.
از سر رفتن(یک)
.
پشت میز آشپزخانه نشسته بودم و هوای ابری بیرون را تماشا می کردم.
نگاه می کردم.
برای دوستی پیامی به همین سادگی فرستادم. نوشتم هوا خوب (یا ملس) است.
بعد هم سوپ را هم زدم که ته نگیرد.
هنوز شب نشده، یکی زنگ زد که چند دقیقه ای حرف بزنیم.
وسطهای حرف زدن زنگ خانه شان را یکی زد. و قطع کرد و رفت.
سوپ دیگر ته گرفته بود،
هوا هم تاریک،
نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم روی دستم.
.
۲ نظر:
یاد ملال توی کارهای چخوف افتادم. ایوانف، زن و پدرزنش را میگذاشت خانه میرفت عیاشی. یک بار پدرزنش گفت:
ایوان! وقتی میروی بیرون ما از فرط ملال ساعت 8 شب نشده پتو را میکشیم رو سرمان و میخوابیم.
همیشه یکی زنگ میزند ، حرف میزند. همیشه میانش یکی زنگ خانه شان را میزند ،همیشه میرود ...و همیشه دست آخر، میمانیم من و سوپی که ته گرفته، و همیشه ای که تکرار میشود، همیشه.
ارسال یک نظر