۱۳۸۹۰۶۳۰

متعلقِ امیر

از مکتوباتِ معلق | متعلقِ امیر

دندانِ زنی
در تنم
لانه‌ی زنبورها شده است
کجا فرار کنم؟

1
روغن اگر بجوشاند، روغن؛ و اگر نه، خفگی. خفه بودم و مورچه‌ها سکوی سیمانی -و هوای ابری- را می‌رفتند و باز دیدار می‌آمدند در لبه‌ی پایین. نجوشاند، گره‌ در گردن پدید و ناپدید می‌شود، گفتم «برگرد، من دیگر می‌روم کم‌کم، یک ساعت هم نمی‌شود» اما برنگشت، ماند و در سردی از روزهای قبل چیزهایی برداشت و ماند و نجوشاند. مورچه‌ها شکلِ سیبِ گلو بودند، حلقه، مدور گردِ یک قطره‌ی لزج، و پاییز، روزِ اولِ برگ‌ها بود.

2
دنبالِ قرص آمده بودم، برای چند قرصِ کوچکِ سبز، برای همین حواسم نبود دمپایی دارم، پایم، پای چپم تیر می‌کشد و هنوز رفتگرها نیامده‌اند کوچه‌ را از برگ و خاک بروبند. خیابان در تابستان خلوت بود، بیمارستان بسته بود، هولِ کبود حولِ چشم‌هایم فوران می‌کرد، شرجی ندارد تهران که امیر، تهران چرا باید شرجی باشد، شرجی مالِ شط است، برای دریا که باد می‌آورد و نگه‌می‌دارد تا نفس‌نفس بزند، شرجی اینجا چه می‌کند با این درخت‌های سبز و اورژانس‌های بسته، کارگرِ خوابیده در پیاده‌رو چطور در شرجی خواب دارد؟
برگشتم از بسته‌ی بیمارستان به خیابان، بالاتر داروخانه بود، اما گرسنگی چطور پای میزِ غذا گرسنگیِ حاد است و شاشیدن دمِ آبریزگاه مثانه را می‌ترکاند، درد از سیصد هزار رگ که به چشم می‌رسند، به آسمان می‌رسید. مرد خواب بود، شیشه را تکاندم، لرزاندم، جنباندم، مشت زدم، با دسته کلیدِ خانه کوبیدم به شیشه، آن طرف سیصد‌هزار پوشاک بچه، خمیر دندان، شربت سینه، فارماتن، اسپری، پدر بچه، ناخن مصنوعی، و یک زن که می‌خندید، دندان‌هاش سفید بود، روشن، هاتف آمد که «سلام حی حتی مطلع دندان سنجابی» که درد کمانه می‌کرد از سیصدهزار رگ که بیهوده به چشم می‌رسیدند، به آسمان.

3
بدبختی همین است که درد از نوعِ حکمِ تعلیقی باشد، داموکلس، همیشه در جایی هست، هست، خوبی‌اش فقط همین است که جایی که تو هستی، نیست. ولی از بین نمی‌رود، نمی‌میرد، نمی‌پوسد، مثل دندان از دودِ بسیار لایه لایه گچ نمی‌شود بریزد، در تنِ کسی، سینه‌ی کسی دیگر، یا عکسی درونِ یک آلبومِ فراموش شده، فیلمِ کوتاهی در یکی دو موبایل، دست‌خطِ شبی حجیم، صدای هروئینیِ مردی در تابستان، و یا چشم‌های کسی می‌ماند، زنده است، نفس می‌کشد که دندانش درونِ تو.
مردِ خواب که آمد، بوی تریاک که می‌داد، بوی دودِ یشم که مدام به آسمان می‌رود، گفت نداریم، شبانه‌روزیِ نزدیک فاطمی‌ست، نرسیده به وزارت کشور. مرد برگشت، زنجیرِ پشتِ پنجره‌ی کوچک را انداخت، نرم، آب که با یک صدای "هس"ِ نرم فرو‌می‌رود در ماسه‌های ساحل، در من درد پایین رفت و انگار ویل، به جایی نمی‌رسید، نورهای خیابان در من نفوذ داشت، و انگار سیاه‌چاله، راهِ فراری نبود. مرد برگشت، کپل پهنش را خاراند، گفت حالا صبر کن یک چیزی بهت میدم اگه دردت زیاده.

4
منطقِ تداعی در ذهن را باید یکبار مفصل بنویسم چرا –مثلِ حالا- آفتِ نوشتن است، آفتِ فکر کردن،‌ اصلن نصفِ کارِ نوشتن امتناعِ از تداعی‌ست. بچه بودم که میانِ دشت می‌دویدم، یا پرنده‌ای پریده بود و لانه‌اش را جسته بودیم، یا گلی بود، بومادرانی، چیزی که باید زودتر می‌رسیدی، و میانِ دشت و خار و بوته‌ها نمی‌شد آزاد دوید، باید زیرِ چشم زمین را می‌داشتی که بوته نباشد، خار خونی‌ات نکند، و دویدن بود این، دویدنِ لذت، دویدن در میدانِ تنگ. تداعی هم خار و بوته دارد، چاه و چوله دارد، حواسم هست همیشه نیافتم، خونی نشوم. ترجمه هم همینطور، فکر می‌کنم، می‌بینم که رقصیدنِ در زنجیر است و مترجمِ ما گناه ندارد. به اعتباری، احترام باید گذاشت به فاصله‌ای که در ذاتِ زبان حضور دارد، به ابهامِ متکثری که در معانیِ بسیارِ مثلن کلمه‌ی "گوی" وجود دارد، و گوی تمامِ اینهاست، هم گوی فصادان است هم دکمه‌ی پیرهن، هم سیبِ گلو هم کره‌ی زمین، هم گوی چوگان هم سرِ بریده در کفِ چوگانِ یار. شاید کم‌کم خیال برم داشت که زندگی هم همین زیرِ زنجیر دست افشاندن است به اعتباری، شاید کسی باور کرد که مزخرفاتِ این شکلی معنی دارد.



میم ب ح
به اواخرِ تابستانِ 89
میانِ‌جای تهران-اصفهان


۱۳۸۹۰۶۲۸

نابودی ناب- به آقای ش-پرستش

.




نابودی ناب- از دفتر نامه‌ها ؛ به آقای ش-پرستش


1
اتوبوس از تنگه می‌گذرد و دشت باز می‌شود، پهن می‌شود، گسترده می‌شود، نابود می‌شود و بعد شهر که از دور مثل یک منحنی‌ی محو در افق اتفاق دارد، مثلِ منحنی‌ی نامنظمِ یک لرزه‌نگار دیدار می‌آید...

2
گفتم برویم پاییز را از خیابان ببینیم، در کوچه‌های ابری که برگ دانشِ مبهمی دارد، میل دارد تا برنگردد پشت سر چیزی بردارد، میل ندارد که برنگردد حتی. کوچه بدونِ درخت بود، برگ‌ها در هوا انتشار داشتند، و یک برگ، برگی کوچک که از فرطِ زردی به سبکی رسیده بود، روی صندوق متروکه‌ی پست، برداشتم...

3
«خطوط انتقال برق، عزیز، وقتی به هم می‌رسند، وقتی به یک منطقه جمع‌اند، باد صدای سوت دارد، سوت می‌زنند این دکل‌ها، سیم‌ها، از تنهایی سوت می‌زنند تا بمیرند. اینجا چون همه جمع‌اند می‌شنویم، وگر نه مدام ضجه می‌زنند، صدایشان را رادیو می‌شوند، تنهایی‌شان را رادیو می‌فهمد، ما هم وقتی جمع‌ایم سوت و جیغ می‌زنیم، چس‌ناله داریم، وقتی تنهاییم سوت زدنمان را کسی نیست، با یک چیزی ور می‌رویم لابد، با خودمان، گذشته، کلمه، صدا یا هر چیزی. عزیزِ من، حرف یک روز و دو روز نیست، ش.مقربین وقتی می‌نویسد "این شعرها سوت زدن کودکی‌ست در تاریکی" حرفِ این دو سه سال نیست، حرفِ یک عمر است، سال‌ها در ترسِ خانه و تاریکی و تنهایی به سوتِ سیاهی گوش دادن است، فلاکس چایی را بردار و گوش کن، این صدای کودکی‌ی ماست، صدای روز و شب‌هایی که در رحم سکونتِ لابدی داشتیم، خلا، بیابان همین صدا را دارد، خانه‌ی خالی وقتی از بیرون که بیایی، لامپ را روشن کنی و کسی منتظرت نباید، سیاهی‌ی منتظر منتشر باشد، فلاکس را هم –اگر در سیاهی به گوش بچسبانی- درونِ زنی را داری، درونِ زنی را داری می‌شنوی. مرا ببخش...» ×

4
باید نم‌نم پیاده شوم، بروم دست و رویی بشویم، هوای ابری را، زردیِ منتظر در هوا را،‌ و بعد بروم. بعدش مهم نیست، تا اینجا مهم بود که ردیفِ درختان از روبرو بیایند و خط شوند و بروند، باز پشت سر برای همیشه گسترده بماند، نابود بماند...

× - پرِ هوا – از دفترِ رسّ ؛ برای فلیسیتی

۱۳۸۹۰۶۱۴

از دفتر نامه‌ها | به م.نقدی

از دفتر نامه‌ها | به م.نقدی
رسّ: در اصلِ لغت ابتدا کردنِ چیزی باشد بر سبیلِ پوشیدگی و آهستگی.
و از این جهت آغازِ تب را و عشق را که در تن و دلِ مردم پدید آید، رسّ الحمّی و رسیس الهوی گویند.
همچنین چاهِ خرابِ قدیم را که پوشیده‌ترینِ آثاری باشد از عمارت، رسّ خوانند.
فرهنگ شمسِ قیس /
شمس الدین محمد ابن قیس رازی /
(به کوشش محسن ذاکرالحسینی) /
فرهنگستان زبان و ادب فارسی /
تهران / تیرماه 1379
لغتی بوده لابد که از ذهنِ من رفته، باید باشد، به گندیدگی اطلاق شود، به لهیدگی، رسیدگی‌ی میوه در انتهای عمر، انتهای عمرِ رسیدن، و له شدن و از بین رفتن، که هر چه فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد، نمی‌فهمم، دهخدا را از میوه و رسیدن و امرود و له و گند و جز اینها دنبال می‌کنم و چیزی نیست، دستی به دیگران و کم، همه بی حاصل. این وسط گفتند برویم هوایی بخوریم، توی حمام به همین لغت بودم، مرا به زبان داشت این لغت، -میوه که تن برساند، پا بجنباند، قبلِ گندیدگی، این خط‌ها هم آیا می‌آورد- و حوله که می‌گرداندم، و کفش که جفت می‌کرد دولای لای در و تاریک بود هوا، بوی تند و تیزی برآمده –لابد- از پوست، هوای خانه را با خود داشت، عطری به بوی خود دارد. هوای شهر، پیراهنِ متقال را می‌لرزاند، بادِ اتوبان "هراسِ درد" را در هوا، و من را امیدِ آمدنِ لغتی، لغتی که نمی‌آید. بر همین منوال –که بر آن نخ ببندند و پارچه‌ها ببافند- تا مسیری رفتیم و پیاده آمدیم، گفتم چیزی ندارم، گفت بگذار × و خوش نبود، گفتم بگذاریم چلیده چطور است، زمزمه کن، چلیده، خرمالوی چلیده، نگاه کرد و نشد، گفت نمی‌شود، چلیده را ناظم الاطبا حلقه‌ی استخوانى گوید كه تيراندازان به شست كنند. گفتند هنوز وقت هست، تا هوا خوب است می‌شود با این قدر لباسِ راحت قدم زد و رفت، بمانیم تا هوا خوب است، هوای اینجا همین روزها و هوای آنجا همان دو ماهی که بودیم بس است. خرمالوی لهیده، گندیده، رسیده، چلیده، آب‌آورده، آماس، دمِ ترکیدن، مثل تاول؛ چون که دمِ ترکیدن برسد، می‌شود همان له. له از هم‌پاشیده است، لورده، از هم گسیخته و مضمحل. چون گوشتِ بدن که ناگهان زیرِ زانو برود، کمر چون به باتوم فروکوفته شود، یا انگشت که در مرارت سالیان به سوزن و صابون و سنگ، در مالیدنِ لباس و کوفتنِ چوب.
برای این باغ و شهرها، اگر بیدِ مجنون و پیچک ترکیب کنند، پوشش دارد، فضای منفی دارند اما مستتر. و از پله‌ها بالا رفتند. گفتم چیزی نیست در ذهنم ولی حتم دارم یک جای دهخدا هست، یک جایش این صفت هست، یا شاید اسمی باشد، به مناسبت، که ما به کارِ صفت می‌کنیم. تا بگویم که تا وقت‌ی که دستمان بدارد، همین له خوب است، داشتیم در کوچه‌ها راه می‌گرفتیم، بوی قدیمِ شهر می‌آمد که رسیدیم به رودخانه. گفتند برویم شام، رسیدیم و مهمان بودیم همه، در گشودیم، پنجره، آب آوردیم و نشستیم. از جوراب، پای زخم تا برسیم خانه، بیرون آوردم؛ و شستن، خنکای شب به بدن برد. انگشت له، در هیئت لغتی در من زق‌زق می‌کند. لغتی که نیست.
یازده شهریور هشتاد و نه | تهران
پ-ن:
از تو
چون برآیی به گیسو
سوادِ شهر به سینه دارم و
مرگ
فرّداد | آغازِ یک شعرِ بلند | 1381

۱۳۸۹۰۴۱۲

روایتِ بیخوابی

از دفتر نامه ها
آخرین نامه برای ف –یک دوست-

نامه‌ها اغلب دو چیز را در خود دارند. یکی فرض‌گرفتنِ مخاطبِ نامه، که بی آن نامه نیت‌مند نیست و یکی دیگر فاصله. نامه اغلب، تا جایی که معمول است، قرار است فاصله‌ای میان نویسنده تا خواننده تا کاهش دهد، و به همین دلیل سرشتی آگاهی‌بخش دارد. اگر نامه‌ای یکی از این دو را نداشته باشد، کمی عجیب است. اما نامه ای که فاصله در آن نباشد، عجیب تر است.
حالا که همین جا و در همین خانه خوابیده‌ای، می‌توانم برایت بنویسم. حالا که نفس می‌کشی همین جا. این فاصله از جنس مکان نیست، تو همین جایی، از جنس ذهنیات و تفکرات مسائل روحی هم نیست، که دیرآشنایی و دیریاب، اتفاقی هم نیست که فاصله گذاشته باشد و نشود تو را مخاطب گفتار قرار داد. نامه اما برای توست، قرار است فاصله‌ای را بردارد که برناگذشتنی‌ست. فاصله میانِ کسی که خواب است و کسی که بی‌خواب شده.
این خواب و بی‌خوابی سرشتی مفهومی ندارد، قرار نیست استعاره باشد. مثلن این که روح من بی‌قرار است، و روح تو آرام در آرامش تاریکیِ خواب. خواب/بی خواب، یک چیزِ مفهومی هم نیست، به خدا هیچ چیزی نیست، جز فاصله‌ی کسی که خواب است و من که بی‌خوابم. این که نمی‌توانم اکنون با تو حرف بزنم. همین. پس نامه را بگیر یک یادداشت کوچک، روی در خانه، وقتی صبح بیدار می‌شوی، و می‌بینی من رفته‌ام جایی بی‌خوابی‌ام را زمین بگذارم.
قول می‌دهم نامه را بدون غلط گیری بنویسم، حالا که تاریک است، کیبورد را در تاریکیِ اتاق، و در نورِ کمِ مونیتور به کار می‌گیرم، که نورِ این جا بیدارت نکند.

از همان جایی شروع می‌کنم، که تو خوابیدی، من روابط بین حرف‌ها را فراموش می‌کنم، اما چیزهایی مثل صدای گلوله در مغزم باقی می‌ماند. از تصاویر هم چیزی نمی‌ماند، جز اندکی نورها، برش‌ها، انگار دوستی چیزی را در خانه‌ام جا گذاشته باشد. اینها را علاقه‌ای هم ندارم نگه دارم یا از بین ببرم. اصلن کاری با من ندارند.قواعدی اگر دارند، به خودشان برمی گردد، ربطی ندارد. پلاستیکِ کیکی را نگه داشته ام، یک کیکِ عادی، مزخرف، توی کیفی که هر روزه همراهم می برم بیرون. حتی حاضر نیستم بگذارم خانه بماند این پلاستیک. نه روز خاصی خورده شده، نه با کس خاصی، نه مناسبتی دارد، نه چیزی را یادم می آورد. آن روز، زمستان هشتاد و هشت، از دانشگاه خسته قدم میزدم تا مترو، با دوستی، کیکی از جیب بارانی به من داد، خوردیم، همین. تنها چیزی که مجبورم کرد نگه اش دارم، یک لحظه تنهایی بود، این که چیزی ندارم که نگه دارم، نیاز داشتم چیزی را نگه دارم تا روزها بعد خاطره ای باشد، دالِ حادی باشد برای به خاطر آوردنِ یک خلا. صداها و حرفها نیز، نه که فکر کنی حتی حیث التفاتی شامل حالِ یک صدا می تواند بشود تا در ذهنم بماند، یا حتی یک مجاورت، مشابهت یا تنافر خاص، ، از صداها هم یکی را بی پیرایه می نویسم تا ببینی، در حافظه ی اصفهانم صدایی مانده که یادم نیست چه چیزها گفته، حتی یک جمله، یا یک روزِ خاص، یا حسی داشته باشم، یا بگویی منظوری دارم. (حالا اگر ناخوداگاه و آنیما و آنیموس و این مزخرفات را دلیل بیاوری بنده ساکتم، ولی یکبار بگذار این حرفها را بی ترس بنویسم) صدای خاصی هم نبود، نه به درد دوبلوری سینما می خورد، نه چیزی دیگر. صدای زنی بود که حرف میزد، و در حرف زدنش همیشه چیزی جا می ماند، انگار صدایش مدام برمی گشت چیزی بردارد. روزی که در خیابان یک جک تعریف کرد، کوله را از دوشش کشید پایین و رفت، فهمیدم صدایش مثل بخارِ غلیظی که از برنج بلند می شود، جنس دارد. و گذشت.
این و یاد و خاطره ها، اگر دلیل داشته باشند تا بمانند روزی این دلیل از بین می رود، آنها که بی دلیل بمانند، مثل تابلو های رنه ماگریت بی دلیل خوبند و ماندگار. ربط مهم نیست، ربط تاریخ دارد، نا مفهوم و ناشناخته ها مفهوم ندارند. اما مصیبت اینجاست که نوشتن و گفتن اینها هم دردسر دارد. ناشناخته ها شامل خیلی چیزها می شود، و ربط و ارتباط با آنها نیز.
حالا با یا بی ربط با اینها چکار کنیم؟ گیرم با یا بی دلیل، اگر فراموش نکنیم چکار کنیم؟ با انباشت اینها چه می شود کرد، با خوابی که نمی آید؟ دیده ای انبارهای قدیمی را که خاک می نشیند، آن اول ها خاک لایه ی نازکی دارد، معلوم است یک لایه ی کاذب است، اما زیادتر که شد، سالها که گذشت، می شود یک چیزی، می شود یک شی در همان انبار، جسم و جلد می گیرد، پاک نمی شود، کاریش هم نمی شود کرد. مغزم شده یک انبار فراموش شده ، یک انبار کتابِ فراموش شده که خاک روی همه چیز نشسته و دارد می پوساند، شاید هم فسیل کند همه چیز را.
شبها که چراغ این انبار خاموش می شود، خاک و کتاب فرقی ندارند، در تاریکی هیچ کدام برتری ندارند، پس می توانندبا هم حرف بزنند، و جای هم بنشینند. بیدار که می شوم، این همه سال، ساعتی فراموش شده، آب که صورتت می زنی، همه چیز برمیگردد، آینه ی دستشویی چیزی را که جز تصویر معکوس خودت نیست، از تو دورتر می برد تا بیدار شوی. چرا تصویر دستم از تصویر صورتم جداست؟ چرا تصویر دست با تصویر چشم فرق دارد، با تصویر پیشانی، چرا دستم را که می بینم خودم، در آینه معمولی ست، اما تصویر چشم هایم هیچ وقت آشنا نیست، چرا تصویر توی چشمهای آدم در آینه هیچ وقت نمی توانی مطمئن باشی درست است، با چه می توانی بسنجی درست است یا نه؟ تو با همین چشم می بینی، با چه چیزی این تفاوت یا تشابه را ثابت می کنی؟ تو چاره ای نداری جز اینکه به همین چشم اعتماد کنی.
دور نیافتیم، حرف سرِ این چیزهایی بود که گاهی متروک و فراموش می شوند. اگر بگویی کاری نمی شود کرد، باید نشست و دید چه می شود، این که نشد حرف عزیزم. این که مزخرف بدیهی بافتن است، راحت کردنِ کار است، مگر می شود دست روی دست گذاشت؟ مگر همین مغز د ست روی دست می گذارد؟ نه .از همین چیزهای بی دلیل، تا اکتسابات (هر چیزی) را در مغزمان، هرچند پنهان نظمی می دهیم و با آن خودمان را معنی می بخشیم. به همین چند ده سال زندگی خودمان یک مفهومی می دهیم که یعنی من فرق دارم با بشر دو پا. من یک چیزی هستم برای خودم. مثل نام و شماره شناسنامه. می ترسم اسمش را بگذارم هویت، هویت اسم گنده ایست، سوادم هم قد نمی دهد که این "هویت" متوقف بر چه چیزیست. یا چه چیرها. راهی هم ندارم که بدانم این فرایند در تمام انسان ها چطور اتفاق می افتد، من با ظاهر بیرونی شما در ارتباطم، تنها کاری که از دستم برمی آید این ایت که بتوانم بگویم مغزم چطور اینها را با زجر به هم ربط می دهد تا بشود چیزی در مایه های مفهومِ زیستنی. معنای ریستن. همین.

تمام اینها را گفتم که وقتی این سطرها را می نویسم، گمان نکنی دارم شعر می نویسم، یا مزخرفِ پوچ انگارانه است، یا یک درد دلی که از فرط بی خوابی بر من عارض شده. راستش من دیگر نمی دانم چطور می توان به "چیزی" پی برد. هر طوری که این اتفاق حادث شود، یک معنی بیشتر ندارد، این که این طرزِ فهم یعنی یک درکِ یک وجهی. سودای دریافتِ جامع هم ندارم. دیده ام نمی شود. خودم دیده ام. هرکاری کنیم نمی شود. تمام این چند صد سال را که کم خوانده ام، هر چه بیشتر می خوانم این تلاش است. تلاش برای رسیدن به یک چشم که بتواند تمام داستان را ببیند. بدبختی این است که اعتراف هم یک روایت است. این که تمام فهمِ ما یک روایت بیشتر نیست. این که در زمان اتفاق می افتیم، به اجبار و چاره نداریم جز این که در یک لحظه، چنان فکر کنیم وبرنامه بریزیم، که بخواهیم از به هم چسباندن این تکه های زمان، به معنایی برسیم، که تمامِ جهان باشد، تمامِ جهانِ که روایت هیچ وقت نمی تواند مطئن باشد تمام شده. "روایت" بدبختی و حقیقت من (و شاید ما) شده انگار. و روایت معنی را از کار می اندازد، از بین می برد، مثل حل شدن قطره ای جوهر در آبِ یک لیوان. هدایت گناه نداشت که می گفت دوست دارم مثل قطره جوهری در آب نابود شوم. این رسیدن به کنه داستان هم نیست، پذیرفتنِ روایت است.

حالا که دارد هوا روشن می شود، در اتاق کناری به پهلو خوابیده ای، و هیچ راهی نیست تا بدانم چه بر ذهن تو می گذرد. از سرنوشت نهایی این متن هم اطلاعی ندارم. هرکاری کنیم، بالاجبار این متن ها، من، تو، داستان هایمان، عشق و علاقه هایمان، همه چیزمان، در انبوهیِ جهان محو می شود. به تو می نویسم، شاید این فاصله و فرض مخاطب، برای تو حداقل، برای یکی، این متن را نگه دارد. هرجایی بگذارم، چند ثانیه بعد که جهان را چک کنی، هزاران روایت در هزار طریق، این روایتِ کوچکِ درد را پوشانده است، مثل خاکی که بر کتاب های یک انبار می نشیند.

سلام من را به مادر برسان، به پدر که مهره های کمرش احتمالن به هم نزدیک شده، و من می ترسم، به مادر که قبل از غروب آب گرم می کند، تا بعدِ نماز چایی بگذارد برای همه، دلم می خواست طور دیگری خداحافظی کنیم، طور دیگری از هم جدا شویم. اما نشد. هر حرفی، هر نگاهی، هر لبخند یا گلایه ای، یک ذره است که بارِ خاکِ رسوب کرده را بیشتر می کند. درِ خانه قفل کردن ندارد، همینطور ببند و برو.


قربانِ تو
اولِ تابستانِ هشتاد و نه


پسنوشتار: تکه شعرِ پایین شروعِ همان شعرِ دوستم است، که قرار بود بعد از شام برایت بخوانم و خوابیدی. گفتم از این شعرها دوست داری، ولی حوصله ندارم تمامش را تایپ کنم، چند خط می نویسم، برو از خودش بگیر. اینها هم شاید کمی نقل باشد، از حافظه:

خالی شده ام
و نمی دانم پوکه ها ی فلزی
پس از جنگ جهانی چکار می کنند
ته سیگارهای خوشبخت
فرصت دارند تا انتها بسوزند
اما قلبم را روزی
مثل تله های انفجاری
در کوچه های همین شهر جا می گذارم...

۱۳۸۹۰۳۳۰

اتاق بسیار تاریک



بارت در کتاب "اتاق روشن" از عکس‌هایی حرف می‌زند که به هیجانش آورده‌اند یا زخمش زده‌اند -که او این خاصیت زخم زننده را پنهان در چیزی می‌داند که پونکتومش می‌خواند- و در روند پدیدارشناسی عکس‌های مهم زندگی‌اش، می‌رسد به عکس باغ زمستانی که کودکی مادرش را در خود دارد -بارت کتاب را یکی دو سالی پس از مرگ مادر نوشت- در کتاب، تصویر تمام عکس‌هایی را که درباره‌شان حرفی می‌زند، یا ذکری می‌رود ازشان، منتشر کرده است، با تاریخ و جزئیات. –مضحک اینکه در چاپ جدیدی از ترجمه‌ی فارسی که من دارم، کیفیت عکس‌ها اینقدر بد و مضحک است که جزئیات مورد اشاره‌ی بارت به هیچ وجه پدیدار نیستند، سگک کفشی، گردنبند طلائی، زخم انگشت، بند کفشی و...-
اما بارت وقتی می‌رسد به عکس "باغ زمستانی" در پرانتز می‌نویسد که من نمی‌توانم این عکس را در اینجا چاپ کنم، چون این عکس در ساحت درک و حس شما عکسی عادی است و هیچ زخمی به شما نمی‌زند، این عکس فقط برای من وجود دارد. بارت عکس را نشانمان نمی‌دهد و مدام از آن حرف می‌زند.
عکس کودکی مادرِ بارت برای تمام خوانندگان گزاره‌ایی ممکن و منتظر است که از پراکندگی گفتارهای بارت شکلی می‌گیرد و لحظه‌ایی دیگر شکلش را از دست می‌دهد. مثل بازیابی چهره‌ایی در خواب.
بارت خود در چند صفحه قبل‌تر، هنگامی که از مرگ مادرش می‌نویسد و خواب دیدنش و عکاسی، می‌نویسد:
" و مواجهه با عکس و خواب دیدن هر دو مشابه هم‌اند، همان تقلای سیزیف هستند: باز به بالا رفتن برای رسیدن به ماهیت، باز پایین آمدن بدون دیدنش و باز از سرگرفتن..."

