۱۴۰۰۰۳۰۴

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر / خاطر غافل کجاها می‌رود [به احترام محمود نیکبخت]

 

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر / خاطر غافل کجاها می‌رود

 

دیدم نمی‌توانم قبل از این که خواب سهمِ اندوه مرگ محمود نیکبخت را بکاهد چیزی ننویسم، نوشتن شخصی نه، که گواه و شهادتی بر اینکه احترام ویژه‌ی ما به او از کجا می‌آمد. کار دیگری هم از دستم برنمی‌آید. احترام و حرمت ما به روان روشن مردی که شیوه‌ی زیست و فکر و نگاه و نقد و کارش را خودش فراهم آورده بود (و به تمثیل همیشه درخت را مثال می‌آورد که از خاک و آب و نور عالمی شخصی فراهم می‌آورد برای حاصل و عطری ویژه) و من و ما [و می‌نویسم «ما» چون نه من تنها‌] از او «نپذیرفتن» و «پی‌جوییِ نگاه شخصی» و «جدی بودن ادبیات و فرهنگ» را آموختیم. آن سالها ادبیات ملعبه بود و می‌شد، با خرده‌هوشی در فهم روابط موجود، برای ارائه و چهره‌نمودن راهی پیدا کرد، و این محمود نیکبخت بود که حرف جدی و سنجش جدی و غربال کردن بی‌محابا و میراث بردن از ادبیات درخشان کلاسیک و ادبیات درخشان مدرن جهان و الفبای «خواندن» شعر را یادمان داد. نخواسته بود کسی را شبیه خودش کند بلکه در کار یکی اگر بارقه‌ای می‌دید یا رگه‌ای ویژه و شخصی تشخیص می‌داد اصرارش بر برجسته کردن آن وجوه تمایز بود، خواه طنزی شبیه «بچه‌های اروپای شرقی» بود یا «معرفت‌الاشیایی به شعر» یا «شعر منثور».

            در نوشتن شاید پیدا نباشد و ارجاعی ذکر نشود، ولی نمی‌شود وقتی کسی می‌نویسد،‌ خواه شعر خواه نقد یا نظری شخصی، اگر حرف و کار جدی باشد، یکجور گفت‌وگوی با دیگری نباشد. اینطور است که گاهی می‌بینی داری می‌نویسی و بی که بگویی داری برای «او»یی می‌نویسی که «مخاطب» غایب این حرفهاست، حرفت متوجه و در تخاطب با اوست. محمود نیکبخت مخاطب غایب ما بود و هست وقتی حرف نیما باشد یا حرف شعر یا حرف میراث بردن از ادبیات کلاسیک و جدی گرفتن ادبیات و سهل گرفتن زندگی.

            حالم خوش نیست. این حرفها وجه شخصیِ دیگری دارد که نوشتنی نیست. دوست داشتم روزی خواننده‌ی کتابی باشد که نیست.

            بدرود آقای شاعر!

                        چرا که همیشه دوست داشت می‌توانست خودش را وقف شعرش کند. برای همین همیشه در چشم من او به شهادت شعرهای منتشرشده و شعرهایی که از ایشان شنیده‌ام شاعر بود. غم کاهنده‌ی تلخ لعنتی.

 

 

۱۳۹۹۰۷۱۶

«بعد از این با خیل خاموشان نفس خواهم زدن»

.








                      «بعد از این با خیل خاموشان نفس خواهم زدن»

 

 

ـــــــــــ

درست است که هرچیزی باید بالاخره  یک روزی تمام بشود ولی آدم عاقل کاری نمی‌کند که بعد بخواهد رفع و رجوع کند، آن هم سحرصبحی بارانی.

خلاصه‌اش اینکه حداقل فعلاً یعنی در پاییز ۱۳۹۹ این نام و هرچه مربوط به این نام بوده باید تمام شده تلقی شود. اگر باور بفرمایید غرض این بود که «حرف» چیزی سوای «نام» و این قبیل چیزها نوشته و خوانده شود، و نه هوای خودفروشی و تبلیغ که شاید برای یافتن راهی در زمانه‌ی عسرت. شاید کسی از حرفی یا قضاوتی یا رفتاری یا کتمانی دلخور است، کاش ببخشد یا حداقل بداند که غرضی شخصی در بین نبوده ــــ‌اگر باور کند. شرمندگی حس کوفتی‌ست.

دیگر به این اسم هیچ‌چیز در هیچ جایی (وبلاگ، توییتر، تلگرام، اینستاگرام) نوشته نمی‌شود؛ چیزی هم چاپ نخواهد شد، خواه شعر خواه احمدا بیدلا. از تمام کرده‌ها و نکرده‌ها، نوشته‌ها و ننوشته‌ها (اعم از ادبی و غیرادبی) هم استغفار می‌کنیم.

ده سالی خوش گذشت.

ــــــــــ



۱۳۹۹۰۴۳۱

کاغذها و خاطرات سرگردان


کاغذها و خاطرات سرگردان


کاغذهای سرگردان میان کتاب‌ها گاهی از گلوله‌های سرگران کشنده‌ترند، خاصه وقتی کتابی را باز می‌کنی شعری ببینی یا سطری بجوری که حافظه یاری نکرده نقل کنی تا عیناً از روش برای دوستی بخوانی ناغافل برمی‌خوری به بریده‌ی مستطیلیِ آبی‌رنگی که کمی لیز است و اصلاً آبیش رنگ پریده است و دستخط نازک و لرزانی رویش سه بند شعر یا چیزی شبیه شعر نوشته که نه می‌دانی مال کیست نه به چشمت آشناست این خط نه می‌توانی حدس بزنی که زبان شعر به که می‌خورد باشد، حتی دقت می‌کنی شاید از لغات حدسی بزنی یا راهی به دهی ببری یا از نوع خودکار یا روان‌نویس نوک‌نمدیِ سیاه خاطرت به جایی برود باز هم شکست‌خورده ایستاده برجا می‌مانی با حسی از اصابت تیری سرگردان در میانه‌ی گفت‌و‌گویی تلفنی با دوستی همدل و دیریاب و خوش‌صحبت و دقیق که پروا نداری از دانسته / ندانسته‌ها حرف به میان بیاوری یا ذکری از دلخوری و خستگی یا ناگهان ابراز تأسفی از غفلتی یا حرمانی یا حسرتی از ندانستن زبانی یا نخواندن شعری؛ با این فرق که حالا سه بند شعر هر کدام سه سطر کوتاه شاید بگو سر و تهش بیست کلمه شکارت کرده بی‌حرکت ایستاده‌ای میانه‌ی اتاق همچون حیوانی که از سهمِ تیر برجا مانده باشد و می‌کوشی میانه‌ی حرف‌زدن و شنیدن خاطرت نرود پی این تیر سرگردان یا اذانی که چند لحظه پس از اذان قبلی لابد از مسجدی دورتر می‌آید و از لحظات اولش می‌دانی همان نسخه‌ی مفصل مؤذن‌زاده است نه از این خوانده‌های بیمزه‌ی امروزی.

کاغذهای سرگردان میان کتاب‌های قدیمی ممکن است حاصل شبی دور باشد که از خواب جسته باشی و با دستخطی لرزان بر اولین کاغذی که یافته‌ای سطرهایی در میانه‌ی رؤیا و بیداری مسوده کرده باشی که از خاطر پریشان بیخوابت نپرد و جای چوق‌الف لای کتابی نیمه‌باز گذاشته باشی و دست حوادث روزگار، که تازگی‌ها نه شوخی‌هاش به شوخی‌های قدیم می‌ماند نه حس حرمانش، کاری کرده باشد که سالهای سال گذرت به کتاب نیفتاده باشد و فقط همراه رخت و پخت‌ها از این خانه کشیده برده باشی به آن خانه و همینطور تا یازده سال بعد که، دست بر قضا، درست ساعتی بعد از ذکر خیر سالهای بیخوابی پیش رفیقی و تداعیِ آن هشیاری‌های غریبِ از پس ساعت‌های متمادی بیداری، تو را میانه‌ی حرفهای دلنشین با دوستی کمترپیدا شکار کند و زور بزنی بدانی چطور آمده لای این کتاب که نه قرض به کسی می‌دهیش و نه از کسی گرفته‌ای یا از دست دومی خریده باشی که حالا بگویی این کاغذ غریبه‌ی وحشی چطور سر و کله‌اش پیدا شده الّا اینکه سال به سال بروی عقب پیِ اینکه کجا آخرین بارها گذرت افتاده به این سطرها و وسطش بزنی بر سرت که ای دل غافل! چرا این همه سال نرفته‌ام سر بختِ  (یا سر «وقت»؟ بخت یا وقت؟ چه شباهتی در این غلطِ ممکن!) این سطرهای درخشان و چه غفلت حسرت‌باری که اگر در خاطرت درست مانده بود چه مایه‌ای از خیال و عوالم شعری در اینجا خفته حتماً زود به زود گذرت می‌افتاد نه که همینطور بروی عقب (و در یاد این «عقب عقب رفتن» یعنی «خانه» به «خانه» عقب رفتن یا «اتاق» به «اتاق» که یکجور پوشه‌بندیِ خاطره‌ است مخصوص اجاره‌نشین‌ها، آدم‌های موقتی و جهان‌های موقتی که وقت یاد آوردن می‌کوشند مکانی و مأمنی برای یادها بیابند وگرنه در مکانی ابدی که چیزی به قبل و بعد آنطورها تقسیم نمی‌شود) بروی عقب، بروی عقبتر، ببینی یازده سال گذشته از آن روزها که ساعتِ بیداری را نه تلفن‌های کاریِ اول صبح و نه برنامه‌های منظم/نامنظم و اجباریِ روزانه تعیین می‌کرد و نه سروصداهای مزاحم دیگر، که فقط شوق خواندن سطرهای دیگری از کتاب‌های تازه سبب‌سازِ بیداری می‌شد و کاغذ هم اگر هست لابد مال همان روزهاست.

مال همان روزهاست.
«حس و حال» را گاهی «حال و هوا» هم نوشته‌اند ولی اینها یکی نیستند، «حال و هوا» درستترین چیزی‌ست که می‌شود به خاطر سپرد چون در او «هوا» هست و در دیگری نیست. اینها «هوا»ست که درست و دقیق چندجور به کارش می‌بریم و وقتی می‌خوانیم «بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی» یا می‌شنویم « ذره‌ای در همه اجزای منِ مسکین نیست / که نه آن ذره معلق به هوای تو بود» همانطور دفعتاً متوجه معنی می‌شویم که «خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست / سازگاری نکند آب و هوای دگرم» یا «گدایان خیل سلطانیم / شهربند هوای جانانیم»؛ و اینها تازه همه از سعدی‌ست، و همان وقت که حس و حال آن سالها می‌آمد و پس می‌زدم حرف «شهربند» بود با این دوست دیریاب که شاهد حرف از «شهربند» در برابر «حصار» عربی از این بیت معرکه‌ی سعدی یادمان آمد که دیدم این «هوا» همین «هوا»یی‌ست که حالا نمی‌دانم چرا رنگ و هوا و عطر آن خانه‌ی ته بن‌بست سام گرفته که غریب ساکت بود! و غریب سکوتی بود در شبهاش جز گاهی پرت‌و‌پلاهای همسایه‌ای مجنون در نزدیکی که با خودش و برای خودش در خانه‌ای خالی حرف می‌زد و خودش را آزار می‌داد.

گفتم قبل خواب برای خودم یادداشت بردارم که هوای چنین شبی خاطرم بماند دیدم بیشتر از یادداشتی برای خود است.
باشد برای خاطر عزیز این دوست محجوب و خاطره‌ی آن خانه‌ی ساکت و غرابت این کتاب شریف.

سحرگاه آخرین روز تیرماه ۱۳۹۹







۱۳۹۹۰۲۱۸

به احترام ناخدا نجف دریابندری، ملّاح دریاهای دور


به احترام ناخدا نجف دریابندری، ملّاح دریاهای دور


 متن کامل این یادداشت را از اینجا بردارید.

ــــ 
نسخه‌ی قبلی پرغلط بود و هول هول، دیدم همین چند کلمه اگر به یاد مترجم و ویرستاری نکته‌بین نوشته شده 
باید که پاکیزه‌تر و درست‌تر باشد. متن را پیراستم و یکی دو دوست هم در بازخوانی کمکم کردند و بعد متن را
 به قاعده‌ی صفحات معمول کتاب‌های قطع رقعی چیدم و سعی کردم برای پرینت کردن و خواندن مناسب باشد.


تهران بارانی، کوچه‌ی گلستان
آخرین دقایق نیمه ی اردیبهشت‌ماه جلالیِ مرضیِ ۱۳۹۹
ویراسته‌ی فرداش
م. روانبد

۱۳۹۹۰۱۲۰

سفر بی‌بازگشتِ صادق هدایت به روایت احمد اخوت


سفر بی‌بازگشتِ صادق هدایت به روایت احمد اخوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



در این شب بارانی داشتم فکر می‌کردم چه تداعی‌ها و تلاقی‌های عجیبی نکند از فرط خانه‌نشینی و سر توی کتاب‌ها کردن است که دارد در ذهنم نمودار می‌شود. ۱۹ فروردین به یاد خودکشیِ هدایت افتادن طبیعی‌ست، بعد خاطرم رفت به این داستان‌ـ‌جستار درخشان احمد آقای اخوت که چطور در آن سناریوها می‌چیند و خیال می‌ورزد حولِ مرگِ هدایت و داستان به این روانی می‌نویسد، بعد یکهو یادم آمد که ۱۹ فروردین تولد محمود حسینی‌زاد هم بود! من اساساً تاریخ تولدها یادم نمی‌ماند. بابت همین هم سالهای سال است شرمنده‌ی دوستان دور و نزدیکم شده‌ام که تولدم را یادشان مانده و یادی کرده‌اند یا کادویی گرفته‌اند و کیکی خورده‌ایم و من بعد باز هیچی یادم نیامده تا سال بعد... شاید همزمانی‌اش با خودکشیِ هدایت این را یاد من آورده یا آن روز که گفتم بروم ببینم نکند تاریخ تولد این داستان‌نویس با تاریخ مرگ آن یکی دقیقاً یکی باشند که بعد دیدم نه بابا، آقای حسینی‌زاد پنج‌ساله بوده که هدایت دل دوستانش را شکسته. احمد اخوت اما متولد ۱۳۳۰ است، یعنی اگر یک‌قدری خیال بورزیم خیلی نزدیک است به خودکشیِ هدایت.

            احمد اخوت را کمتر به داستان‌نویسی می‌شناسند و اگر از بنده بپرسید ایشان اساساً قصه‌گوست و قصه‌گوی بلد و قهاری‌ست اینقدر که کمتر کسی پی برده که چه ترفندها به کار می‌برد در نوشتن هرچیزی؛ حتی وقتی ترجمه می‌کند با مقدمه یا مؤخره‌ای آن را می‌گذارد در زمینه‌ای از داستانی که مالِ خود اخوت است. احمد آقای اخوت را به نوشتن بی‌وقفه و صمیمی و دلنشینش در طول این حدود سی سال می‌شناسم و اینکه تمام نوشتن‌هاش و ترجمه‌هاش طوری‌ست که انگار دوستی صمیمی در وقتِ ملال می‌آید می‌زند روی شانه‌ات و از جایی حرف را شروع می‌کند که فکر می‌کنی به تو التفاتی ندارد و دارد حرف خودش را می‌زند؛ اما کمی که می‌گذرد و گرفتار قصه‌اش که می‌شوی می‌بینی اصلاً از اول ملتفت حال تو بوده و برای تو بوده که حرف می‌زده. حالا که خانه‌نشینیم و سالمرگ هدایت هم هست و من هم به یاد اخوت این روزها را به ورق زدن کارهاش می‌گذرانده‌ام بیایید قصه‌ای بخوانید از او با نام «سفر بی بازگشت» که در مجله‌ی زنده رود شماره 39 و 40 (پاییز و تابستان 85 ص۴۱-۵۳) منتشر شده است. داستان را از وبلاگ مرحوم عباس عبدی داستان‌نویس برداشتم و از اغلاط و نایکدستی‌ها پیراستم و اینست که می‌خوانید. داستان را پی‌دی‌اف کردم که ترتمیز به چشم بیاید و آن تصویر وسطش هم درست جا بگیرد و اصلاً فکر کنم یکجور مرض است که دلم می‌کشد متن‌هایی را که دوست دارم خواننده آنطور به چشم بخواند که خودم می‌پسندم به چشم بیاید و خوانده شود در سکوت.

این شما و این داستانِ درخشانِ
نوشته‌ی احمد اخوت

شب بارانیِ بهاریِ غم‌انگیز ۱۹فروردین ۱۳۹۹




۱۳۹۹۰۱۱۴

فکری‌ام چرا دوستعلیِ معیرالممالک داستان ننوشت در عمرش؟



فکری‌ام چرا دوستعلیِ معیرالممالک داستان ننوشت در عمرش؟
__________________________________



1
از پسِ روزها که نه به اختیار خود خانه مانده بودم و حالا که نفسم یاری می‌کرد و تب زایل شده بود و عصری هم بارانی بارید گفتم بروم بیرون راهی بروم قدمی بزنم که البته این اطراف چشم‌انداز زیاد دارد ولی جای قدم زدن درستی ندارد. ‌کوه‌ها پیداست که سیاه زیر ابرهای پُرهولِ بهاری در هوای شفاف انگار نزدیک‌تر آمده‌اند و آنطرف هم دره‌ی مه‌پوشی که درست از انتهای کوچه پیداست اگر چشم به شمالِ تهران بدوزی. شاید اولین بار بود که می‌دیدم درخت‌ها یکهو جوانه زده و شکوفه‌های سپید ریز بر شاخه‌ها لب‌پر می‌زند از تازگی و خوشی، چرا که روزها حبسِ خانگی یکباره روبروم کرده بود با این همه عطر و رنگ و جهان تازه که خلوت از حضور آدمیزاد انگار سبک‌تر بود. یاد یادداشت ناصرالدین‌شاه افتادم که شرح روزهای پیش از عید داده بود:

«امروز که شش روز به عید نوروز مانده است، حالا بحبوحه‌ی شکوفه‌ی زردآلوست، یعنی باغات اطراف شهر از دوشان‌تپه و باغشاه الی قصر قاجار و پائین‌تر که شاه‌عبدالعظیم باشد. شکوفه‌ی بادام اواسطش است، آلوچه اوایل شکوفه است. بنفشه در شهر و اطراف شهر اواسطِ مایل به اواخر است. بیدمشک که کثیف شده، قریب به اتمام است. اوایل شب‌بوی زرد است. گلها را کم‌کم از گلخانه بیرون می‌آورند و توی باغچه‌ها می‌گذارند، اما ما هنوز سر نارنجستان‌ها و گرمخانه‌ها را باز نکرده‌ایم. هوا سرد نیست و خوب هوایی است.»


۲
 روزهای نقاهت که در تخت‌خواب یک‌بری لم می‌دادم و کتاب‌ها را دور خودم می‌ریختم بی که بخواهم دستم بیشتر می‌رفت پیِ آنچه خیال‌انگیزتر بود، آنچه جا بیشتر می‌داد به خیال، نه شرح مرض و طاعون و کوفت و زهرمار. از جمله بیشتر دستم می‌رفت به خواندن دوستعلی معیرالممالک، شرح آن جهان قاجاریِ معدومی که در چند متن بازمانده مثل همین دوستعلی یا مستوفی یا خود شاه شهید اصلاً و عین‌الدوله و اعتمادسلطنه و مهدیقلی هدایت و ... چه رازی‌ست که در سخت‌ترین روزها این ادبیات است که رگی از گردنمان می‌گشاید تا دمی خون‌مان بیاساید. جزو ترجمه‌ی «فکر خودکشی» رولان بارت به فارسیِ کیوان طهماسبیان یکی هم یادداشتی‌ست از «ورتر» به تاریخ شانزده مارس در کتاب دوم رنج‌های ورتر جوان، وقتی بارت اشاره می‌دارد به «اصالتی که خاصِّ تمامِ خودکشی‌هاست»، آن یادداشتِ کوتاه انگار راز همین مجالی را فاش می‌کند که ادبیات در روزگار عسرت به روی مردم هر فرهنگ می‌گشاید:

«شنیده‌ام نژاد اصیلی از اسبان، وقتی زیاده گرم‌شان شود یا تا پای جان پیِ‌شان کنند، از روی غریزه رگ به دندان می‌گشایند تا نفس‌شان تازه شود.»

البته جمله‌ی درخشان آخرش باید به تأویلِ تمام برود وقتی می‌نویسد:

«دوست دارم یک رگم را بگشایم تا به آزادیِ جاودان نائل آیم.»


۳
اولین شب وقتی کتاب‌ها را ریختم دور بستر تا در بیداری و ملال یکی یکی طورِ تورق کفلمه کنم مگر یکی دلم را بگیرد، دیدم در خاطرم نمی‌دانم چرا دوستعلی‌خان معیرالممالک پررنگ‌تر است، شاید به سبب نقلی که می‌کند از همسرِ جوانِ آخر عمر فروغیِ بسطامیِ شاعرِ سالخورده که «فروغی شب‌ها پس از یکی دو پیاله شراب دست را زیر چانه می‌نهاد و چند کتاب به اطراف خود می‌ریخت و می‌خواند. من دراز می‌کشیدم و جوراب هم در پا نداشتم پای خود را دراز کرده با انگشت‌های پا با موی ریش فروغی بازی می‌کردم و گاهی با انگشت‌های پایم یک دسته از موی ریش او را می‌کشیدم و گاهی کنده می‌شد.» و این قدرتِ روایت‌گفتنِ معیرالممالک بود که روشنم داشته بود و نه حکایتِ یک‌بری خوابیدن. همان قدرتی که ابراهیم گلستان را سال ۱۳۳۸واداشته بود جزوِ نامه‌ای کوتاه به مجله‌ی یغما بنویسد:

«من هرگز شوق و دقت را در نظر و کلام جناب آقای معیرالممالک در مقاله‌ی کفتربازی یا ذکر خاطره‌ی سفر و شکار و عروسی و حادثه‌ی مرگ ناصرالدین‌شاه را از یاد نخواهم برد. این نوشته‌ها را از جاندارترین نثرهایی خواهم دانست که به زبان فارسی خوانده‌ام.»


۴
دوستعلی معیرالممالک را دوست می‌دارم برای اینکه هنرها دارد که کمتر کسی از آن بهره دارد. عرض می‌کنم.

اول که بالیدنش در خانواده‌ای مخصوص بوده که مقربینِ دربارهای سلاطین گذشته بوده‌اند تا پدرش ــ‌دامادِ ناصرالدین‌شاه‌ــ که به‌طور خیلی جالبی دل برمی‌دارد از دربار و می‌شود فرنگ‌رفته‌ی پرنده‌بازِ هنردوستِ هنرمندنوازِ شکارچیِ معماری‌دوستِ خوش‌مشرب و معتمد درباریان و اهل هنر، خودش هم در دنیایی برکشیده می‌شود که هم خلاصی از گرفت‌و‌گیرِ درباری دارند هم آسایشی که عمر به آموختن و لذت بگذرانند ــ‌گو که کوتاه‌مدتی مشق نظام می‌کند پیش کامران میرزا اگر غلط نکنم و بعد دست می‌شوید. دل به نقش می‌بازد و پیش میرزا غلامرضا مشقِ خط می‌کند و موسیقی‌ها می‌شنود و آدم‌ها می‌بیند و شکارها می‌کند و خلاصه می‌شود موجودی جداسر از اقران. این حالش در مواجهه‌اش با مشروطه هم پیداست که بیشتر میانه می‌ماند و البته بعدها بیشتر می‌شود خویشاوند فقیرِ آخرین دربار ایران که می‌اندیشید شاه می‌خواست از پس نیم قرن سلطنت اصلاح امور کند و اجل مهلتش نداد. همین تعلقش به این حد از آسایش و مکنت و ذوق باعث می‌شود اساساً بتواند «تجربه» کند یعنی از حدود آدم معمول زمانه بیشتر ببیند و چیزهای تازه ببیند و در بطن تاریخ باشد و آموزش‌های گوناگون ببیند و غذا و اسب و موسیقی و نقاشی و پرنده و مجلس بزم و محفل شادی و دورهمی‌های خاطره‌گویی و هزار چیز دیگر ببیند که از دسترس حس و تجربه‌ی اغلب مردم دور است و آنها هم که درش غرق بودند از تنبلی و عادت‌خویی «تجربه» نمی‌کردند فقط غوطه می‌خوردند.

دوم اینکه خودش هم چون پدرش آمخته‌ی هنر است و اهل تماشا. تماشا دوست دارد. چشم‌های تیزبین دارد. در یادداشت‌های روزانه و حتی در نقل‌های آخر عمر می‌شود دید که چه میزان توجهش می‌رفته پیِ آنچیزها که گونه‌ای فراست می‌طلبد و تأمل و این خیلی واضح است وقتی ببینیم دوستعلی اساساً از چه می‌نویسد؟ جز رجال که به خواهش حبیب یغمایی‌ست، در باقی موارد از نقاشان و خوش‌نویسان و مطربان و نوازندگان و آوازخوانان و بناهای معروف و شکار و کفتربازی و اینها که می‌نویسد از چه می‌نویسد؟ اصلاً چه می‌شود که دوستعلی اینقدر می‌نویسد؟ خودش جایی می‌آورد که در جوانی عاشق شکار بوده است و از یکی از خانواده‌ی چرچیل که همراه اردوی پدرش در وقت وبایی به چشمه لار پناه برده بودند می‌شنود که دفتری دارد و شرح شکارهایش را در آن می‌نویسد، بعد از‌آن است که دوستعلی هم دفترها می‌نویسد از وقایع زمانه و شرح شکارها و کم کم شرح وقایع و تأملات می‌چربد بر خاطرات شکاری که اغلب دست نمی‌دهد و مثلاً می‌گوید «دیروز را حرکتی نشد که قابل تحریر باشد. بر پدر این روزگار و اغتشاشات لعنت که به یک شکار بلدرچین شمیران ساخته بودیم، آن هم مقدور نمی‌گردد.»

سوم اینکه اصلاً فارسیِ بسیار جانداری می‌نویسد به قول آقای گلستان. خودش هم می‌داند. خیلی خوب. وقتی در سال‌ها آخر عمر یاد می‌کند از خودش و آنچه به جا می‌گذارد که به سبب آنها «پس از بدرود غالباً به یاد مردم اهل زمان» خواهد بود، بعد از پرده‌های نقاشیِ زیادی که کشیده از هیچ چیز یاد نمی‌کند جز «عبارات راست و مختصر بی‌تریبی که در جزوه‌ی شکاریه‌ی خود نوشته‌ام موسوم به وقایع الزمان». سلامت نثرش و نیرومندی‌اش برای روایت و ثبت حالات و کردار و حرکات و اندیشه‌های مردمی که دیده و روزگاری که به تن دریافته و به چشم در آن نگریسته چیز مخصوصی‌ست که هم از پوسیدگیِ زبانِ قاجاری دور است هم چکشی و یقینی و گزارشی نیست مثل عین‌الدوله یا اعتمادالسلطنه و هم حاصل چیز خواندن زیاد است هم به فارسی و هم به فرانسه، مکرر می‌بینیم در خاطرات شکار یاد می‌کند از روزهایی که حوصله‌ی شکار رفتن ندارد و صبح‌ها به «تحریر» می‌گذراند که همان مشق باشد و عصرها به خواندن «تاریخ و رمان فرنگی». چشم که تعلیم نقاشی دیده خوب می‌بیند و ذهن که تاریخ و رمان خوانده خوب حلاجی می‌کند و دقتش در خواندن‌ها و شنیدن می‌گذارد این دیدن و حلاجی را درست بنویسد، این می‌شود «عبارات راست و مختصر بی‌ترتیبی» که حالا برای ما صد و اندی سال بعد حکم جواهر دارد.

چهارم اینکه آخرین شاهد است به اعتباری که می‌تواند لمعاتی از جهان خوشنویسی و دقایق نگارگری و فنون اسب‌سواری و ریزه‌کاری‌های باغ‌ها و  معماری و شیوه‌ها و دانش شکار و کفتربازی و آراستن مجالس بزم و آداب درباری و کیفیات جامه‌ها و غذاها و نوشیدنی‌ها و خرافات و هزار چیز جزییِ دیگر بازگو کند. این حاصل بریدن از شغل درباری و فراغتِ آمده از مکنت خانوادگی و بالیدن در میان اهل هنر است. و تنها در نوشته‌های اوست که می‌شود مصطلحات و «زبان» این عوالم را در پیوند با متن و روایت دید و شاید قدری هم در نوشتن‌های عبدالله مستوفی. باقی یا قدر نمی‌دانند یا اصلاً نمی‌دانند یا ننوشته‌اند آنچنان. دوستعلی من را از شر «فرهنگ لغات» این عوالم خلاص می‌کند.

پنجمِ اینها و آخرسر اینکه دوستعلی روایت بلد است و این از هر جا آمده باشد هنر نادری‌ست که شاید عطیه‌ی خدایان باشد به شاهدان زمانه، پاداش مداومت در دیدن و شنیدن و کوشیدن و تأمل در اینها. روایت از سند مهمتر است. روایت است که جعل را بی‌معنا می‌کند، تمام جابجایی‌ها و فتور حافظه را شفاعت می‌کند، و برای همین است که هر مورخی داد می‌زند در یادداشت‌های دوستعلی از زندگانی خصوصی ناصرالدین‌شاه فلان اشتباه و فلان جابجایی و فلان آشفتگی هست باز به خرج کسی نمی‌رود. هرچقدر استانبول امروز استانبولِ پاموک است تهرانِ قاجاری هم برای من تهرانِ دوستعلی است. در این قسم مثال خیلی می‌شود زد. حتی وقتی به واسطه نقل می‌کند. مثلاً ببینید وقتی از همان همسرِ جوانِ فروغی بسطامی نقل می‌کند که بازگو می‌کند از رابطه‌ی فروغی با قاآنی چگونه هوش‌مندانه هم عادت زمانه را رسم می‌کند هم با یک جمله صمیمیت جمع را می‌رساند و هم تا آخر آداب شاعران درباری و خوش‌باشی‌شان را:

«و نیز حکایت می‌کرد که فروغی و قاآنی دوستی کامل داشتند و همه شب یا این به خانه‌ی آن بود یا آن به خانه‌ی این، ولی بیشتر قاآنی به منزل فروغی می‌آمد. به اندازه‌ای دوستی‌شان محکم بود که فروغی به من سپرده بود که از قاآنی روی مپوشان، اگر وقتی به منزل آمد و نبودم البته او را به خانه بیاور و پذیرائیِ کامل بنما تا من برسم. غذای شب این دو نفر دو قسم کباب بود که من برایشان آماده می‌کردم و با یک محبت خاصی به سفره می‌نشستیم و غذا با نان و شراب صرف می‌شد. شبی با شوهر نشسته بودم و او مرا در آغوش داشت که دق‌الباب شد. قاآنی بود. در را گشودم، به صحبت و می خوردن نشستند. پس از ساعتی فروغی پرسید قاآنی فردا عید است چه قصیده‌ای سروده‌ای برایم بخوان. گفت چیزی نگفته‌ام. خوب شد خبرم کردی. زیرا هیچ به خاطر نداشتم فردا عید است، حال یکی دو پیاله به من بپیما و متکائی بگو برایم بیاورند در کنار دیوار بگذارند. به من اشاره کرد فوری متکا را حاضر آوردم و سقایی‌اش هم نمودم. قاآنی برخاسته جبه را در آورده کلاه را برداشته انگشت‌ها به چفت نموده زیر سر نهاد و گفت برادر قلم و کاغذ بردار و بنویس! سپس دو پای خود را به دیوار زده لاینقطع پاها را به دیوار می‌کوبید. خاتون جان خانم قسم می‌خورد می‌گفت قاآنی مثل کسی که قصیده‌ای را از بر داشته باشد بدون تأمل و لکنت می‌گفت و فروغی می‌نوشت، هنوز یک بیت تمام نشده بود که بیت دیگر را می‌خواند. یکساعتی طول کشید که قصیده خاتمه یافت و قریب شصت هفتاد بیت بود. می‌گفت با اینکه سن کمی داشتم معذالک از این طبع روان در حیرت بودم. فروغی نیز غزلی در مدح شاه سرود و صبح جبه‌ها را پوشیده ورقه‌های مدح در دست رفتند ناهار را هم در دربار خورده طرف عصر مراجعت نمودند. هر دو خیلی خوشحال بودند، جبه‌ها را کندند و هرکدام مشتی پول زرد روی تشک ریختند و گفتند که پول ما را شاه به دست خود مرحمت فرمودند و هرکدام بیست‌پنج‌هزاری هم به من دادند.
     در همسایگیِ ما دسته‌ی مطربی بود از یهودی‌ها، فوراً نوکر فرستاده دسته‌ی مزبور را آوردند. تارزن و کمانچه‌زنی بود و تنبک‌زنی و آوازخوانی، و دو رقاص خردسال که یکی بسیار خوشگل بود و قاآنی برای او جان می‌داد؛ علاوه بر پول‌های زرد خلعتی هم به قاآنی مرحمت شده بود. خلاصه یک شب و روز در طرف گذراندند...»


۵
باران شد الان که چهار از نیمه‌شب گذشته است. سیزده‌به‌در امسال خلوت‌ترین سیزده‌به‌درِ عمرم بود و شاید دیگر چنین نبینم. غروب بارانکی گرفت. بعد هوا صاف و خنک بود پنجره باز همین‌جا پشت میز کتاب ورق زدم و وسطِ رمان‌خواندن یاد کاوه گلستان افتادم که امروز سالمرگش بود و رفیقی ویدیویی گذاشت از او که در کودکی با پدر در ساحل است و می‌خندند و بر شانه‌های ابراهیم گلستان می‌جهد و بازی می‌کنند و خندان می‌روند توی دریا در سکوت و بعد می‌افتند در آب کم‌عمق ساحل. شاهکار بود. بعد قصد کردم این حال این روزها با دوستعلی را محض یادماندن یادداشتی بنویسم که نوشتم تا حالا که بی هیچ رعد و برقی یکباره بارانی گرفت و باد، طوری که پرده‌ی قرمز در رفت و آمد است. لابد این هم از اتفاق است، که حالا یادِ این یادداشت ناصرالدین‌شاه بیفتم از سیزده‌به‌دری که اتفاقاً آن‌سال هم چهارشنبه بوده است:

« صبح سوار کالسکه شده رانديم برای دوشان تپه، امروز مردم سیزده عيد گرفته‌اند. اما هوا ابر شديد بود، گاهی آفتابی شد، اما باز رفت زير ابر شديد. کوه البرز الی زير چسبيده به جلگه برف زياد است. کوه سوهانك‌، کوه ورجين و غيره تمام زير برف است، کوه را مه گرفته بود الی نصف، هوا هم سرد بود. ناهار را در بالای کوه دوشان تپه خورديم. سياچی مياچی‌ها تماماً بودند، مليجک و غيره. بعد از ناهار، قبل از ناهار، تماشای مردمی که از شهر می‌آمدند دوشان تپه تماشا کرديم، سه دسته الواط دايره‌زنان، معلق‌زنان، رقص‌کنان آمدند، مي‌خواندند، تماشا داشت.
    بعد نشستم، کاغذ زيادی که توی کيف بود خوانديم... بعد قدری خوابيديم، بعد برخاسته پياده از راه آبدارخانه رفتم پايين سوار کالسکه شده رانديم به شهر، کم‌کم ابرها بسيار غليظ شد، سياه، مهيب.
   غروبی رسيديم شهر، رفتم حمام، بيرون آمده رفتم تالار نارنجستان، زن‌ها آمدند، مليجک آمد. باران شديدی آمد. رعد و برق خيلی شديد، مليجک ترسيد، ما هم ترسيديم. خيلی باريد مثل سيل، بعد از ساعتی ايستاد. فردا صبح هم ابر بود، گاهی آفتاب و يک ساعت به غروب مانده پنجشنبه هم تگرگ و باران شديدی آمد. متصل ابر است و باران، معرکه است.»

۶
از دوستعلی خیلی کم چاپ شده و اینها باید یک ششم دفترهای شکارش باشد که در واقع دفتر خاطرات روزانه است. خدا کند همانطور باشد که یغمایی در جواب ابراهیم گلستان نوشته که مردمان «بدانند و آگاه باشند که [از جناب معیرالممالک] هنوز بسیاری مطالب ناگفته مانده است: شعرای دربار و داستان‌های مربوط به آنان... گفتاری درباره‌ی اسب و انواع آن... معمارها و بناها... ابنیه‌ی تاریخی... طرز تزیین خانه‌ها... انواع جامه... و از این قبیل مسائل» و این یعنی دوستعلی نوشته و منتشر نشده و جایی محفوظ مانده است.

این هم دعای دم سحری ما به هنگام این برق غریبی که تمام تهران را به یکباره روشن کرد؛
والعاقبه بالعافیه.
چهاردهم فرودین ۱۳۹۹ تهرانِ غمزده در هول مرگ


۱۳۹۸۰۷۱۱

اگر صفر نبود به «هیچی» چطور فکر می‌کردیم؟


اگر صفر نبود به «هیچی» چطور فکر می‌کردیم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از تمام فکرهای قدیم یکی هنوز گاه و بیگاه وقتِ خواب یا بیخوابی رنگ می‌گیرد و می‌دانم قرار است از کار و زندگی بیندازدم یکی این: کتاب که فقط شعر نیست، کتاب که فقط ترجمه‌ی متنی مهم نیست، کتاب که فقط نشر پژوهشی متمرکز بر موضوعی معلوم نیست، کتاب می‌تواند معجونی باشد از ترجمه‌ی تکه‌هایی و نوشتن تکه‌هایی بی که مرزی میان‌شان معلوم باشد در پیِ چیزی که معلومم نیست و بیشتر رد پاهای جستن است، می‌تواند تکه تکه باشد و عنوان نداشته باشند این تکه‌های رها از هرجا در سفیدیِ صفحه، می‌تواند نوسان کند میان خاطره و شعر و روایت و نقل صحنه‌ای از داستانی بلند، چرا در گرداندن کتابها یا افتاده دست مترجمان ابله هیچ‌ندان یا دست مترجمان دقیقی که دقت و اصالت دستشان را بسته است؟ قاضی اگر جسورتر بود به حد میرزاحبیب و یا اگر مترجمانی بودند که کارشان از قریحه‌ای سرشار آب می‌خورد و خرده هوشی در جعل زبان و کتاب چه کتابها می‌شد... کتاب چه کسی گفته نمی‌تواند جعل باشد؟ جعل چیست؟ مرز تألیف و جعل و ترجمه کجاست؟ اگر مختار بودم میان این همه چیز و موضوع و شیوه، اگر به فرض وقتی داشتم فارغ از این گرفت و گیرهای روزمره که فرسوده می‌کنند و تاب تدقیق و تمرکز را برده‌اند، اگر آزاد بودم فقط یک کتاب کار کنم و بعدش هیچ، اگر خیالم راحت بود که هیچ کس خرده نمی‌گیرد چه می‌کردم؟

اوایل فکر می‌کردم کتابی خواندنی و غیرعلمی تدوین می‌کردم و می‌نوشتم در شرح «صفر». باقی اعداد را می‌شود از «یک» ساخت و این تنها «یکه»ی واقعی‌ست. یگانه یک نیست، یگانه صفر است. از کی و کجا بشر فکر کرد به این که به «صفر» نیاز دارد؟ اصلن چه نیازی به صفر داشت؟ اعداد که بودند و هر عدد یکی از قبلیش بیشتر بود، حالا نظمی به شکلی دیگر مثل اعداد رومی، چه می‌شد اگر صفر نبود؟ این هیچِ هیچ از کجا پیداش شد؟ اگر صفر نبود به «هیچی» چطور فکر می‌کردیم؟ صفر تهی نیست، صفر هیچی نیست، صفر چیزی‌ست که کمتر از واحد است، و واحد را معنا می‌کند. صفر اگر نبود بینهایت از کجا می‌آمد؟ اگر صفر نبود که تقسیم را ناممکن کند...

بعدتر فکر کردم باید چیزی جمع آورد و نوشت از «آبی» و «سیاه» که اصلن این آبی تاریخی دارد و همیشه نبوده و این همه چیز که آبی‌ست در فارسی چطور توصیف می‌شده‌اند و دانشمندان معتقدند آبی از کجا به چشم و ذهن بشر راه یافته، چرا «آب» را «آبی» می‌گوییم و اصلن چرا نام این رنگ از آب بیاید؟ در طیف‌های بین آبی و سبز چه رنگهاست که هرکدام اسمی دارند و این آبی که تا یکوقتی نمی‌دیده‌ایم، چطور حالا متصف به «پرشین» می‌شود، خالص‌ترین آبی کجاست؟ و بعد از آبی حرکت کنیم تا برسیم به «سیاهی» ناب، سیاهیِ غنی‌شده از تاریکیِ متراکمی که سخت می‌شود روی کاغذ تصورش کرد و هیچ مرکبی نمی‌تواند آن را چاپ کند و شاید فقط در مرکب‌های سیاه چینی ردی از‌آن بشود یافت. و متن کتاب از آبیِ میانه‌ای طیف بگیرد تا برسد آخر کتاب به سیاهیِ غلیظ و تمیزی که هیچ پخش کاغذ نشود و ختم شود کتاب به دو سه شعر در سیاهی.

امشب که بیخواب شدم از پسِ چرتی کوتاه و نامنتظر، وقتی یکی دو سه کار نواخته‌ی جلیل شهناز گذشت، در سکوت میانه‌ی دو کار دیدم حواسم نیست و به همین کتابِ جسورانه فکر می‌کنم و شکلی که هیچ شبیه قبلی‌ها نیست و موضوعی که ربطی به اینها ندارد. کاغذهای باریک و بلندی دارم یادگار ده سال پیش، کرافت صدوبیست گرم است، برش حاشیه‌ی جنگی ادبی، با چسب لاجونی در بالا؛ یک ورق کندم و نشستم در نور کم هال پشت میز یادداشت برداشتم از منظومه‌ی پرّانی که در خاطرم می‌گذشت، با یکی از دوازده مداد سیاه تراشیده‌ای که چون حسرتی عمیق در لیوانی سفید روی میزم همیشه منتظرند.

حالا که ساعتی از اذان گذشته و صبح نزدیک است و خواب جان می‌گیرد مثل سایه‌ها که در شهر پس از طلوع آفتاب، حالا که میزم را خلوت کرده‌ام بروم بخوابم، دیدم اگر همین چند کلمه را ننویسم شاید یادم برود آن بریده‌عبارات مدادی چیست که کنار لپ‌تاپ گذاشته‌ام و شبیه فهرستی تفصیلی از منابعی ناموجود است.

بروم بخوابم، کابوسی نیست امشب.



۱۳۹۸۰۷۰۴

نورِ بیوقت


نورِ بیوقت
ــــــــــ

 ــــــــــ


نشده بود از پل هواییِ سر کوچه رد شوم و نگاهم نیفتد به باغ متروک حیاطی که دورتادورش اتاق بود و معماری‌اش خبر از مالکی متمول می‌داد در حدود دهه‌ی سی شمسی که توانسته باشد آنوقت‌ها چنین عمارت دوطبقه‌ی درستی بسازد، ولی حالا در ساعتی از نیمه شب گذشته از باغ تنها سرشاخه‌های درختان پیدا بود در نور ماشین‌هایی که روگذرِ اتوبان را دور می‌زدند، و نوری تازه و خفه که از زیر یکی دو درخت را در زمینه روشن کرده بود. روزها که از کنارش می‌گذشتم لای نرده‌های درش نگاه می‌کردم که فقط قاب زیبایی بود از دالانی مسقف که منتهی می‌شد به حیاطِ سنگفرش‌شده و آجرهایی که هنوز زیبا بودند. این وقت شب این نور از کجا می‌آمد؟

پنجره‌ی خانه‌ی طبقه‌دومِ دوست شاعرم در اصفهان پانزده‌سال پیش باز می‌شد به منظره‌ی صخره‌های بیرحم کوه صفه، که حالا لابد ساختمان بی‌شکل چهارطبقه‌ای با نمای سنگیِ رومی چشم‌انداز را پوشانده است. آن‌وقت‌ها در بالکن خانه که می‌نشستیم آسمان پاک و آبیِ مخصوص اصفهان از بالای سر می‌آمد می‌رسید به ابرهای پَرپَریِ بالای صفحه و بعد خطوط عمودیِ خشنی که صخره‌های سیاه‌تاب صفه بود، و بعد تک و توکی ساختمان آنطرفِ کمربندی، چشم‌انداز امپرسیونیستیِ  اینجا تمام می‌شد. دیدنی تا همینجا بود، و روی میز نسکافه‌ی غلیظ، پاکتی سیگار پال‌مال، و البته پتوی نازکی روی دوش ما که نشسته بودیم و کتابهایی مزخرف را با عشق و شوری تمام در هوای دلپذیر پاییزی می‌خواندیم، آنقدر مزخرف که حاضر نیستم در هیچ یادداشتی اسم از آن مهملات ببرم، آنقدر پاییز که هنوز برگ‌های الوان بلوار منتهی به خانه پیش چشمم است.

شبی که از پله‌های فلزیِ زنگ‌زده‌ی پل هوایی بالا می‌آمدم لحظه‌ای کوه‌های خشک شمال شهر در نور مزخرف و همیشگیِ شبانه‌ی تهران پیش چشمم آمد و در پیش‌زمینه هتلی بزرگ با نمایی رومی و هیولاوار. تداعی‌ها آمد و از خاطرم گذشت چندوقتی پیش دوست شاعرم گفته اولین خانه‌ی تهرانش در همین کوچه‌ای بوده است که حالا من زندگی می‌کنم، در خانه‌ای قدیمی و آجری. گفتم لابد خیال و تداعی‌هاست که نور بیوقتِ حیاط خانه‌ی متروک را به وهمِ من آورده است. روبروی خانه نرسیده بودم که دیدم بوی پاییز می‌آید، دیدم یک‌وقت هر صبح به رنگ تک تک درختان مسیرم حساس بودم و رد پای تغییر فصل‌ها را در هوا و رطوبت و درخت و کوه‌ها پی می‌گرفتم.

مردی لاغر و تکیده چمباتمه زده بود کنج سنگفرش حیاط، آتش کوچکی در برش روشن بود، هوا سرد نبود که بخواهد گرم شود، ناگهان فهمیدم آتش چوب نیست، آتش کاغذ است، کتاب می‌سوزد.

دوم مهر نود و هشت

۱۳۹۸۰۷۰۲

تذکره‌ی مفقود‌الاثرهای خط‌شکن



 تذکره‌ی مفقود‌الاثرهای خط‌شکن
ــــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند دقیقه‌ی اول سرم گرم تلفنی بود که می‌دانستم اگر همین اول کاری نزنم و پام برسد دفتر نخواهم زد، نشان به آن نشان که روزهاست هی با خودم می‌گویم بگذار وقت بهتری. چه وقت بهتر از الان؟ ساعت ترافیک گذشته، راننده نرم می‌راند، شیشه‌ها بالاست، من هم بیکار. یک دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید و بعدش فقط او گفت برای فیلم مستندش دنبال یک غواص باهوش و خوش‌صحبت می‌گردد که جنگ را لمس کرده باشد و چه بهتر که قبل بیست‌سالگی پا به جبهه گذاشته باشد. گفتم یکی دو نفر می‌شناسم که اتفاقن بلدند خاطراتشان را رنگی تعریف کنند و خندیدیم.
تلفن که قطع شد تازه توجهم به راننده جلب شد. پنجاه سالی داشت، از ریش مرتبش اندکی هنوز سیاه‌گونه می‌زد، قد بلندی نداشت اما پیدا بود که با ورزش مرتب سرپاست که شانه‌هاش نیفتاده و دست‌های بزرگش دور فرمان نرم می‌چرخد. کمی خم شد سمت من ولی نگاهش به اتوبان خلوت همت بود زیر نور مهربان اول پاییزی و پرسید: غواص می‌خوای چیکار مهندس؟ صداش گرم و پخته و قدرتمند بود مثل ماشینی که می‌دانی خیلی بیشتر از اینها گاز می‌خورد و شتاب می‌تواند بگیرد. نمی‌دانم از گیراییِ صداش بود یا کار آن همه قهوه که بعد از صبحانه خورده بودم، هرچه بود بدم نیامد از این کارش. گفتم برای فیلم مستند، دوستم می‌خواد. بعد دوباره خیره شد به اتوبان. گفتم هوا خوبه خنکه دیگه، کولر سردتون نمیشه از همین اول صبحی؟ لبخندی زد برگشت نه دقیق به چشمها مثلن بلکه به تمام صورتم نگاه کرد و گفت مهندس بهم میاد تو جنگ بوده باشم؟ یکجوری گفت که ترسیدم. از هیچی ترسیدم. از اینکه نکند دلخور آن خنده‌های آخر تلفن من و دوستم باشد که خاطره‌تعریف کردن دوست بامعرفت غواص‌مان را دست می‌انداختیم که رنگی تعریف می‌کند. گفتم بله قربان، به سنتون میخوره به هیبت‌تون هم میخوره ارتشی بوده باشین.

از خط قرمزهایی که توضیحش سخت است و اصلن چرا توضیح بدهد آدم، در این سال‌ها یکیش هم این بوده که هرچه بشود با خودم عهد کرده‌ام با ازجنگ‌برگشته‌ها شوخی نکنم و اذیتشان نکنم و بخصوص آنها که داوطلبانه جنگ رفته باشند باهاشان محترمانه حرف می‌زنم و محترمانه نگاهشان می‌کنم. حالا نه فقط همین جنگی که سی سال پیش تمام شد بلکه حتی جوانی که در بلندی‌های کوه‌های برف‌گرفته‌ی افغانستان با شوروی‌ها جنگیده باشد یا داستان‌نویسی که جنگ ویتنام رفته باشد یا عراقیِ سبزه‌ای که با عکس دختران نوزادش در جیب آمده باشد فاو. اگر داستان یا شعری هم بنویسند با دقت بیشتری می‌خوانم.

