضوع" ، فراسودید نمی‌تواند فقط به مثابه‌ی یک "شکل" ملزم‌کننده و وابسته یک مجموعه (از شکل‌های هم‌ریشه یا هم معنا نیست، بلکه بیشتر این چینش تمثیلی از عناصر متضاد است. (ص 21)

بنابراین، این شیوه‌ی زنوکرات (سنوقراط؟) Xenocrate است که یک تاریخ پیشرفت و تحول هنر را تا یک قله‌ی غیرقابل دستیابی که در معاصرانش لیسیپ Lysippe و اپل Apelle متجلی شده‌اند را طرح افکنی کرده است، که وازاری همین تاریخ را... (ص 43)

برای این است که فارغ از رافائل و مرد-پیکره‌هایش، (شاگردانی که در کارگاهش تابع نظریات استاد کار می‌کردند)، پوسن که برای هنرهای انگاره‌یی و تخیلی یک شیوه‌ی تحلیلی از دیدن و درک قایل بود و اطلاق می‌کرد، باید به لافونتن، شاعر وفادار به برخی از شکل‌های سنتی، نزدیکتر باشد، باز هم بیشتر تحلیل‌گر محیط خود، آنطور که پی‌یر فرانکاستل pierre Francastel پیشنهاد می‌کند. (ص 50)

3

و اینها فقط حاصل خواندن کتاب تا صفحه‌ی 74 است و نه بیشتر. و فکر نکنید باقیِ متن، آنقدر روان است که اینها به چشم بیاید، هیچ پاراگرافی را راحت نمی‌شود خواند، و جمله‌های بالا را آوردم تا نگویید که سخن به گزاف می‌گویم. جالب اینکه یکی دو پاراگراف از متن را نیز پشتِ جلد به عنوان نمونه زده‌اند. علاوه بر این، برابرنهادهای عجیب و غریب –که راه تحقیق و پی‌جوییِ نام یا مکتبی یا اندیشه‌ایی را مسدود می‌کند- و آشفتگیِ متن آزار دهنده است.

در مورد ارجاعات متن هم اتفاق جالبی افتاده است. از جمله ارجاع اولِ یک فصل "همان" است، و بدتر اینکه تمام ارجاعات که اغلب به کتابهای فرانسوی زبان است، به فارسی سلیس ترجمه شده، حتی اسمِ انتشاراتی را نیز برگردانده است، مثلا اینطور:

(ص 24)

ه. دامیش، اساس فراسودید، انتشارات فلاماریون، 1987

ژرژ دیدی-هومان، در برابر نگاره، ناشر مینویی، 1990

(یا ص 45)

ل.ب.آلبرتی، della peintura، کتاب اول، لاترزا باری، 1995

در مورد نقاشی لئونار، رک.سرژ برانیلی، لئونار دو وانسی. J-C" ، لانس، 1998

رفتار غیرحرفه‌اییِ دیگر، آوردن اصلِ فرانسویِ اسامی بدون هیچ کاما و گیومه جلوی اسم‌های اصلی در متن و نه در زیرنویس است، که نه برای بار اول، که همیشه در کتاب رعایت شده است. حتی در انتهای کتاب، بخشِ "فهرست نام‌های خاص" که نقشِ رهنما دارد، اشتباه فاحش وجود دارد، برای "آرنولد هاوزر" شماره صفحه 86 آمده که اشتباه محض است و تنها در صفحه 18 اسمی از هاوزر آمده و برای "یونان" ، "افلاطون" ، "رامبراند" صفحاتی از جمله 57، 58 و 59 -این سه صفحه‌ایی که من بررسی کردم- ذکر نشده است.

4

خلاصه که بی تعارف، کتاب بسیار، بسیار و بسیار به متنی شبیه است که از زیر دستِ یک مترجمِ دارالترجمه بیرون آمده باشد، نه یک دکتر یا متخصص فن؛ متن هیچ ویرایشی نشده و نثر بدی دارد، اشتباهات عجیبی در ثبتِ اسامی خاص دارد، کلمات تخصصی مثل عنوان مکاتب برگردانِ قابل شناختی ندارد، ارجاعاتِ هر فصل به فارسی و غیر قابل استفاده است، نمایه‌ی کتاب قابل اطمینان نیست، و از این قبیل. در شناسنامه‌ی کتاب دیدم که مترجم متولد 1313 می‌باشند، یعنی اگر پدربزرگِ پدریِ بنده –روحش شاد- زنده بودند، یک سالی از مترجم کوچک‌تر بودند و با حساب سرانگشتی، تقریبا اندازه‌ی عمر پدر گرامیِ بنده –عمرش طولانی- را مترجم صرف کار و مطالعه‌ی علمی کرده‌اند. انتشاراتی هم که سوره‌ی مهر است و نه یک نشرِ بی در و پیکر. کتاب هم صفحه‌آراییِ عالی دارد، هم طرحِ جلدِ خوب، هم کیفیت چاپ و صحافی عالی. البته اسمی از کسی به عنوان ناظر چاپ، ویراستار، نمونه خوان و اینها نیست. خیلی دوست دارم پایان‌نامه یا مقاله یا حتی متنی در مجله یا روزنامه‌ی عادی ببینم که به فارسیِ این کتاب ارجاع داده‌اند.