اتاق روشن I رولان بارت I ترجمه‌ی فرشید آذرنگ I حرفه نویسنده I 1387


۱۳۸۹۰۱۱۶

کلام- شعری از م. فشاهی

کلام

­

سیاه چشمِ من

سینه بر قسمهایت گشوده ام

که کلام نگفته ی آخرینم تو هستی.

اکنون کجاوه ی اول می گذرد

پیام آور زخمهای کهنه

که پیک شرابی می گشایدش

کجاوه ی میلادم

که بوی قصیل خوش دارد.

بازو گشوده ام

که کجاوه ی آخرین رسیده است

نگاه میکنم

و می پذیرم

که ترا بنام شب بو صدا کنم

و خاموش بنشینم.

­

محمدرضا فشاهی

از کتاب "رایا" - 1349

­

­

­

* متنِ کتابی که در درسترس ماست، به نظر اشکالاتی دارد. در کتاب هست "کجاوی میلادم / که بوی قصیل خوش دارد" که نباید درست باشد، ما هم نوشتیم "کجاوه ی میلادم / که بوی خوش قصیل دارد" و ازاین دست در کتاب نه اندک است. گاهی الفی از "را" افتاده یا... بازسپاریِ احتمالیِ کتاب شاید نیاز به تصحیح داشته باشد به قاعده ی قدما. اگر فشاهی و کتاب بر ما خرده نگیرند.

۱۳۸۹۰۱۱۱

اندوهان خانگی (4)



همین چند سطر (14)

-- آه وفور کاجها --

آه وفور کاجها، زمزمه‌ی موجها که می‌شکند،
بازیِ آهسته‌ی نورها، ناقوسِ دوردست،
شفق که در چشم‌های تو می‌افتد، ای عروسک،
صدفِ زمینی، که زمین در آن می‌خواند!
در تو رودها می‌خوانند
و جانِ من در آن همه پا به گریز می‌نهد
به آرزوی تو،
و تو آن را گسیل می‌داری
به هر جا که خواهی.
راهِ مرا با کمانِ امید خود نشانه بگیر،
و من، در هذیان، فوجِ تیرهام را رها خواهم کرد.
همه سو، میانِ مه گون تو را می‌بینم،
و سکوتِ تو ساعاتِ غمزده ی مرا فرو می‌گیرد،
و در تو با بازوانِ سنگی‌ی شفافت
بوسه‌هایم لنگر می‌فکند، آرزوی نمورم آشیان می‌گیرد.
آه صدای رازناکِ تو
که عشق می‌نوازد و تاریک می‌کند
در غروبِ میرنده و طنین انداز!
این چنین به ساعاتِ عمیق دیده‌ام،
روی کشتزارها،
سنبله‌ها دلنگ دلنگ می‌زنند
در دهانِ باد.

سروده‌ی پابلو نرودا ، ترجمه‌ی فرودِ خسروانی
احتمالن خسروانی همان بیژن الهی باشد

۱۳۸۹۰۱۰۸

از سر رفتن (شش)

زق‌زق می‌کند، همان چیزی که مادر انگشت اشاره را ریز قواره می‌کند و می‌گوید زیپ‌زیپ می‌کند. کناره‌های چشم همیشه دردناک‌تر است، وسط پرباد‌تر انگار که درد به شکلی هزلولی اتفاق بیافتد.
بوی علفِ خشکیده و نمِ نشسته روی خاک. راه که می‌روم جای کفش روی خاکِ نرم می‌ماند و در تاریکروشنای صبح‌و سحر، باد از دردِ چشم می‌گذرد. بادی خنک، در روزهای اولِ سال نباید این‌قدر هوا خوب باشد این‌جا.
گاهی که می‌رسم تا بزرگراه -بزرگ‌راهی که شهر را کمر بسته است- روی جاده می‌ایستم که به قواره‌ی یک انسان از زمین بلندتر است، و نگاه می‌کنم به جاده‌ای که در نهایت نرمی می‌خمد و می‌رود در روشنیِ صبح. از دستِ در جیب، از انگشتی که مفصل بزرگش خم و درد، چیزی بالا می‌کشد –چیزی مثل زیپ

۱۳۸۹۰۱۰۷

دفتر نامه‌ها برای آقای مترجم



نامه به -و برای- م. حسینی‌زاد، آقای مترجم 


پاییزِ این شهر برای شما شاید داستانی بشود، برای ما نه زندگی شد نه خیابانی که بشود بدونِ هراسِ درد از آن گذشت. زمستان هم... 
خاکی که از پیاده‌روهای خیابانِ انقلاب گاهی به چشمِ ما فرو می‌رود، خودم دیدم، اغلب از سر‌درِ دانشگاهِ تهران بلند می‌شود، جایی که فضای دل‌بازی‌ست، باد جای بازی دارد و خاک به صورت می‌پاشد... 
رفته بودم آلیس بخرم که خاک ریخت توی تنم، بارِ اول پول نداشتم، حال هم، دماغِ پول گرفتن از عابر بانکِ رنگِ سرب هم. ولی جمله‌ی اول را که خواندم، گفتم به شما، یادم نیست، مثل عبورِ پنهانیِ کارگردانی در یک صحنه‌ از تمام فیلم‌هایش یا همچین چیزی بود... 
برای ریشارد ترک سیگار بی‌معنی بود آقای مترجم، میشا معلوم نیست صدایش از درد بوده یا تایید، همه هم مرگ را ساکت برگزار کردند، با رنگِ ماتِ روزهای ابری، روزهایی که ابر هوا را تاریک می‌کند، خاکستریِ ماتِ ابری. برای ما هم... 
شبی که کتاب تمام شد، وسطِ هال دراز کشیده بودم روی موکت سیاه، خانه ساکت، دم‌دمای سحر و حالا مانده تا روشنای هوا، در اتاقی نزدیک زنی تنها بدون نورِ آباژور قرمز خوابیده بود، در خانه‌ی پرتی در اطراف شهر مادری در انتظار دخترش که برگردد، در هال بوی مردگانِ نزدیکم بود، در زیرزمینی در تهران‌پارس دست‌خطِ مردی که می‌گفت از فرط پیری موهای پشتِ ساقِ پا می‌ریزد و این یعنی دارم مثل کیوان می‌میرم، در موبایلم عکسِ پدربزرگِ روزهای آخر با لباسِ آبیِ بیمارستان و آلزایمر که چیزی –حتی من را- را به یاد نمی‌آورد، در اصفهان زنگِ صدای کسی می‌آمد که داستان می‌خواند از مرد و مردی جوان، در سرم صدایِ زبر و ماتِ مردی پیر که سکونِ میانِ کلامش از درد بود و زندگی و بی ترس مُرد در قلهک... 
در این جهان، در این سال‌ها، در این جایی که منم، همه چیزی شبیهِ دوشبی‌ست که در بیمارستان گذراندم. یکی خواب، یکی دو نفر بیدار، یک نفر ناهشیار، چند تن ناهموار، همه با لباس آبیِ نفتی در انتظار مرگ، یا پرستاری که صبحانه را در روپوشِ سفیدش بیاورد... 

سالِ لعنتی 
خانه‌ی پدری

۱۳۸۹۰۱۰۶

اندوهانِ خانگی (2)



همین چند سطر... (13)

.





سرود باد
مرگ پرنده‌ی باد است
وقتی که در میان قفس
-ناچار-
خاموش می‌نشیند
و گوش می‌دهد
آواز میله‌ها را
.
.
.

شروعِ شعری از ضیا موحد





۱۳۸۹۰۱۰۵

همین چند سطر... (12)




.



کسی با دست ما را نشان می‌دهد
برمی‌گردیم
پشت سرمان خالی‌ست

کیوان قدرخواه




.

۱۳۸۸۱۲۱۸

دفتر نامه‌ها: به....


نامه‌ی کوتاه
صفتِ حرامیان، حرامی بودن است. یکی هم حرامیِ بازآمدن. حرامیِ رفتن اما صفتِ اندوه است.‏‏
"راه می‌رویم، کتابی برای تولدِ دوستی، کاسه‌ی آشی، لیوانی بزرگ چایی یا خودکاری روان و نرم ‏می‌گیریم، می‌رویم پارکِ دانشجو، بامِ تهران، خیابانِ پهلوی به قولِ م. ن، کوچه‌های باغ فردوس، باغ ‏ملیِ هنر، خانه‌ی دوستی در انتهای شهر، کتابفروشی‌های انقلاب، پیش آقا مهدیِ اختران، پیاده‌روی با ‏دوستی قدیمی، گاهی می‌روم با دوستی پیر تا خیابان‌های قدیمِ اطرافِ کاخ مرمر را نشانم بدهد، بازارِ ‏قدیمِ تهران را، خانه‌ایی قدیمی که 53 نفر جلوی آن قرار گذاشته‌اند، تلگراف‌خانه‌ای، باغی، کافه‌‌ی ‏دنجی که حالا شده رستورانی کثیف، هتلی که بار داشته و رستورانی در حیاط که بهار و تابستان‌ها ‏لوبیا و عرق می‌خورده‌اند، گاهی کسی زنگ می‌زند که صدایش 53 نفر اندوه را در خود دارد، دهانش ‏طعم مربای گس دارد، مربایی که دوستی شمالی آورد، هم شیرین است و هم گس، نمی‌شود ‏فهمیدش." ×


افتاده‌ام انگار و به موی مادرم قسم دوست دارم به جایی بخورم، نه همینطور بروم و باز بروم. افتاده‌ام و ‏می‌ترسم گرفتار باشم در آن گردشِ همیشگی بر مدار بی‌تغییر. «ح. م» یک عصر از خواب بلند شد و ‏گفت "چیکار کردیم با زندگی‌مون؟" لرزم گرفته، رهایم نمی‌کند.‏حرفی برای گفتن ندارم.
زندگی صورت‌های متعددی دارد، مثل آدم‌ها. حالا منتظرم در این تماشاخانه‌ی ‏اجباری یا فیلم عوض شود، یا ماسکِ بازیگر‌ها. ‏

‏×- از دفتر نامه‌ها، نامه‌ایی بلند برای پدربزرگ

۱۳۸۸۱۱۲۴

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ای به ...

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ای به ...



در دوری و بی‌خبری، هیچ چیز نیست، حتی حوصله‌ی کلمات...


نه همیشه، فقط گاهی مسواک نمی‌زنم، خودآزاری شاید، و صبح دهان چیزِ وحشتناکی می‌شود، سفیدیِ پشتِ برگ‌های چنار را دیده‌ای؟ چند شب است مسواک نمی‌زنم، تا بیدارم کُندُر –گسِ کُندُر، افیون دارد- در دهان می‌گردانم، تا فَکم خسته شود، نلرزد...


چند روزیست کتاب نمی‌توانم که بخوانم. آن روزها کتاب بوی خوبی داشت، کتابی قدیمی در خانه‌ای قدیمی، با بوی قدیمی‌ِ سیگار یا پیپ. روزهای بعد از پادگان، مثلِ بطریِ مشروب در کشوری ممنوع که زیرِ لباس پنهان باید کرد، کتاب زیرِ پوستم می‌رفت، و راه می‌رفتم. اما حالا به کمی وِرد نیاز دارم، به کُندُری که بشود در دهان گرداند...


