چرا زایش و زاد و ولد غایتِ عشق است؟ زیرا زایش نزدیکترین چیز به جاودانگی و بیمرگی است که موجودی فانی میتواند صورت دهد. عشق در واقع عشق به جاودانگیست... آدمیان فانی با تولید مثل و زاییدن به جاودانگی دست مییابندسمپوزیوم / افلاطون / ترجمهی کاظم فیروزمندنگاه به: قصیده آنچه باد گفت / رافائل آلبرتی / ترجمهی محمود نیکبختامیدوارم در این سطور که خواهید خواند، بتوانم که بگویم شعر آلبرتی (قصیده آنچه باد گفت) در نگاهم چه شعریست:1از عنوان شعر برمیآید که متنِ شعر قصیدهایست، توضیح و تفسیرِ آنچه باد گفته است و اشاره به زمانی در گذشته دارد. بندِ نخستینِ، نمیگوید ابدیت چیست، فقط یک امکان یا آرزوست که برخلاف مفهومِ ابدیت نزدِ زبان، شعر برای ابدیت امکانِ رودخانهای را تصویر میکند که ویژگیش گذرا بودن است، اسبی گمشده و کوکوی گمشدهای. گویندهی بندِ اول باید صدای شعر، یا شاعر باشد. این دقیقه در بندِ پایانی به انجام میرسد.در بندِ دوم نیز بادِ رونده، برای مردی تنها و دور از یاران، مبین چیزهاییست که تا به حال به آن آگاه نبوده است، مهم این است که این "چیز"ها، به وجود نمیآیند، بلکه وجود دارند و فقط بادِ رونده چشم و گوش مرد را به آنها باز میکند. و از طرفی، "چیز"ها در تنهایی و دوری، از دنیای سیاهِ عدم به روشنا میآیند. گویندهی بندِ دوم نیز همانند بند نخستین صدای شعر، یا مرجعی نظیر شاعر است.شعر در بند سوم گویندهای اول شخص پیدا میکند، یا به عبارتی مرکزِ اشاریِ شعر به من گذر میکند. گوینده امروز یارانش را ترک گفته و تنها، در تنگه که گذرِ باد است، به دیدنِ رودی نشسته که گذراست و امکانی برای ابدیت، کوکوی فاختهی گمشدهای را میبیند و اسبی تنها. در بندِ بعدی در مییابیم که باد، زمزمهای در گوش او خوانده که اینها را میبیند.بندِ نهایی، موقعیتِ شروعِ شعر و بندهای دیگر را معین میکند. در نشستن، باد مثل کسی که در گذر است، بندِ نخستین را در گوش شاعر زمزمه کرده است. و به او نشان میدهد که ابدیت چه چیزهای دیگری نیز میتواند باشد.یعنی:این شعر حاصل آگاهیِ شاعر به آن چیزیست که باد به او آموخته و زیباییش برای من اجرای آلبرتیست که خواننده را نیز در همان موقعیتِ انسانِ تنها قرار میدهد. در شروع شعر ما چیزی از موقعیتِ گفته شده نمیدانیم و در بندِ دوم با مردی که گوینده نیست و تنها روبرو میشویم و در بندِ سوم "منِ" شعر را در مییابیم. حرکتِ زمانی در شعر بر عکس است.2تاکیدِ شاعر بر مفاهیم و ابژههاییست که اغلب دارای ویژگیهایی نزدیکاند، و در ارتباط با ابدیت: گذرا بودنِ باد هچون کسی که در گذر است، رودخانه که در گذر است، اسبِ تنها و فراموش شده، مردِ تنها و کوکوی گمشده. تاریخِ سرایش شعر را نمیدانم، موقعیت جهانی که آلبرتی در آن زیست و نسبتِ شاعر با فرهنگِ مادریش را هم؛ از او جز همین چهار شعر در دفترِ یازدهم جنگ اصفهان، به ترجمهی محمود نیکبخت –که خداش عمر طولانی دهاد- چیزی نخواندهام، اما به اعتبارِ این چهار شعر، آلبرتی را در ترسیمِ جهانبینی و نگاهِ خاصِ خود، شاعری توانا و آشنا به ساختار میبینم. چرا که:برای "ابدیت" در دهخدا آمده: ابديت.[اَ بَ دى ىَ] (ع مص جعلى، اِمص) جاودانى. پايندگى. لايزالى. ديرندگى. بىكرانگى در زمان و گمان میکنم در اغلب فرهنگهای لغت نیز چنین باشد. ما ابدیت را با جاودانی و بیکرانگی در زمان، با پایندگی و لایزال بودن میشناسیم و این تعاریف، از الزامات ابدیت است، یعنی ابدیت بدونِ اینها معنا ندارد، ولی شاعر در شعر، با ایجاد تنش در توصیف و تبیین، دست به ایجاد و خلقِ مفهومِ جدیدی از ابدیت میزند که میتواند همچون باد و رودخانه در گذر باشد. از طرفی آلبرتی شاعرِ جهانِ مدرن است، جهانی که در آن دیگر هیچ چیزی سخت و استوار نیست و مناسبات و مفاهیم سرشتی دیگرگونه دارند. دیر نیست که به یاد بیاوریم با تفسیر و نگاهِ هگل و بعدتر لوکاچ به حماسه و رمان، درمییابیم که در جهان نو، از آنجا که زمانِ خطی، زمانِ گذرا به ذاتِ جهان و زندگی رسوخ کرده است، دیگر حماسه نامحتمل مینماید و رمان زاییدهی این زمانیست که نه اسطورهایست و نه ابدی. "جستجوی تباه ارزشهای متعالی" و "مرگ جاودانگی" برای توضیحِ جهانِ مدرن، برای تبیین چگونگی و چیستیِ شعرها و آثار هنریِ مدرن، مثلِ "پایندگی" در برابر "ابدیت"، الزامی به نظر میرسند.3این تکه از مقالهی "متافیزیک تراژدی"، کارِ جورج لوکاچ به سال 1910، سالهای جوانی، شاید به ربطِ حرفهای پیشین به شعر، کمکی برساند.زندگی آشوب نور و ظلمت است: هیچ چیز در زندگی تحقق کامل پیدا نمیکند، هیچ چیز هم کامل به پایان نمیرسد؛ صداهای نو و گیجکننده همیشه با همسرایی صداهایی که قبلا شنیده شدهاند درمیآمیزند. همه چیز در سیلان است، هر چیزی با چیزی دیگر مخلوط میشود، و این مخلوط مهارناپذیر و ناخالص است؛ هر چیزی نابود میشود، هر چیزی خُرد میشود، هیچ چیز هیچ وقت در زندگی واقعی کامل نمیشود. زیستن یعنی زیستن چیزی تا به آخر، ولی زندگی یعنی این که هیچ چیز هیچگاه تمام و کمال تا به آخر زیسته نمیشود. زندگی غیرواقعیترین ونازیستنیترین چیز در میان چیزهایی است که میتوان تصور کرد؛ فقط به شکل سلبی میتوان آن را توصیف کرد– میتوان گفت کههمواره چیزی اتفاق میافتد تا سیلان را متلاطم و قطع کند. شلینگ گفته است: «به این علت میگوییم چیزی "میپاید" که هستیِ آن با طبیعتِ آن سازگاری ندارد.»4به نظر میرسد شعر حکایت مردیست نشسته در تنگهی کوهی که باد در گوشش چیزی میگوید و چشمش را به جهانی میگشاید. اگر جملهی قبل را قبول کنیم، درک و توضیحِ شعر –آنچه در بالا آمد- تناقضی در خود ندارد.اما شعر برای من مرتبهی دیگری هم دارد: - شعر در منطقِ جهانِ درونیش، تناقضِ "گذرا بودن" در عین "جاودانگی" را میپذیرد و نشان میدهد که چطور شاید دیگر "ابدیت" فقط جاودانگی نباشد. به عبارتی، با دست گذاشتن روی شکافی، جهانِ جدیدش را معنا دار، یا منطقِ جدیدش را عرضه میکند؛ آن هم مردِ تنهایی که برای او جاودانگی معنایی جدید دارد. مرتبهی بعدیِ شعر برای من این است، که شعر، در روایتِ خود نیز این شکاف و این تناقض را میپذیرد و این درز را در جهانِ متن به جا میگذارد.دلیلِ من برای این حرف سه چیز است: یکی اینکه که بندِ نخست، نخستین ورود خواننده به جهانِ درونیِ اثر با قیدِ "امکان و حسرت" بسطِ گفتمانی مییابد و ادامه پیدا میکند. دوم اینکه در بندِ دوم چیزی از جهانِ تازه گشوده شده بر مرد هویدا نمیشود. و سوم اینکه در بند نهایی، خبرِ تناقضِ درونیِ ابدیت را، بادی میآورد که خود "هچون کسی که در گذر است" به نزدِ راوی آمده؛ و این یعنی: مرجعِ خبر یا نقطهی روشنیِ راوی نیز خود محکم و استوار نیست، و تناقض نه تنها به جان که به صورتِ شعر نیز راه یافته.5جستجوی تباه ارزشهای متعالی، عنوان سه متنِ مجزا ولی همگراست از آقای شهرام پرستش -حرفهاش همچون کسی که در گذر است، اگر به ما نمی رسید، شاید این متن نمی بود- که در کلک، شماره 24 و 25 و 26 منتشر شدهاند. این مقالهها بررسیِ ساختاریی سه منظومهی افسانه، خانهی سریویلی و مانلی از نیماست، که سعی دارد ساختار اثر را با توسل به سه عنصر خدا ، انسان و جهان ترسیم کند در نگاهی متاثر از لوسین گلدمن. در این سه متن، بهتر و دقیق از این چیزی که سعیِ من بود اینجا، نسبتِ شعرِ نیما با جهانِ جدید نمایانده شده، جهانی که در آن جستجوی انسان به دنبال ارزشهای راستین به نیستی و یاس، یا تباهی میانجامد. به تلخی.ـــــــــــقصیده آنچه باد گفتابدیت به خوبی میتوانستفقط رودخانهای باشد،اسب از یاد رفتهای باشدو کوکویفاختهی گمشدهایبرای مردی که یارانش را ترک میگویدباد میآید ،چیزهای دیگری میگویدش ،گوشها و چشمهایش رابه چیزهای دیگر میگشاید .امروز یارانم را ترک گفتم ،و تنها، در این تنگه ،دیدن رود را آغاز کردمو اسبی را دیدم تنهاو به تنهاییگوش به کوکویفاختهی گمشدهای دادم .و آنگاه بادهمچون کسی که در گذر استبه نزدم آمد و گفت :ابدیت به خوبی میتوانستفقط رودخانهای باشد ،اسبِ ازیادرفتهای باشدو کوکویفاختهی گمشدهای .رافائل آلبرتی / گرداندهی محمود نیکبخت / جنگ اصفهان / کتاب یازدهم / تابستان 1360 / ورق 81-82...موخره:من به باستانشناسان اعتقادی ندارموقتی یکی از ایشان، در چند هزار سال دیگربر ساحلی که نشانی از انسان نداردمیان ویرانههایی که روزگاری مایهی سرافرازی بوده استاستخوان خشکی مییابَد که از کالبد من است،چگونه خواهد دانست که این استخواندر شرارههای قرن بیستم سوخته است؟آی تسینگ / ترجمهی پرویز ناتل خانلری/ کتاب مقدمهای بر شعر فارسی در سده بیستم میلادی/ کامیار عابدی/ مرکز پژوهش زبانهای دنیا/ اوساکا، ژاپن/ 2011فروردین 1390
۱۳۹۰۰۲۱۱
نگاهی به شعر رافائل آلبرتی
۱۳۹۰۰۱۲۱
بر لب بحر فنا / از مکتوبات معلق / متعلق شادی
۱۳۹۰۰۱۰۳
نفر / از نامه برای خ. دوستار
نفر
/ از نامهها / برای خدا
1
نخلِ بلندِ حاشیهی نخلستان، که از حیاط هم پیدا بود، که سایهاش در شب مهتابی میافتاد روی حیاط، که میم شرط میبست بچه که بود بر بلندیش، آن که این سالها تحمل بار کرد و مدام از آدمیان دور شد و بالاتر رفت، عاقبت از اندوه و ملال، نه از صاعقه یا خشکی، فقط از اندوهانِ تنهایی در آن اوج، سر فرو گذاشت. به قول رضا در ما نخلستانی سرش را زمین گذاشته است.
2
هنوز هم بر برفهای قله یک چراغ روشن است؟
3
حرفِ بیمعنی گردن آدم را پهن میکند، پشت گردنِ آدم را. سکوت هم تنهایی را.
۱۳۸۹۱۲۱۶
متن اعلان فروش اجناس میرزا ابراهیمخان صحافباشی
«اعلان یا علی مدد»
با کمال تاسف ترک دیار و برادران دیار را نموده میخواهم بشهر بروم از یمن و اقبال بیزوال همشهریها ناچار بفروش کارخانهٔ ورشوکاری و اساس تماشاخانه و متعلقات آنها شدم. لذا هر گاه دومی پیدا شود و این کارخانه را دایر بدارد امید است بذریرا که در این سه سال فشاندهام حاصلش ویرا نصیب شود و مردم هم کمکم ملتفت شوند.
والا قطعه قطعه نموده بفروش میرساند که عبارت است از یک ماشین بخار و دو دستگاه دینامو که یکی برای چراغ و دیگری برای آبکاری است و یک دستگاه چراغ آینه کردن فلزات و یک دستگاه برای دیدن استخوان بدن و بادبیزنهای الکتریکی بزرگ و یکدستگاه ماشین سینهموتوگراف و پردههای متعدد آن و یک ماشین اسم چاپکنی و ایضاً ماشین تماشائی دیگر و سایر آلات ادوات آهنگری و متعلقات بسیار از قبیل دواجات و چراغها و صندلیها و پردهها و نیمکتها و غیره و غیره حتی قپانها و ترازوها بوزن ایرانی و حوضهای مملو از آب نقره و نیکل و مس و برنج و صفحههای آنها چون اساس کارخانه بسیار است باید دید و شناخت آنوقت قیمت نمود. هرگاه شناسائی و علم این کارخانه را مشتری نداشته باشد بقیمت آهن و چدن و لجن محسوب خواهد نموده علیای حال برای معاینه مشتریها و تماشاچیها از غره رمضان الی سلخ بجز شبهای عزیز هرشب از دوساعتی تا چهارساعتی کارخانه و تماشای آن موجود است و هرگاه مشتری در عرض این یکماه پیدا نشود روز جمعه یازدهم شوال بعد از ظهر کلهم اجمعین حراج خواهد شد. یعنی دسته کلید این چهار دکان و آنچه در جوف آن است از هر حیث بچوب سوم تسلیم میشود و این معامله اقبالیاست که خریدار ضرر نمیکند زیراکه صاحبش یتیم و مستغنی است و بامید زود بمقصود رسیدن مجبور است بقیه عمر را.......... در راست گوئی مودبانه و شریعت مقدسه بسر برد شاید موثر افتاده ظالمی سبب توفیق شده از خجلت در وقت مردن نجاتم دهد که سبکبار از دنیا رفته باشم.
(صحافباشی)
در مطبعهشرقی طهران بطبع رسید
- این اعلان را اولین بار در "تاریخ سینمای ایران" مسعود مهرابی، چاپ هفتم، زمستان 71 دیدم و تصویرِ حاضر از همین کتاب است. در رسمالخط به صحافباشی وفا کردهام، اما جملهی آخر را دقیق نفهمیدم. ورشوکاری را هم نشنیده بودم که در دهخدا دیدم نوشته « ورشو.[وَ شَ / شُ] (اِ) فلزى سفيد به رنگ سيم. فلز مركبى را گويند نقرهمانند كه در شهر ورشو از آن ظروف و اوانى ميسازند. (ناظم الاطباء)»
از میراز ابراهیمخان صحافباشی دو عکس دیدهام، یکی با ریشِ تراشیده و سبیلی زیبا در سانفرانسیسکو، و یکی با عمامه و تعلیمی که در مکتبخانه به تعلیم عدهای کودک نشسته و روزهای مشروطه است. صحافباشی در دارالفنون درس خوانده، انگلیسی یاد داشته و انگار جزو فراموشخانهی ناظم الاسلام کرمانی بوده –به رسم آنان و به عزای وطن، تا روزِ آزادی و آبادی، لباس سیاه میپوشیده- و مخارج پنهان شدن سید جمالالدین اسدآبادی را نیز در روزهای اختفا متقبل شده. از حدود حدود 1296 ه ش / 1879 م رو به مسافرت و تجارت میآورد و نخستین ایرانیست که حدود سال 1897 میلادی در لندن از دستگاه سینماتوگراف گزارشی ثبت میکند، و این یکی دو سالی قبل از خریدن دوربین است به علاقهی قبلهی عالم و تبحر میرزا ابراهیمخان عکاسباشی. صحافباشی اول کسی بود که چیزی شبیه سالن سینما دایر کرده –در خیابان چراغ گاز- و فیلمهای وارده از اودسا و رستو را نمایش میدهد. گزارش فرخ غفاری و آقای جمالزاده از این تماشاخانه موجود است. اما به دلیل ساخت حمام بدون خزانه برای نامسلمانان و ورشکستگی، کارخانه ورشوکاری و سینما را به فروش میگذارد و به ناچار و زورِ قبلهی عالم ترک دیار و یاران دیار میکند، همراهِ زن و سه فرزندش به اصفهان و جندق و بیابانک و کربلا و هندوستان آواره میشود.
برای دانلود تصویرِ اعلان روی این لینک کلیک کنید
۱۳۸۹۱۱۲۳
پل سنلوئیسری
«پل سنلوئیسری» (The Bridge Of San Luis Rey) داستان بلندیست، حاصل زندگیی تورنتون وایلدر (1897-1975) داستاننویس آمریکایی که در چین جوانی را گذراند و اولین داستانش کابالا (1925) نام داشت. «پل سنلوئیسری» را سال 1927 نوشت که از طرف منتقدان نشریهی نیویورک تایمز به عنوان یکی از صد داستان مهم قرن شناخته آمد.
ترجمهی فارسی را خانم عزیزه عضدی (1319- ) به دست دادهاند، نفسش برقرار. ترجمه اما توضیح و دیباچه ندارد، جز همین مختصری که بالا میبینید و هیچ نیست، جز اسم داستان اول که علائق وایلدر را میرساند. پیش از این گزارش/ترجمهی فصلی از آمریکای کافکا را دیده بودم از خانم عضدی و همکاری با ب.الهی در گرداندن میشو و پروست. در مقدمهی «آمریکا»ی کافکا، لابد الاهی، نوشته که از خانم عضدی جز این برگردان از آلمانیِ کافکا، دو ترجمه از تورنتون وایلدر و گرترود استاین به فارسی در دست است، و یکی دیگر از آلمانی به انگلیسی: کار ارنستو گراسی، متفکر ایتالیاییالاصل آلمانی زبان، زیر چاپ در آمریکا؛ و آخری، از فارسی به انگلیسی: گزینهی یک متن صوفیانهی قرن هفت، که برای چاپ در انگلیس آماده میشود. جز این هیچ!
ترجمه از حیث لغت و عبارات، کارِ روانیست و روایی. در پارههایی که از متن در زیر میبینید این مهم مشهود است. و داستان به نظرم یکی از بهترین داستانهایی که این چند وقت خواندهام. پلی مانده از عهد عتیق که ایکاها آن را از بیدِ سبدی بافته بودند، میپکد و پنج نفر را چون پنج مورچه به مرگ میبرد. کشیشی راستکیش در لحظه شاهد است. بدنِ داستان، بیشتر شرح حال آن پنج نفر است که کشیش جمع آورده و عاقبت به اتهام الحاد میان شهر به آتش میافتد.
اهمیت چند پارهی پایین روانیی ترجمه است و زبانی که معادل برداشته، هرچند کوتاه و نامحسوس.
...
«شاید از هوای تمیزی بود که از برفهای پیشِرو میآمد؛ شاید از خاطرهی شعری بود که یک لحظه او را وادار کرد تا چشمهایش را بیفکند به تپهها. در هر حال خاطرش آسوده بود. آنوقت چشمش افتاد به پل، و در آن لحظه صدایی مثل تُرنگیدن زه فضا را پر کرد، انگار سیم یک ساز موسیقی در اتاقی متروک پاره شده باشد، و دید که پل دو نیمه شد و پنج مورچه را که دست و پا میزدند انداخت توی درهی زیرش» ص 12
«(این کتاب) یک به یک به قربانیان آن حادثه میپردازد، هزاران نکته و حکایت و گواهی را فهرست میکند و هربار با ترجیعی موقرانه شرح میدهد که چرا خداوند آن شخص و آن روز را برای نشان دادن حکمت بالغهی خود انتخاب کرده بود. برغم آنهمه پشتکار برادر جونیپر هیچوقت از مهمترین عشقِ زندگیِ دُنیا ماریا خبر نشد، یا از آنِ عمو پیو؛ یا حتی از آنِ استبان هم. و من که مدعی هستم بسی بیشتر میدانم، آیا ممکن نیست که من هم فنر اصلی داخل فنر را ندیده باشم؟
بعضیها میگویند که ما هیچوقت نخواهیم دانست، و برای خدایان ما مثل مگسهایی هستیم که پسربچهها روزهای تابستان میکشند، و بعضیها، برعکس میگویند که حتی گنجشکها هم یک دانه پر از دست نمیدهند که انگشت خدا آنرا حذف نکرده باشد.» ص15
«دانستن این که عشق او هیچوقت متقابل نخواهد بود همان اثری را روی افکارش داشت که جزر و مدّ روی تخته سنگ دارد. اول اعتقادات مذهبیاش از بین رفت، چون آنچه میتوانست از خدا یا از ابدیت بخواهد هدیهی جایی بود که در آنجا دخترها مادرهایشان را دوست میدارند؛ بقیهی اوصاف بهشت یک پول سیاه هم نمیارزید» ص24
«دُنیا ماریا تلاش زیادی کرد که مغزش را روی آنچه داشتند به او میگفتند مستقر کند. دو دفعه عقب کشید و نخواست معنی آنرا بفهمد، اما بالاخره (مثل سرلشگری که زیر باران و وسط شب هنگهای پراکندهی لشکرش را جمع میکند) حافظه و توجه و چند قوهی دیگر را جمعآوری کرد، و با حالت دردناک دستش را به پیشانیش فشار داد و یک کاسه برف خواست. وقتی که برایش آوردند مدتی طولانی و خوابالو آنرا مشتمشت به شقیقه و گونههایش فشار داد؛ سپس بلند شد و مدتی طولانی ایستاد و به تختخواب تکیه داد و به کفشهایش نگاه کرد. دست آخر با حالت تصمیم سرش را بلند کرد؛ ردایش را که به پوست مزین بود و یک روی پوشِ توری خواست. آنها را پوشید و تلوتلوخوران رفت به قشنگترین اتاق پذیراییاش که در آنجا هنرپیشه به انتظار او ایستاده بود.» ص35
تورنتون وایلدر | پل سنلوئیسری | ترجمهی عزیزه عضدی | تهران | کتاب ایران | 1379
۱۳۸۹۱۱۱۴
دیدارشناسیِ سکوت - 1
۱۳۸۹۱۱۱۲
خانلری و نیما / پینوشت از ابراهیم گلستان
۱۳۸۹۱۱۰۹
صدای چکه در اتاقی که نیستم/ از یادداشتهای پراکنده برای مهرا
۱۳۸۹۱۰۲۲
از یادداشتهای کاغذی / کاغذی در خانهی آرزو-میم
۱۳۸۹۰۷۲۸
از کتاب نامههای تبریز
- "نامههای تبریز (از ثقهالاسلام به مستشار الدوله در روزگار مشروطیت)" صد و بیست و هشت نامه، اغلب به تاریخ مشخص است و همه در حرف و حوالیِ مشروطه و قانون. نامهها را ایرج افشار پیاده کرده و بعضِ نامهها، تلگرافی به رمز است، انتهای کتاب هم جدول کشف رمز را آوردهاند. کتاب دو بهرهی همزمان دارد، یکی همین که میبینید، نامههایی که ذرهای در آن خیالِ انتشار نیست، مخاطب و خطاب همه مستشارالدوله است، و تمام. خصوصیست به تمام معنا، که یک آدمِ درگیر در آن روزها حرف زده و روایتِ احوالِ تبریز را آورده. مستشارالدوله از دوازده وکیلِ آذربایجان در دورهی اول و دوم مجلس بود و از زعمای مشروطیت، ثقهالاسلام از علمای تبریز و رئیس شیخیهی این بلاد، عاقبت هم به عاشورای 1330 قمری به دست قشون روسیهی تزاری به دار آویخته شد، از شهر نرفت و ماند تا صلحی بلکه شود، که به دار آویخته شد. حرفها اگر به جای باریک و روسیه و اعاظم مملکتی میرسید، رمز به کار میگرفته ثقهالاسلام، میرزا اسماعیل نرود، یعنی آقایان حجج اسلام طهران مخالفت مشروطه را دارند. حالا یکی از دفترهای رمزنگاری مفقود است و دوتا معلوم. یک سومِ کلمات بیمعنیست برای ما. شاید روزی کسی بتواند رمزگشایی کند یا برود سراغشان و احوال مشروطه را از روی رمزها بخواند، از جایی که دو عالم مشروطه توافق میکنند به آقایانِ حجج اسلام طهران بگویند میرزا اسماعیل و نرفتن همان مخالفت با مشروطه باشد.