۱۳۹۰۰۲۱۱

نگاهی به شعر رافائل آلبرتی

چرا زایش و زاد و ولد غایتِ عشق است؟ زیرا زایش نزدیک‌ترین چیز به جاودانگی و بی‌مرگی‌ است که موجودی فانی می‌تواند صورت دهد. عشق در واقع عشق به جاودانگی‌ست... آدمیان فانی با تولید مثل و زاییدن به جاودانگی دست می‌یابند
سمپوزیوم / افلاطون / ترجمه‌ی کاظم فیروزمند

نگاه به: قصیده‌ آنچه باد گفت / رافائل آلبرتی / ترجمه‌ی محمود نیکبخت


امیدوارم در این سطور که خواهید خواند، بتوانم که بگویم شعر آلبرتی (قصیده آنچه باد گفت) در نگاهم چه شعریست:

1
از عنوان شعر برمی‌آید که متنِ شعر قصیده‌ایست، توضیح و تفسیرِ آنچه باد گفته است و اشاره به زمانی در گذشته دارد. بندِ نخستینِ، نمی‌گوید ابدیت چیست، فقط یک امکان یا آرزوست که برخلاف مفهومِ ابدیت نزدِ زبان، شعر برای ابدیت امکانِ رودخانه‌ای را تصویر می‌کند که ویژگی‌ش گذرا بودن است، اسبی گمشده و کوکوی گمشده‌ای. گوینده‌ی بندِ اول باید صدای شعر، یا شاعر باشد. این دقیقه در بندِ پایانی به انجام می‌رسد.
در بندِ دوم نیز بادِ رونده، برای مردی تنها و دور از یاران، مبین چیزهایی‌ست که تا به حال به آن آگاه نبوده است، مهم این است که این "چیز"ها، به وجود نمی‌آیند، بلکه وجود دارند و فقط بادِ رونده چشم و گوش مرد را به آنها باز می‌کند. و از طرفی، "چیز"ها در تنهایی و دوری، از دنیای سیاهِ عدم به روشنا می‌آیند. گوینده‌ی بندِ دوم نیز همانند بند نخستین صدای شعر، یا مرجعی نظیر شاعر است.
شعر در بند سوم گوینده‌ای اول شخص پیدا می‌کند، یا به عبارتی مرکزِ اشاریِ شعر به من گذر می‌کند. گوینده امروز یارانش را ترک گفته و تنها، در تنگه که گذرِ باد است، به دیدنِ رودی نشسته که گذراست و امکانی برای ابدیت، کوکوی فاخته‌ی گمشده‌ای را می‌بیند و اسبی تنها. در بندِ بعدی در می‌یابیم که باد، زمزمه‌ای در گوش او خوانده که این‌ها را می‌بیند.
بندِ نهایی، موقعیتِ شروعِ شعر و بندهای دیگر را معین می‌کند. در نشستن، باد مثل کسی که در گذر است، بندِ نخستین را در گوش شاعر زمزمه کرده است. و به او نشان می‌دهد که ابدیت چه چیزهای دیگری نیز می‌تواند باشد.
یعنی:
این شعر حاصل آگاهیِ شاعر به آن چیزی‌ست که باد به او آموخته و زیبایی‌ش برای من اجرای آلبرتی‌ست که خواننده را نیز در همان موقعیتِ انسانِ تنها قرار می‌دهد. در شروع شعر ما چیزی از موقعیتِ گفته شده نمی‌دانیم و در بندِ دوم با مردی که گوینده نیست و تنها روبرو می‌شویم و در بندِ سوم "منِ" شعر را در می‌یابیم. حرکتِ زمانی در شعر بر عکس است.
2
تاکیدِ شاعر بر مفاهیم و ابژه‌هایی‌ست که اغلب دارای ویژگی‌هایی نزدیک‌اند، و در ارتباط با ابدیت: گذرا بودنِ باد هچون کسی که در گذر است، رودخانه که در گذر است، اسبِ تنها و فراموش شده، مردِ تنها و کوکوی گمشده. تاریخِ سرایش شعر را نمی‌دانم، موقعیت جهانی که آلبرتی در آن زیست و نسبتِ شاعر با فرهنگِ مادریش را هم؛ از او جز همین چهار شعر در دفترِ یازدهم جنگ اصفهان، به ترجمه‌ی محمود نیکبخت که خداش عمر طولانی دهاد- چیزی نخوانده‌ام، اما به اعتبارِ این چهار شعر، آلبرتی را در ترسیمِ جهان‌بینی و نگاهِ خاصِ خود، شاعری توانا و آشنا به ساختار می‌بینم. چرا که:
برای "ابدیت" در دهخدا آمده: ابديت.[اَ بَ دى ىَ] (ع مص جعلى، اِمص) جاودانى. پايندگى. لايزالى. ديرندگى. بى‌كرانگى در زمان و گمان می‌کنم در اغلب فرهنگهای لغت نیز چنین باشد. ما ابدیت را با جاودانی و بیکرانگی در زمان، با پایندگی و لایزال بودن می‌شناسیم و این تعاریف، از الزامات ابدیت است، یعنی ابدیت بدونِ اینها معنا ندارد، ولی شاعر در شعر، با ایجاد تنش در توصیف و تبیین، دست به ایجاد و خلقِ مفهومِ جدیدی از ابدیت می‌زند که می‌تواند همچون باد و رودخانه در گذر باشد. از طرفی آلبرتی شاعرِ جهانِ مدرن است، جهانی که در آن دیگر هیچ چیزی سخت و استوار نیست و مناسبات و مفاهیم سرشتی دیگرگونه دارند. دیر نیست که به یاد بیاوریم با تفسیر و نگاهِ هگل و بعدتر لوکاچ به حماسه و رمان، درمی‌یابیم که در جهان نو، از آنجا که زمانِ خطی، زمانِ گذرا به ذاتِ جهان و زندگی رسوخ کرده است، دیگر حماسه نامحتمل می‌نماید و رمان زاییده‌ی این زمانی‌ست که نه اسطوره‌ایست و نه ابدی. "جستجوی تباه ارزشهای متعالی" و "مرگ جاودانگی" برای توضیحِ جهانِ مدرن، برای تبیین چگونگی و چیستیِ شعرها و آثار هنریِ مدرن، مثلِ "پایندگی" در برابر "ابدیت"، الزامی‌ به نظر می‌رسند.

