۱۳۹۲۰۵۱۵

بی‌خوابی‌های بی‌گاه/ 4 [چه شد آن سطرهای بریده‌بریده‌]

.

« چه شد آن سطرهای بریده‌بریده‌»

.

دمِ بیداری همیشه همین خیالاتِ موهوم میآید و باید خیلی آمخته‌ی کار باشی که منطقِ همان آشوب و جهانِ درهم گوریده را بتوانی به دست بپیچانی و بهره بگیری. خائوس با خائوس فرق ندارد، بر خواب‌های آشفته هم گیسوی پاشیده‌ی هزار پری هست:
«زنی با لباسِ بلند بر رمل‌های روانِ صحرائی قدم برمی‌داشت و گاهی گردنی می‌چرخاند ملایم‌ پشتِ سر و دامنِ لباسش به زمین می‌سایید، ردِ پاها محو می‌شد انگار زن سبک‌تر از انسان راه برود و ردّی نه.»
غریبه نبود گرچه آشنایی هم نمی‌داد. من آمخته‌ی این کار نیستم. خواب از پلکها رفته بود و شعر «آتشی» می‌آمد:

«با آن همه سپیدی و سبکی، اگر بیفتد از آن بالا
                                                                 هلال نیست
اگر نیفتد
                پر نیست

وقتی که صبح برمی‌خیزی
از خواب، آنچه رفته، رفته‌ست
از رویاها اما
کمی که مانده باشد در پلک
تمام حسرت دنیا می‌آید
                           وقتی می‌گریزد
                                     در هیچِ هوشیاری»

کجا دیده بودم؟ فیلمی از صحرای مصر؟ شعری عربی؟ یا از شعرهای جنوبیِ همین چند دهه پیش؟
×××
غریبه بود. پاشدم. این چه مرضی‌ست که هر چیزی ببینی آدم را یاد یک چیزی بعید بیندازد که نه آن بعید معلوم است و نه این که دیده‌ای؟ بعد هم ذهنت مثل یک انباریِ درهم‌گوریده باشد انگار کسی از روی هوس هزار تکه‌ی بی‌مصرف را همین‌طور تلنبار کرده باشد و حالا، بعدِ سال‌ها، فقط در غباری که رویشان نشسته شبیه هم‌ هستند. شعرهای بی‌مصرف، آدم‌های بی‌مصرف، تواریخِ بی‌مصرف، کتاب‌های بیخود، تداعی‌های بیمار، همه کج و معوج و غبارِ سال‌ها همه را کدر و محو کرده. با چه زندگی می‌کنم؟ با نورِ زردِ کشنده‌ی همین چراغی که سراسر شب روشن است بالای سرم. با کتاب‌هایی که هیچ ربطی ندارند، انگار برق می‌زده‌اند و یک کلاغ آنها را در لانه‌اش چیده باشد. چشم که باز می‌کنی کتاب‌ها، چشم که می‌بندی کتاب‌ها، روی میز سطرهای بی‌خودِ درهم، پلک‌ها که برهم می‌گذاری همان سطرهای مبهمِ بیهوده...
×××

فهمیدم، اینقدر بد و بیراه گفتم که یادم آمد... زن آشنا نبود، صحراش آشنا بود. شعری جاهلی، از معلقات سبع که دوستی سپرده بودم بخوانم و بعد دوستی عرب با تقطیع جدید و برگردانِ کم‌گو ولی لب‌پرزنان، شبی، برایم خوانده بود. دستم نیست. «میم» کجاست الان؟ چه شد آن سطرهای بریده‌بریده‌ که «هفت پیکر» اردبیلی را تداعی می‌کرد؟ دیشب در وبلاگِ شاعری دیدم سطرهای معدودی از شعرهای جاهلی را ترجمه و تقطیع تازه کرده، شاید همین شده دانه‌ی بالنده‌ی رویا.

۱۳۹۲۰۵۱۴

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 3 [زندگی‌های شبانه‌ی کسی که در خواب راه می‌رود]


زندگی‌های شبانه‌ی کسی که در خواب راه می‌رود


روال شده بود، یعنی اصلن وقتی کتاب را یکدستی گرفته بودم و خیال‌های رنگارنگِ سیال سراغم آمد، وقتی کتاب ناگهان نزدیکِ افتادن بود، وقتی دیدم خیال‌های موّاج و فرار هر لحظه را حجم می‌دهند انگار فیلمی کوتاه دیده باشی ،  و کتاب افتاد، وقتی گذاشتم چراغ روشن باشد و نورِ زرد بپاشد بر تمام اتاق و ملافه و من که خوابیده بودم؛ مطمئن بودم و منتظر بودم بیدار شوم نه زیر کتری را ترسیدم که روشن گذاشته باشم و نه از لپ‌تاپِ روشن هراسی داشتم. خواب کوتاه بود و اتاقِ روشن منتظر.
امشب هم بی‌آنکه بفهمم چرا، بیدار شدم. مهم نبود. صدای چکه‌های آب. غلت زدم که دردِ کمر بخوابد. وسطِ این تشکِ قدیمی گود افتاده و باید دیگر روی زمین بخوابم. روزهای زیادی‌ست وقتِ بیهوده اینقدر ندارم که وقتِ بیداری بلند نشوم، بمانم، غلت بزنم، کتابی را با دست نزدیکتر بیاورم، هرکاری جز اینکه بلند شوم. حالا وقت داشتم، این بیداری‌ها شده مثل زندگی‌های شبانه‌ی کسی که در خواب راه می‌رود.
×××
انگار منتظر وقتی باشم، مرده و معطل؛ دست کردم جزوه‌ی فنرشده‌ی رنگ و رو رفته‌ را برداشتم؛ مرحمتیِ دوستی بود که از دفعتی بودنِ این لطفش حظ کرده بودم.
ورق می‌زنم:
«مرد گلوله‌ها را از تنِ انارها بیرون آورد

گلوله‌ها طعم همه‌ی میوه‌ها را دارند

که طعم انار در میانِ آنها جزیره‌ی فروتنی است.»
احمدرضا احمدی چند روزی‌ست بستریِ بیمارستان آتیه است. دیروز عصری «عین» زنگ زد که بیمارستان آتیه است پیشِ عموی بیمارش، منتظرِ جراحیِ نازکی، گفتم سری بزن شاید احمدرضا را پیدا کردی. فکر کردم چرا این شعرهای بلندِ تیز را دیگر نمی‌نویسد؟

 شعر اردبیلی بوی شعرهای «بهرام اردبیلی» را ندارد، ورق می‌زنم:
«تو ای شعر تاریک

ای سطر مشکوک منزوی

مستوری را ، در آن‌هنگام  که می‌توان مرگ را با لحظه‌ی تجسد آمیخت
باز آی و شرارت چشمانت را ، ای کولیِ رمیده با گیسوانِ تر ،
بر پرده‌های ساکت و مغموم این اطاق بیاویز...»
مهریار مرشد؟ مهریار مرشد؟ شعری بلند در 7 بند، جمله‌هایی در نواختِ کلماتِ مکرر و جملاتِ مطولِ با معترضه‌های بسیار، تقدیم به «آ. م»، و سطری مثلن این:
«آب را ، چه بسیار چشمه‌های تاریک درخشیدند

درخشیدند و نور باز آمد»،
مهیار مرشد کیست؟ چرا ازش اسمی در اینترنت نیست؟

نمی‌دانم‌، ورق می‌زنم و ورق میـــزنم ، «جزوه‌ی شعر»ها پر شعرهای کوتاه و بلند، با حروف‌چینیِ مغلوط و صفحه‌بندیِ سخت مغشوش، صفحاتِ درهم، دایره‌های سیاهِ بینِ شعرها، شاعرانِ اولین‌بار، غفار حسینی، احمد اخوت، کیومرث منشی‌زاده، شعری از مجید نفیسی برای آذر نفیسی، عبدالله کوثری، هوتن نجات، م. موید، حسین رسائل، جواد مجابی، سپانلو، اردبیلی، رویایی، منصور ملکی، بیژن کلکی، منصور اوجی، حمید عرفان، فریدون معزی مقدم یا م. طاهر نوکنده که:
«و پاهای زنی

که بهنگام راه رفتن

از زمین وحشت داشت.
خیابان بی‌ادعا
چونان تنِ پاره‌پاره‌ی جنگجویی مغرور
گذرگاه غم بود»



×××


جزوه‌ی شعر را هیچ وقت زیاد تاب نیاورده‌ام. مثل تابلوهای آبستره‌ی روتکو که باید از دور نگاه کرد و در مجموعه بودنشان فهمید. در آبستره، اغلب، تک‌تابلو نامفهوم است برخلافِ سنت کلاسیکِ نقاشی. جزوه‌های شعر هم در حرکت و مجموعه بودنش ارزش دارد، اینکه نوآمدگانِ بسیاری با جرئتِ اینکه «اینها هم شعر است» نوشتند و از آن میان بیژن الهی و احمدرضا احمدی و مجید نفیسی و بهرام اردبیلی و چندتایی دیگر بر شعله‌ی نحیفِ آن استعداد هیمه‌ی مداومت و مرارت گذاشتند و جز یکی دو تا باقی از خاموشان‌اند: الهی و اردبیلی و رسائل و البته به طریقی، نفیسی.



×××


باید بخوابم. هیچکاری ندارم. حتی حوصله‌ی همین نوشتن هم ندارم. یادِ یادداشت‌های آلخاندرو پیثارنیک، قبلِ خودکشی می‌افتم:

«سراسرِ شب تشنه بودم و از خودم آب می‌خواستم انگار مادرِ خودم باشم»

۱۳۹۲۰۵۱۳

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 2 [باید چیزی بنویسم در این بیداری]

«باید چیزی بنویسم در این بیداری»

عرق‌کرده و خیس بیدار شدم. چراغ‌های روشن، نورِ زردِ مرگ‌آور. ملافه‌ی چروک.
خیال می‌کردم راحت بخوابم از خستگیِ زیاد، نشد. نفهمیدم چرا بیدار شدم، گاهی خوابی، صدایی، دردی؛ ولی اینبار بیخودی بیدار شدم. ملافه را پس زدم، هوای خنکی دوید، شقیقه‌های خیس، گردنِ مرطوب، چرا اینقدر عرق می‌کنم؟
زیر چایی هنوز  روشن بود، لیموی کوچکی بریدم با مقداری نباتِ زعفرانیِ مرحمتی و چای ریختم. لیوانِ قرمزِ شکم‌داده با طرحِ دو بز که مثلن تقلیدِ نگاره‌های شهر سوخته و لرستان است. کوچکی و انحنای میانی‌ش اما تازگی دارد.
هوای تهران گرم است و این وقت‌های بی‌خوابی نمی‌شود کارهای همیشه را پی‌ گرفت، مثل روزهای نقاهت و بیماری‌ می‌ماند. وقت‌هایی که می‌شد خواب باشی و هیچ کاری نکرده باشی، حالا که بیداری غنیمت است. می‌شود کتاب‌هایی را ورق زد که هیچ ربطی به این روزها ندارد، به هیچ چیزِ تو ربطی ندارد. می‌شود یادداشت‌های قدیم را بازخواند و یا از میانِ آنها یکی را جدا کرد، پس و پیش کرد، رو آورد مثل این تکه از تابستان 1391 ، اواخرِ مرداد، که کنج خانه افتاده بودم به اجبار:
«هوای تهران گرم است، ولی نه اینطور که من روزها و شب‌ها زیر بادِ خنک کولرِ آبی خوابیده‌ام و بیشتر خوابم. مسکن‌ که قوی باشد همه چیز سیال می‌شود و فقط گاهی سیخ‌های مکررِ درد است که بیدارت می‌کند. شب‌ها را از وقتی که مریض شده‌ام و در خانه می‌مانم به بیداری و خواندنِ کتاب‌هایی مشغولم که هیچ ربطی به هم ندارد. انگار دمِ مرگ باشم، تند تند هر چه دستم برسد و هوس بیاورد، می‌خوانم؛ انگار این وقت‌ها را دزدیده باشم. «دریانوردیِ عرب» با آن مؤخره و انتخاب‌های محمد مقدم، «عجایب‌الهند» که مرتب به فکرم می‌برد روزی سیراف، این بندرِ گرمِ متروک، آن همه داستان و شب‌های بیداریِ پای آتش داشته که شهریار، پسرِ رامهرمزِ سیرافی این همه داستان حکایت کرده از زبانِ دریانوردانِ بار انداخته در ساحلش؟ چندتایی از نقل‌ها داستانِ کامل بود، علامت گذاشتم به دوستی نشان بدهم. «دری به دریغا»ی شایان حامدی را نرم نرم می‌خواندم و انگار مقداری یاس در پمپ‌های بیمارستانیِ‌تنظیم شده آرام آرام به بدن بیمار تزریق شود، خیالِ محوِ مرگ، طمس. و امروز هم قبلِ اینکه «فا» بیاید، پشتِ میزِ آشپزخانه نشسته بودم و «الف» بورخس را ورق می‌زدم، خیال می‌کردم در ترجمه نواختِ ردِ تپه‌های بیابان در بادهای ملایمِ گرم رعایت شده و با این همه دقت اما مترجم ردِ ویراستن‌های چندباره را پاک کرده، مثل بادی که مدام رد پاها را برمی‌دارد تا بیابان بکر بنماید.»
×××
باید چیزی بنویسم در این بیداری، تجویزِ متن‌هایی برای بی‌خوابی. مثلن نامه‌های هدایت به شهید نورائی. و شاید انجیل‌های «نجع حمادی»، در تکرارِ نهانمایه‌هایی غریب. یا نامه‌های ریلکه از فرانسه، وقتِ عاشقی...


۱۳۹۲۰۵۱۱

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 1


اول شکل دو پرنده کشید، بعد هاشورهای بی‌ربط متقاطعی زد و تا تلفن تمام شود چندباری هم کنار کاغذ نوشت «ونیزی‌ها، ونیزی‌ها». چای را می‌چرخاندم تا آن سنگینیِ نباتِ ته استکان بالا بیاید، نمی‌آمد، همینطور سر کشیدم. کتاب زیر دستم عرق کرده بود، گفته بود این دو هفته اینقدر هوا گرم است که کاغذ زیر دستش لوله می‌شود و نیمه‌ی پایینِ آن از خیسیِ عرق بلا‌استفاده می‌ماند. کنار یک پاراگراف ضربدر زدم و مداد را گذاشتم همانجا بماند، کتاب را بستم. هوای بیرونِ پنجره فرقی با داخل نداشت، هوای تابستان که ابری باشد همینطوری‌ست. کتاب را برداشت و با یک دست باز کرد، همانطور که با تلفن حرف نمی‌زد صورت در هم کشید که یعنی «این ضربدر چرا زدی؟» زیر جمله‌ی ثقیلِ آخرِ پاراگراف خط کشیدم. چند بار خواند و یک بار هم در گوشی گفت «آره اینم خوبه»، گوشی را با شانه‌اش نگه داشت و کتاب را با دو دست گرفت؛ باز صورتش را شکل نفهمیدن به هم کشید. بی‌صدا طوری که بفهمد گفتم «تکراریه»، دستش را شکلِ «کجا؟» در هوا چرخاند و کتاب را هل داد سمتِ من. حالیش کردم که تلفن را تمام کند، بعد. همینطور بی‌خیال کتاب را دنبالِ تکرارِ آن جمله ورق می‌زد.
از اینکه باز شب بشود و خوابم نبرد و کتاب ورق بزنم و عرق کنم و غلت بزنم و بریده بریده بیدار شوم، ترسیدم. فکر کردم چکار کنم که خسته بشوم و از خستگی بیفتم بخوابم. پرسیده بود از کی اینطوری شدی، یا چی شده که اینطوری شدی؟ قبلش گفته بود شنبه بلیط دارد و برای برگشت هم یکی گرفته و زیاد نمی‌ماند، حتی گفت کی برمی‌گردد ولی یادم رفته بود؛ فقط یادم هست حساب کردم دیدم دورِهمیِ جمعه را حتمن نمی‌رسد و من هم لابد نمی‌روم: بهانه می‌کنم خسته‌ام، کارها زیاد است، باید چیزی تحویل بدهم- بهانه زیاد است. داشت غروب می‌شد و می‌شد چراغ را روشن کرد، صدای گربه‌های توی حیاط بود لابد این خش‌خشی که از پشت پنجره می‌آمد، کمرم را خم کردم و راست کردم و کشیدم و دیدم امروز دیگر حوصله‌ی هیچی ندارم.
می‌رفتم سمتِ آشپزخانه که دیدم: کتابِ قدیمیِ رنگ‌رفته‌ای روی میز بود، قبلن ندیده بودم و حدس زدم باید تازه پیدا کرده باشد. روی جلد تصویرِ عطفِ خاکستریِ یک کتاب بود، با حروف گوتیکِ کشیده و سیاه، و دو قلابِ قهوه‌ایِ سوخته با انحنای محوی این عطف را احاطه کرده بودند. اسم کتاب روی همان عطفِ تصویر شده روی جلد نوشته شده بود. کیف کردم، طرحِ نابی بود، بخصوص که عطف را تمام و کمال کار کرده بود، یعنی حتی لوگوی انتشارات را هم آورده بود و عطفِ خودِ کتاب سفیدِ سفید بود. بی‌صدا فقط به حدّی که بفهد گفتم «این چیه؟»، خندید و چشم‌هایش خندید، معلوم بود ذوقِ کتاب را دارد هنوز و کیفش تمام نشده. جوری نگاه می‌کرد که فهمیدم همین امروز پیدا کرده، باید از انباریِ پشتِ حمام که درش به حیاط پشتی باز می‌شد پیدا کرده باشد، زیر آن همه خاک و غبارِ کاغذ پوسیده که مرگ‌آور بود.
×××
تخته نردِ بازِ روی میزِ هال را بستم، لیوان‌های چایی را گذاشتم توی سینک، کاغذها را جمع کردم گوشه‌ی میز و بی‌صدا گفتم «من برم»، دستم را طرفِ شرق تکان دادم. با دست به صندلی اشاره کرد و تلفن که یعنی بشین این تلفن تمام شود، گفتم «خسته‌ام، بذاریم فردا»، همانطور بی‌صدا، با تاکیدِ زیاد روی فردا؛ و دست دادم آمدم بیرون.
×××
کتاب را برداشته بودم، دیده بود یا نه. دیده بود هم چیزی نمی‌گفت، ندیدم کسی به کتابی اشتیاق داشته باشد و او دریغ کند. یکبار تعریف کرد که دوستی داشته، سیروس نام که کارگرِ لوله‌های نفت بوده؛ بروبیایی هم داشته -حالا به هر دلیل که گفت و یادم نیست- با شاعری نامی که کتاب‌خانه‌اش زبانزد بوده. سیروس از کتاب و شعر چیزی سرش نمی‌شده فقط بازیگر خوبی بوده و اگر دوستی پیشنهاد می‌داده، و خیلی هم سرِ تمرین سخت نمی‌گرفته، نقش‌های پر حرکتِ تئاترهای اعتراضیِ آن‌سالها را قبول می‌کرده است. یکبار هم وسوسه شده بی که به کسی بگوید، بزند خط لوله‌ی نفت را -نرسیده به سلفچگان- در اقدامی چریکی منفجر کند که سر تمهیداتِ بمب و چاشنی و شکل کار، تقش در می‌رود و جلویش را می‌گیرند. همین سیروس در رفت و آمدهاش به خانه‌ی آن شاعر، به نشانی‌هایی که روزهای قبل می‌گرفته، کتاب‌ها را بلند می‌کرده و شاعر ما هم هیچ بو نبرده همه سال.
کتاب همه تکه یادداشت‌های یک منتقد-سردبیرِ سال‌های 1920-1930 مجله‌ای‌ست در انگلیس که با همه‌ی اعاظم و مشاهیر هم انگار برو بیایی داشته و چه عصرها که حینِ زدنِ ریشش شعرهای الیوت را از زبانِ خودش می‌شنیده و چه حرف‌ها که ولف به او نزده و چقدر دستنویسِ شعرهای ماندگار آن سالها در کلکسیونِ شخصی‌اش محفوظ است و مدام یاد می‌آورد که چطور همه از صراحت کلام و بی تعارفی و دانش بُرّای این بشر هول برشان می‌داشته.
کتابِ خوبی برای بی‌خوابی نیست، برعکسِ طرح جلدش که نفهمیدم کار کی‌ست.
×××
کتاب‌های مناسبِ بی‌خوابی قطع کوچکی دارند که بشود با یک دست نگه داشت؛ پانویس و تحشیه و توضیح ندارند که هی بروی تهِ کتاب و هی چشمت برود پایینِ صفحه؛ حروف ریز ندارند که زیرِ چشم بپرد؛ بهتر است گزیده‌ی نامه‌ها باشد یا سخنرانی‌ها؛ گاهی هم واژه‌نامه‌ها و فرهنگِ اصطلاحاتِ هر چیزی که بلد نباشی؛ یک فرهنگِ «اصطلاحاتِ معماری در ادبیات» شبی تمام من را زنده نگه داشت؛ کتاب جیبی‌های قدیمی کاغذ زردِ جلد ساده گزینه‌ی خوبی‌ست اگر هنوز آنقدر نپوسیده باشد که لبه‌هاش مدام بشکند و بریزد؛ مجلاتِ قدیمی اما بهترین انتخابِ این شب‌هاست بخصوص اگر قطع‌شان مناسبِ حال باشد، شبی در یکی از این مجله‌ها دیدم مترجمی سالِ 1335 جمله‌ای از موریس بلانشو را آستانه‌ی مقدمه‌ی ترجمه‌اش کرده است! ولی شب‌هایی هم هست که هیچ کدام کفافِ حال نمی‌دهد و باید به دفترچه یادداشت‌های خودت پناه ببری، آنقدر بخوانی که از هولِ بیداری خوابت ببرد...

۱۳۹۲۰۵۱۰

سپیده می‌زند حالا، وسطِ خواب‌های بریده بریده‌ام


همیشه خوب می‌خوابیدم، سنگین، فرقی هم نداشت، نه که بخواهم، خواب‌هام از بچگی همینطور عینِ مرگ بود و البته همیشه خواب می‌دیدم آنقدر که وقتِ بیداری طول می‌کشید، چند دقیقه‌ای یا صبحی تمام، که بفهمم کجا هستم و آن عالمی که در آن بودم چه بوده و چه دیدم و چطور بود. جایی هم خواندم این سنتِ آب به صورت زدنِ صبح‌گاهی یک‌جور آیینِ فرار از کابوس‌ها و عوالمِ رویا بوده است، بدون آن آدم را جنّی و مسخر می‌دانسته‌اند.
ولی حالا بد می‌خوابم. روزهاست بد می‌خوابم.
چند روز پیش گفتم بیاید کاغذهاش را ببرد. اینطور که دور و بر رخت‌خواب و کف اتاق پخش و پلا شده‌اند، از فکرشان خوابم نمی‌برد، فکرِ چیزهایی که توی هر بسته کاغذ نوشته شده. گیره فلزیِ یکی از بسته‌ها عجیب بود، انگار پروانه‌ای که از طرح اندامش -با مفتول و طرحی از یک خط ممتد- گیره کاغذ ساخته باشند. گفتم شاید سرخپوست‌ها حق داشته‌اند که برای گیر انداختن کابوس‌ها، طرح مشبک هندسیِ‌ساخته از پر پرندگان را آویزانِ در خانه یا بالای بستر معلق می‌کردند. خندید و آمد کاغذها را برد، همه در یک پاکت زردِ مستعمل که چند تمبر خارجی داشت.
حالا روزها گذشته و هنوز درست و حسابی نمی‌خوابم. بیدار می‌شوم، گشتی می‌زنم، آبی می‌خورم، به صدای کولرهای آبیِ پشت سقف گوش می‌دهم، کتابی را ورق می‌زنم، می‌آید: « صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید / ژاله‌ی صبح‌دم از نرگس تر بگشایید » و « این قصیده را خاقانی در مرثیه‌ی فرزند خویش امیر رشیدالدین سروده و آن را ترنم‌المصائب گویند » ، تا آخر می‌خوانم و خوابم نمی‌آید. ورق می‌زنم، ورق می‌زنم، هیچ افاقه نمی‌کند.
خوابم که نبرد، گاهی در تاریکی می‌زنم بیرون و راه می‌روم. هفته‌ی قبل، وقتی همه خسته و کوفته‌ی روزی پرهیجان خواب بودند، از حیاط پر درختِ مرطوب در نمِ شرجی رد شدم؛ صدای مبهمِ دریا می‌آمد، صدای آب؛ راه باریکِ پردرخت از بوی سنگینِ درختانِ در تاریکی بریده بریده بود، چاک چاک، مثل بوی دریا که با هر نفس باد می‌آمد و می‌رفت. دوست داشتم آنجا بخوابم، در چتر مرطوبِ عطرِ درختانِ مرکب، درهم، نمور، کم‌هوا و خیس.
فکر می‌کنم حالا خوابم نمی‌برد از فکر آن چیزها که در آن کاغذها بود و حالا ندارم. از فکر آن چند خط شعر که برق می‌زد روی کاغذ، فکر کنم جوهر قدیمیِ خاصی بود که اینطور با طرحِ قلمِ پیرمرد منقوش شده بود، برّاق، برجسته، انگار در زمینه‌ی پارچه‌ای با پرزهای ریز این حروف را بافته باشند. گفتم کاغذها را بیاورد، خوابم نمی‌برد، قبلن هم خوابم نمی‌برد. شاید این بریده بریده خوابیدن‌ها، این فطرتِ میان خواب‌های شبانه که سکوت خانه را مثل نت‌های بعیدِ یک موسیقیِ بی‌حوصله هاشورِ نازک می‌زند، این خواب‌های بی‌رویا و کابوس، ربطی به آن کاغذها ندارد. 

۱۳۹۱۱۰۲۱

سه مکتوب ابدیِ طالبوف

[این سه مکتوب را از مجله‌ی «بهار» شماره‌ی اولِ سال 1335 برداشتم، صفحاتِ 106 تا 110. البته این مکتوبات برای نخستین بار پس از مرگِ میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی (1213- 1290 ه.ش) به تاریخ 1290 ه.ش / 1329 ه.ق در مجله‌ی «بهار»ِ همان سال به پاسداشتش منتشر شده است. هر کدام به دلیلی مهم بود. در «مکتوب بآقای میرزا علی‌اکبر خان دهخدا»، -که طالبوف به هفتاد و یک سالگی نوشته، هنگامی که دهخدا استانبول بوده- پس از حادثه‌ی بمبارانِ مجلس قلم را تند می‌چرخاند و زوایا را تیز برمی‌دارد. از دقتِ عظیم و هشدارِ «وقت، وقت، وقت» می‌توان دید که چه آگاهیِ دقیقی به دور از نق و نال، روزی در این دیار حرکت داشته و تا کجا تب و تابِ حال نه راهی به سیاست‌ورزی می‌برد نه پیرنگی از آگاهیِ تاریخی دارد. در مکتوبِ اول، «قشله» سربازخانه است و منظور از «رژیم» طرز اداره‌ی حکومت است. «شوره» هم یک بازیِ کلامی‌ست، چرا که مسکن و مدفنِ طالبوف، «تمرخان شوره» (به روسی بویناکسک) است و اشاره به ولایتش دارد و به همین دلیل در گیومه آورده می‌شود، در مجله‌ی بهار نیز با یک زیر خط به صورت شوره آمده است. کاش مکتوبی که در آن به دهخدا نوشته «طهران کدام جانور است‌ که در یک شب صد و بیست انجمن زائید؟» موجود باشد.
مخاطبِ مکتوبِ دوم، نگارنده‌ی مجله‌ی بهار، میرزا یوسف اعتصام‌الملک (یوسف اعتصامی) است. در شرح حالِ او ترجمه‌ی چهل کتاب از تاریخ اروپا و تربیت نسوان تا منظومه‌های ادبی و سیاحت‌نامه‌ی فیثاغورس و اثری از فلاماریون ثبت است، پدرِ پروین اعتصامی و برادر ابوالحسن اعتصامیِ نقاش و کاشیکار. مجله‌ی بهار را در 64 صفحه و دو دوره‌ی مجزا منتشر ساخت، یکی 1289 تا 1290 و دیگری 1300 تا 1301 ه.ش و گمان می‌کنم نخستین فهرستِ کتبِ کتابخانه‌ی مجلسِ شورای ملی را نیز او نگاشته باشد.
مکتوب سوم هم که مخاطبش معلوم نیست، یک نکته‌ی اساسی دارد. آنجا که طالبوف اعتراف می‌کند عربی نمیداند و همانقدر فارسی می‌دانسته که یک عرب فرانسوی را، اما به زورِ مداومت و کثرثِ مطالعت، به جایی رسیده که «مهندسِ انشای جدید» نامیده می‌شود. این حضور در زبانِ نزدیک اما دیگر، گسستن از ریشه‌های زبانی و معمارِ نثری تازه شدن، اتفاقی‌ست که فهمیدنش هوشیاریِ خاصی می‌خواهد، اتفاقی که برای انگلیسی‌نویسانِ فرانسوی یا ییدیش، مشهود است و یا در تاثیرِ ایرانیانِ عربی‌نویس و معمارانِ بلاغت و فصاحت عربی.
دوستی روزی از کتابِ «از صبا تا نیما» بندی از مکتوبِ اول را خواند و حواسم را برگرداند.
مختصری رسمِ خط، امروزی شده است.]



مکتوب بآقای میرزا علی‌اکبر خان دهخدا
مورّخ سانتیابر روسی، 1908.

فدایت شوم -       - رقیمه‌ی گرامی رسید. چون آدرس معلوم نبود قدری معوّق‌ ماند. آدرس را از روزنامه‌ی ترقّی پیدا کرده اینک عرضِ تشکّر را مبادرت نمودم. احیای نامِ شهیدِ وطن، میرزا جهانگیر خانِ مرحوم واجب است. اگرچه او زنده‌ی جاوید است، ولی بر همه‌ی ایرانیان تمجید و تقدیس آن چند نفر فرضِ واقعی است و البتّه قصور نمیکنند.
در خصوصِ نشرِ «صور اسرافیل» امیدوارم که بزودی تمامِ پراکندگانِ وطن‌ باز بایران برگردند و در عوضِ مجادله و قتال، در خطِّ اعتدال کار بکنند، یعنی خار بخورند و بار ببرند و کشتیِ مشرف غرق وطن را بساحلِ نجات بکشند، بدیهی است «تا پریشان‌ نشود کار بسامان نرسد»
عجب این است که در ایران سرِ آزادیِ عقاید جنگ میکنند ولی هیچکس‌ بعقیده‌ی دیگری وقعی نمیگذارد! سهل است اگر کسی اظهارِ رأی و عقیده نماید متّهمِ‌ واجب‌القتل، مستبدِّ اعیان‌پرست، خودپسند، نمیدانم چه و چه نامیده میشود! و این‌ نام را کسی میدهد که در هفت آسیا یک مثقال آرد ندارد، یعنی نه روح دارد نه علم‌ نه تجربه. فقط ششلول دارد، مشت و چماق دارد. باری، «باران که در لطافتِ طبعش‌ خلاف نیست - در باغ لاله روید و در شوره‌زار خس». چون بنده نیز از سو‌ء اتّفاقات‌ در «شوره» واقع شده‌ام لذا پریشان و شور گفتم!
ملّتی که مجلس را برای وضعِ قانون تشکیل نموده بود، قبل از وضع اجرا، و قبل از اجرا مسئولیّت را دست‌آویز کرد! عدل میخواست: هرروز، هر دقیقه مباشر ظلمهای‌ فاحش چشم‌انداز گردید! در کیسه دینار، در قشله سرباز، در انبار قورخانه معدوم. سفرای خارجه را به سیّئات گذشته بنای تیرباران گذاشتند و نفهمیدند که همه‌ی اینها جزو هوا است. شد آنچه نمیبایست بشود.
یاد دارید مکتوب مرا که از شما سئوال کرده بودم: طهران کدام جانور است‌ که در یک شب صد و بیست انجمن زائید؟
خلاصه، اوضاع را جنابعالی بهتر از من میدانید. کتبِ من شاهد است. من‌ ایران را پنجاه سال است میشناسم و هفتادویکمیِ من تمام‌شده. کدام دیوانه در دنیا بی‌بنّا عمارت میسازد؟ کدام دیوانه بی‌تهیّه‌ی مصالح بنّا را دعوت بکار مینماید؟ کدام مجنون‌ تغییرِ رژیمِ ایران را خلق‌السّاعه حساب میکند؟ کدام بی‌انصاف نظم مملکتی را که‌ قانون ندارد و ده‌یکش بیکار و بیعار و وبال گردن فقرا است زودتر از پنجسال میتوانست‌ براه بیندازد؟ کدام پیغمبر میتوانست این عوایق را زودتر از ده سال از میان بردارد و راه‌ ترقّی را عراده‌رو بکند، که حسین بزّاز یا محسن خیّاط یا فلان آدم میخواست بکند!
بهرحال قلم میخواهد باز تند برود. اینقدر که بنده از مأل آینده و استقرارِ قانون اساسی و انجمنهای محلیّه آسوده بودم. جناب آقای سید عبدالرّحیم در «شوره»‌ از من پرسید که چه باید کرد؟ گفتم من تا دو ماه هیچ‌چیز نخواهم کرد. البتّه در تفلیس‌ آمد و گفت.
در پاریس تشکیل روزنامه بی‌لزوم است. نه در پاریس، نه در ایران، حرف‌ درشت تنها کار را صورت نمیدهد. هر ایرانی که ملّت خود را عبارت از آن سه هزار نفر که دیده‌اید بداند و ایرانی را بیدار شده حساب نماید و بریسمانِ پوسیده‌ی آنها هیزم بچیند دیوانه است. ما وجودِ اکسیر را قائل نیستیم، خواه پیش علی علیه‌السلام خواه نزدِ معاویه. من قدرتی را گمان ندارم که از برکتِ قولْ ایرانی و ایران را بحسّ آورد. برای معارف ایران است که باید خود را بشناسد. بعد اندازه‌ی حسِّ مردم را که جز فقر و فاقه و لاغریِ روح هیچ ندارند و نمیدانند بخوبی بفهمد. بعد احکامِ خود را مرتّب‌ بکند و نشر نماید. کم‌کم چرخ را راه بیندازد، و ایرانرا تا پنجسال در جلد سیاهِ خود شست‌وشو بدهد تا قابلِ دبّاغی گردد. وقت، وقت، وقت.
مزه اینجاس است از هر ایرانی بپرسی: دانه را امروز بکاری فردا سنبل میشود؟ بعقل‌ گوینده میخندد.
چشمم یاری نکرد. اعتقاد من همان است که در رساله‌ی «معنی آزادی» نوشته‌ام. هروقت نمره‌ی «صور اسرافیل» رسید میخوانم و جواب مینویسم. در اینکه مجلس و و انجمنها باز خواهند شد هیچ شبهه و تردیدی نیست. در امان خدا باشید.

مخلص قلبی: عبد الرحیم تبریزی.


مکتوب به نگارنده‌ی مجلّه‌ی بهار،
مورّخه‌ی 26 شعبان 1318.

فدایت شوم-     -دو نسخه‌ی«تربیت نسوان» با مکتوبِ محبوبِ جنابعالی‌ رسید. کتابچه را از اوّل تا آخر خواندم. آفرین بر آن قلمِ شیوا رقم. صد مرحبا بر آن سلیقه‌ی معنوی که سنگِ گوشه‌ی بنای عمارتِ بزرگ تمدّن لابدّ منهِ وطن را گذاشتی‌ که در آتیه در مجالسی که نسوان ایران دعوی تسویه‌ی حقوق خود را با نطقهای فصیح و کلمات جامعه اثبات میکنند از مترجم «تربیت نسوان» تذکره و وصّافی خواهند نمود.
این مسئله چون از اهمّ مسائل و در استقبال انتشار مدنیّت راجع به یک سلسله‌ی نافذه‌ی سکنه‌ی ارض است، لهذا در همه‌ی گوشه‌های وحشی عالم نیز مدّعی و طرفدار زیاد پیدا خواهد کرد. امّا اشخاصی که انتشارِ معارف و معنیِ تمدّن را کماینبغی نفهمیده‌اند، در اصولِ این مسئله متحیّر و ساکت خواهند شد. تا اینکه فسادِ تمدّن مصنوعی و آزادیِ غیرطبیعی، معمارِ حقیقت را برانگیزد و طرحِ عمارت دیگر ریزد. اگر ما بهم‌ نزدیک بودیم شفاها این مطالب را بمعرضِ کشف و مقاوله میگذاشتیم و کتابی از نو مینگاشتیم. علی الحساب تشکّرِ خود را بزحمت و خیال و استعدادِ جنابعالی مینمایم و توفیقِ‌ معارف‌خواهان را از خداوند مستدعی میشوم. انشا‌ء اللّه بعد از این بتألیف و ترجمه‌ی کتب‌ِ نافعه موفّق شوید.
مخلص واقعی: عبد الرّحیم تبریزی.


از مکتوب مورّخه‌ی 16 رمضان 1316:

در بابِ تأسیسِ مطبعه و کتابخانه. بنده غیر از تبریز در هیچ نقطه نمیخواهم اثری‌ از من بماند. بنده محبِّ عالم و بعد از آن محبِّ ایران و بعد از آن محبِّ خاکِ پاکِ‌ تبریز هستم، «چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم». هرچه در تبریز درست نمایند بنده را میتوانید شریک و سهیم و عبد و خادم و جاروبکش آن عمل بدانید. اگر بتوانید از کتبِ روسها استفاده نمائید میتوانیم خیلی کتابهای مُفید بفرستم. بنده بزبان روسی‌ آشنا هستم. فرانسه نمیدانم و خطّ روسی را بسیار بد مینویسم. خطّ ایرانیِ طبیعیِ بنده‌ نیز تعریف ندارد. عربی هیچ بلد نیستم. فارسی را معلوم است چنان میدانم که عرب‌ فرانسه را. با وجود این از برکتِ کثرتِ مطالعه و زورِ مداومت، بعضی آثارِ محقّر بیادگار گذاشتم که اخلافِ بنده تکمیل نموده بنده را مهندسِ انشای جدید بدانند.


[اینجا  نسخه‌ی پی‌دی‌افِ این سه نامه را، از مجله‌ی بهارِ سال 1335 بردارید]

۱۳۹۱۰۹۲۰

«تجربه‌ی شعر» کارِ فیروز ناجی و حمایتِ بیژن الهی در تماشا


«تجربه‌ی شعر» کارِ فیروز ناجی و حمایتِ بیژن الهی در تماشا

چند نکته در مقدمه‌ی  «تجربه‌ی شعر»   فیروز ناجی

   اگر درست یادم مانده باشد این «تجربه شعر» از اواخر سال 1353 می آغازد و شعرهای بیژن الهی می‌افتد به شماره‌ی ویژه‌ی عید نوروز و باقی در سال 1354. اما جایی یادداشت کرده‌ام اولین «تجربه‌ی شعر» که ترجمه‌ی شعرهای «یانیس ریتسوس» است، شماره‌ی 195 مجله است و آخرینِ آن، شعرهای محمود شجاعی می‌شود شماره 209. «ظابطه»ی بنیادیِ این مجموعه «انتخاب»، شاعرانِ بی‌کتاب است که به ترتیب از این قرار‌اند:

شماره 195- سیزده شعر از «یانیس ریتسوس»، گردانده‌ی «طاهر علفی» || چهار شاعر به یک قلم یا یک شاعر در چهار شماره، حلولِ «‌آلبرتو کایرو» در «فرناندو په‌سوآ»، گردانده‌ی «طاهر علفی»
شماره 196- «آلوارود کامپوس»، گردانده‌ی «طاهر علفی» «گیوم آپولینر»، گردانده‌ی «فیروز ناجی» «سیلویا پلاث»، گردانده‌ی «فرهاد آرام»
شماره 197 - «فیروز ناجی»، هشت شعر خورخه لوئیس بورخس»، چهار شعر، گردانده‌ی «علی مولانا»
شماره 198 - ده شعر از «آسیپ ماندلشتام» در کار «بیژن الهی»
شماره 199 - پنج شعراز «جوزپ‌په اونگارت‌تی»، گردانده‌ی «فیروز ناجی»، (با یاری‌های دوستش «بیژن الهی») || «هوشنگ چالنگی»، هفت شعر
شماره 200 - شش شعر از «آرتور رمبو» در کار «بیژن الهی»
شماره 202 - «فیروز ناجی»، پنج شعر و هشت شعر از دو دوره‌ی قدیمی
شماره 203 - یازده شعر از «رضا زاهد» (از دوره‌ی «هواخواهی‌ها»)
شماره 204 - شعرهایی از سه دوره‌ی دیروزین «بیژن الهی» (دوره‌ی «سیاه سرایش پارسی»: 1349-1350 ، «نحو محو»: 1350 ، «علف دیمی»: 1350)
شماره 205 - برانداختن درخت در جنگل طلاجو، هفت شعر از «بهرام اردبیلی»
شماره 206 - شعرهایی از «مجید فروتن» (1349-1350)
شماره 207 - هشت شعر دیگر از «رضا زاهد» (از دوره‌ی «هواخواهی‌ها»)
شماره 208 - شعرهایی از «کنستانتین کاوافی» در کار «بیژن الهی» (با «اشاره» خود الهی در اطراف کاوافی و زبانِ او و زبانِ ترجمه‌هاش)
شماره 209 - «محمود شجاعی» (1321-1349): چند شعر، ترکیب‌های جانبی در زمینه‌ی آرامش

فیروز ناجی (کسی از او خبر دارد؟) در آخرین شماره‌ی دوره‌ی «تجربه شعر» ذیلِ توضیح کوتاهی درباره‌ی شجاعی نوشته [شاعران این دوره، تک‌تک، آدمهای مستقلی هستند: نه به موجی برخاسته‌اند و نه در حجمی می‌گنجند. «موج» و «حجم» فقط فریب و گول دیگران بوده‌ست، با قیل و قالهای همیشگی که در برابرش خاموشی، هنوز، «مشرب» ماست.]

پیشِ اسمِ شجاعی تاریخ ولادت و مرگ آمده انگار و این، به معنایی فقط، درست است. ایشان زنده‌اند و روزگار به خاموشی می‌گذرانند. صفحه‌ای به نام شجاعی در فیس‌بوک، عزیزانی راه انداخته‌اند و اطلاعات بیشتری از  ایشان در آنجا دیدنی‌ست. این‌ها البته به حسابِ‌ در حجاب نشستن و دلخوری [مصطلحِ ذهن‌های خشک‌اندیش] نیست.

از مجید فروتن، کاش شعرهای بیشتری منتشر می‌شد، که غریب‌ترین شاعر این جمع است. غریب است، یعنی خبری از او نیست و شعرهاش جایی نیست و خودش ناپیدا. این سطرهای او می‌توانست راهی باشد، هم-«سایه» با «رضا زاهد» یا کنارِ او، در کارِ آوردنِ زبانِ حماسی به قالبِ شعرهایی امروزی و منفرد:

[ پیش از‌ آن که ابرها بنشینند
مرا به گیسو داری

در مرگ
از دهان مرده‌ام میاویزی

مرا به گیسو داری
و نمی‌دانی
آنگاه که مرده‌ایم
اندوه نیز مرده است]

از این دوره، جز یک ترجمه، باقی همه از «بیژن الهی‌»ست و نام‌های مستعار «طاهر علفی» و «علی مولانا» و «فرهاد آرام» نیز مانند «فرود خسروانی» همه بیژن الهی هستند، یا الهی اینهاست. به هر حال این رفتار «په‌سوا» ییِ الهی و قرابتِ نامِ «علفی» با نامِ حقیقیِ بهرام اردبیلی از انتخاب‌ها و منظورهای او بوده است. این منظور و توجهِ تام را می‌شود «هوشیاری» یا «دقت» نامید، یا «طراحیِ مدام». از نامِ کتاب‌ِ شعر و ترجمه‌ها، تا چینشِ شعرها در صفحات، رسم الخط، شکلِ حروف، انتخابِ برابرنهاده‌ها، نوع چیدمان کتاب‌ها، اختیار اسم‌های مستعار در چند وجه، به دست دادنِ همیشگیِ «مراجع» حرف‌ها و حتی منابع واژگان از محمد مقدم تا تندرکیا، انتخابِ مجلاتِ و محلِ نشرِ کارها، انتخاب وصی، سفارش‌ها، پانویس‌های متعدد و چندباره بر شعرهای ترجمه و از این دست. الهی مدام در کار انتخاب، طراحی و شکل دادن به جهانِ متنِ خویش است.

سه دوره‌ی شعرهای الهی اینجا، نمونه‌وار، پیداست. نمونه‌هایی نیز در «جزوه شعر» و «خوشه» و باز گزیده‌ی اینها در «این شماره با تاخیر 6» می‌شود دید. اما ذیلِ «اشاره» بر گردانده‌ی خودش از «کاوافی» با شماره‌ی 2 می‌نویسد: [کوششهای من از چند سال پیش تا به حال  (به صورت فکرهایی از 48، به صورت شعرهایی از بهار 49: «دوره‌ی سیاه سرایش پارسی» ــ با ادامه‌یی که دارد و خواهد داشت در «کشیده می‌شویم به آغاز ماجرایی نو») برای پروردن یک زبان خاص، که تلفیق زبان نوشتاری با زبان گفتاری تنها یک از ظواهر آن است، در دنباله‌ی خود، گردانده‌ی حاضر را در بر گرفت...]
کاش این «کشیده می‌شویم به آغاز ماجرایی نو» نوشته شده باشد و در «کتابِ دیدنِ بیژن الهی» بشود خواند.

خیالِ پخش کردنِ این چیزی که می‌بینید را نداشتم، یک تذکر از دو سه دوست باعث شد. کیفیتِ نسخه‌ی کتابخانه مجلس از مجله‌ی تماشا در انتشار دی‌وی‌دی‌های معمولیِ آنها گاهی مبهم است و اینها شاید روشن‌تر. جز شماره‌ی ویژه‌ی نوروز که از آنجا گرفته شد. کیفیتِ این نسخه هم برای امکان انتشار و استفاده‌ی راحت‌تر ، اندکی بد شده. شکل انگشت‌ها هم نشد که بردارم، ببخشید. مجله‌های تماشا را شاید پاییز 1389 از کتابخانه‌ی شاعرِ «شعبده‌بازِ» اصفهانی، آقای «حسین مزاجی» امانت گرفتیم، و در عصری بی‌هوده عکس‌برداری شد.
باقیِ این تلاش‌ها  و رگه‌های ترجمه و شعرهای مدفون در مجلات و مطبوعاتِ قدیم، کاش به شکلی دقیق و منظم و مجموع‌تر منتشر شود.

۱۳۹۱۰۸۱۳

بازنشرِ‌ «بیست شعر عاشقانه و یک سرودِ نومیدی»، کارِ بیژن الهی از رقمِ اصلیِ پابلو نرودا








بازنشرِ‌ «بیست شعر عاشقانه و یک سرودِ نومیدی»، کارِ بیژن الهی از رقمِ اصلیِ پابلو نرودا



حوصله‌ی متنِ پایین کسی ندارد، همین نسخه‌ی دو زبانه‌ی کتاب را بردارد.





1- مقدمه
[پابلو نرودا (1904-1972) در پارالِ شیلی متولد شد و در شهرِ تموکو بزرگ شد، جایی که گابریل میسترال را ملاقات کرد. او برای خواندن و انتشارِ شعرهاش، سال 1920 به سانتیاگو رفت. کتابِ «بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی» را سال 1924 منتشر کرد و سال‌های 1927 تا 1943 را خارج از وطنش گذراند: به عنوان دیپلمات در رانگون، کلومبو، باتاویا، سنگاپور، بوئینس آیرس، بارسلونا، مادرید، پاریس و مکزیکو سیتی. پس از جنگِ جهانیِ دوم به حزبِ کمونیستِ شیلی پیوست و هنگامی که به اتهامِ براندازی تحتِ تعقیب قرار گرفت، زندگیِ در غربت را آغازید و عاقبت سال 1952، وقتی که مشهورترین شاعرِ آمریکای لاتین بود، به شیلی بازگشت. نرودا هنگام پذیرفتنِ جایزه‌ی نوبل به سال 1971 می‌گوید: شاعر بایست تعادلی برقرار کند «میانِ خلوت و جلوت، میانِ احساس و کنش، مابینِ صمیمیتِ فردی، صمیمیتِ انسانی و وحی و الهامِ طبیعت.»]
| آستانِ ترجمه‌ی انگلیسیِ کتاب، چاپِ نفیسِ پنگوئن، 2004، بدونِ شماره صفحه |


2- چهره‌ی مردِ شاعر در نوجوانی
نرودا، با نامِ پیشینِ ریکاردو ری‌یِز، میانِ شانزده تا بیست سالگی، در شهرِ سانتیاگو ساکن است و زبان فرانسوی می‌آموزد، رمان‌های ویکتور هوگو، نوشته‌های امیلیو سالگاری، داستان‌های ژول ورن و شعرهای سمبولیست‌های فرانسوی را دوره می‌کند و عاشقانه بودلر می‌خواند؛ و نامش را در اقتفای «ژان نرودا»، رمان‌نویسِِ اهل چک، به پابلو نرودا تغییر می‌دهد. او این کار را از لجِ پدرش می‌کند، پدرِ کارگر و خانواده‌ای که مخالفِ شعر نوشتنِ او بودند: آنها ترجیح می‌دادند ریکاردو کاری یاد بگیرد.
| از صفحه‌ی هشتِ مقدمه‌ی «کریستینا گارسیا» بر ترجمه‌ی انگلیسیِ کتاب |


3- ملتقای جهانِ بیرون و درون
شعرهای نرودا در این دفتر، آمیزه‌ی جان و جهان است، ترجمانِ جهان است به زبانِ عاشقانه و برگرداندنِ معشوق است به زبانی طبیعی، آوازِ معشوق است، صدفی که جهان در آن می‌خواند. به این معنا ترجمه است، در دو سطح. یکی در متن اصلی و یکی هم برگردان الهی. ترجمه‌ی نخست نیاز به توضیح دارد:
«هر ترجمه‌ای استعاره‌ای از ترجمه‌ی یک شعر است. در این معنا عبارت "شعر ترجمه‌پذیر نیست" درست معادل عبارت "شعر تماماً ترجمه‌پذیر است" می‌شود: تنها ترجمه‌ی ممکن همانا استحاله‌ی شاعرانه یا استعاره است. اما من این را هم اضافه کنم که ما، در سرودن دست اول یک شعر، خودِ جهان را ترجمه می‌کنیم، به گونه‌ای دیگر بر می‌گردانیم و استحاله می‌دهیم. همه‌ی کارهای ما ترجمه است، و هر ترجمه‌ای به یک معنا آفرینندگی‌ست. تنها باید تواضع خود را حفظ کنی و از آفرینندگی دم نزنی... سخن گفتن خود ترجمه‌ای مداوم است که به همان زبان صورت می‌گیرد.»
| از «برگرفته‌ها»، کتابِ «سمندر» اکتاویو پاز، ترجمه فواد نظیری، نشر روایت، 1373، ص چهارده و پانزده |

پاز در جای دیگری این این ایده را، که «ترجمه نوعی استعاره است» با اشاره به یاکوبسن و دریافته‌های زبان‌شناسیک، دو رفتارِ مبتنی بر مجاز و استعاره را به ترجمه نیز، و مواجهه با ترجمه‌ی متن ادبی، می‌کشاند: «تمام ترجمه‌ها از دو شیوة بیان استفاده می‌کنند که به نظر رومن یاکوبسن شالوده‌ی تمام فرایندهای ادبی هستند: مجاز و استعاره. یک متن ترجمه شده هرگز همان متن اصلی نیست (این غیرممکن است)؛ با این حال متن اصلی همیشه در ترجمه‌اش وجود خواهد داشت، زیرا در ترجمه یا از مجاز استفاده می‌کنند یا از استعاره؛ در مجاز بی‌آنکه واژگان منتقل شوند منظور آنها بیان می‌شود و در استعاره متن به پدیده‌ای زبانی برگردانده می‌شود که با وجود تفاوتش با متن اصلی همان را دوباره تولید می‌کند... استعاره یک توضیح غیرمستقیم و مجاز یک معادلة زبانی است.»
| از «ترجمه: ادبیات و متون ادبی» نوشته اکتاویو پاز به ترجمه‌ی آیدا دمهری، مجله «پل فیروزه»، سال چهارم، شماره پانزدهم، بهار 1384، صفحه128 |


4- در آفتاب
 [نرودا احساسش را ارج می‌گذارد و تجربه‌هاش را مخصوصاً به جهانِ طبیعی ربط می‌دهد، طبیعتی که عاشقش بود: عاشقِ جنگل‌های مرطوب و خفه‌ی جنوبِ شیلی، ریشه‌های گره‌دار و ضخیمِ کاج‌ها که در زمین فرو رفته‌اند، باران‌هایی که خورشید را می‌پوشانَد و جهان را در حجابِ نازکش فرو می‌بَرد، رودخانه‌ها و دریای خروشانی که امید و تازگی می‌آورند و، گاهی، خرابی. برای نرودا این تورِ عمیقن به هم بافته‌‌ی سمبولیسمِ طبیعت، زمینه‌‌ای می‌شود که شاعر می‌تواند از خلالِ آن زندگی‌اش را معنا ببخشد، و می‌تواند جهانِ فیزیکی و روحیِ خود را بکاود...
همین آمیزشِ امرِ حسی و طبیعی، امرِ سابجکتیو و امرِ ازلی-ابدی یا امرِ غریزی و استعلایی است که شعر نرودا را از همعصرانش متمایز می‌سازد.]
| از صفحه‌ی ده مقدمه‌ی کریستینا گارسیا بر ترجمه‌ی انگلیسیِ کتاب |


ترجمه را بیژن الهی، انگار، در وقت کم و جوانی به امیرکبیر می‌سپارد و سراغی از آن نمی‌گیرد. ترجمه دقیق است، برابر است، به قول خودش: آکادمیک. نامِ بعضی شعرها به ضرورتی که معلوم است، تغییر یافته، و بیشترین لذتِ تطبیقِ این کتاب برای من نحوِ گزیده‌ی الهی‌ست. نحوی که در تقطیع و آهنگ شعرِ فارسی را سرپا نگه داشته. برابرنهادها هم البته جا به جا درخشان است.


ترجمه‌ی فارسی همانطور که الهی می‌نویسد از همین برگردانِ انگلیسیِ و. اس. مروین با ثبتِ غلط، Meruin به جای Merwin، البته- فراهم آمده است. بهتر بود در این بازنشر نیز، مثلِ نسخه‌ی دوزبانه‌ی اسپانیایی-انگلیسی، چینشِ صفحه‌ها اینطور می‌بود، که می‌شد در صفحاتِ راست برگردانِ انگلیسی و در صفحه‌ی دستِ چپ برگردانِ فارسی را بخوانیم؛ که این رعایت با انتشارِ نسخه‌ی اسکن شده، به خاطرِ برابر نبودنِ تعداد صفحاتِ یک شعر، ممکن نیست.
شماره صفحاتِ نسخه‌ی فارسی و انگلیسی باقی مانده‌اند و یک شماره صفحه‌ی مجزا در سمتِ راست و بالا برای چیدنِ بی‌اشکالِ نسخه‌ی کاغذی اضافه شده‌، تا یافتنِ هر صفحه در هر دو نسخه‌ی اصلی ممکن باشد.
[دوستی، م. یزدیِ عزیز، نسخه‌ی تایپ شده و تمیز و بی‌غلطی از کتاب فراهم کرد و ماه‌ها پیش به من سپرد، برای بازنشرِ آن. بعد دیدم بهتر است نسخه‌ی دوزبانه فراهم آورد و بی‌حرف‌ترین شیوه استفاده از نمونه‌های عکسیِ هر دو متن است؛ بی‌ هیچ غلطی، با نگاهداشتِ دقایقِ تقطیع و حروف‌چینی و صفحه‌آرایی، بی آنکه زحمتِ تایپِ متن انگلیسی به گردن کسی بیافتد و بی هیچ اضافه‌ای.
در پیراستنِ تصاویر، حذف زوائد و یکدست کردنِ آنها، خ. شایگان یاری‌رسان بوده است. ممنونیم.]

پابلو نرودا، و. س. مروین، پابلو پیکاسو، بیژن الهی

۱۳۹۱۰۸۰۶

کتابِ مردگان و کتابِ تمام


کتابِ مردگان و کتابِ تمام
از مکتوباتِ معلق، متعلقِ خ- شایگان

فکر می‌کنم راحت‌ترین کتاب برای نوشتن، «کتابِ مردگان» است، طرحی که باید ریخت و سال‌های سال منتظر کامل شدن آن نشست. کتابِ تمام معنا ندارد، تا وقتِ مرگ امکان افزودنِ لغتی یا تغییرِ آن وجود دارد. باید نشست و صبر کرد، طرحِ کتاب‌ها را باید اول فکر کرد و طراحیِ‌ مخصوصِ هرکدام را فراهم آورد تا زمین باروری شود. آنوقت می‌شود تا هنگامِ ناپدیدی به آنها افزود و گاهی نیز لغتی را، حرفی را پاک کرد. کتابِ مردگان بی‌دردسرترینِ آنهاست. طرحِ پیچیده‌ای هم ندارد، بیشتر اندوهبار است و چاره‌ای نیست. هیچ مرگی شبیه هیچ مرگِ دیگری نیست، چرا که شباهت ابزار فراموشی‌ست.
به یاد می‌آورم معلمِ بداخلاقی را که صدای سربیِ سنگینی داشت، فکر می‌کردیم اهل دود باشد و نبود و با این صدای سفالی ادبیات به حلقمان می‌ریخت، زمخت و خشن و بی هیچ مهری. یادِ این مرگ در ذهنم به هم ریخته و مخدوش است، یادم هست معلم‌ها ریختند و با ماشینِ معلمِ دیگری که طلافروشی داشت و کلاه‌گیس، بردندش، کِی مرد؟ کجا؟ چرا؟ یادم نیست، و همیشه گمان می‌کنم در گلوش زخمی یا توموری بوده که صداش را اولین صدای مرگ کرده بود.
هر کتاب تازه‌ای، فکرِ هر کتابِ تازه‌ای مثل چشمِ گرگ‌ها در شبِ جنگل می‌درخشد. کتابِ مرگ آخرینِ کتاب‌هاست، باید آخرین کتاب باشد و «کتابِ تمام» با آن بسته شود. هیچ کتابی جز «کتابِ تمام» من را وسوسه نمی‌کند، کتابی از برگ‌های دوخته‌ی سفید، و در آن تمامِ طرح‌های کتاب، حاصل یک عمر، هزار طراحیِ تازه برای یک کتاب. «کتابِ تمام» تنها کتابی‌ست که همیشه کامل است، همین که طرحِ کتابی را نوشته باشی، تمام است...