- از سال 24 که اولینِ نامههاست، اوایل کار است و آخرهای کار که میرسد همه چیز به هم پیچیده، مجلس به توپ بسته و خیالِ قانون و مشروطه بر آب. دو نامه دارد آخر عمر این ثقه الاسلام، یکی در سفارش به مستشارالدوله که یکی دو نفر در لوزان و مشغول درس هستند، به سایهی بورس و اینها بیاورید، ولی به واقع آخرین نامهای که نوشته در عمر و از مشروطه و احوالِ مملکت حرف شده همین است که میخوانید و مستتر همان احوال مشروطه است. تاریخ نامه 30 جمادی الثانیِ سال 1329 هجری قمری است، و ثقه اسلام در عاشورای سالِ بعد در تبریز به دار شد.
۱۳۸۹۰۷۲۰
آرامش دوستدار - تکهای از "درخششهای تیره"
- آرامشِ دوستدار به قولِ داریوش آشوری از سرشناسانِ فلسفه در میانِ ما ایرانیان است که نزدیکِ دو سه دهه فعالیت مستمرش در بازنماییی مسائلِ اینجایی، خواندن و اعتنای به او را گریزناپذیر ساخته است. اواخر دههی شصت، سلسله مقالاتی را در نشریهی الفبای غلامحسین ساعدی تحت عنوانِ "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" منتشر کرده، که حالا با تفصیلاتی یک کتاب است، هر چند در ایران نایاب. "درخششهای تیره" –که متنِ زیر بریدهای از این کتاب است- این نسخه که من دیدم، چاپِ دوم است که ویراسته و افزوده شده دارد نسبت به چاپِ اول. دوستدار در این کتاب، که تکهی مشهوری از "روشنگری چیست" کانت را بر پیشانی دارد، از ناصرخسرو تا جلال آل احمد را وامیرسد و تفکرِ باطنی را در فرهنگ ایرانی جستجو میکند تا بازنماید که ساز و کارِ پنهان و درونیِ فرهنگِ ایرانی چیست که هر درخششی در فرهنگ و اندیشهی آن به زعمِ فیلسوفِ ما تیره است و ناتمام.
- من اینجا، به نیتی که از قبل توضیح دادم، از این کتاب، تکهای را آوردم، به دو دلیل. یکی اینکه دقتِ نظر و بیرحمیِ دوستدار را مظنهی بازار داده باشم، دوم و مهمتر اینکه این شکلِ استدلال را دوستدار شگرد دارد و تحلیلش در واساختنِ شیوهی تفکرِ خیام، میتواند نمونه گرفته شود از شکلِ کارش در کتاب.
- کتابهای دوستدار و خودش در ایران اجازه ندارند، خودش اوائل دهه شصت از دانشگاه بیرون رانده شد، که رفت؛ و کتابهایش مجوزِ نشر ندارند در مملکت خودش و پاریس و کلن چاپ میشوند. "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" افست شد سالها پیش ولی "درخششهای تیره" را من ندیدم. یک نسخه از کتاب به همتِ استادی، در کتابخانهی رسمیِ یک دانشگاه موجود است، که دست به دست میشود. مشخصات این نسخه را در انتهای نقلِ متن آوردهام.
- و یک نکته که نثرِ دوستدار گاهی به شکلِ بدی مغلق است، ثقیل مینماید، سنگین فهم میشود -طرفه اینکه نیکفر در نقدِ دوستدار، خودش هم جاهایی ثقل و غرابتِ نحو دارد- و من، در این تکه که آوردهام، بدونِ اجازهی نویسنده، در متن به نازکی دست بردم، یکی دو پرانتز گذاشتم و خطِ تیره تا جمله بدل و جمله معترضه مشخصتر شود. ولی نه یک کلمه اضافه کردم و نه یک کلمه کم.