هایکِ ارمنی، هایکِ شگفت انگیز، ریشوی دوست داشتنی، تا یک شب ما را خنداند. آروغ می زد و از موسیو گفتنش ما ریسه می رفتیم. تعمیرکار بود، دکور تئاتر ردیف می کرد برای ارمنی های تئاتری، عرق می گرفت و مثل سگ می خورد، مسافرکش بود، سردخانه کار کرده بود چند سال، کتاب می خواند و ...
هایکِ ریشو، با شکم گنده ی عرق خوری، با بوی عرقی که از بیست متری می آمد، گوشه ی پارک ناپیدا شد، ما ماندیم و میز شطرنج و ساعت دیروقت...
با اصفهان و هایک، باز هم یکدفعه چشمم درد می گیرد... یک سطر نوشتن و نگاه به مونیتور، زجر دارد... لعنت به این قرص ها...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر