از سر رفتن (سه)
جهت ها را گم کرده بودم در رخت خواب، در تهران، پوست آنچنان که پوست پرتقال ها در آفتاب خشک می شوند، دور افتاده بود از بدنم، ماسیده...
صدای شجریان از بادِ عصر جمعه می آمد و سعدی می خواند، لا به لای بادی که میانِ ساختمان های بلندِ این حوالی می پیچد از سمتی که گم کرده بودم...
به پهلوی دیگرم خوابیدم، شاید بعد از ظهر تمام شود، چندباری موبایل از جایی توی اتاق صدا داد و تمام شد...
بادی که صدای شجریان را می آورد، لباس های خیس را روی بند رختها تکان می داد، پیراهن ها، شلوار، مانتوی سیاهِ رنگ افتاده، زیر پیراهن خشک و یک عالمه لباس زیرِ لک افتاده در عصر جمعه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر