۱۳۹۵۰۶۲۵

آینه‌گذرها - آلخاندرا پیثارنیک - کیوان طهماسبیان

پی‌دی‌افِ این یادداشت  را از اینجا بردارید

آلخاندرا پیثارنیک، با همین یک شعر که می‌بینید، آینه‌گذرها، پیش چشمم تنها شاعری‌ست که با تک‌شعر به او شیفته‌ام و سیراب، و تا قریب به هفت سال هیچ چیزی از او نخواستم بخوانم تا روزی، به اشاره‌ی مترجم همین ‌تک‌شعر، به سراغ «درخت دیانا» رفتم؛ امّا هنوز صدای پیثارنیک در سرم صدای «آینه‌گذر‌ها»ست به ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان، در «جُنگ پردیس» شماره 2-3، زیر نظر محمود نیکبخت که در اصفهان چاپ می‌شود. این صدا دوگانه شد وقتی دو ترجمه‌ی انگلیسی از شعر دست‌یاب شد و برابر نهادم و دیدم چه اشاره‌ی آقای طهماسبیان خوب است که دوستش «اشکالات ترجمه‌ی انگلیسی را تذکر داد»ه است و چه «توازی» و «فاصله‌«ی زیبایی از سکوت می‌شود شنید میان صدای او و صدای فروغ، که اصلاً نیت مترجمِ ما هم همین بوده، و چه رستگارند شاعرانی که در زبانِ‌ دیگر  به دست چنین مترجمانی از «فاصله» و «سکوت»ِ بینِ دو زبان «عبور» داده می‌شوند و این مترجمان هم گذرگاه و هم تعمیددهنده‌اند. شعر، در زبانِ وطنی‌اش، چیزی روشنـتر از «وحی» است در زبان الهی‌اش، آن وقتی که چون صاعقه بر قلبِ نبی فرود می‌آید؟ جز آنکه، حتمن و محققن، «مساحی»ِ این صاعقه در وحی ممکن نیست؛ چون اصلن «هیچ» نیست مگر وقتی از «حنجره»‌ی نبوی جاری شود و در هیئتِ «کلمه» بر  کاغذ بیاید؛ «عبور» کند از سینه‌ی «حافظان» وحی و «روایت» شود ــ یا فقط یکی از روایاتِ مکتوبِ آن صاعقه در «وحی» شود.

[سال‌های گذرنده و رونده‌ی میانه‌ی دهه‌ی هشتاد بود که برخوردم به «جُنگ پردیس» شماره 1 و چند ماهی بعد به شماره‌ی دومِ این جُنگِ منتشرشده در اصفهان: شهری که در قاموسِ ادبیاتش «جُنگ» معنایی خاص دارد و تاریخ دارد و همه «جُنگ اصفهان» را به اسم عامترِ «جُنگ» می‌شناسند. پونژ و مایکِلز و سَن‌ژون پِرس و پیثارْ‌نیک و هولاب و تِد هیوز و اِرزا پاند و اِلیوت و موکاروفسکی و یاکوبسن و بِکِت و نیما و بهرام صادقی مثلن همه همان یکی دو سال در ذهنِ من جاگیر شد و ماند. واقع عرض کنم که اولین تکانِ شدید و رعشه‌ی ادبیات در من بود این سال، آشنایی و اُنسِ با دو «جُنگ» و دو حلقه‌ی پویا و متمایز و پروسواسِ «این شماره با تأخیر» و «جُنگ پردیس»، به دبیری و نظارتِ ــ ‌به ترتیب‌ ــ آقای م. طاهرنوکنده و آقای محمود نیکبخت. از «این شماره با تأخیر» هم، جز قطع و کاغذ مخصوصش، از همان‌سال بیژنِ الهی، م. طاهر نوکنده، کاظم رضا، حسن عالیزاده، رضا زاهد، قاسم هاشمی‌نژاد، رضا دانشور محسن صبا و مجتبی سیادتی در ذهن من جای گرفتند. از این دو «جُنگ»ِ به معنای واقعی، نامِ دو مترجم یادم ماند: بیژن الهی و کیوان طهماسبیان؛ دو «تک»‌صدا یا «حنجره» که الحان جدیدی را به گوش آشنا می‌کردند.
سال‌های بعد را، مثل کسی که سن و حالش از رعشه‌های جوانی بگذرد، رعشه‌های واژه‌ها و کلمات، نرم نرم، از من گریخت. ولی جای زخم که نمی‌پرد. «جُنگ» دیگری پیدا نکردم بعدها.]


بعد، می‌بینی یک شب پیثارنیک مثل بختک ظاهر می‌شود و می‌افتی به خواندنِ همین اندکی که از او و در بابِ او پیداست، دسترس است، و می‌بینی صبح شده. باز شب دیگری با او سر می‌کنی، و شبی دیگر؛ آخر سر آرزو می‌کنی کاش اسپانیایی می‌دانستی تا از دفتر خاطراتِ ـ‌ به زبانِ اسپانیاییِ‌ ـ پیثارنیک سر در بیاوری.


آلخاندرا پبثارنیک
ترجمه و شرح و تحشیه: کیوان طهماسبیان
جُنگ پردیس، شماره 2-3، تابستان 1386، (زیر نظر محمود نیکبخت) ص 97-103

۱۳۹۵۰۶۱۷

نوبت دُرشتی از روزگار در رسید

سلام

عمر خواجه دراز باد

و اما بعد،       این نوشتن را شاید باید بگیری جای زنگی که بایستی می‌زدم دمِ عید، و افتاد در هول و ولای قبلِ آمدن (آنقدر که تا یک ساعت پیش از حرکت مشغول رتق و فتق کارهایی بودم، آنهم 29 اسفند، اصلن در خواب هم نمی‌دیدم اینقدر گرفتارم کنند) و بعد رفت در دو مرگِ جادرجا و تصادفی سخت و سی‌سی‌یو خوابیدنِ دوستی که خودش و برادرش از عزیزان من بودند و از متعلقات خاطرات روزهای خوبم هستند؛ یعنی دهانم ماسید و سنگین شد.
دو سه ساعتی مانده به تحویل سال رسیدم.
خورشیدِ زرد را خاک و غبارِ زردِ مرگ‌رنگ و پرّان برده بود در حدود قرصی مات، فقط. دو اتاقِ کنجِ حیاط را آب و جارو کردم، جا انداختم، تخت بردم، کتابها را چیدم، حیاطش را آب پاشیدم و سکوی جلوی اتاق‌ها را با آب شستم، و از خستگی خوابم برد. خوابم برده بود که بیدارم کردند و سال در گیجی و پریشانی گشت، یا واگشت. غروب نشده بود که زایر [...] به مرگ مفاجا رفت، و ازو هرچه یاد من دارم مرگ بود و اندوه.
[...]
پسری داشت «محسن» نام، انگار خوش‌ذوق و اهلِ درس و یادم هست هیکلی. روزی، پسین‌تنگِ قبل غروب و سایه‌های کشدارِ عصر، که از مدرسه برمی‌گشتیم ــ‌ و راهمان از کنار کوچه‌‌ی خانه‌شان می‌گذشت‌ ــ هیاهویی دیدیم، رفتیم و من اولین بار مرگِ آرام دیدم: نشسته بوده تکیه به بالشت بعدِ ناهار، خیال کردند دارد چُرت می‌زند، نگو در خواب به ساحت سایه‌های کشیده رفته؛ و حالا ماشین آورده بودند و دکتر و همهمه بود. بچه بودم، هول کردم، برگشتم خانه به پدرم گفتم ــ‌که دوید رفت. بعد شب برگشت تعریف می‌کرد قبرش بزرگ بوده و او سنگین؛ پدر غسل میت کرد؛ دستش آنی به لمسِ میت رفته بود.
زایر دنیادیده و خارج رفته و کم‌حرف بود، از قدیم حدیث شاهنامه‌خوانی و مجلس و مقتل برخواندن‌هایش زبانزد زن‌هایی بوده که در خنکای عصر، روی سکوی شاه‌نشینِ قلعه، گوش بدو می‌داده‌اند. زایر روزگاری بعدِ آن مرگِ آرام، نرم و مدید خم شد؛ موهاش سفید شد و هیبتی از آرامش پیدا کرد، ملایم، سنگین‌راه،‌ اندوهگین، و همیشه مشغول به ذکر. روزی، باز قبل غروب، که می‌رفتم از کنار کوچه‌شان نمیدانم چکار کنم، عصازنان دیدم که از روبرو می‌آمد، از همان مسیری که سال‌ها قبل محسن را برده بودند، و پشت به آفتاب داده بود. ایستاد با من سلام کرد، دستم را فشار داد. نگاه کرد و از درس و حالم پرسید، خیال نمی‌کنم اصلن من را شناخته باشد در آن احوال، بعد آهی کشید و سر تکان داد و اشک‌هاش دیدم که دارد می‌آید، دو سه تا «رودم ای رود» گفت و رفت. عصازنان، سوی کوچه‌ی مسجد. امروز هم زایر رفته آن بالا، سمتِ «خاکستانِ» شهر، که سینه به کوه داده. نمی‌دانم از کوچه‌ی مسجد با چه برگشت...
[...]
حالیا   این نوشتن نه از اندوهِ امروز می‌کاهد نه از زردیِ‌ تند و مرگ‌آورِ آفتاب، نه از استیصالی که پسر 25ساله خوابیده در سی‌سی‌یو به دل می‌رهاند. گوشه‌ای کنجِ حیاط جایی دارم هیچ در آن مزاحمِ چشم نیست، نگران به نخلستانی که دو سالی پیش آن را پارک کرده‌اند و حالا غروب‌ها که هوا خنک‌تر است تا نیمه شب صدای بچه‌ها و مادرهاشان می‌آید. قبل‌ها هیچ صدا نبود که مزاحم باشد و حالا وسط تصحیح نهاییِ‌ [...] یکهو جیغی می‌آید و در بازِ اتاق را هنوز دل ندارم ببندم...
نامه‌ای که به چند روز بکشد نامه نیست، چندپاره است، حدیث روزهای نرفته است، وگرنه شرح روزهای رفته که به چند روز نمی‌انجامد[...]
حالا، هوای تمیز، بی گرد و خاکِ سالهای قبل،‌ کمی باران که دو روز پیش بارید و خنکمان کرد، آفتاب زرد و زنده و گرمِ جنوب، اقتصادِ ابر که گاهی تکه‌ای وسط آسمان ظاهر می‌شود، حیاط را که آبپاشی می‌کنم عصرها قبلِ‌ نشستنِ گرما، نوری که سمج همه جا می‌پاشد و مرگ که در جنوب لب‌پر می‌زند: نخل‌ها افتاده‌اند. رفتیم نشستیم روی تیربند، که همان پشته‌خاکِ دورتادور نخلستان است و حائل آب و حالا چیزی شبیه سنگ‌قبر، نشستیم و با صدای خشدار و دوپوسته‌ی پیرمردِ زنده‌دلی طیفِ کشیده‌ی نور تا تاریکیِ بعد غروب را در بی‌حرفی گذراندیم. دلخوشی‌ام حالا این وسط خاک‌بادی‌ست که جز روزِ اول اذیتی نکرده. گاهی به بیهقی سر می‌زنم و گاهی [...]
دیشب کتاب را به دلیلی بازمی‌خواندم، به اشاره‌ی متنی دیگر،‌‌ رسیدم به معدود جاهایی که بیهقی شرح حال می‌دهد و وقتی دیدم چطور گرفت و گیر و سختیِ روزگار و تنگیِ حال را، در برهه‌ای قریب به بیست سال، به جمله‌ای کوتاه و مختصر و آرام رد می‌شود، زهرخند زدم،   شاید اگر دلی رمیده داشتم و چشمی ظاهربین، این نکته را به «گشودن قلب» یا «بسطِ قبضی شدید» تعبیر می‌کردم   و کلی هم کیف می‌کردم از این صیدِ حالی که کرده‌ام. اما، واقعِ امر، وقتی رسیدم و دیدم می‌نویسد: «نوبت دُرشتی از روزگار در رسید و من به جوانی به قفس بازافتادم و خطاها رفت، تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم. و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم. و همه گذشت»، دلِ رمیده‌ام رفت، تمام عمر از جوانی تا حال را در نُه فعل ریخته و هیچ کم نمی‌آورد.
[...]
اول‌های اسفند بود، کفِ جاده‌ی چالوس بودیم که [...] زنگ زد، ردیف اول اتوبوسی که روشنای صبح راه افتاده بود ما را برساند به خانه‌ی دوستی در شهرکی خلوت و آرام، نرسیده به متل‌قو. برف‌های کوه‌ها را سیر می‌کردیم و اتوبوس می‌رفت که بیافتد در سرپایینی و از مرزن‌آباد و چالوس بگذرد که [...] دو سه باری زنگ زد و صدا به صدا لابد نمی‌رسید. دم پیاده‌شدن بود که زنگ زدم و حرف زدیم، دوستی‌ش جنبیده بود و نگران همین آشنایی‌های مختصری بود که برهم‌زننده‌ی تنهایی‌اند و تهران اصلن مگر چقدر آدم دارد؟ قرار شد برگشتنا یک روزی با هم باشیم، نشد، نشد، نشد، تا دم برگشتن که نشد با [...] هم حتی حرفی بزنم. گفتم که من رفتم و سرت سلامت، نشد، شرمنده‌ام. همانجا نیت کردم و قرار گذاشتم که زنگی بزنم، که رفت و آمد و شد حالا.
من با یکدلی و ضمیر بی‌غش تو همراهم و دلپذیر است، نقلِ تعارفات آخرِ نامه نیست، حرف اینها نیست و این را باید همین اول بنویسم. حرف بر سر دوستی و حرمت فلان و بهمان هم نیست. یا معذرت‌خواهی و دلگیری و نابجاییِ کاری. خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها، من اگر چرکی در وسط باشد، خیالِ مرضی، یا ناامنیِ حرف و گفتار، هر جا که ندانم با چطور چیزی طرفم یا چطور کسی، ندانم چطور باید باشم یا چطور نباید باشم، رَم می‌کنم. چون طور دیگری بلد نیستم. و خب مسلمن اگر [...] اینها را نمی‌گفتم و هنوز هم نمی‌گیرم. چرا که زمینه موافق می‌نشیند و آن کنتراستی را که لازمه‌ی طنز است ندارد. یعنی با ترتیباتی که به شوخی و جدی می‌بینم موافق است، و اصلن به من ربطی ندارد، یعنی نمی‌تواند داشته باشد و امیدوارم این را ببینی که من سمت خودم را، نگاه خودم را، رفتار خودم را دارم می‌نویسم و می‌خواهم شکل بدهم. همینطور که تا حالا هم و بعد هم شکایتی ندارم، چون دقیقن به من دخلی ندارد. من با دو نفر روبرویم که دوستشان دارم و موافقت بسیاری در بسیاری حرف‌ها با هم داریم.
کافیست همین‌ها.
دلیل؟ روزی پنج‌شنبه که شرکت را زودتر ول کردیم و آمدیم سفره‌خانه‌ی عموحسن که برِ کریم‌خان زیر پل است و ناهار خوردیم، سه هفته قبل عید باید باشد: نرمکی باران می‌زد وقتی آمدیم بیرون، و من خداحافظی کردم با بچه‌ها و به نیت تو راه افتادم سمتِ [...] که دیدم ماشین ایستاده یک پارچه‌ی ضخیم حمایل کرده‌اند تا باران نگیرد به وسایل، و دارند همه را بارِ ماشین می‌کنند. رفتم کتابفروشی ایستادم به کتاب‌ها و پرسیدم، گفتند دارند جا را عوض می‌کنند و بچه‌ها هم امروز زودتر رفتند و کسی نیست. قدم زدم تا میدان ولی‌عصر و بعد آرام آرام تا خانه. معدود روزهایی که قبل 10 شب رسیدم خانه. شب‌هایی که در ترافیک کشنده‌ی ونک، پارک‌وی، مدرس، هفت‌تیر، کشاورز و و بعد تا خانه حالی برایم نماند و سردردها برگشته‌اند.

بیهقی عداوت و دشمنی و شرارت را به جمله‌ای رد می‌کند، تا همینجا هم زیاده نوشتم [...]. اینها را جای زنگی بگیر که نزدم. و این عصرِ دلگیر که از فرط برناگذشتنی‌بودنش بتهوون گوش می‌دهم چشم برگشتن و غلط‌گرفتنِ همین چند خط را هم ندارم. ببخش.

[...] آدم عقش می‌نشیند بهار را تبریک بگوید و از این حرفها، امید روزی که [...] حداقل کلمات را ول کنند به [...] معمول خودشان برسند.
ـــــــــ
مابعد‌ تحریر:
اینها، تقریبن تمامِ، نامه‌ای بود که سه چهار سال قبل، در روزهای اول نوروز، برای دوستی فرستاده بودم. شاید هم تکه‌ای را برای کسی دیگر فرستادم، تکه‌ی آفتاب کشنده‌ی در دلِ غبار، فقط. اگر چیزی‌ش را جایی قاطیِ چیزهای دیگر در همینجا گذاشته باشم یادم نیست. اصلن یادم نبود. امشب برگشتم برای دوست نادیده‌ای ترجمه‌ای پیدا کنم از اونگارتی، از شعر «قالی» که دو ترجمه‌ی محمود نیکبخت و بیژن الهی را داشتم و این سومی را نه، پیدا نشد ولی من را غرقِ در چیزهایی کرد که جیمیل بی‌ربط پیش چشم آورده بود. بردم گذاشتم سر جایش در دفتر یادداشت‌های روزانه، بعد دیدم می‌شود با حذف اسامی و ارجاعات اینجا گذاشت. امیدوارم مخاطبِ خوش‌قلبِ نامه و البته یکی دو آشنای دیگر از واگفتن بعضی چیزها که در این نامه هست بر من خرده نگیرند.
در نمای دور، وقتی زمان بگذرد، از این حرف‌ها چیزی یادِ آدم نمی‌ماند جز لحظاتی و متن‌هایی. یعنی موضوع اصلی گم است. اسم‌هایی را برداشتم و چند جمله که ربطی نداشت به کسی جز مخاطب نامه، و چند تایی هم درشت‌گویی که حالا به نظرم ادای فحش‌های آبدار صادق هدایت در «هشتاد و دو نامه» بوده لابد. گذاشتم لاشه‌اش بماند تا یادم بماند. 

۱۳۹۵۰۶۰۹

مجلس مفارقت در نیمه شب تابستانی


متن زیر هرچه کنم بهم می‌ریزد
مجلس مفارقت در نیمه شب تابستانی


در آخرین هفته‌های پیش از اینکه ما را ترک کند یا زندگی ترکش کند، مدام فرو می‌ریخت.هر روز فکر می‌کردیم «دیگر بیش از این نمی‌تواند شبیه خودش نباشد»، و هر روز بیشتر شبیه خودش نبود. سعی می‌کنم لحظه‌ای را بیابم که هنوز خودِ خودش بود، کاملاً خودِ خودش.
بِلیک موریسن

شاید اصلن چیزی نمی‌نوشتم اگر نبود همین پیدا آمدنِ حرمان و اندوهِ مهاجرت دوستی و سکوت‌های ناگزیر و خنده‌های به‌آداب، یا خواندنِ چندباره‌ی جستاری از مونتن در باب دوستی، یا حوادثی روشن و گرمی‌بخش یا ملال‌آور در عالم دوستی، و حرف‌های گاه و بیگاه، و اصلن شاید ملال همین روزها هم مزید بر اینها شده باشد که فکر می‌کنم تا صبح نشده چیزی باید بنویسم از همین حرفها ــ‌از علی خوانده‌ام در ترجمه‌ی کمیابی از نهج‌البلاغه که «چه شکننده است خواب مر عزیمت‌های روز را» (ترجمه‌ی «ما انقض النوم لعزائم اليوم»)‌ــ بخصوص حالا که از مجلسِ مفارقت غریبی بازمی‌گردم و فکر می‌کنم دوستی چگونه هوای غریبی‌ست که اگر در آن نفس بکشی تمام جهان برتو تنگ می‌آید از غیر آن، و این چه معجون مخصوصی‌ست که بسیاری را نمی‌دهند یا چیزی در میان است که نمی‌هلد که بنوشند؛ و چرا دوستی ــ‌پیشتر از مرگ و شاید ندیدنی‌ــ دست به زدودنِ نقاب می‌زند و آدمی را و دیگری را هر روز شبیه‌تر می‌کند به آنچه نقاب نمی‌تواند بپوشاند.
اعتراف می‌کنم بخت با من یار بوده، یا چیزی زمینی‌تر و روشنتر از «بخت»، که در این سالها اگر سخت جان کنده‌ام و شاید «به در برده‌ام» از تلاطمات اما دل‌شادم که طعم دوستی چشیده‌ام،‌ و دقیقن از همان دوستی حرف می‌زنم که مونتن، پنج قرن پیش، در آن باریک شده و فرق گذاشته بین این دوستی و مثلن روابط خونی، (که دوستی آداب گفتن و شنیدن است و بی پرده گفتن و بی‌پروا شنیدن، و نه بازگفتن و واگفتن و حزم و حقد و احتیاط، و این در بهم‌گشتن‌های خونی عمراً نمی‌شود؛) و فرق گذاشته بین دوستی و مهر ورزیدن مردی به زنی یا به عکس، (با اینکه می‌دانیم «عشق» اساساً سوز سودای آتش‌گونی در دل آدمی می‌اندازد، چرا که اخگری پرّنده است که بر چشم می‌نشیند و آتشی سوزان است که از بطنِ سینه موج می‌زند تا کناره‌ی رگها، و آدمی را به سوداهای عجیب می‌کشاند، حال که دوستی مدام است و گرمابخش و می‌دارد و نمی‌سوزاند؛) و فرق می‌گذارد میان دوستی و آن هم‌جنس‌پروازیِ یونانیان؛ و فرق گذاشته میان دوستی و آن معاشرت و معاملت‌هایی که منفعتی یا خواستی مشخص در پس آن پیداست...  دوستی را صورتی می‌داند که از منفعلت و سوداطلبی و لذت‌های جنسی و مادی و مقامی و همچون چیزهایی جدا می‌ایستد. و این تعریف از دوستی دور نیست از آنچه که دوسه قرنی‌ست «هنر» می‌نامیم.
ـــ
عهد دیشب وفا نشد. خوابم برد بی‌خبر. در این متن سپیده می‌زند، روشنیِ روز می‌دمد. هوای دیشب حالا نیست. در هوای خنکِ پیش‌از‌سحرِ پرپرزننده از پنجره‌ی ماشین، بی‌هوا خیال متن می‌پختم که رسیده نرسیده بنویسم و داد این شب به تمامی بدهم. سپیده‌نزده خوابم برد. حالا که باز می‌بینیم هیچ نیست و بی‌ارزش و نحیف و بیخود است. خیالِ متن این بود که:
 از تأثرِ مهمانیِ خداحافظیِ امشب آغاز کنم و نسبت دوستی و مرگ که هر دو ضدنقاب عمل می‌کنند؛ بعد دوستی را از جستار «در باب دوستی» گزارش کنم البته با دو تحشیه و مخالف‌خوانی (یکی تحقیرِ دوستی‌های روزمره یا معمولی و دیگری قائل شدن امتناع برای دگردیسیِ «عشق» به «دوستی» نزد مونتن)؛ بعد روایتی بیاورم از مردی که در اولین دیدارِ بعد از سال‌ها جدایی به محض دیدن فهمیده زنش احتمالن بیمار است و درست فهمیده بوده چون فرداش معلوم شده زنش سرطان دارد؛ می‌خواستم بعد از حیث بین‌الاذهانیِ آدمی جوری بنویسم که مجبور به آوردن این «بین‌الاذهانی»ِ نچسب نباشم و بعد برسانمش به آنجا که جایی خواندم هگل در «فلسفه‌ی حق» عشق را و دوستی را تمثال‌های آزادیِ روح آدمی بازمی‌شناسد؛ می‌خواستم بعد یکی دو حکایت معاصر تعریف کنم، که حالا اصلن یادم نیست، از «تنهایی»ِ آدمی در جایی که استسقا (همریشه با ساقی و از ریشه‌ی سقی و در‌اصل آب خواستن از خداوند) بر او چیره شود و چاره نیست جز به لذت‌هایی راه دادن که وقت را می‌کُشند و در سیاهیِ شب حل می‌کنند.  فکر می‌کردم همین سیاهیِ پیش‌از سپیده پایان خوبی‌ست که حل می‌کند اما به قول دوستی دقیقاً حل می‌کند، یعنی باقی می‌ماند از دیزالو شده در سیاهی و نادیدنی...
ولی در این متن سپیده زده است و نشانگر بیچاره روشن و خاموش شده ساعتها و من خواب بوده‌ام و سپیده زده و صبح شده و آفتاب در صلات ظهر آمده و شب شده و باز سیاهِ پیش از سپیده و حالا سپیده زده است و ساعت به هفت نزدیک.
ـــ
به تنهاییِِ مردی فکر می‌کنم در ماشین سیاهی که در خلوتیِ خیابان‌های تهران از جردن تا نمی‌دانم‌کجا می‌راند و تمام زندگیش را می‌خواهد سه شنبه حراجِ یک وقتِ راحت و خلوت کند تا آنچه را که بعد بیست سال كار و درس و پژوهش آموخته به ثمر برساند و در اين راه صداي خوشِ لحن‌گرفته‌اش را و كمربند سياه تكواندو را و زخمه هاي سه تار كارِ كرمانشاهش را حراج كرده الساعه...
به تلخي ناخواسته‌ی مردي ديگر می‌اندیشم، مردی با صداي دوپوسته و ته‌ريشِ چندروزه و آرامشي كه نوميدان راست و سه شنبه بايد در فرودگاه ملال‌آورِ صبحگاهي، دومين‌بار، و شايد براي آخرين‌بار، وطنش را بي‌هيچ هدفی را رها كند
و مردي ميان نوميدي و بي اميدي كه جز سري خميده بر دستهايي با انگشتهاي باريك و بلند كاري در مهماني از او بر نمي‌آید.
به «طاقتی که ندارم کدام بار کشم» و «نه دست صبر که در آستین عقل برم» و «عقل معاش» و «امن عیش» و «از دست دادن» و غیره.
مجالس مفارقتِ حقیقی را باید از خداحافظی‌های سه‌چهارباره بازشناخت.
ــــــــ

پ. ن: ما را خواندن اصل مونتن نمی‌رسد، امیدوارم این ترجمه‌ای که از او شده زودتر چاپخش شود تا بتوانم به متن ترجمه‌ی منتشرشده ارجاع بدهم، ترجمه‌ای دقیق و پرّان از خانم لاله قدکپور، مترجم پرحوصله و ریزبین.

۱۳۹۵۰۴۳۱

13950429

13950429
تمام راه ساکت بودم، راننده‌ی طفلک حرفی نمی‌زد، موسیقیِ معمولیِ خوبی از رادیو پخش می‌شد و ترافیک ساعت نه شب اتوبان نه من را کلافه می‌کرد (که کاری نداشتم) و نه راننده را (که عادت داشت شبها یازده به خانه برود). از اتوبان پیچید در ورودی و آمد زیر پل دور زد و روبروی بیمارستان گفتم پیاده می‌شوم، تا همینجاش زحمت شما شد بیخودی، راه برگشت شما هم دور است، و از این حرفها که گفت عادت کردم زودتر از ده اگر خانه بروم حس می‌کنم شرمسارم و کم‌کاری کرده‌ام یا بیعاری پیشه کرده‌ام. گفت آدمی که فقیر است اگر دیرتر برود خانه فکر و خیالش کمتر است. خنده و لحن صداش، حالا که حرف می‌زد، آفتاب‌خورده و جنوبی بود. خداحافظی کردم. از بوی گل‌های حیاط بیمارستان در شب گرم آخر تیرماه هیچ حسی نداشتم.
اینطرف خیابان که رسیدم، دعوتِ شامِ یک سوگواریِ معمولی به آخر رسیده بود و چند نفر دسته‌جمعی جلوی رستوران از هم خداحافظی می‌کردند، مردِ سیاه‌پوشِ موسفیدی پیرمردِ لاغرِ سیاه‌پوش دیگری را بغل کرد، مختصر گریه‌ای چندان که اشکی پیدا نشود، و با دست به پشت هم زدند و خداحافظ. آنی فکر کردم از غمِ عزیزِ رفته هم را دلداری نمی‌دادند، شاید داشتند به سفیدیِ موی هم و نزدیکیِ مرگ فکر می‌کردند، یا شاید هم را دلداری می‌دادند که اندکی صبر فقط.
حرف راننده تاکسی حال ملال‌آور امروزم را خراب کرده بود، یعنی دلزدگی که باشد هیچی نیست، آدم منتظر می‌ماند، صبر می‌کند (این دو تا یکی نیستند، به قول ابن مقفع آدمی بر بلای رسیده یا مصیبت صبر می‌کند ولی منتظر همانا آدم امیدوار است) ولی توضیح عجیب راننده این ملال را از هم پاشاند انگار نور کشنده‌ی آفتابی مه صبحگاهی را. هوا گرمتر بود، هوا گرمتر، هوا گرمتر، چسبناک، انگار شرجی، فکر می‌کردم هوا بوی بدی می‌دهد...
ـ
صدای مادر را خیلی وقت است نشنیده‌ام.   
ـ
به سیاهی اگر خیره شوی خطاب می‌شوی، خطاب تو را می‌گیرد، خطابِ سیاهی جمیعِ سامعه‌ی جهان را یک وقتی گرفته است، و باقی فرار از این صدای نرم است، نرم می‌خواند.
بعد نشستم و هیچ کاری نکردم، به ناخدا خورشیدِ بی‌کیفیت و بدصدای تلویزیون نگاه کردم بی‌هیچ انتظاری و نگاه کردم و حیف که آن یک جمله را بریده‌اند: «ناخدا خورشید؟ همونی که یه دست نداره؟» «نه! ناخدا خورشید، همونی که یه دست داره!»


۱۳۹۵۰۴۳۰

13950425

13950425
بورخس همیشه منشأ انرژی و سرزندگی بوده برای من، همانطور که هانری میشو و در فارسی امثال میرزا حبیب اصفهانی و[...]. یک جایی، در طبقه‌بندیِ احمقانه‌ای این آدم‌ها به هم ربط دارند، و در سطحی دیگر اما در همین طبقه [...] نیز هستند. توفیری هم ندارد داستان-مقاله‌ی یک صفحه‌ایِ «بورخس و من» باشد یا «دوزخ» یا داستان بلند «الف»، یا حتی مصاحبه‌ای. فکر می‌کنم بورخس از اول کور بوده و ادای دیدن در می‌آورده اما در تاریکیِ تاریک، در جایی که هیچ مرزی پدید نمی‌آید، در سیاهیِ مطلقِ پشت چشم، فهمیده چه ربطی بین نثر استیونسن، قهوه، نقشه‌جغرافیایی، دانشنامه‌های کهن و عجایب‌نامه‌ها وجود دارد؛ مرزها ناپدید شده است و همه چیز در یک بی‌نظمی دسته‌بندی شده، یعنی «دسته‌بندی» و «رده‌بندی» آنجور هم نه، بلکه بر اساس شباهت‌های به‌ظاهر بیخودی یک چیزها کنار هم چیده شده: فرض کنید من در کتاب‌خانه‌ام کتاب‌هایی را کنار هم بگذارم که آستربدرقه‌های سیاه دارند، یا فیلم‌هایی را در یک کشو نگه دارم که هیچ‌وقت کامل ندیده‌ام ولی دوست داشته‌ام. رده و طبقه و دسته نیست، یک چیز جذاب شخصی‌ست. تاریخ شخصیِ بی‌دلیل.
×
خانه پر از گلدان‌های ناشناس شده است، بالکن را دو سه گلدان قدیمی قرق کرده‌اند که دو سالی از نبود آفتاب می‌نالیدند، آنها که رشد سریعتری دارند و جای بیشتری می‌خواند کنار نور و دیوار جا گرفته‌اند، درویشان و بی‌غمان روی اپن آشپزخانه و کنار تلویزیون. برای پرنده‌ها ارزن و گندم تازه خریده‌ایم. سر و کله‌ی چند کبوتر خانگی هم این روزها پیدا شده، برخلاف قمری و گنجشک‌ها بر سر چند دانه ارزن بیشتر دعوا مرافعه راه‌ می‌اندازند تا حدی که گاهی تمام ارزن و گندم‌ها از لبه‌ی پنجره می‌ریزد به حیاط و پخش می‌شود در باغچه یا توی زباله‌ها...
×
مهمان‌ها که رفتند، میز که تمیز و خلوت شد، چراغ‌های اضافی که خاموش شد، نشستیم به خواندن بورخس و دی‌اچ‌لارنس. یکی در باب شهرها و زوایای خانه‌ها و خیابان‌های جهان و دیگری گفتاری در شرح تشویش‌ها و هیجانات سزان در تطور کارهاش.

[...]

۱۳۹۵۰۴۲۵

13950422

13950422
وقتی رسیدم صدای قران می‌آمد و سربازی، انگار خسته در همین صبحِ تیرماه تابستان، نشسته بود روی صندوق چوبیِ کهنه و درب‌و‌داغانی که روی کفه‌ی پشت جرثقیل افتاده بود، زیر لکه‌ای سایه در ساعتِ هشت و نیم. جرثقیل و تیر دروازه از 15 سالگی برای من یکی شده آن صورت سهمگین مرگ: دبیرستان بودم که اولین بار تصویر لرزیدن و با باد رقصیدن جنازه‌ای آویزان به جرثقیلی بلند را دیدم؛ بعد هم از پنجره‌ی مدرسه‌مان مضحک‌ترین اعدام را دیدم که مرد خاکی‌پوشِ قدکوتاهی را هول هولکی، از ترس خویشانِ یاغی‌اش، به تیر دروازه‌ی استادیوم فوتبال آویختند و مُرده نمُرده جنازه را بغل کردند و در پاترولی انداختند و بردند.
وقتی رسیدم ماشین‌های پلیس منظم و زیاد پارک‌کرده جلوی درِ کانون، منتظر بودند، سربازهایی سرگردان با افسرانی بی‌نام و اتیکت. روزها بود دماغم از بوی مرگ پر شده بود. بعد راه رفته و شب‌ها به خطابه‌های مرگ فکر می‌کردم، که فرق می‌کرد با آنچه در بزرگداشت بزرگی یا عزیزی یا دوستی می‌توان گفت و فرق دارد با چس‌ناله، بدتر اینکه فرق دارد با آن حرف‌هایی که خطیبانِ ناشی همچون نقابی فرسوده به کار می‌برند تا صورتی دلخواه از خود به جا بگذارند و نمی‌توانند. از در که وارد شدیم، یکی دو چهره را دیدم که رفته بودند جای بالاتری بایستند تا به چشم بیایند، تا ثبت شود بی‌شک که اینان بودند. از راه کنار رفتم جای دورتری که از قضا، از راهِ بیراهه، نزدیک‌ترین جاها به تابوت و زنان سیاه‌پوش بود. تکیه دادم به تنه‌ی درختی جوان که چندان هم تاب نمی‌آورد. شاخه‌ی سبز و سبزِ لیموییِ رقصانی جلوی صورتم بود تمامِ وقت، و زنِ سیاه‌پوشی مدام نگران آسیب دیدن درخت بود. جز فرهادی بقیه چیزی نگفتند که یادم بماند، یعنی تشکّل یا روندی داشته باشد. از روی کاغذ گفت و دقیق. بقیه آفتاب بود که بر همه چیز باطل و یکسان می‌تابید، تابشی که در چند شعر و متن عتیق یاد شده، آفتابی عادل که بر تابوت و درختان و سربازان و زنان عزادار به مساوات می‌تابید و سیاهِ لباس‌های سوگ در آن تابیدنی داشت عمیق. فکر کنم اینطوری نوشتنم از ویرایش ترجمه‌ای دلچسب و ذهن بازیگوش مولفش متأثر باشد. نمی‌دانم.
قضیه که به اتمام نزدیک شد زدم بیرون، خیابان را به سمت بلوار کشاورز رفتم، دیدم‌ آمبولانسی آمد و همه پشت سرش، بعد فهمیدم آمبولانس حرکت بدون توپ کرده تا بتوانند جنازه را از باریکه‌راهی در ببرند (یا اینطور خیال کردم، شاید مجبور شده باشند) که به خیل جمعیت نخورد و از درِ دیگری بیرون آوردند و گذاشتند در آمبولانس تا با مشایعت چند ماشین پلیس به سمت لواسان براند. خیابان را برعکس برگشتم، زنانی زیر سایه‌ی درخت توتی نشسته بودند و پوستر مرحوم را از وسط تا کرده و زیر خودشان گذاشته بودند، زنان دیگری در باب شباهت زیاد پسر مرحوم به پدرش حرف می‌زدند بخصوص که عینک افتابی بزرگی نیز به ارث برده بود، زنان سیاه‌پوش دیگری از کوتاهی مراسم می‌نالیدند و اینکه با حضور این همه چهره‌ی سرشناس لااقل چند ساعتی می‌شد طولش داد، پیرمردی هم با موبایل به دوستش خبر می‌داد که بیخود عجله نکند چون دیگر برنامه تمام شده است. یک کلمه حرف نزده بودم، یکی دو آشنا هم دیده بودم حوصله نداشتم نزدیک بروم، رفته بودم تماشا.