3
این تکه از مقاله‌ی "متافیزیک تراژدی"، کارِ جورج لوکاچ به سال 1910، سال‌های جوانی، شاید به ربطِ حرفهای پیشین به شعر، کمکی برساند.
زندگی آشوب نور و ظلمت است: هیچ چیز در زندگی تحقق کامل پیدا نمی‌کند، هیچ چیز هم کامل به پایان نمی‌رسد؛ صداهای نو و گیج‌کننده همیشه با همسرایی صداهایی که قبلا شنیده شده‌اند درمی‌آمیزند. همه چیز در سیلان است، هر چیزی با چیزی دیگر مخلوط می‌شود، و این مخلوط مهارناپذیر و ناخالص است؛ هر چیزی نابود می‌شود، هر چیزی خُرد می‌شود، هیچ چیز هیچ وقت در زندگی واقعی کامل نمی‌شود. زیستن یعنی زیستن چیزی تا به آخر، ولی زندگی یعنی این که هیچ چیز هیچ‌گاه تمام و کمال تا به آخر زیسته نمی‌شود. زندگی غیرواقعی‌ترین ونازیستنی‌ترین چیز در میان چیزهایی است که می‌توان تصور کرد؛ ‌فقط به شکل سلبی می‌توان آن را توصیف کرد می‌توان گفت کههمواره چیزی اتفاق می‌افتد تا سیلان را متلاطم و قطع کند. شلینگ گفته است: «به این علت می‌گوییم چیزی "می‌پاید" که هستیِ آن با طبیعتِ آن سازگاری ندارد.»

4
به نظر می‌رسد شعر حکایت مردی‌ست نشسته در تنگه‌ی کوهی که باد در گوشش چیزی می‌گوید و چشمش را به جهانی می‌گشاید. اگر جمله‌ی قبل را قبول کنیم، درک و توضیحِ شعر آنچه در بالا آمد- تناقضی در خود ندارد.
اما شعر برای من مرتبه‌ی دیگری هم دارد: - شعر در منطقِ جهانِ درونیش، تناقضِ "گذرا بودن" در عین "جاودانگی" را میپذیرد و نشان می‌دهد که چطور شاید دیگر "ابدیت" فقط جاودانگی نباشد. به عبارتی، با دست گذاشتن روی شکافی، جهانِ جدیدش را معنا دار، ‌یا منطقِ جدیدش را عرضه می‌کند؛ آن هم مردِ تنهایی که برای او جاودانگی معنایی جدید دارد. مرتبه‌ی بعدیِ شعر برای من این است، که شعر، در روایتِ خود نیز این شکاف و این تناقض را می‌پذیرد و این درز را در جهانِ متن به جا می‌گذارد.
دلیلِ من برای این حرف سه چیز است: یکی اینکه که بندِ نخست، نخستین ورود خواننده به جهانِ درونیِ اثر با قیدِ "امکان و حسرت" بسطِ گفتمانی می‌یابد و ادامه پیدا می‌کند. دوم اینکه در بندِ دوم چیزی از جهانِ تازه گشوده شده بر مرد هویدا نمی‌شود. و سوم اینکه در بند نهایی، خبرِ تناقضِ درونیِ ابدیت را، بادی می‌آورد که خود "هچون کسی که در گذر است" به نزدِ راوی آمده؛ و این یعنی: مرجعِ خبر یا نقطه‌ی روشنیِ راوی نیز خود محکم و استوار نیست، و تناقض نه تنها به جان که به صورتِ شعر نیز راه یافته.

5
جستجوی تباه ارزشهای متعالی، عنوان سه متنِ مجزا ولی همگراست از آقای شهرام پرستش -حرفهاش همچون کسی که در گذر است، اگر به ما نمی رسید، شاید این متن نمی بود- که در کلک، شماره 24 و 25 و 26 منتشر شده‌اند. این مقاله‌ها بررسیِ ساختاری‌ی سه منظومه‌ی افسانه، خانه‌ی سریویلی و مانلی از نیماست، که سعی دارد ساختار اثر را با توسل به سه عنصر خدا ، انسان و جهان ترسیم کند در نگاهی متاثر از لوسین گلدمن. در این سه متن، بهتر و دقیق از این چیزی که سعیِ من بود اینجا، نسبتِ شعرِ نیما با جهانِ جدید نمایانده شده، جهانی که در آن جستجوی انسان به دنبال ارزشهای راستین به نیستی و یاس، یا تباهی می‌انجامد. به تلخی.
ـــــــــــ

قصیده‌ آنچه باد گفت

ابدیت به خوبی می‌توانست
فقط رودخانه‌ای باشد،
اسب از یاد رفته‌ای باشد
و کوکوی
فاخته‌ی گمشده‌ای
برای مردی که یارانش را ترک می‌گوید
باد می‌آید ،
چیزهای دیگری می‌گویدش ،
گوشها و چشمهایش را
به چیزهای دیگر می‌گشاید .
امروز یارانم را ترک گفتم ،
و تنها، در این تنگه ،
دیدن رود را آغاز کردم
و اسبی را دیدم تنها
و به تنهایی
گوش به کوکوی
فاخته‌ی گمشده‌ای دادم .
و آنگاه باد
همچون کسی که در گذر است
به نزدم آمد و گفت :
ابدیت به خوبی می‌توانست
فقط رودخانه‌ای باشد ،
اسبِ ازیادرفته‌ای باشد
و کوکوی
فاخته‌ی گمشده‌ای .
رافائل آلبرتی / گردانده‌ی محمود نیکبخت / جنگ اصفهان / کتاب یازدهم / تابستان 1360 / ورق 81-82
...
موخره:

من به باستان‌شناسان اعتقادی ندارم
وقتی یکی از ایشان، در چند هزار سال دیگر
بر ساحلی که نشانی از انسان ندارد
میان ویرانه‌هایی که روزگاری مایه‌ی سرافرازی بوده است
استخوان خشکی می‌یابَد که از کالبد من است،
چگونه خواهد دانست که این استخوان
در شراره‌های قرن بیستم سوخته است؟

آی تسینگ / ترجمه‌ی پرویز ناتل خانلری/ کتاب مقدمه‌ای بر شعر فارسی در سده بیستم میلادی/ کامیار عابدی/ مرکز پژوهش زبانهای دنیا/ اوساکا، ژاپن/ 2011

فروردین 1390


۱۳۹۰۰۱۲۱

بر لب بحر فنا / از مکتوبات معلق / متعلق شادی

بر لب بحر فنا / از مکتوبات معلق / متعلق شادی
شکوفه‌های خانه‌ی متروک، این هوای بارانی، در پیچ و تاب و تلاطم، گربه‌ها را پنهان می‌کنند که هر خانه‌ی متروکی را –اگر آدمی روزها در آن ماوا ندارد- با خاک‌ها و درخت‌های قدیمی، خاصه در برف، سکنی می‌کنند.
آن روز، در بارانِ نم، خیال می‌کردم این خانه اگر روزها بگذرد، هیبتش را چگونه از دست می‌دهد. باید خاکِ بسیار بنشیند، باید که کسی خاک‌ها را نروبد، شیشه بشکند و پرده‌ها در باد هیچ‌گاه به جای‌گاهِ پسینِ خود برنگردند، درخت و آن پیچک و این گل همه شاخه‌های بسیار و زاید بیاورند، برف بسیار بر سقف بنشیند و زیرزمین را آبِ باران و نشتِ برف نمور کند زمستان‌ها، تا خاکی که نشسته قدیم شود، خاک در قدیم شدن جان بگیرد و بار بیاورد. خاکِ نشسته بر سنگفرش حیاط را نه باد بروبد و آب بشوید. اما، این تهرانِ قیر و سنگ و سرامیک و آسفالت، خاک از کجا بیاورد که این خانه قدیم شود و تازه؟
پرده‌ها که حالا از این همه نور و گرما و آب، معلوم نه که چه رنگ بوده‌اند، شندره، آویزان، جا به جا پاره تا سقف، با بادِ بهاری تکان می‌خورند و هرگز به جای قبلیِ خود باز نمی‌گردند، هرگز از حرکت باز نمی‌ایستند، ریشه‌های درخت نیز، و این درِ زنگ زده که یک سال است کسی آن را باز نکرده، صداش خوابیده و سالی‌ست بستنش به تعویق افتاده، در نیست، فقط یک امکان نهفته است تا خانه‌های اطراف را از هولِ ترسناکشان بکاهد، برِ خانه به کوچه که آدمی بتواند از آن به در رود.
تا چای لاهیجانِ گرم در لیوانِ بزرگ خنک شود، روبروی پنجره یک روز دیدم به جز گربه‌ها در این حیاط یک چهارپایه‌ی سیاه نزدیک دیوار آمده تازه، یک بطریِ آب روی زمین، جفتی کفش کهنه و کسی رفته لابد که کاغذهای طراحی‌ش را روی چهارپایه جا گذاشته. خیال کردم گربه‌ها در زیرزمین یک جفت چشم درخشان شده باشند، تماشای کسی روی چهارپایه و خیره به درختِ خشکِ در برف، خِرت خِرتِ مداد را طاقت آورده و حالا می‌ترسند. یادم از میرزا رضای کلهر آمد که ساعتها مشقِ دایره می‌کرده و روزها مشقِ "ی" تا از کاغذ چند نقطه‌ی سفیدی بماند و این کار را "خرت خرت" میگفته‌. خیالم کامل شد.
موخره:
چشم‌هایم حتی در روز، گربه‌های ترسانند در تاریکیِ زیرزمین، وقتی کسی آمده و از او یکی چهارپایه مانده و خِرت‌خِرتِ بر کاغذ. چه از او نقاطی سپید بر کاغذ مانده باشد، چه رنگِ تازه‌ی درختی قدیم و پیر.
......
× "آدمی" را به دو آهنگ می‌توان که خواند: یکی در این معنی که «جهان خوردم و كارها راندم و عاقبت كار آدمى مرگ است.» (تاريخ بيهقى) و دیگری که استعمالِ جدید است، برابرِ " یک انسان"
×× در دهخدا، <شندره> را به <شندر> ارجاع می‌دارد، <شندر> را به <چندر پندر> و از آنجا به <چندر> که مولف در توضیح آن آورده : « چندر.[چِ دِ] (اِ) قسمتى از اعضاى گوسفند كه نه گوشت خالص است بلكه به رگها و عصبها پيوسته و به پختن نرم نشود و از اين‌رو جويدن آن ممكن نباشد. پاره‌ی گوشت پررگ‌وپى كه جويده نشود. الياف گوشت كه نپزد و سخت ماند
××× گاهی هوای فصل‌ها بازی و شوخی دارند، یا که جوهری دارند و لابد به قیاسِ ذهنِ آدمیان شوخی‌ای بیش نیست؛ به هر حال، آفتابِ پرده در و هوای بارانی، نمِ خاک و شکوفه‌های معطر، نه در متن که در این روزهای ما رخ می‌دهند. شاید اینطور زمان و قوام فرادستِ ما آید این روزها.

۱۳۹۰۰۱۰۳

نفر / از نامه برای خ. دوستار

.



نفر

/ از نامه‌ها / برای خدا

1

نخلِ بلندِ حاشیه‌ی نخلستان، که از حیاط هم پیدا بود، که سایه‌اش در شب مهتابی می‌افتاد روی حیاط، که میم شرط میبست بچه که بود بر بلندیش، آن که این سالها تحمل بار کرد و مدام از آدمیان دور شد و بالاتر رفت، عاقبت از اندوه و ملال، نه از صاعقه یا خشکی، فقط از اندوهانِ تنهایی در آن اوج، سر فرو گذاشت. به قول رضا در ما نخلستانی سرش را زمین گذاشته است.

2

هنوز هم بر برفهای قله یک چراغ روشن است؟

3

حرفِ بی‌معنی گردن آدم را پهن می‌کند، پشت گردنِ آدم را. سکوت هم تنهایی را.

۱۳۸۹۱۲۱۶

متن اعلان فروش اجناس میرزا ابراهیم‌خان صحاف‌باشی

«اعلان یا علی مدد»

با کمال تاسف ترک دیار و برادران دیار را نموده میخواهم بشهر بروم از یمن و اقبال بی‌زوال همشهریها ناچار بفروش کارخانهٔ ورشوکاری و اساس تماشاخانه و متعلقات آنها شدم. لذا هر گاه دومی پیدا شود و این کارخانه را دایر بدارد امید است بذریرا که در این سه سال فشانده‌ام حاصلش ویرا نصیب شود و مردم هم کم‌کم ملتفت شوند.

والا قطعه قطعه نموده بفروش میرساند که عبارت است از یک ماشین بخار و دو دستگاه دینامو که یکی برای چراغ و دیگری برای آبکاری است و یک دستگاه چراغ آینه کردن فلزات و یک دستگاه برای دیدن استخوان بدن و بادبیزنهای الکتریکی بزرگ و یکدستگاه ماشین سینه‌موتوگراف و پرده‌های متعدد آن و یک ماشین اسم چاپ‌کنی و ایضاً ماشین تماشائی دیگر و سایر آلات ادوات آهنگری و متعلقات بسیار از قبیل دواجات و چراغها و صندلیها و پرده‌ها و نیم‌کتها و غیره و غیره حتی قپانها و ترازوها بوزن ایرانی و حوض‌های مملو از آب نقره و نیکل و مس و برنج و صفحه‌های آنها چون اساس کارخانه بسیار است باید دید و شناخت آنوقت قیمت نمود. هرگاه شناسائی و علم این کارخانه را مشتری نداشته باشد بقیمت آهن و چدن و لجن محسوب خواهد نموده علی‌ای حال برای معاینه مشتریها و تماشاچی‌ها از غره رمضان الی سلخ بجز شبهای عزیز هرشب از دوساعتی تا چهارساعتی کارخانه و تماشای آن موجود است و هرگاه مشتری در عرض این یکماه پیدا نشود روز جمعه یازدهم شوال بعد از ظهر کلهم اجمعین حراج خواهد شد. یعنی دسته کلید این چهار دکان و آنچه در جوف آن است از هر حیث بچوب سوم تسلیم میشود و این معامله اقبالی‌است که خریدار ضرر نمیکند زیراکه صاحبش یتیم و مستغنی است و بامید زود بمقصود رسیدن مجبور است بقیه عمر را.......... در راست گوئی مودبانه و شریعت مقدسه بسر برد شاید موثر افتاده ظالمی سبب توفیق شده از خجلت در وقت مردن نجاتم دهد که سبکبار از دنیا رفته باشم.

(صحافباشی)

در مطبعه‌شرقی طهران بطبع رسید

- این اعلان را اولین بار در "تاریخ سینمای ایران" مسعود مهرابی، چاپ هفتم، زمستان 71 دیدم و تصویرِ حاضر از همین کتاب است. در رسم‌الخط به صحافباشی وفا کرده‌ام، اما جمله‌ی آخر را دقیق نفهمیدم. ورشوکاری را هم نشنیده بودم که در دهخدا دیدم نوشته « ورشو.[وَ شَ / شُ] (اِ) فلزى سفيد به رنگ سيم. فلز مركبى را گويند نقره‌مانند كه در شهر ورشو از آن ظروف و اوانى ميسازند. (ناظم الاطباء)»

از میراز ابراهیم‌خان صحافباشی دو عکس دیده‌ام، یکی با ریشِ تراشیده و سبیلی زیبا در سانفرانسیسکو، و یکی با عمامه و تعلیمی که در مکتبخانه به تعلیم عده‌ای کودک نشسته و روزهای مشروطه‌ است. صحافباشی در دارالفنون درس خوانده، انگلیسی یاد داشته و انگار جزو فراموشخانه‌ی ناظم الاسلام کرمانی بوده –به رسم آنان و به عزای وطن، تا روزِ آزادی و آبادی، لباس سیاه میپوشیده- و مخارج پنهان شدن سید جمال‌الدین اسدآبادی را نیز در روزهای اختفا متقبل شده. از حدود حدود 1296 ه ش / 1879 م رو به مسافرت و تجارت می‌آورد و نخستین ایرانی‌ست که حدود سال 1897 میلادی در لندن از دستگاه سینماتوگراف گزارشی ثبت می‌کند، و این یکی دو سالی قبل از خریدن دوربین است به علاقه‌ی قبله‌ی عالم و تبحر میرزا ابراهیم‌خان عکاس‌باشی. صحافباشی اول کسی بود که چیزی شبیه سالن سینما دایر کرده –در خیابان چراغ گاز- و فیلمهای وارده از اودسا و رستو را نمایش می‌دهد. گزارش فرخ غفاری و آقای جمالزاده از این تماشاخانه موجود است. اما به دلیل ساخت حمام بدون خزانه برای نامسلمانان و ورشکستگی، کارخانه ورشوکاری و سینما را به فروش می‌گذارد و به ناچار و زورِ قبله‌ی عالم ترک دیار و یاران دیار می‌کند، همراهِ زن و سه فرزندش به اصفهان و جندق و بیابانک و کربلا و هندوستان آواره می‌شود.