گفتم یه وقت این خنده‌های ما کدورتی ایجاد نکرده باشه قربان، این آقای غواصی که می‌شناسم اینقدر جذاب تعریف می‌کنه که همیشه بهش میگیم از فیلمش رنگی‌تره. خندید. گفت مهندس وقتی میگی این کولر سردت نمیشه می‌دونی چرا میخندم؟ فکر می‌کنی هجده روز روی کوه‌های اون‌ور دریاچه‌ی مریوان آدم توی سرمای منفی بیست درجه زنده بمونه؟ اینقدر برف میومد که تا چهار روز با هلیکوپتر ارتش هم نمیتونستن آذوقه بیارن از بالا بندازن. بفهمی نفهمی گرفتم که راننده چیز برای تعریف کردن زیاد دارد. دقت کردم مصطلحاتش معمولی‌ست یا خاص جنگ‌رفته‌ها. دیدم نه، بلدتر از این حرفهاست: انواع چفیه‌های بومی‌های محور جنوب را می‌شناسد، برایش مهم است بدانم کله‌قندی کجا واقع می‌شده و چقدر مشرف بوده به جاده‌ی فلان و چطور تراکتور آذوقه را با ضدهوایی دوشقه می‌کرده‌اند، می‌داند در گرمای کشنده‌ی تابستان دزفول چطور با سانچه‌های یخ تانکرهای فلزی بزرگ آب را خنک نگه می‌داشته‌اند یا ناخن پا چندساعت در کفش‌های پاره‌پوره در ارتفاعات فلان دوام می‌آورد سیاه نشود وقتی ساعتها توی برف باید بالا بروی... اتوبان به سراشیبی افتاده بود و می‌گفت از شب‌هایی که خسته می‌خوابیده‌اند با فکر اینکه ممکن است کماندوهایی در سیاهی شب برسند و سرشان را ببرند و هیچ‌وقت این سیاهی تمام نشود.
موبایلش را داد فیلمی ببینم. دیدم گروه کوچک دوازده‌نفره‌ای دارند به اسم «هم‌قطاران» و پروفایلش عکس دسته‌جمعی سربازان است. فیلم را کسی فرستاده بود به اسم دایی بهمن و زیرش چیزی نوشته بود با عصبانیت زیاد که «چه کسی یادش مانده ما چه بدبختی کشیدیم و حالا خانه‌ی فلانی فلان‌طور است» و از این حرفها. هرچیزی فکرش را می‌کردم جز اینکه وقتی باز کنم پانزده دقیقه‌ی تمام سه افسر یا سرباز عراقیِ هیکلی، بالاتنه لخت، کابل و لوله به دست، اسیری را در اتاقی ده دوازده متری به حد مرگ بزنند. اساسن فکر نمی‌کردم بدن انسان اینقدر توان داشته باشد. یخ کردم. برگهای درختان سبز آخرتابستان تخت‌طاووس در گوشه‌ی چشمم می‌پریدند و می‌دیدم تن از توانش می‌تواند تهی شود اما درد از منافذ ندیدنی پدیدار شود و تن را بی‌شکل کند. در نور لامپ زرد وسط آن اتاق دریافتم که خاطرات سربازان از جنگ برگشته چرا هیچگاه گفته نمی‌شوند مگر در قصه‌هایی سراسر جعلی؛ چرا که این رنج‌ها مخصوصن بیست سال بعد جعلی به چشم می‌آیند.
دیگر رسیده بودیم مقصد. شیشه‌ها را داده بود پایین سیگاری روشن کرده بود بیرون را نگاه می‌کرد و دو سه راننده تاکسی‌ای که برای هم چایی می‌ریختند و یکی داشت سر پول خرده سر به سر راننده‌ی پیر خط می‌گذاشت. گفتم آقا اینها از کجا پیدا می‌کنید؟ این فیلم‌ها چطور دست شما می‌رسد من ندیدم! گفت دوستمان می‌گفت چهار دقیقه‌ی اولش درد دارد، دوستم اسیر شد گفت اگر ورزشکار باشی چهار دقیقه فوقش درد می‌کشی بعدش نمی‌فهمی. هیچی نمی‌فهمی. نمی‌کشیدم باقیِ فیلم را ببینم پسش دادم. گفتم زندگی شما اگر قصه بشود شاید بشود خواندش، وگرنه کسی باور نمی‌کند؛ گفت اینها کابله چهاردقیقه درد داره شما نمیدونین درد چیه، یه قصه برات تعریف کنم میری برای دوستات بگی؟

چیزی تعریف کرد که حدود درد و استیصال را جابجا کرد. همینقدر کشیدم که به رفقا گفتم راننده‌ی عجیبی دیدم و حالم بد است. چندتا قهوه خوردم تا عصر ولی تصویرها از جلوی چشمم دور نمی‌شد. به عینه می‌دیدم از دست سانسور ابداً نشود اینها را نوشت. شرمنده‌اش شدم که مفت و مجانی طرح‌افکنیِ رمانی کوتاه و درخشان را کف دستم گذاشت ولی نه در خودم می‌بینم که رمان بنویسم و نه در وجنات این دیار می‌بنیم روی انتشار ببیند. داستان اولین «خط‌شکن»ها بودند که از زیر حکم اعدام به خط مقدم جنگ رفته بودند پیش از همه و پیش از روایت‌های رسمی، و بعد هم انکار شده بودند و هم تلف انگار؛  در اسارت چه وضع دراماتیکی پیدا کرده بودند: مفقودالاثرهای انکارشده افتاده کنج زندان الرشید. و عاقبت به لطائف‌الحیلی جزو آخرین نفرات آزاد شده بودند مبادا بغلتند به دامن اشرفی‌ها. اصلن رمان را باید از همین آزاد شدن و آمدنشان بعد دهسال و بیشتر آغاز کرد، که خودشان هم می‌دانند فرقی دارند. چندتایی برگشتند دیدند زنشان مجدد ازدواج کرده و بچه دارد، دیگر زنش نیست، بچه هم ندارد، پدر و مادرش مرده‌اند، کجا برود سر زمین بگذارد؟ آن یکی دید همرزمش دفتر هواپیمایی باز کرده، و ناگهان دیدند جنگ تمام شده: پیش از همه زده‌اند به خط و حالا بعد از همه بازگشته‌اند ببینند دنیا دنیای دیگری‌ست؛ حالا آزادگان بی‌جا و خاطره‌ی وطنی هستند که حتی ساختمان‌ها و اتوبان‌هایش هم غریبه‌اند. یکی زنش را می‌کشد، یکی در آسایشگاهی در شمال تهران منتظر مرگ است، دو سه نفر به مشاغل معمول عالم مشغولند و از بقیه خبری در دست نیست.

***
امروز ۳۱ شهریور بود و پاییز ۱۳۹۸ برای من از هفته قبل با غم حرفهای این راننده تاکسی شروع شد. سر ضرب نوشتم خاطرم بماند.





۱۳۹۸۰۶۲۵

سفرنامه‌ی سحرگاه مهرآباد تا خلیج اندوه




سفرنامه‌ی سحرگاه مهرآباد تا خلیج اندوه
(و آوردن عاقبت کار تا سال‌های بعد)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


عاقله مردی بود خوش‌پوش و ساکت که بهش نمی‌خورد جز شادخواری و دانستن آداب چیزهایی جزئی اما دلبرانه کاری ازش بربیاید، کارت پروازش را جلوی خودم گرفت و بعدتر وقتی از گیت رد می‌شدیم دیدم آن طمأنینه‌ی قبل را ندارد و چشم‌هاش دودو می‌زند پیِ چیزی که نمی‌دانم انتظار دیگری‌ست یا هراس از دیده شدن یا دستپاچگی از شنیدن خبری. تمام پرواز به شنیدن چندباره‌ی شروه‌های کرمی گذشت و خیره بودم به بیرونِ پنجره، به تپه‌های پروپیمان ابرها که در آن بالا نه هرلحظه جور دیگری که باابهت و سرسنگین بودند در نور تازه‌ی روز. مهماندار دوبار دیدم با لیوان آبی به عقب می‌رفت و حدس می‌زدم باید حال آن مرد خراب شده باشد و مثلن دارد قرص می‌خورد. وقتی هواپیما در هوای شرجیِ سنگینِ وزیده از خلیج فارس بر زمین نشست هدفن‌ها را در آوردم و سرم را تکیه دادم به کناره‌ی پنجره و چشمها را بستم تا آن هول و ولای جمعی بگذرد و خیلِ کیف‌به‌دست‌هایی که تلفنی ماشین دم در را هماهنگ می‌کنند و مشایعت‌کنندگان حاج‌آقاهای عبابه‌دست پیاده شوند. وقتی خلوت شد و نگاه مهماندار سنگین، پا شدم کیف لپ‌تاپ را برداشتم و آمدم روانه شوم که سر چرخاندم و دیدم چند ردیف عقب‌تر مبهوت نشسته است. شاید با سر اشاره‌ای به تعارف کرده باشم که یعنی«چرا نمی‌فرمایید؟» ولی آنقدر کوتاه که شاید با خودش فکر کند اشتباه برداشت کرده. ساکت و مبهوت. مهماندار از کنارم گذشت و من روانه‌ی خروج شدم. شکم اتوبوس کشیده و پیر به زمین می‌سابید از سنگینیِ مسافرهایی که یکی دکمه‌ی سرآستین می‌بست، دیگری توی آینه‌ی دستی خودش را ورانداز می‌کرد، کودکی که از میله‌ها آویزان بود و زنی که موهای دخترکی را با دست مرتب می‌کرد. آخرین مسافری بودم که همان دم در سوار شدم ولی حرکت نکرد. لابد منتظر آخرین مسافر بودند.

فرودگاه‌ها بعد از بیمارستان‌ها غمگین‌ترین جای عالمند ولی آنقدر زیبا که غم را پذیرفتنی می‌نمایند. اندوهی سرشته با خوشیِ مبهمِ سبکی، خاصّه وقتی سالنِ انتظار دید داشته باشد به باند هواپیماهای غول‌پیکری که تن سنگینشان را می‌کشند و یکباره بلند می‌شوند، سبک‌تر از هوا می‌شوند که بپرند. یکبار برای مهدی در نامه‌ای نوشتم این حالت آمیختگی را در دهخدا هم می‌شود جست و آن مدخلِ «طرب» است آنجا که می‌نویسد طرب یعنی «سبک شدن از غایت شادی و یا از غایت اندوه یا از غایت آرزو.» و این بهترین تعریف فرودگاه است. در مسافرانی که شتابِ سوار دارند یکی به دیدن دلداری می‌شتابد، یکی بخواهد یا نه باید برود کاری را از اداره‌ای مزخرف و کارمندانی خواب‌آلود پی بگیرد که اگر کیف بزرگ سیاهی با خودش می‌کشد شک نباید کرد «وکیل پایه‌یک دادگستری» است، یکی از فرط دلتنگی به دیدن خانواده یا دوستی می‌رود شاید رفع ملال شود، و یکی هم در هول‌و‌ولای شنیدن خبر بیماری و احتضار عزیزی شتاب دارد به آخرین نفس‌ها برسد.

سالها پیش وقتی شنیدم پدربزرگ بر تخت بیمارستان نفس‌های شمرده می‌کشد روزها بود از تمام عالم بی‌خبر بودم و هزار و اندی کیلومتر دورتر. ده دقیقه‌ای باید راه می‌رفتم تا برسم مرکز تلفن کمپ دانشگاهیِ درندشتی که مقرر بود آریامهر دو باشد یا زهدانی برای زاییدن صنعتی‌ترین دانشگاه این دیار به دست سنتی‌ترین فلسفه‌ورز انجمن شاهنشاهیِ فلسفه که هنوز هم رصد آسمان حکمت‌های خالده می‌کند، زمینی کوه‌پایه‌ای با درختان پیر و پُرسایه که هر شتابی را بیخود جلوه می‌دادند. گوشی تلفن را که گذاشتم و از کابین که درآمدم تا پول آن دقایق را حساب کنم حس کردم آخرین روزی‌ست که این کابین را می‌بینم و درست هم فکر می‌کردم. وقتی چندساعت بعد از اتوبوسی عازم بودم هیچ چیزی از من نمانده بود که نبرده باشم و اتاق نمور خوابگاه شماره‌ی ۴ دانشگاه صنعتی آریامهر شاهد آخرین لحظات زندگیِ چندین ساله‌ام بود. هم از هواپیماهایی که آن سالها به تواتر می‌افتادند هراس داشتم هم اگر می‌خواستم هیچ پولی برایم نمانده بود که راه فرودگاه را در پیش بگیرم. تمام دوازده‌ساعت بعدی را در سالن تاریک اتوبوسی که از هوای خنک دشتی بر هامون نهاده عازم ساحل شرجی‌زده‌ی جنوب بود به آخرین چهره‌های پدربزرگ فکر می‌کردم که در تک‌جمله‌هاش عجیب خوب می‌شناختم.

حالا، وقتی عاقله‌مرد خوش‌پوش از پله‌های هواپیما پیداش شد بی برو برگرد چندسالی پیر شده بود و شکسته‌تر، به مردان میان‌سالی می‌مانست که عطرِ اندوه و فقدانی نزدودنی بر چهره‌ی شکل‌گرفته‌شان نشسته و مدام پنهان می‌دارند. آرام و اندکی خمیده پله‌ها را شمرده پایین آمد و شانه به شانه‌ی من ایستاد تا اتوبوس راه بیفتد. دو ساعت پیش که یک‌قدمیِ من ایستاده بود و از مسئول کانتر ایران‌ایر تأخیر پرواز را می‌پرسید به نظرم مرد خوشبختی بود که راز ترکیب رنگ لباسها را می‌داند، آداب نوشیدن هرچه سکرآورِ ملایم است بلد است، عطرهای می‌شناسد که از چشم خریداران مغازه‌های پرنور و عطر خیابان وزرا پنهان می‌مانند، بهترین قهوه‌فروشی‌ها و شیرینی‌فروشی‌ها و رستوران‌های شهرهای شمالی را هم حتی می‌داند و می‌توانید مطمئن باشید اگر غروبی دلتان گرفته باشد کافی‌ست زنگی بزنید و شب ساکت و ملولت را می‌تواند با مهمانیِ کوچک دلپذیری تحمل‌کردنی کند. حالا، عطر خفته‌ای به مشامم می‌رسید که اصلن شک داشتم از اوست یا دیگری، دستی که به کیف نبود می‌لرزید و مشت می‌کرد و گاهی که اتوبوس دور می‌زد حمایل درِ شیشه‌ای می‌کرد و اینها همه در شرجیِ سنگین صبحگاهیِ جنوب و تصویر زمینِ خشک و نمک‌زار فرودگاه غم‌انگیزتر بود شاید. با خودم فکر می‌کردم اگر بخواهم برای دوستی در نامه‌ای شرحش بدهم چه باید بنویسم؟ مردی که حتی نا نداشت نگاه خیره‌ی دیگری را دریابد؟ عاقله‌مردی خوش‌پوش که از فرط اندوهِ تازه پا برنمی‌داشت؟ کشتیِ سنگینی که ناگهان دیده باشد به ساحل طوفانی نزدیک می‌شود؟

دریا بوی جلبک آبهای شور می‌داد و صبح علی‌الطلوع بود که رسیدم به بیمارستان ساحلی که ترکیبی بود از سیمان سفید و سطوح فلزیِ سفیدی که عاقبت زنگ زده بودند. نخواسته بودم خبری از آمدنم بدهم و فقط نام بیمارستان را پرسیده بودم. با کوله‌پشتیِ چرک‌مرده‌ی کرم‌رنگ سالن بیمارستان را که طی می‌کردم یادم آمد امشب تولدم است. یادم آمد روزهاست موبایل ندارم و راحتم امشب. بالای تخت پدربزرگ رسیدم و دانستم آن چشم‌های هشیار سابق جا داده به جفتی سیاهیِ حیران که در جایی دور و سیّال سیر می‌کند و میان دیدن و شناختنش مغاکی افتاده بس عمیق و تاریک. دل نگذاشته بودم که بردارم، برای همین وقتی چند روز بعد پدربزرگ را که حالا هشیارتر بود از شب و فردای سکته‌ی خفیف مغزی‌اش به خانه می‌بردیم بی هیچ حرفی کنار دست پدر نشستم و مدام خم می‌شدم عقب تا دستمالی بدهم به دست پسرعمه‌ی زیبایم با چشم‌های سبز صبور که سر پدربزرگ را روی پایش گذاشته بود. در کوله‌پشتی‌ام چند کتاب بود، نامه‌های کافکا، یادداشت‌های ریلکه برای شاعری جوان، دوبلینی‌های جیمز جویس، حرفهای همسایه و یادداشت‌های نیما، گفته‌های ابراهیم گلستان و مقداری خرت و پرت ساده مثل مسواک و اسپری و دمپایی خوابگاه که عجیب شبیه بودند به کیف لوازم بیمارستان پدربزرگ.

حالا، خودم را می‌دیدم در تمام آن سالها که بی‌تابیِ کشنده‌ی مدامی ماه‌ها دست از سرم برنداشت مثل هوای خفه‌ی خوابی سنگین و سکوت هم کمکی به دفع این هوای سمجِ مصر نمی‌کرد. مرد بی هیچ حرف و شتابی مستقیم راه خروج را پیش گرفت و آنجا بود که یادم آمد دیگر نمی‌بینمش چون وقتِ گرفتن کارت پرواز بار نداشت و حالا کاری ندارد جز اینکه عازم شهر شود. نه موبایلش را نگاه می‌کرد، نه در کیفش دنبال چیزی می‌گشت، نه کسی بهش زنگ زد، نه عطری درآورد زیر گلویش بپاشد، نه با دست وارسی کرد یقه‌ی کتش درست باشد، و نه حتی دستی به موهاش کشید یا سر چرخاند ببیند فرودگاه چه شکلی‌ست. جلوتر مردان و زنانی با دسته‌گل و کودکانی با شعفی وصف‌ناپذیر منتظر مسافران و مهمانان راه دور بودند. دختربچه‌ای بی‌هوا دوید تا وسط سالن و چسبید به آغوش زن پیر لاغری که خم شده بود تا لابد نوه‌اش را بغل کند. مرد رفت و گم شد در آن جمعیت و درست ندیدم که کسی منتظرش بود یا نه، رفت سراغ ایستگاه تاکسی‌ها یا ماشینی منتظرش بود، یا نکند پیاده بلد بود چند دقیقه راه برود تا برسد فلکه‌ی فرودگاه و از آنجا در شهر و شرجی نفس بکشد.

۲۵شهریور ۱۳۹۸