13950423
تئاتر مضحک و حوصله ‌سر بر، پوسترهای خوب، دخترانی شاد در لباس‌هایی که شبیه هم نیستند، مرد عینکی با خنده‌های عصبی و یک چشمش که می‌پرید.

13950424
دیدن فیلمی، برای دومین‌بار، بعد از سالها، بعد از دوازده سال، در نور کمِ عصر، بیشتر از آنکه خودِ فیلم باشد یاد و خاطراتِ رفته‌ی آن روزهایی‌ست که فیلم را دیده‌ای و انگار هیچ ندیده‌ای، چون به فیلم نیاز نداشته‌ای و تکاپوی روزهای جهنده‌ات جا نمی‌داده به فیلمی غمگین و ملال‌انگیز، اما زیبا.
فیلم که تمام شد، خانه که ساکت شد، وقتی می‌خواستم یادداشت‌های چند روز را مرور کنم، دیدم قریب به هفتاد نفر را کامیونی زیر گرفته، در شب جشن فرانسه، جشن باستیل، جنون محض، بدن‌های دفرمه شده‌اند، خون روی آسفالت جا و بی جا ریخته، فیلم‌ها و خبرها همه شبیه کارناوال یا شبیهِ مجلس مضحکه است، زنی ایرانی در س‌ان‌ان با صدای خندانی واقعه را وصف می‌کند، تصاویر زنده و عکس‌های از بالا به صحنه‌های یک سریال بیگ پروداکشن شبیه شده. خدا حال لاله را به خیر کند.

۱۳۹۵۰۴۰۵

13950405

13950405
امشب شب قدر است، یا یکی از شب‌های قدر، و از پنجره صدای استغاثه و همهمه‌ی رفت و آمد مردم سیاه‌پوش است که می‌آید مخلوطِ سکوتی حزن‌آور در میانه‌ی جملات بریده‌بریده: مثل جهیدنِ پشتِ همِ خون از گردنی بریده به تیغ، با هجاهای سکوت و انتظار در فواصل نامنظمِ هر جهشِ خون از رگ...
تا عصر مشغول تفنن اطرافِ واقعه‌ی ترور ناصرالدین‌شاه و نقش سید‌جمال‌الدین اسدآبادی و میرازرضا و روایت‌های گوناگون بودم. دم غروب بود که در کتاب «سرگذشت زندگیِ من» شیخ ابراهیم زنجانی (چاپ نیما، آلمان، بی تاریخ) رسیدم به روزهای پیش از ترور ناصرالدین‌شاه و وقایع زنجان و بعد تا عبور مظفر‌الدین‌شاه از زنجان و دیدار شیخ با او؛ بلافاصله بعد از نقل این واقعه که منظور اصلیِ من از تفحص در این کتاب بود- از بیماریِ زنش یاد کرده و شرحی دقیق و مبسوط و اندوهناک از روزهای پیدا شدن بیماری تا مرگ زنش می‌دهد، از ارثی بودن این بیماری، فقر مزمنش و ناتوانی از فراهم کردن پول، خجالتش، از دلایل فقرش، قی کردن زنش روز پیش از مرگ، و حال فرزندان و خودش... واقعاً در شرح‌حال و خاطرات‌نویسی کمتر کسی به صراحت و حدّت این شیخ می‌شناسم. هروقت به سرِ کتابش رفته‌ام، برای یافتن چیزی یا شرحِ واقعه‌ای، اسیر روایت و زبانش شدم.
اغلب خطِ وقوع حوادث را رعایت می‌کند، و در میانه تمام تاملاتش را جا داده و فلاش‌بک و تداعی‌هاش نیز سبب‌های پذیرفتنی دارد، بیخودی شاخه به شاخه نمی‌کند، از شرح احوال آفاقی و انفسیِ خود ناتوان نیست که بخواهد سر هم کند و ببافد تا القای فکری کند. دیروز داشتم می‌گفتم هرچه از واقعه‌ی ترور می‌خوانم عجیب‌تر می‌شود، هربار که دنبال خطی و ربطی از واقعه‌ی ترور در کتابی می‌گردم به چیزهایی می‌رسم که مقصود نبوده و البته بسیار مردافکن است. دیروقتِ شب بود که از دفتر زده بودیم بیرون، حرفِ مهارت جولیان بارنز بود در پرداختن روایت هر جستار کتابش و بعد ربط این جستارها به هم؛ باد خنکی می‌وزید و خیابانِ نیمه‌شب خلوت بود. به م. گفتم یک چیزی در دل این اتفاقات پیدا کن و دل ببند تا ملال مداوم سراغت نیاید، همیشه یک واقعه یا آدم داشته باشی اگر در ذهنت و در همه چیز پیِ خط و نشانی مرتبط بگردی کمتر شکارِ ملال می‌شوی. بعد، سرازیریِ تا پارک‌وی را هرقدم انگار سوی رنجی برمی‌داشتم که ساکتم می‌کرد، زبانم بُرید، و وقتی از تاکسی پیاده شدم شهر یکسره شهربندان شده بود.
روزهای بلندِ تابستان و شب‌های کوتاه اما کاهل، ناگذرنده، بیداردارنده...



۱۳۹۵۰۴۰۲

13950401

13950401
روز اول تابستان است و من مشغول بازخوانیِ جستاری از مونتنی، بازخوانی یا بازبینی، یا چیزی شبیه کوششی برای ویرایشِ ترجمه‌‌ای خیلی خوب، با نگاه به ترجمه‌ی انگلیسیِ مشهور به ویرایش هزلیت، جستاری با نامِ «دوستی» که از حیث تیزبینی و حدّتِ نظر مونتنی درخشان است و هیچ کم ندارد هنوز. چقدر فرمِ جستارهای مونتنی سیّال و حجیم است، چقدر جستار را از منظرِ خودنگاری و تاملِ ایام گذشته و گذشتگان و یونانیان به قبراق‌ترین شکل آغازیده و در ترجمه‌ی دلنشین مترجمِ ما خواندنی‌ست. تمامِ وقتی که مونتنی دوستی را از پیوندهای خویشاوندی و بعد پیوند زناشویی و بعد دوستیِ زنان و بعد دوستیِ نامتعارفِ هم‌جنس‌خواهِ یونانیان مبرّا می‌کند و برتر می‌داند، و حجّتش را بر تک تک این برتری‌ها به دست می‌دهد، اتیین دولابوئسی را و دوستیِ این جوانمرد را پیشِ چشم دارد، دوستی‌ای که اندوهش تا ابد با مونتنی بود، و بی‌ریایی و ناب‌بودگی‌اش این جستار را پرورانده. یاد داستان‌های محمود حسینی‌زاد می‌افتم، در داستان فارسی دوستی‌ای چنین را کمتر دیده‌ام و حسینی‌زاد از آن معدود‌هاست، در «سیاهیِ چسبناک شب» و در «این برف کی آمده؟» یا حتّی «آسمان کیپ ابر».
چند روز پیش عزیزی، با صدایی غریقِ اندوه و رستگاری و البته حجیم انگار حنجره‌اش از جنس سفال باشد، در همان دیدارِ آشنایی گفت که دارد از ایران می‌رود و، در نورِ غروبی آمده از درِ بالکن و شیشه‌های پهناورِ کدر، گفت که خسته است و در عین حال چنان پرتپش بود از خاطرات و آرزوها و فروتنی که یادم ماند مدام در تعریف «جستار» می‌گفت باید «شور» یا «چیزی شخصی و غریب» در میان باشد تا مایه‌ی جستار کامل شود.
صبح‌ها و غروب‌ها، برنج مانده و چیزهای دیگر را کنار پنجره‌ی هال و آشپزخانه می‌ریزم تا پرنده‌های فراوانِ ساکنِ درخت‌های همسایه بیایند و بنشیند و بی‌پروای حضور دو نفر پشت شیشه سیر بخورند و پرهایشان را پف بدهند و بروند. مدام صدای پرنده‌ها هست. و از سوی دیگر خانه، از اتاق خواب همه صدای بریدن میلگرد و صدای یکنواخت و چرخنده‌ی میکسر سیمان و صدای بریدن و کوبیدن می‌آید. شبها اما هر دو طرفِ خانه ساکت است، جز صدای کولر آبی یا صدای گه‌گاه خروسی که نمی‌دانم در تهران چطور به گوش می‌رسد. صدای پارس پراکنده‌ی سگ‌ها در شب و صدای گه‌گاهیِ خروسی خسته، منِ بیخواب را می‌برد به سالهای خوابیدنِ تابستانی در حیاطِ خانه‌ای بزرگ در بوشهر، به پارس دورِ سگان و خروسان و برش‌هایی از صدای جغد و بعد تک و توکِ پرندگان و همهمه‌ی گنجشگان در سپیده‌دم،‌ و گاه بیخوابی تا صدای گنجشگانِ در سپیده‌ی صبح طول می‌کشید، غلت‌های مدام و بی‌خوابی در تختی یکنفره در حیاط نزدیک نخلی پیر، بی‌هیچ فکری و خالی و تهی و بی هیچ خواهشی یا امیدی. پوکِ هولناک. انگار آتش گرفته باشی و ندانی کجات می‌سوزد. هه، یاد شعری افتادم که دوست همشهری‌ام، به نقل از شاعری اهل بوشهر یا دیّر یا نمی‌دانم کجا، می‌خواند: «آتش گرفته باشی و بایستی؟». بی‌ربط شد. بشود.


۱۳۹۵۰۴۰۱

روز/ شب نوشت


از تمام پیچ‌های ملایم اتوبان و ردیف معوج چراغ‌ها رد شد، از سقفِ بازِ ماشینِ قدیمی آسمان پیدا بود، خسته بودیم یا نومید که ساکت بودیم تا گفت «کی می‌خوایم آدم بشیم؟» و چرت سکوت پاره شد. پرسیدم چی شد که این رو گفته، یادش نبود. بعد پرسید یک چیزی در مورد «دوستی» نوشته بودی چه شد و بفرست، من هم بیخود گفتم تمام نشد، تمام شده بود. دوستی همیشه مثال فرم‌های جدید اجتماعی بود در خاطره‌ی گفتگوهای سرخوشانه‌ی یک روز عصر بلوار کشاورز، بعد یک چیزی سرسری نوشتم از سر اتفاقاتی و نصفه نیمه‌ داده بودم بخواند. بنز آبیِ قدیمی. بنز قدیمی با صندلی‌هایی که پایین‌تر است، وقت اندوه هرچه به زمین نزدیک‌تر بهتر، حتی باید خوابیده کتاب خواند.
بعد رد شدیم از جایی که من همیشه پیاده می‌شوم. حواسش نبود. شب از نصفه گذشته بود. گفت بشین دور می‌زنم، اصرار کردم که همینجا پیاده‌ام کند که برگردم از پل هوایی رد شوم. هیچی نگفت، ادامه داد، از کنار تونل دور زد و در سکوت پیچید، سر در دانشگاه را رد کرد،‌ بیمارستان را رد کرد،‌ پشت چراغ ایستاد و من از بوی غریبه‌ی گل‌هایی ناشناس که لابد از حیاط بیمارستان می‌آمد مست شدم. امیدی نبود. جنگیدن در کار نبود. باید فروگذاشت و رفت. گفتم فکر می‌کنم توی فیلمِ ممکنی از اصغر فرهادی گیر کردیم، همه حق دارند و همه هم حقیر و گرفتارند، حتی همه درستکار و رستگارند. رستگارانِ اسیر.

۱۳۹۵۰۱۲۴

نه از راهِ همیشه


به دوست: محسنِ هـ

فکر کرده بودم سرد نمی‌شود که شد و منی که هیچ از سرما نمی‌فهمیدم غلط کردم بی‌پلاس خوابیدم و شد. بعد فهمیدم چیزی نیست جز همین حساسیتِ گلو به خُشکیِ اتاقی که در آن بخاری بسوزد و منفذی نباشد که هوا دَم بگیرد و تازگیِ خودش را جبران کند. زدم به خیابان: برف باریده بود و کتابی را در روز برفی یافتن لذتی پنهان بود که در تشعشعِ برفهای تازهْ بر شاخه‌ی تکیده‌ی درختانِ امیرآباد می‌درخشید.
این سالها هیچ‌گاه جز آقامهدیِ اختران پاتوقی نداشتم، پاتوقِ مألوف هم نبود، کُنجی بود برای خندیدن و رندی ورزیدن و شنیدنِ خاطراتی مثل رفتار و گفتارِ مینوی وقتِ کار روی اخلاق ناصری در طبقه‌ی بالای خوارزمی، و البته گرم شدن و زدنِ دوباره به خیابانی که برف خلوتش کرده بود گرچه حالا نشسته و حتی پریده بود برف.
کتاب‌های چیده‌شده، یافتنی، منتظر، پیدا، حتی این اواخر با «قابلیت جستجو در نرم‌افزار» به کار من نیامده خاصّه این وقتها. دلکش‌ترینِ کتاب‌ها را همیشه در گشت‌های بی‌حوصلگی لای کتاب‌های معمولی، در جایی نامنتظر، کُنج کتاب‌فروشی‌های معمولی پیدا کرده‌ام. آن روز هم، بی که بدانم، کشیده شده بودم به سمت خاطره‌ی اولین روزی که در نوجوانی گذرم به خیابان انقلابِ تهران افتاده بود و این برای کسی که تا آن روز یک کتابفروشیِ قدیمی تنها میراث شهرش از کلمات بوده، یادِ برّایی‌ست که برّندگی‌اش را وقتی دریافتم که رسیده بودم به دری باریک و پله‌هایی که به کتابفروشیِ معمولیِ بیخودی می‌رسید و آخرین بار پانزده سال قبل از آن پله‌ها بالا رفته بودم اولین بار هم.
سکوتِ آدمی در روزهای برفی، سکوتِ کتابفروشی‌ها در خلوتِ مشتری‌های همیشه، سکوتِ کتابفروش‌ها در کنار بخاریِ  نفت‌سوزِ آن‌روز و حالا گازسوز، اصلن سکوتی که برف بر شهر می‌بارانَد چیزی کم ندارد از تصویرِ دورِ جماعتی ساکت و کُندرونده به سوی خاکستانی که دشتِ بی‌انتهای پشتش کفافِ همیشه‌ی شهر است. مأنوسیِ تصویرِ پیرمرد، با کلاه‌پشمی و پوستِ از پیری سفید و شفاف و حتی آن پاکتِ سیگار مالبروقرمز اصلِ روی میز، باید از آن خاطره‌ی قدیمیِ من باشد؛ اگر نه پس این سکوت‌های چندلایه‌ی یک روز برفی‌ست که اُلفتِ مبهمی می‌آورد که سوگواران همیشه در لباسِ سیاه و سکوتِ دلپذیرشان الفتی دارند با هم.
کتاب‌ها درهم و بیخود، فقط رمان‌های پرفروش قدیمیِ دو سه دهه پیش مجزّا، یکی دو کپه مجله‌ی درهم کنجِ کنارپنجره، یادِ گلسرخی و فروغ و کسروی کنارِ چند پوسترِ مشکی‌غالب که هوسِ آنروزها بود، چشمک: برقِ عطف کتابی پیشِ چشم که روندِ رونده‌ی خاطره تا دورجا و راهِ همیشه را بُرید: کتابی که می‌دانستم مؤلف نیز نسخه‌ای از آن را ندارد، که مؤلف از بعدِ سفری بی‌وعده و بازگشتی لهیده از تپه‌های شمال تهران، راه روستای پدری را پیش گرفته بود و خاطرات دیوارهای ملولی را با خود برده بود به کنجِ خانه‌ای در کنار درّه‌ای که می‌گفت تنها یک درخت در دامنه‌ی برهوتِ آن پیدا بوده است -و تمام هراسش در زمستان آب‌بردنِ آن درخت.
کتاب را برداشتم و بازرونده یادِ آدمی‌ست، اگر نه از راهِ همیشه: لمسْ یاد را شاعری می‌گفت برمی‌آشوبد؛ یا کناره را برمی‌آشوبد؟ کنارهْ همان دامنه‌ی درّه و درختی در کناره نیست؟ لبه‌ها چرا لذت‌بخش و هولناکند؟ چاقو و کتاب و زخم: لبه‌های بریده‌شده، لبه‌هایی که انتظار را می‌آشوبند به واکردن و خاراندن و لمسِ آرام. لبِ رودخانه بریده از چیست؟ بریده از آب؟ رفته از آب و در آب؟ فنا؟ هی، ول کن، ببین کتاب چه سالم مانده از عطف و جلد و بُرِش و حتی شیرازه هیچ خطی نیفتاده!
...
«دستِ آخر، حرکتِ کندِ دست‌هاست به سمتِ سینه، به‌هوای گره‌خوردنِ درهم، اما این‌بار، نه از مسیرِ همیشه...» این‌ها نه در آن کتاب بود، که محسن فرستاده و مسیرِ همیشه را بُریده و متن را بُرید و متنِ بُریده مالِ کسی‌ست که سروقتش رسیده و وقت یعنی همین. اگر وقتش نمی‌رسید شاید می‌گشتم پایانِ «معنادار»ی دست و پا کنم، مثلن کناره‌ها را و زخمها را به برش‌های خاطره لای هم جوش بزنم یا آن تصویری را که توی مشتم قایم کرده بودم رو کنم: که لبه‌های بریده، صاف‌بریده، با اثری مثل خون و شیره‌ی برگ‌های انجیر یا خاکی کاغذ یا بی‌اثری مثلِ خاطره... نه خاطره شرّه می‌کند، خیال کرده بودم تصویری پارادوکسیکال توی مشتم قایم کرده‌ام، زکی، خاطره شرّه می‌کند تا کجا-

پایان:
کتاب را آنروز به مُفت خریدم، مؤلفش فرسنگ‌ها دورتر، لابد در آفتابی زمستانی، نگرانِ درختی در کناره‌ی درّه و رود، موجودی جامانده از بریدن و رفتنِ خاک با آب آنهم به یمنِ ریشه‌های لابدعمیق، مشغول به‌یادآوردنِ خاطره‌ای در دور بود یا فراموش کردنِ خاطراتی آشوبنده.
صفحه‌ی اول کتاب امضا کرده بود: برای توی بی‌شرف!

۱۳۹۵۰۱۰۷

یک سر شبِ اسفندْفروردین و این‌همه اعجاب!



§
اجرای فارسیِ «یک سر شب»ِ (بدون سکون و کسره و نیم‌فاصله) «ساموئل بکت»، کارِ «کیوان طهماسبیان»، از روی فرانسه‌ی بکت و اجرای انگلیسیِ خود بکت، -که پیشتر در «شبکه آفتاب» منتشر شده بود-  حالا دوزبانه و با اجازه‌، به همراه گزارشی از شیوه‌ی کارِ بکت در اصل و رفتار مترجم در فارسی، می‌توانید بردارید:


§
در روزگار اینترنت، و خاصه اگر متنی از بکت باشد، پرگویی‌ست که این تکه از دلِ فلان متن در آمده که سال بهمان به فرانسه داده فلانجا منتشر شود و بعد چه می‌شود که برای کجا انگلیسی‌ش را اجرا می‌کند و الی آخر.  هرکس بخواهد می‌رود ببیند. حرفی که بماند روایت فارسی و گزارش معطوف به کار است که آقای طهماسبیان داده‌اند. وقتی دوزبانه است، انگشت گذاشتن بر چنین و چنان بودن فلان جمله و ریزه‌کاری‌ها و گشت‌های زبانی مترجم هم از لذت‌های فردی‌ست تا روزی که در هیئت کتاب منتشر شود این متن و ترجمه‌های جناب ایشان از بکت که حاصل چند سال کار و تدقیق است.

§
تابلو ویوان‌ها، یا صحنه‌ی زنده، در تاریخ هنر و ذائقه‌ی دوره‌ای نیم‌قرنی (آخر قرن نوزده تا دو دهه‌ی نخست قرن بیستم) اهمیت دارند: تصاویری زنده اما بی‌حرکت، دکوپاژ شده، با همراهی موسیقی زنده یا اجرای شعری، بازنمایی و ازآن‌خودسازیِ تابلویی مشهور یا صحنه‌ای مشخص (حتی گاهی قابی چوبی نیز در صحنه کار می‌شد مابه‌ازای قاب تابلوی نقاشی)،  با نورپردازی و لباس مفصل، شاید حدود سی‌چهل ثانیه و نه بیشتر: ژست، ژست محض، لحظه‌هایی بارور از فرط بی‌حرکتیِ صحنه، و پر از خیال‌پردازی: یک محاکات غریب، محاکاتی با فضائی زمانی و مکانی در بین دو چیز، این چیزی که هست، با همه‌ی این نورها و آن لباس‌ها و قاب و همه و همه، «همان» نیست، «همانگونه» است: انگار. می‌توانی در فاصله‌ی آن سی‌چهل ثانیه، خیال کنی این چرا افتاده، آن چرا ایستاده، اگر فردِ سومی برسد (که خودت باشی) چه خیال می‌کند و چه می‌بیند؟ لباس‌ها؟ ژست‌ها؟
بعد از «سطح»، از «دیدن» و ترکیب کردن، می‌ماند "اگر": اگر زن بچرخد چه می‌شود؟ اگر باران بزند؟ انگار زن شکل گلی خشک می‌خواهد بشود، اگر بازتر دیده می‌شد؟ و همین که هیچ نمی جنبد از جا تو بازی می‌کنی، وارد بازی شدی الساعه: اگر... انگار...


۱۳۹۴۱۱۲۶

کاظم رضا ، یک نبوغِ سیاه -1

کاظم رضا ، یک نبوغِ سیاه -1

1
اندوهِ مرگ بعضی کسان آدم را به فکر می‌برد که «چرا زودتر ننوشتم»، حتی در همین حدِ کوچکِ حرمت گذاشتن و پاسداری از فکری که خودت پیش خودت راجع به کسی داری؟ چه رازی دارد مرگ که بعد از آن قلم با اندوه اما راحت‌تر می‌چرخد؟ چرا مرگ چهره‌ها صمیمی می‌کند؟ چرا نوشتن از بیژن الهی موضوعیت دارد اما رغبتی به نوشتن در باب هم‌نسلان و کارانِ زنده‌اش پیدا نیست؟ چرا از کاظم تینا می‌نویسیم اما از کاظم رضای زنده نه؟
 باید از چند نفر بنویسم. حرمتِ تأثیری که بر روح و فکر من این چند نفر به هر شکی گذاشته‌اند. شاید این سطرها مرهمِ مرثیه‌ی رفتن ابوالحسن نجفی باشد که بی هیچ ربط مستقیم یا صمیم، راهم برد؛ یا غمِ غریبیِ بیژن الهی که او هم. و چند حسرت شخصیِ عمیق و ماندگار.

2
کاظم رضا دوست‌داشتنی‌ست، در داستان‌هاش و در غرابتِ زندگی و عاداتش. عادت چیز بیخودی باید باشد، یعنی عادی‌شده، تکراری و روزمره، یک‌جور بی‌فکر و طرحی اتفاق می‌افتد؛ عادات کاظم رضا اما تا ابد غریب است.
شناختنِ کاظم رضا خودش هنوز جز امور غریبه است! واقع عرض می‌کنم. نوجوانِ گمراهی بودم و سر سازگاری با خودم و جهان نداشتم در آخر خیلی هم بد نشد- ولی دوستی خوش‌سیما و خنده بود که خیال می‌کردم انبانی پر دارد از اجناسِ لغوی، انباشته‌ی روزهایی که در روستای تازه‌شهر‌شده‌ی ما نبوده، پر از عجایب و مفرحات. این دوست کتابم داد و شعرم داد و داستانم آموخت و آشنام کرد با سالینجر، جویس، همینگوی، هدایت، بهرام صادقی و کاظم رضا! اگر قیاس کنید که کاظم رضا بعد انقلاب یک کتاب هفتاد صفحه‌ای فقط منتشر کرده لابد از آمدن اسمش در اواخر دهه‌ی هفتاد، آن هم در روستایی تازه‌شهر‌شده تعجب می‌کنید.
بابِ آشنایی یک چیزی شبیه زندگی‌نامه بود که کاظم رضا در مجله‌ای ادبی-هنری از خود نوشته بود -شاید اسمش «هنگام». زندگی‌نامه به این غرابت ندیده بودم. دوستم هم. گفت این هر که هست از مفردات دهر است، شک ندارم. دوستم شمِّ «کشف» داشت، دارد، همین جذاب‌ترش می‌کرد. مثلن یک روز می‌گفت این حامد بهداد بازیگر خوبی خواهد شد! بازیِ بدی در یک سریال را نشانم می‌داد، ولی دیدم شد. (فقط یک کلاشِ قلاشِ بی‌شرف را فکر می‌کرد منتقد بشود که شد، اما نشد).
زندگی‌نامه نبود. فهرستی بود -به جای « ابواب و فصول کتاب»- که شامل سرفصل‌های زندگیِ شخصی‌اش می‌شد و هیچ ربطی به کودتا و جنگ و انقلاب و توده و خلق و کتاب و نشر نداشت. مثلن نوشته بود آقای فلانی که آنجا بادکنک می‌فروختی و پولم را که از مادر دزدیده بودم- برداشتی و بادکنکم ندادی، خدا لعنتت کند؛ آهای فلانی که آنجا در بچگی سرت شکست و نفهمیدی سنگ از کجا رسید، من بودم، نوش جانت؛ و خیال می‌کنم همه واقعیت باشد. شیفته شدم. یادم ماند. یادمان ماند.
تا روزی، نمایشگاه کتاب بود، شاید سال 82 تا 83، اتفاقی در راهرویی شنیدم کسی صدا زد «آقای مدرس صادقی»، من هم از خدا خواسته پریدم وسط که آقا شما که در فلان مجله چیز نوشتید برای کاظم رضا یا فلانی، این «کاظم رضا» را می‌شناسید لابد، کیست؟ چیست؟ از عناصر چهارگانه است یا سرشتی دیگر؟ گفت نمی‌شناسد. شاید خواست بچه‌ای را از سر وا کند که اصلن قیافه‌اش به کاظم رضای غریب نمی‌خورد.

3
ولی، کاظم رضا چند جایی سر و گوشش پیداست، پیدا بود، به کسی کار ندارم، به مکتوبات کار دارم، شفاهیات بماند برای بعد. کاظم رضا در حرف و نقل‌های بیژن الهی، محسن صبا، م. طاهرنوکنده و محمدرضا مقدسیان پیداست. محمدرضا مقدیسان، مستند‌ساز و پژوهشگر، متولد اردیبهشت 1326، درگذشته به خرداد 1394، از دوستان نوجوانیِ اوست. در مصاحبه‌ای می‌گوید:
«در مدرسه با کاظم رضا آشنا شدم. او برادرزاده‌ی پرفسور رضا بود. با این که پدر کاظم نابینا بود ولی در رشته‌های مختلف تحصیلات عالی داشت. کاظم چندان شباهتی به پدرش نداشت. اهل درس و مدرسه نبود ولی بسیار مطالعه می‌کرد و گاهی قصه هم می‌نوشت. برای من هم نشستن پشت میز مدرسه دشوار بود. دوست داشتم خودم بخوانم. روزی کاظم و من و جواد فعال علوی، همکلاسیِ دیگرمان که او هم قصه می‌نوشت، تصمیم گرفتیم بزرگترین روزنامه‌دیواری را تهیه کنیم. کار تولید روزنامه‌دیواری ماه‌ها طول کشید. برای خیلی‌ها باورکردنی نبود. روزنامه چیزی نزدیک به 1000 متر طول و یک متر پهنا داشت. تمام در و دیوار راهروها و کلاس و حیاط مدرسه‌ی بزرگ ما پر شد از کلمات و تصاویر و نقاشی و شعر و قصه. نظم کلاس‌ها به هم ریخت و مدیر و ناظم برای برقراریِ نظم مدتی ما را از مدرسه اخراج کردند.»
تصورِ این اتفاق، لابد در سالهای 1336-1338، عجیب است. هنوز. «روح نا‌آرام» و «سر پرشور» این روزها هیچ معنایی ندارد، شاید آن سالها داشته، لابد داشته، این روزها اینها استعاره‌هایی مرده هستند از حرف‌های کلی و بی‌معنی و معمول. داستان عجیب‌تر است از آنجا که تعریف می‌کند:
« کاظم رضا هم استعداد داشت هم پول، پس رفتیم سراغ احداث یک فرستنده‌ی رادیویی. پیرمردی ارمنی می‌شناختیم که در میدان امام حسین رادیوسازیِ کوچکی داشت. پذیرفت با هفتصد تومان یک فرستنده‌ی قوی برای ما بسازد. فرستنده در طبقه‌‌ی سوم خانه‌ی کاظم نصب شد و ما شروع کردیم به تولیدِ برنامه‌های متنوع فرهنگی و هنری. به تدریج فرستنده‌ی ما شنوندگانی پیدا کرد. از استان‌های مختلف با ما تماس می‌گرفتند، برنامه‌هایمان را نقد می‌کردند و پیشنهاداتی برای بهتر شدن برنامه‌ها می‌دادند. تمام مراحل تولید برنامه‌ها بر عهده‌ی ما سه نفر بود. از ساخت افکت و انتخاب موسیقی و تیتراژ برنامه‌ها گرفته تا نویسندگی و تهیه‌کنندگی و اجرا. من هنوز حیرانم که چرا آن سال‌ها کسی به دنبال ما نیامد تا ما را برای داشتن فرستنده سین‌جیم کند. تولید برنامه‌های رادیویی خیلی زود ما را خسته کرد و از آن دست کشیدیم.»
این شد دو تا، این روزها نه روزنامه‌دیواریِ هزارمتری داریم نه کسی که برود از میدان امام‌حسین یا تو بگو ناصرخسرو «فرستنده‌ی رادیو» بخرد و پشت بام خانه نصب کند و رادیو راه بیندازد؛ سین‌جیم نشدن که دیگر سورئال است، یعنی در آتی هم خنده‌دار است هم غریب. باید اینها را کنار داستان‌های این اواخرِ کاظم رضا گذاشت تا دید که سروکله زدنِ کاظم رضا، هفتاد سال، با کلمه و لغت و واژه و زبان و نحو و دستور و آهنگ و نواخت کلام و معنی، چطور ذهن و بیانِ مولف ما را به حدی ناب از انتزاعِ اصیل و اورجینال و غریب برده است. می‌نویسم «مولف ما» چرا که مولف کم داریم. نویسنده داریم، مولف نداریم. مولف از سفیدی شروع می‌کند و نیای خودش را انتخاب می‌کند و پیش می‌رود. ببینید چطور «جنگ ادبی لوح» را راه می‌اندازد:
« ناگهان کاظم رضا تصمیم گرفت جُنگی منتشر کند. با سیروس طاهباز و محمود مشرف آزاد تهرانی (م. آزاد) شاعر تماس گرفتیم. نتیجه‌ی مشورت با این دو بزرگوار شد لوح. دفتری در قصه، و به دنبال آن انتشاراتی هم به همین نام راه انداختیم. من و جواد فعال علوی سعی کردیم با همه‌ی نویسندگان تماس بگیریم. از ابراهیم گلستان تا هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و خیلی‌های دیگر. هم چنین با مترجمان بزرگی چون نجف دریابندری، صفدر تقی‌زاده، ابوالحسن نجفی و شاهرخ مسکوب هم تماس گرفتیم. متاسفانه بعد از چند شماره جلوی انتشار لوح گرفته شد.»
این مقدسیان خودش یک اعجوبه است، یک روزی در حرمت کارهاش چیزی باید نوشت، خرداد همین امسال رفت، نخواستم اولین بار که اسمش می‌آید و شوخی و شیطنتش پدیدار می‌شود تاریخ مرگ بگذارم. خدا کند کسی جایی کارهاش را جمع کرده باشد، بخصوص «سرود دشت نیمور» که لایروبی یک نهر قدیمی‌ست با آیینی و مناسکی و تصویرهایی... ولی، حالا، قصه‌ی «لوح، دفتری در قصه» است، اسم‌هایی که جمع آمد، جمعی که پراکنده شد، اسمی که ماند و حالا هیچ نیست.

4
نوشتن از «کاظم رضا» به یک شب تمام نمی‌شود. چند تا داستان‌هاش را می‌گذارم که بردارید. همه از مجله‌ی‌ «نوشتا» که گاهی در می‌آید و گاهی چیزهای خوب دارد و گاه نه.

5
داستان‌ها:
(مجله‌ی نوشتا خودش داستان‌ها را برای دانلود روی سایت مجله قرار داده و لابد از دانلود آنها رضایت دارد. برای احتیاط جای دیگری هم آپلود کردم. لینک‌های از سایت نوشتا مستقیم و کم دردسرتر است اما)

پرسه (نوشتا، شماره 20: صص 24-29) (دانلود از سایت مجله‌ی نوشتا)
 [این «روز اول» باید تکه‌ی آغازین رمانی باشد یا داستانی بلند، اینطور که طرح‌افکنیِ داستان نشان می‌دهد.]

ــــــــ
مابعدالتحریر:
1- محاورات بیگاه به تعلیق دچار شد.
2- از فونت «کتاب» برای بهتر دیدن این نوشته‌ها اگر استفاده کنید خوشحال‌ترم. دانلود از اینجا

3- اگر کسی عکسی از کاظم رضا دارد، جز آنچه در این‌شماره‌با‌تاخیر شماره 6 (ویژه بیژن الهی) دیدیم، بنده را بی‌نصیب نگذارد.