۱۳۸۹۰۶۳۰
متعلقِ امیر
۱۳۸۹۰۶۲۸
نابودی ناب- به آقای ش-پرستش
۱۳۸۹۰۶۱۴
از دفتر نامهها | به م.نقدی
۱۳۸۹۰۴۱۲
روایتِ بیخوابی
۱۳۸۹۰۳۳۰
اتاق بسیار تاریک
۱۳۸۹۰۱۱۶
کلام- شعری از م. فشاهی
کلام
سیاه چشمِ من
سینه بر قسمهایت گشوده ام
که کلام نگفته ی آخرینم تو هستی.
اکنون کجاوه ی اول می گذرد
پیام آور زخمهای کهنه
که پیک شرابی می گشایدش
کجاوه ی میلادم
که بوی قصیل خوش دارد.
بازو گشوده ام
که کجاوه ی آخرین رسیده است
نگاه میکنم
و می پذیرم
که ترا بنام شب بو صدا کنم
و خاموش بنشینم.
محمدرضا فشاهی
از کتاب "رایا" - 1349
* متنِ کتابی که در درسترس ماست، به نظر اشکالاتی دارد. در کتاب هست "کجاوی میلادم / که بوی قصیل خوش دارد" که نباید درست باشد، ما هم نوشتیم "کجاوه ی میلادم / که بوی خوش قصیل دارد" و ازاین دست در کتاب نه اندک است. گاهی الفی از "را" افتاده یا... بازسپاریِ احتمالیِ کتاب شاید نیاز به تصحیح داشته باشد به قاعده ی قدما. اگر فشاهی و کتاب بر ما خرده نگیرند.
۱۳۸۹۰۱۱۱
همین چند سطر (14)
آه وفور کاجها، زمزمهی موجها که میشکند،
بازیِ آهستهی نورها، ناقوسِ دوردست،
شفق که در چشمهای تو میافتد، ای عروسک،
صدفِ زمینی، که زمین در آن میخواند!
در تو رودها میخوانند
و جانِ من در آن همه پا به گریز مینهد
به آرزوی تو،
و تو آن را گسیل میداری
به هر جا که خواهی.
راهِ مرا با کمانِ امید خود نشانه بگیر،
و من، در هذیان، فوجِ تیرهام را رها خواهم کرد.
همه سو، میانِ مه گون تو را میبینم،
و سکوتِ تو ساعاتِ غمزده ی مرا فرو میگیرد،
و در تو با بازوانِ سنگیی شفافت
بوسههایم لنگر میفکند، آرزوی نمورم آشیان میگیرد.
آه صدای رازناکِ تو
که عشق مینوازد و تاریک میکند
در غروبِ میرنده و طنین انداز!
این چنین به ساعاتِ عمیق دیدهام،
روی کشتزارها،
سنبلهها دلنگ دلنگ میزنند
در دهانِ باد.
سرودهی پابلو نرودا ، ترجمهی فرودِ خسروانی
احتمالن خسروانی همان بیژن الهی باشد
۱۳۸۹۰۱۰۹
۱۳۸۹۰۱۰۸
از سر رفتن (شش)
بوی علفِ خشکیده و نمِ نشسته روی خاک. راه که میروم جای کفش روی خاکِ نرم میماند و در تاریکروشنای صبحو سحر، باد از دردِ چشم میگذرد. بادی خنک، در روزهای اولِ سال نباید اینقدر هوا خوب باشد اینجا.
گاهی که میرسم تا بزرگراه -بزرگراهی که شهر را کمر بسته است- روی جاده میایستم که به قوارهی یک انسان از زمین بلندتر است، و نگاه میکنم به جادهای که در نهایت نرمی میخمد و میرود در روشنیِ صبح. از دستِ در جیب، از انگشتی که مفصل بزرگش خم و درد، چیزی بالا میکشد –چیزی مثل زیپ
۱۳۸۹۰۱۰۷
دفتر نامهها برای آقای مترجم
نامه به -و برای- م. حسینیزاد، آقای مترجم
۱۳۸۹۰۱۰۶
همین چند سطر... (13)
۱۳۸۹۰۱۰۵
۱۳۸۹۰۱۰۳
۱۳۸۸۱۲۱۸
دفتر نامهها: به....
نامهی کوتاه
افتادهام انگار و به موی مادرم قسم دوست دارم به جایی بخورم، نه همینطور بروم و باز بروم. افتادهام و میترسم گرفتار باشم در آن گردشِ همیشگی بر مدار بیتغییر. «ح. م» یک عصر از خواب بلند شد و گفت "چیکار کردیم با زندگیمون؟" لرزم گرفته، رهایم نمیکند.حرفی برای گفتن ندارم.
×- از دفتر نامهها، نامهایی بلند برای پدربزرگ
۱۳۸۸۱۱۲۴
دفترِ نامهها: نامهای به ...
دفترِ نامهها: نامهای به ...
در دوری و بیخبری، هیچ چیز نیست، حتی حوصلهی کلمات...
نه همیشه، فقط گاهی مسواک نمیزنم، خودآزاری شاید، و صبح دهان چیزِ وحشتناکی میشود، سفیدیِ پشتِ برگهای چنار را دیدهای؟ چند شب است مسواک نمیزنم، تا بیدارم کُندُر –گسِ کُندُر، افیون دارد- در دهان میگردانم، تا فَکم خسته شود، نلرزد...