...

برای دانلود تصویرِ اعلان روی این لینک کلیک کنید



۱۳۸۹۱۱۲۳

پل سن‌لوئیس‌ری

«پل سن‌لوئیس‌ری» (The Bridge Of San Luis Rey) داستان بلندی‌ست، حاصل زندگی‌ی تورنتون وایلدر (1897-1975) داستان‌نویس آمریکایی که در چین جوانی را گذراند و اولین داستانش کابالا (1925) نام داشت. «پل سن‌لوئیس‌ری» را سال 1927 نوشت که از طرف منتقدان نشریه‌ی نیویورک تایمز به عنوان یکی از صد داستان مهم قرن شناخته آمد.

ترجمه‌ی فارسی را خانم عزیزه عضدی (1319- ) به دست داده‌اند، نفسش برقرار. ترجمه اما توضیح و دیباچه ندارد، جز همین مختصری که بالا می‌بینید و هیچ نیست، جز اسم داستان اول که علائق وایلدر را می‌رساند. پیش از این گزارش/ترجمه‌ی فصلی از آمریکای کافکا را دیده بودم از خانم عضدی و همکاری با ب.الهی در گرداندن میشو و پروست. در مقدمه‌ی «آمریکا»‌ی کافکا، لابد الاهی، نوشته که از خانم عضدی جز این برگردان از آلمانیِ کافکا، دو ترجمه از تورنتون وایلدر و گرترود استاین به فارسی در دست است، و یکی دیگر از آلمانی به انگلیسی: کار ارنستو گراسی، متفکر ایتالیایی‌الاصل آلمانی زبان، زیر چاپ در آمریکا؛ و آخری، از فارسی به انگلیسی: گزینه‌ی یک متن صوفیانه‌ی قرن هفت، که برای چاپ در انگلیس آماده می‌شود. جز این هیچ!

ترجمه از حیث لغت و عبارات، کارِ روانی‌ست و روایی. در پاره‌هایی که از متن در زیر می‌بینید این مهم مشهود است. و داستان به نظرم یکی از بهترین داستان‌هایی که این چند وقت خوانده‌ام. پلی مانده از عهد عتیق که ایکاها آن را از بیدِ سبدی بافته بودند، میپکد و پنج نفر را چون پنج مورچه به مرگ می‌برد. کشیشی راست‌کیش در لحظه شاهد است. بدنِ داستان، بیشتر شرح حال آن پنج نفر است که کشیش جمع آورده و عاقبت به اتهام الحاد میان شهر به آتش می‌افتد.

اهمیت چند پاره‌ی پایین روانی‌ی ترجمه است و زبانی که معادل برداشته، هرچند کوتاه و نامحسوس.

...

«شاید از هوای تمیزی بود که از برف‌های پیشِ‌رو می‌آمد؛ شاید از خاطره‌ی شعری بود که یک لحظه او را وادار کرد تا چشمهایش را بیفکند به تپه‌ها. در هر حال خاطرش آسوده بود. آنوقت چشمش افتاد به پل، و در آن لحظه صدایی مثل تُرنگیدن زه فضا را پر کرد، انگار سیم یک ساز موسیقی در اتاقی متروک پاره شده باشد، و دید که پل دو نیمه شد و پنج مورچه را که دست و پا می‌زدند انداخت توی دره‌ی زیرش» ص 12

«(این کتاب) یک به یک به قربانیان آن حادثه می‌پردازد، هزاران نکته‌ و حکایت و گواهی را فهرست می‌کند و هربار با ترجیعی موقرانه شرح می‌دهد که چرا خداوند آن شخص و آن روز را برای نشان دادن حکمت بالغه‌ی خود انتخاب کرده بود. برغم آنهمه پشتکار برادر جونیپر هیچوقت از مهم‌ترین عشقِ زندگیِ دُنیا ماریا خبر نشد، یا از آنِ عمو پیو؛ یا حتی از آنِ استبان هم. و من که مدعی هستم بسی بیشتر می‌دانم، آیا ممکن نیست که من هم فنر اصلی داخل فنر را ندیده باشم؟

بعضی‌ها می‌گویند که ما هیچ‌وقت نخواهیم دانست، و برای خدایان ما مثل مگس‌هایی هستیم که پسربچه‌ها روزهای تابستان می‌کشند، و بعضی‌ها، برعکس می‌گویند که حتی گنجشک‌ها هم یک دانه پر از دست‌ نمی‌دهند که انگشت خدا آنرا حذف نکرده باشد.» ص15

«دانستن این که عشق او هیچ‌وقت متقابل نخواهد بود همان اثری را روی افکارش داشت که جزر و مدّ روی تخته سنگ دارد. اول اعتقادات مذهبی‌اش از بین رفت، چون آنچه می‌توانست از خدا یا از ابدیت بخواهد هدیه‌ی جایی بود که در آنجا دخترها مادرهایشان را دوست می‌دارند؛ بقیه‌ی اوصاف بهشت یک پول سیاه هم نمی‌ارزید» ص24

«دُنیا ماریا تلاش زیادی کرد که مغزش را روی آنچه داشتند به او می‌گفتند مستقر کند. دو دفعه عقب کشید و نخواست معنی آنرا بفهمد، اما بالاخره (مثل سرلشگری که زیر باران و وسط شب هنگ‌های پراکنده‌ی لشکرش را جمع می‌کند) حافظه و توجه و چند قوه‌ی دیگر را جمع‌آوری کرد، و با حالت دردناک دستش را به پیشانیش فشار داد و یک کاسه برف خواست. وقتی که برایش آوردند مدتی طولانی و خوابالو آنرا مشت‌مشت به شقیقه و گونه‌هایش فشار داد؛ سپس بلند شد و مدتی طولانی ایستاد و به تخت‌خواب تکیه داد و به کفش‌هایش نگاه کرد. دست آخر با حالت تصمیم سرش را بلند کرد؛ ردایش را که به پوست مزین بود و یک روی پوشِ توری خواست. آنها را پوشید و تلو‌تلو‌خوران رفت به قشنگ‌ترین اتاق پذیرایی‌اش که در آنجا هنرپیشه به انتظار او ایستاده بود.» ص35

تورنتون وایلدر | پل سن‌لوئیس‌ری | ترجمه‌ی عزیزه عضدی | تهران | کتاب ایران | 1379

۱۳۸۹۱۱۱۴

دیدارشناسیِ سکوت - 1

دیدارشناسیِ سکوت - 1

رَحم ندارد آتش، نرسیده از دور می‌سوزاند. اصلن حرف بر سر آتش نیست، حرف بر آتش است و می‌پرد. وقتی دست آورده پایین و پا می‌تکاند، و آفتاب نیست، سوزنبان نیست، تو نیستی که تلخی بردارد. مدام که باشد، سکوتِ مدام که انگار آبِ رودخانه‌ای از آدم بگذرد و بالا بیاید، حرف شروع می‌شود، رَحِم می‌شود، تو نطفه می‌شوی و دهان، بسته در آب، جنینِ مرده‌ایست. سینه می‌دهد، می‌توانی به آب سینه بدهی تا برود اما، بر آتش اگر حرف بایستد در سینه، دندان خواهی فشرد.
بیاور نزدیک‌تر، یادِ تو دارم، سفره‌ی خالی زانو بزنم.

پشتِ کاغذ نوشته بود: «رنجِ درِ نیمه‌باز دارم، رنجِ تهران که در دود بازمانده»


۱۳۸۹۱۱۱۲

خانلری و نیما / پی‌نوشت از ابراهیم گلستان

خانلری و نیما / پی‌نوشت از ابراهیم گلستان

خانلری، نوه‌ی خاله‌ی نیما یوشیج بوده انگار، از استادان دانشگاه، قریب به سی سال مجله‌ی سخن را داشته، مترجم بوده، زبان‌شناس بوده –هر کدام به قدری که باید گذاشته و ریخته شود- اما با تمامِ اینها، تمامِ این سالها نیما را انکار می‌کند، از او چیزی در سخن منتشر نمی‌شود و شاعر این جریان می‌شود نادرپور. این دو تکه را به اتفاق دیدم خانلری حرف زده از نیما. تنها چیزهایی که پیدا کردم.

دنیای سخن – شماره 34 – مهر 1369
ناتل خانلری، در جواب سوالِ مشیری که از نیما می‌پرسد ، اینکه نظرش در باب نیما چیست و چرا توللی و نادرپور در مجله‌ی سخنِ خانلری چاپ می‌شدند ولی نیما نه؟

"خانلری: با وجود اینکه از بچگی با او مانوس بودم و پیشش می‌رفتم و خیلی هم استفاده می‌کردم، اما بعد دیدم که عقیده‌هایم با او یکسان نیست."

.....

آدینه – شماره‌ی 13، خرداد 66، ص 29

"به مناسبت قوم و خویشی که با هم داشتیم، از بچگی به من خیلی علاقه داشت. از نوجوانی با من الفتی داشت. بعد که بزرگتر شدم، پیش او می‌رفتم نه به عنوان خویشاوند، بلکه به عنوان جوانی که طلبه است و بعد به کلی دوست شدیم. به طوری که تا وقتی که نیما در تهران بود، هفته‌ای یک بار، یا من می‌ًفتم خانه‌ی او یا او می‌آمد خانه‌ی ما"


پ ن: این را هم آقای گلستان نوشته. متن ربطِ وثیق ندارد به حرف‌های بالا، نقدی است مبسوط و یادداشتی مفصل بر این بساطی که به عناون ایران‌شناسی در دانشگاه‌های آمریکا با ظاهر علمی راه افتاده و ترجمه می‌کنند. نقد گلستان به آنها این است که جریان اصلی را نمی‌بینند، و دچار رسوب ذهنی‌اند، از دهه‌ی 30 و 40 . در "دنیای سخن" شماره‌ی 69، خرداد و تیر هفتاد و پنج

"تلخی بود و ترس و حس بی‌پناهی بی‌سروری. شلاق و غاصب و بی‌مخ مسلط بود... عامیان بی‌سواد به ناگاه داروی چاره سرطان کشف میکردند و خلق با شور و باور و شوق و امید رو به سوی قرع و لوله و انبیق کاشف مفلوک میبردند. افیون آشنای بومی کفاف کیف نمیداد، هروئین خانگی میشد. و در چنین زمانه‌ سرد سیاه، زبان ادعای «نو» بودن در کار فکر و هنر شد - «سخن» نشریه‌ای برای کسانی که –به دست کسانی که—وانمود به دلبستگی به شعر میکردند اما در حد این کتاب‌های عکس‌دار روی کاغذ برقی که به اسم «کتاب میز قهوه‌خوری» اسم در کردند، بیشتر به درد زینت اتاق پذیرایی آنها که بر رفاه تازه گیر آمدهِ زندگانی خود رنگ «روشنفکر» میمشتند، تنها برای جلوه‌فروشی به اهل فضل و ادب بودن و، تا جائی که ربط داشت به میل و به قصد صاحبش که در حرص نفی نیما بود، برای ادعای پیشوائی و خود را به کرسی زعامت شعر نوین نشاندن، و پا به پای ادعای تازه‌جوئی و نشر تفکر و سخن و نقد نو، با ادعای راهنما بودن، با ادعای سالاری، در زیر سایه‌ علم لکه‌دار کهنه لول میخوردند، و پاداش‌شان فقط «مقام» بود – مقامی که به وقت قیاس با کرسی کسی که از همه برتر نشسته بود دیگر برایشان ارجی، حرمتی، امیدی به پایداری و اثری، هیچ، به جای نمیماند. حالا رسوب آن هویت و آن روزگار شعر را، در حد همان کتابهای عکس‌دار برای میزهای قهوه‌خوری در اتاق پذیرائی کسانِ رفاه فراوان‌تری گرفته، میگویند. بگویند. برای پراکنده‌ها پراکنده میگویند، بگویند. این سو یا آن سوی خط جغرافیائی و سیاسی بودن فرق میانِ چرت و عالی نیست.

۱۳۸۹۱۱۰۹

صدای چکه در اتاقی که نیستم‌/ از یادداشتهای پراکنده برای مهرا

صدای چکه در اتاقی که نیستم‌/ از یادداشتهای پراکنده برای مهرا

آمده بودم اینجا دراز بکشم آرام باشم تا روزها بگذرد و گرمای روز را به شب بیاورم شاید دردی دوا شود. نشد.
تمامِ روز از شرجی و گرما دریا روی سینه‌ام افتاده که بلند نمی‌شود. هر جای خالی را بخار پر کرده جای هوا.
شب هم که می‌شود، تمامِ شب فکر می‌کنم در فضای اتاقی که من نیستم صدای چکه‌ی آبی می‌آید که بند نمی‌شود.
شکم می‌گیرد و شکل می‌بندد قطره تا بیافتد به سنگ سفیدی و هنوز که نیفتاده روی سینه شرجی نشسته از بخار.
بوریای باریک بافته رمل به پوستم رسانده - کلافه‌ام کند



ترميل.[تَ] (ع مص) بافتن يا باريك بافتن بوريا را. (منتهى الارب) (ناظم الاطباء). باريك بافتن بافته را. (اقرب الموارد) (المنجد). || خون آلود كردن. (تاج المصادر بيهقى). زبون و آلوده و آلوده بخون و ناچيز گردانيدن. (منتهى الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || ناسره كردن سخن را. (از المنجد). تزييف كلام. (اقرب الموارد). || رمل بر خط پاشيدن. (از المنجد). ريگ پاشيدن نويسنده بر نوشتهء خود تا مركب آن خشك شود. و اين از لغات مولده است. (از اقرب الموارد). || آلوده شدن تير به خون. (از اقرب الموارد). آلوده شدن جامه به خون. (از المنجد). || ارمله گرديدن زن. (منتهى الارب) (ناظم الاطباء). بى شوى شدن زن با مرگ شوهر. (از اقرب الموارد) (از المنجد).

۱۳۸۹۱۰۲۲

از یادداشت‌های کاغذی / کاغذی در خانه‌ی آرزو-میم

از یادداشت‌های کاغذی / کاغذی در خانه‌ی آرزو-میم


شاپور یا امیرکبیرِ فعلی، خیابانی‌ست در اصفهان، بوی دود دارد همیشه، ماشین‌های سنگین و گاراژهای بیشمار، خیابان‌های عریض و ماشین‌های قدیمی، کادیلاک و شورلت‌های پهن، درهای سرتاسری و آهنی که گاراژهای قدیمی و گورستانِ ماشین‌ها را به خیابان می‌رساند، چراغ راهنمایی بزرگی که از سیمی آویزان است بالای خیابان، بدونِ یک زن، زنی که در خیابا‌ن‌ها باشد.

تمام‌ِ سالهایی که اصفهان بودم و بعد که می‌روم، تنها یکبار گذرم افتاد به شاپور/امیرکبیر. شاعری عزیز، سه صفحه شعر برایم فاکس کرده بود به گاراژ دوستی قدیمی که گاراژدارِ پیری بود دیگر گوشه‌ی یک میدان به اتاقی محدود، کتاب و چای و سیگاری بود و سبیلی پرپشت –یادگارِ سالهای انتهای دهه پنجاه- و بوی شاپور/امیرکبیر بوی عجیبی بود. بوی بنزین سوخته و نسوخته، بوی پلاستیک، بوی لباس سوخته‌ی قدیمی، بوی تعمیرگاه‌های بیشمار، بوی گورستانِ ماشین‌ها، بوی چاه نفت.

حالا ماه‌هاست تهران بوی خیابان شاپور می‌دهد. بوی شهر سوخته. طعمِ گلوی سوخته. و یادِ دوستِ عزیزِ شاعری می‌افتم « ظهر در این شهر/اذانِ مرگ بر زبانم می‌لرزد»
لعنت