[تمامِ اینها، فکرِ ساعت‌هایی بود که می‌گفتی چرا حرف نمی‌زنی؟ فکرِ کتابِ بزرگی، حاوی طرحِ کتاب‌هایی ننوشته، فکرِ وقتی بود که دراز کشیده بودم و بر سطح آبِ برکه، لرزشِ دوارِ‌ نفس‌نفس‌های قزل‌آلا را نشان‌تان می‌دادم.]

۱۳۹۱۰۷۲۰

کتاب‌های بنیاد فرهنگ




هروقت گذرم به یادداشت‌های مجتبی مینوی می‌افتاد، رنگ غم می‌گرفتم، چرا که حسرت و اصرار و تاکیداتِ او بعدِ 60 سال هنوز انجام نشده است. حسرت داشتم چرا سایت‌هایی مثل بایگانی یا کتاب‌های فراموش‌شده و پروژه گوتنبرگ نداریم و حالا چند روزی‌ست که اینجا را پیدا کرده‌ام و خوشحالم. البته جاهایی برای نسخِ خطی فراهم شده که ستودنی‌ست، مثل این کنسرسیوم محتوای ملی که به همتِ رئیسِ کتابخانه‌ی مجلس شورا راه افتاده انگار. اما خوشحالیِ کوچکِ من از اسکن شدن و در دسترس قرار گرفتنِ کتاب‌های بنیادِ فرهنگ است که سال‌هاست نایابند. نسخه‌های منقح تمیزِ حروف‌چینی‌شده‌ی قابل اعتماد و کمیاب.‏

به گنجینه کتب قدیمیِ سایت پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی (اینجا) سر بزنید، نسخه‌های تمیز اسکن شده‌ی کتاب‌هایی مثل: آفرینش و تاریخ -، سیرتِ رسول‌اللهسیری در دیوان شمس -، بخشی از تفسیری کهنعجایب هندپلی میان شعر هجایی و عروضی فارسیتحریر تاریخ وصاف -، ترجمه قرآن موزه پارستفسیر قرآن مجید -، تفسیر نفسی -، نامه‌های قائم‌مقام فراهانیسمک عیار و ویس و رامین را بردارید و به قول عزیزِ شاعری، زندگانی کنید.‏

تمام این کار خوشحالی تقسیم غنائم بود.‏

۱۳۹۱۰۷۰۶

تاریخ ادواری حماقت

تاریخ ادواریِ حماقت



آقاجان، این چیزی که برای ترجمه دست شما افتاده خاطراتِ ماه‌عسلِ عمه مبارکتان نیست که بردارید از وسطش چند بند را ببرید و با آن نثر [کلیشه‌ای تقلیدیِ در حسرتِ خواندنِ درستِ یکبارِ بیهقی]تان بنویسید «وازاری در اینجا به آثار کم‌اهمیتِ این استاد می‌پردازد.» عینِ بی‌اخلاقی‌ست آقای مترجم که اولین متنِ مدون و به معنای واقعیِ کلمه «تاریخ هنریِ» جهان را به خیالِ خام خودتان خلاصه کنید و زیاده‌گویی‌هاش را بردارید. همین آثاری که شما تشخیص داده‌اید -سیمپتومِ این چند وقته یکی هم این خود‌فیل‌بینی و قرابت و این‌همانیِ بسیار زیاد بعضِ مترجمین با موضوعِ کارشان است- اهمیتِ زیادی ندارد تمام‌ آنچیزی‌ست که می‌تواند "طلیعه"‌ی نگرشِ جدیدی باشد. این کتاب خاطراتِ خاله خان‌باجی که نیست اینطوری لت و پارش می‌کنید و در مقدمه هم متعجبید از اینکه سال‌هاست متنِ کامل این کتاب ترجمه نشده است. نخیر، هنوز هم نشده و این عبارت‌پردازی‌های شما عین خیانت است.

منظورم ترجمه‌ی کتاب «زندگیِ هنرمندان» جورجیو وازاری‌ست که انتشارات سوره‌ی مهر با «برگردان و ویرایش» آقای علی اصغر قره‌باغی تولد به سال 1319-  منتشر کرده است. به جرات می‌نویسم یک‌سوم از کتاب حذف شده، بی‌رحمانه حذف شده و خیلی با اعتمادِ نفس آقای مترجم «گزارش» داده‌اند که اینجا وازاری چه می‌گوید. در مقدمه نوشته‌اید «ناگفته پیداست که این دیرکرد [در برگردانِ فارسیِ کتاب] از آنگونه مسامحه‌ها و بی‌اعتنایی‌ها نیست که بتوان برای آن دلیلی پذیرفتنی تراشید؛ کتاب وازاری می‌بایست بسی پیش‌تر به فارسی برگردانده می‌شد.» امیدوارکننده است، حرف شما درست است، البته تا اینجا، ورق می‌زنم می‌روم صفحه 76 کتاب، برداشته‌اید متنِ اصلی را حذف کرده‌اید و یک صفحه کامل از قلم مبارک و لابد تاریخیِ خودتان داد سخن داده‌اید که «این درازگویی‌ها ربط چندانی به طرح کلی و مضمون کتاب او ندارد ، از کار تحقیقی و ... دور می‌افتد.» عزیز، نه کار شماست و نه در مقایس کاریِ شما که تشخیص درازگویی یا به‌اندازه‌گوییِ وازاری را بدهید، آن هم نه در پانویس، یا ته نویس که در وسط متنِ کتاب. اگردرازگویی‌ست چرا ترجمه می‌کنید؟ چاه آغاسی‌ست؟ آب ندارد و نان دارد؟ با این قیاس باید کتب مقدس را با یافته‌های باستان‌شناسی سنجید و تناقض‌ها را حذف کرد؟ باید ابوریحان را  و منجمان دیگر را به کیهان‌شناسی امروز سنجید و تصحیح کرد؟

اوائل ورود سینما به ایران یک عده بوده‌اند که وظیفه‌شان تعریفِ داستان فیلم برای کسانی بوده که دیر به سالن می‌رسیده‌اند. یا بیرون سینما می‌ایستاده‌اند و از صدای ضعیفِ بلندگوها متوجه داستان می‌شده و برای کسانی که پول نداشتند، تعریف می‌کردند. عجیب است هنوز در همان لحظه/موقعیت به سر می‌بریم، دیر رسیدیم، حالا هم که می‌خواهیم برسیم، پول نداریم. تقریبن در این وضعیت به سر می‌بریم. آقای قره‌باغی، کتاب «سنجش خرد ناب» کانت را به ترجمه‌‌ی آقای میرشمس الدین ادیب‌سلطانی (امیرکبیر، 1362) نگاه کنید، تا بدانید هرچه که به عقل شما درنمی‌آید زیاده‌گویی نیست. سنگ‌بنای یک دانش پانصدساله را «حرام‌گردانی» کرده‌اید، این کار شما برگردان نیست، دقیقن حرام‌گردانیِ یک اثر کلاسیک و مهم است. ببینید چطور ادیب‌سلطانی -که مستدام- مقدمه نوشته، برابرنهادها را به آلمانی، انگلیسی و فارسی لیست کرده، شماره صفحاتِ ویرایش اول و دوم متن اصلی آلمانی را -که به دست خود حضرت صورت گرفته- آورده و از هیچ دقیقه‌ای فروگذار نکرده، چنانکه ستودنی‌ست، چنانکه کار مردان مرد است. این ترجمه کار یک نفر نیست به‌واقع، اما ادیب‌سلطانی مثل لغت‌نامه‌ای که دهخدا یک‌تنه نوشت، کار همه را کرده و کم نگذاشته. در کنار کتابِ دیگرش «آماده‌سازی کتاب» (علمی‌فرهنگی، ویراست سوم، 1381) می‌شود این ترجمه را مصداق گرفت. سه صفحه خواندن این کتاب سرگیجه‌آور است، مثل هروئین در مقابلِ سیگارِ بهمنی که ما می‌کشیم، آنوقت شما متن رواییِ روانِ وازاری را، که حدیثِ تاریخی‌ صرف هم نیست، و هزاربار فریاد می‌زند، اقای قره‌باغی هزاربار تکرار می‌کند وازاری که هدفم نوشتن یکسری مستندات تاریخی نیست، آنوقت شما این را برداشته‌اید تکه پاره کرده‌اید که چه بشود؟

من یکی هیچ‌وقت از شما ممنون نخواهم بود. آن حرفتان در مقدمه کماکان به قوت خود باقی‌ست. هیچ عذری پذیرفتنی نیست.