چند روزیست کتاب نمیتوانم که بخوانم. آن روزها کتاب بوی خوبی داشت، کتابی قدیمی در خانهای قدیمی، با بوی قدیمیِ سیگار یا پیپ. روزهای بعد از پادگان، مثلِ بطریِ مشروب در کشوری ممنوع که زیرِ لباس پنهان باید کرد، کتاب زیرِ پوستم میرفت، و راه میرفتم. اما حالا به کمی وِرد نیاز دارم، به کُندُری که بشود در دهان گرداند...
گاهی هم هوس میکنم، فقط گاهی، که بروم آخرین ایستگاهِ. قطارِ مترو که میآید، هنوز نگاه میکنم میرداماد است یا قلهک. یکبار هم از بیحوصلگی -که کُندُری در دهان میگرداند- سوار شدم، ایستگاه را تمیز کردهاند، بوی خاک نمیدهد، بوی ایستگاهِ آخر بودن را. کارگرها، صدای متّهها، آسفالتهای تکهتکه و راهی که از کنارِ درختان و رودخانه میگذرد، کمی پیرتر، هنوز هستند. با آخرین قطارِ شب برگشتم، ساکت، سنگین، سرگردان...
چند روزست میخواهم شعری بنویسم، چیزی که اندوهِ قطارِ نیمهشبِ خلوت را داشته باشد. ایستگاههای خالی، مردِ پیری که چرت میزند روی صندلی و گونیِ کوچکی در دستش، دستش پیر و چروکیده، پوستش نازک. میخواهم یک چیزِ دیگر هم در این شعر باشد، لذتِ خوابیدن در قطارِ نیمهشب، بیدار شدن در آخرین ایستگاه، سرد، با کُندُری که در دهانت خشکیده...
در دوریِ اینجا، دور از هوای بارانی، خبری نیست، بیحوصلگیست، حتی صدای کلاغهای پیرِ پارکِ قیطریه هم در نمیآید، اما، بیخبر رفتی، بیخبر برگرد...
اواخرِ بهمنِ سالِ کودتا
خانهی پدری
پ.ن:
(متنی، حیران در جنوب)
دلم گرفته که این برگها را که میخواند/ دودکشِ قلعهایی/ که پدربزرگ در آن زندانی بود/ دالانِ کلاغها شده/ این درختان/ این همه بهار/ و اینقدر برگ... // -پدربزرگ با عصای چوبیاش/ تکیه بدهد به بعد از ظهرِ خانهمان/ در هوا ابر/ پردهها در زردی و/ در هوا ابر...-
۱۳۸۸۱۱۲۲
همین چند سطر (11)
.
.
.
نخلها به بادی که از دریا
تنم به بویی از تو
و مادرم به بوی نان مایل است
چگونه میشود از این کلمات
سایههای شان را گرفت؟
.
.
.
جایی از شعری، مالِ علی روحانی
همین چند سطر (10)
.
.
.
تو به رقص بادبادک میخندی
من به خندههای تو
میبينی
هميشه شادیِ ما به نخی بند است
.
.
.
جایی از شعری مالِ رضا جمالیحاجیانی
همین چند سطر (9)
.
.
.
میبینی آفتاب
نیمی از استخوانِ تو را لمس میکند
یک روز بازِ شانههای تو بودم
حالا تو بالِ ناتوانیِ من باش
.
.
.
همبن چند سطر (8)
.
.
.
نَفَسَم را تو میگیری به دوش
ردم کن از این گردنهها
که خارها
که پیچهای نفسگیر
شمارههای ناشناس
جهان را نا امن کردهاند...
.
.
.
جایی از شعری، مالِ نرگسِ خسروی
همین چند سطر (7)
جوانمردا!
این شعرها را چون آینه دان!
آخر، دانی که آینه را
صورتی نیست، در خود.
اما هرکه نگه کند،
صورتِ خود تواند دیدن
همچنین میدان که شعر را،
در خود،
هیچ معنایی نیست !
اما هر کسی، از او،
آن تواند دیدن که نقدِ روزگار و کمالِ کارِ اوست
و اگر گویی
"شعر را معنی آن است که قائلش خواست
و دیگران معنیِ دیگر وضع میکنند از خود"
این همچنان است که کسی گوید:
"صورتِ آینه،
صورتِ روی صیقلییی است که اول آن صورت نموده"
و این معنی را تحقیق و غموضی هست
که اگر در شرح آن آویزم
از مقصودم بازمانم
عینالقضاتِ همدانی
۱۳۸۸۱۱۲۱
همین چند سطر (6)
.
.
.
آنها تخمهایشان را همه جا ریخته اند
لای رختخوابها
لباسها
رویاها
و در انتهای راهرو تمیز و درخشان آینده
یک سوسک براق راه می رود
پایانِ شعری مالِ حسین مزاجی
همین چند سطر (5)
وقتی به مرگ فکر میکنم ...
وقتی به مرگ فکر میکنم
میدانم
باید به زندگی فکر کرد
وقتی به زندگی فکر میکنم
میدانم
چیز دیگری نیست
باید به تو فکر کنم
وقتی به تو فکر میکنم
نمیدانم
چه کنم
شعری مالِ شهاب مقربین
همین چند سطر (4)
.
.
.
از دهانش انجیل
از لبها عهدی عتیقتر
و از بارانی که میبارید
عقیقِ مدام
چه دینی داشتم
چه خانقاهی
.
.
.
همین چند سطر (3)
.
اگر می آمدم همه چیز تمام می شد
چون هم اکنون که هستم و همه چیز تمام شده است
در هر حال چیزی نخواهد ماند
و در این گوشهء تاریکی
نه می آیم و نه باز می گردم
و این شعر
در گنگی ِ نگاه تو
خواهد نگریست
.
.
.
شروعِ شعری مالِ حسین رسائل