گاهی هم هوس می‌کنم، فقط گاهی، که بروم آخرین ایستگاهِ. قطارِ مترو که می‌آید، هنوز نگاه می‌کنم میرداماد است یا قلهک. یک‌بار هم از بی‌حوصلگی -که کُندُری در دهان می‌گرداند- سوار شدم، ایستگاه را تمیز کرده‌اند، بوی خاک نمی‌دهد، بوی ایستگاهِ آخر بودن را. کارگرها، صدای متّه‌ها، آسفالت‌های تکه‌تکه و راهی که از کنارِ درختان و رودخانه می‌گذرد، کمی پیرتر، هنوز هستند. با آخرین قطارِ شب برگشتم، ساکت، سنگین، سرگردان...


چند روزست می‌خواهم شعری بنویسم، چیزی که اندوهِ قطارِ نیمه‌شبِ خلوت را داشته باشد. ایستگاه‌های خالی، مردِ پیری که چرت می‌زند روی صندلی و گونیِ کوچکی در دستش، دستش پیر و چروکیده، پوستش نازک. می‌خواهم یک چیزِ دیگر هم در این شعر باشد، لذتِ خوابیدن در قطارِ نیمه‌شب، بیدار شدن در آخرین ایستگاه، سرد، با کُندُری که در دهانت خشکیده...


در دوریِ اینجا، دور از هوای بارانی، خبری نیست، بی‌حوصلگی‌ست، حتی صدای کلاغ‌های پیرِ پارکِ قیطریه هم در نمی‌آید، اما، بی‌خبر رفتی، بی‌خبر برگرد...



اواخرِ بهمنِ سالِ کودتا

خانه‌ی پدری




پ.ن:


(متنی، حیران در جنوب)


دلم گرفته که این برگ‌ها را که می‌خواند/ دودکشِ قلعه‌ایی/ که پدربزرگ در آن زندانی بود/ دالانِ کلاغ‌ها شده/ این درختان/ این همه بهار/ و این‌قدر برگ... // -پدربزرگ با عصای چوبی‌اش/ تکیه بدهد به بعد‌ از ظهرِ خانه‌مان/ در هوا ابر/ پرده‌ها در زردی‌ و/ در هوا ابر...-

۱۳۸۸۱۱۲۲

همین چند سطر (11)

.

.

.

نخل‌ها به بادی که از دریا

تنم به بویی از تو

و مادرم به بوی نان مایل است

چگونه می‌شود از این کلمات

سایه‌های شان را گرفت؟

.

.

.

جایی از شعری، مالِ علی روحانی

همین چند سطر (10)

.

.

.

تو به رقص بادبادک می‌خندی
من به خنده‌های تو
می‌بينی
هميشه شادیِ ما به نخی بند است

.

.

.

جایی از شعری مالِ رضا جمالی‌حاجیانی

همین چند سطر (9)

.

.

.

می‌بینی آفتاب
نیمی از استخوانِ تو را لمس می‌کند
یک روز بازِ شانه‌های تو بودم
حالا تو بالِ ناتوانیِ من باش

.

.

.

جایی از شعری، مالِ محمد بیابانی

همبن چند سطر (8)

.

.

.

نَفَسَم را تو می‌گیری به دوش

ردم کن از این گردنه‌ها

که خارها

که پیچ‌های نفس‌گیر

شماره‌های ناشناس

جهان را نا امن کرده‌اند...

.

.

.

جایی از شعری، مالِ نرگسِ خسروی

همین چند سطر (7)

جوانمردا!

این شعرها را چون آینه دان‌!

آخر، دانی که آینه را

صورتی نیست، در خود.

اما هرکه نگه کند،

صورتِ خود تواند دیدن

همچنین می‌دان که شعر را،

در خود،

هیچ معنایی نیست !

اما هر کسی، از او،

آن تواند دیدن که نقدِ روزگار و کمالِ کارِ اوست

و اگر گویی

"شعر را معنی آن است که قائلش خواست

و دیگران معنیِ دیگر وضع می‌کنند از خود"

این همچنان است که کسی گوید‌:

"صورتِ آینه،

صورتِ روی صیقلی‌یی است که اول آن صورت نموده‌"

و این معنی را تحقیق و غموضی هست

که اگر در شرح آن آویزم‌

از مقصودم بازمانم

عین‌القضاتِ همدانی

۱۳۸۸۱۱۲۱

همین چند سطر (6)

.

.

.

آنها تخمهایشان را همه جا ریخته اند
لای رختخوابها
لباسها
رویاها
و در انتهای راهرو تمیز و درخشان آینده
یک سوسک براق راه می رود

پایانِ شعری مالِ حسین مزاجی

همین چند سطر (5)

وقتی به مرگ فکر می‌کنم ...

وقتی به مرگ فکر می‌کنم

می‌دانم

باید به زندگی فکر کرد

وقتی به زندگی فکر می‌کنم

می‌دانم

چیز دیگری نیست

باید به تو فکر کنم

وقتی به تو فکر می‌کنم

نمی‌دانم

چه کنم

شعری مالِ شهاب مقربین

همین چند سطر (4)

.

.

.

از دهانش انجیل

از لب‌ها عهدی عتیق‌تر

و از بارانی که می‌بارید

عقیقِ مدام

چه دینی داشتم

چه خانقاهی

.

.

.

جایی از شعری، مالِ شیما لرستانی

همین چند سطر (3)

.



اگر می آمدم همه چیز تمام می شد
چون هم اکنون که هستم و همه چیز تمام شده است
در هر حال چیزی نخواهد ماند

و در این گوشهء تاریکی
نه می آیم و نه باز می گردم
و این شعر
در گنگی ِ نگاه تو
خواهد نگریست

.

.

.

شروعِ شعری مالِ حسین رسائل