۱۳۸۹۰۳۳۰

اتاق بسیار تاریک



بارت در کتاب "اتاق روشن" از عکس‌هایی حرف می‌زند که به هیجانش آورده‌اند یا زخمش زده‌اند -که او این خاصیت زخم زننده را پنهان در چیزی می‌داند که پونکتومش می‌خواند- و در روند پدیدارشناسی عکس‌های مهم زندگی‌اش، می‌رسد به عکس باغ زمستانی که کودکی مادرش را در خود دارد -بارت کتاب را یکی دو سالی پس از مرگ مادر نوشت- در کتاب، تصویر تمام عکس‌هایی را که درباره‌شان حرفی می‌زند، یا ذکری می‌رود ازشان، منتشر کرده است، با تاریخ و جزئیات. –مضحک اینکه در چاپ جدیدی از ترجمه‌ی فارسی که من دارم، کیفیت عکس‌ها اینقدر بد و مضحک است که جزئیات مورد اشاره‌ی بارت به هیچ وجه پدیدار نیستند، سگک کفشی، گردنبند طلائی، زخم انگشت، بند کفشی و...-
اما بارت وقتی می‌رسد به عکس "باغ زمستانی" در پرانتز می‌نویسد که من نمی‌توانم این عکس را در اینجا چاپ کنم، چون این عکس در ساحت درک و حس شما عکسی عادی است و هیچ زخمی به شما نمی‌زند، این عکس فقط برای من وجود دارد. بارت عکس را نشانمان نمی‌دهد و مدام از آن حرف می‌زند.
عکس کودکی مادرِ بارت برای تمام خوانندگان گزاره‌ایی ممکن و منتظر است که از پراکندگی گفتارهای بارت شکلی می‌گیرد و لحظه‌ایی دیگر شکلش را از دست می‌دهد. مثل بازیابی چهره‌ایی در خواب.
بارت خود در چند صفحه قبل‌تر، هنگامی که از مرگ مادرش می‌نویسد و خواب دیدنش و عکاسی، می‌نویسد:
" و مواجهه با عکس و خواب دیدن هر دو مشابه هم‌اند، همان تقلای سیزیف هستند: باز به بالا رفتن برای رسیدن به ماهیت، باز پایین آمدن بدون دیدنش و باز از سرگرفتن..."

اتاق روشن I رولان بارت I ترجمه‌ی فرشید آذرنگ I حرفه نویسنده I 1387


۱۳۸۹۰۱۱۶

کلام- شعری از م. فشاهی

کلام

­

سیاه چشمِ من

سینه بر قسمهایت گشوده ام

که کلام نگفته ی آخرینم تو هستی.

اکنون کجاوه ی اول می گذرد

پیام آور زخمهای کهنه

که پیک شرابی می گشایدش

کجاوه ی میلادم

که بوی قصیل خوش دارد.

بازو گشوده ام

که کجاوه ی آخرین رسیده است

نگاه میکنم

و می پذیرم

که ترا بنام شب بو صدا کنم

و خاموش بنشینم.

­

محمدرضا فشاهی

از کتاب "رایا" - 1349

­

­

­

* متنِ کتابی که در درسترس ماست، به نظر اشکالاتی دارد. در کتاب هست "کجاوی میلادم / که بوی قصیل خوش دارد" که نباید درست باشد، ما هم نوشتیم "کجاوه ی میلادم / که بوی خوش قصیل دارد" و ازاین دست در کتاب نه اندک است. گاهی الفی از "را" افتاده یا... بازسپاریِ احتمالیِ کتاب شاید نیاز به تصحیح داشته باشد به قاعده ی قدما. اگر فشاهی و کتاب بر ما خرده نگیرند.

۱۳۸۹۰۱۱۱

اندوهان خانگی (4)



همین چند سطر (14)

-- آه وفور کاجها --

آه وفور کاجها، زمزمه‌ی موجها که می‌شکند،
بازیِ آهسته‌ی نورها، ناقوسِ دوردست،
شفق که در چشم‌های تو می‌افتد، ای عروسک،
صدفِ زمینی، که زمین در آن می‌خواند!
در تو رودها می‌خوانند
و جانِ من در آن همه پا به گریز می‌نهد
به آرزوی تو،
و تو آن را گسیل می‌داری
به هر جا که خواهی.
راهِ مرا با کمانِ امید خود نشانه بگیر،
و من، در هذیان، فوجِ تیرهام را رها خواهم کرد.
همه سو، میانِ مه گون تو را می‌بینم،
و سکوتِ تو ساعاتِ غمزده ی مرا فرو می‌گیرد،
و در تو با بازوانِ سنگی‌ی شفافت
بوسه‌هایم لنگر می‌فکند، آرزوی نمورم آشیان می‌گیرد.
آه صدای رازناکِ تو
که عشق می‌نوازد و تاریک می‌کند
در غروبِ میرنده و طنین انداز!
این چنین به ساعاتِ عمیق دیده‌ام،
روی کشتزارها،
سنبله‌ها دلنگ دلنگ می‌زنند
در دهانِ باد.

سروده‌ی پابلو نرودا ، ترجمه‌ی فرودِ خسروانی
احتمالن خسروانی همان بیژن الهی باشد

۱۳۸۹۰۱۰۸

از سر رفتن (شش)

زق‌زق می‌کند، همان چیزی که مادر انگشت اشاره را ریز قواره می‌کند و می‌گوید زیپ‌زیپ می‌کند. کناره‌های چشم همیشه دردناک‌تر است، وسط پرباد‌تر انگار که درد به شکلی هزلولی اتفاق بیافتد.
بوی علفِ خشکیده و نمِ نشسته روی خاک. راه که می‌روم جای کفش روی خاکِ نرم می‌ماند و در تاریکروشنای صبح‌و سحر، باد از دردِ چشم می‌گذرد. بادی خنک، در روزهای اولِ سال نباید این‌قدر هوا خوب باشد این‌جا.
گاهی که می‌رسم تا بزرگراه -بزرگ‌راهی که شهر را کمر بسته است- روی جاده می‌ایستم که به قواره‌ی یک انسان از زمین بلندتر است، و نگاه می‌کنم به جاده‌ای که در نهایت نرمی می‌خمد و می‌رود در روشنیِ صبح. از دستِ در جیب، از انگشتی که مفصل بزرگش خم و درد، چیزی بالا می‌کشد –چیزی مثل زیپ

۱۳۸۹۰۱۰۷

دفتر نامه‌ها برای آقای مترجم



نامه به -و برای- م. حسینی‌زاد، آقای مترجم 


پاییزِ این شهر برای شما شاید داستانی بشود، برای ما نه زندگی شد نه خیابانی که بشود بدونِ هراسِ درد از آن گذشت. زمستان هم... 
خاکی که از پیاده‌روهای خیابانِ انقلاب گاهی به چشمِ ما فرو می‌رود، خودم دیدم، اغلب از سر‌درِ دانشگاهِ تهران بلند می‌شود، جایی که فضای دل‌بازی‌ست، باد جای بازی دارد و خاک به صورت می‌پاشد... 
رفته بودم آلیس بخرم که خاک ریخت توی تنم، بارِ اول پول نداشتم، حال هم، دماغِ پول گرفتن از عابر بانکِ رنگِ سرب هم. ولی جمله‌ی اول را که خواندم، گفتم به شما، یادم نیست، مثل عبورِ پنهانیِ کارگردانی در یک صحنه‌ از تمام فیلم‌هایش یا همچین چیزی بود... 
برای ریشارد ترک سیگار بی‌معنی بود آقای مترجم، میشا معلوم نیست صدایش از درد بوده یا تایید، همه هم مرگ را ساکت برگزار کردند، با رنگِ ماتِ روزهای ابری، روزهایی که ابر هوا را تاریک می‌کند، خاکستریِ ماتِ ابری. برای ما هم... 
شبی که کتاب تمام شد، وسطِ هال دراز کشیده بودم روی موکت سیاه، خانه ساکت، دم‌دمای سحر و حالا مانده تا روشنای هوا، در اتاقی نزدیک زنی تنها بدون نورِ آباژور قرمز خوابیده بود، در خانه‌ی پرتی در اطراف شهر مادری در انتظار دخترش که برگردد، در هال بوی مردگانِ نزدیکم بود، در زیرزمینی در تهران‌پارس دست‌خطِ مردی که می‌گفت از فرط پیری موهای پشتِ ساقِ پا می‌ریزد و این یعنی دارم مثل کیوان می‌میرم، در موبایلم عکسِ پدربزرگِ روزهای آخر با لباسِ آبیِ بیمارستان و آلزایمر که چیزی –حتی من را- را به یاد نمی‌آورد، در اصفهان زنگِ صدای کسی می‌آمد که داستان می‌خواند از مرد و مردی جوان، در سرم صدایِ زبر و ماتِ مردی پیر که سکونِ میانِ کلامش از درد بود و زندگی و بی ترس مُرد در قلهک... 
در این جهان، در این سال‌ها، در این جایی که منم، همه چیزی شبیهِ دوشبی‌ست که در بیمارستان گذراندم. یکی خواب، یکی دو نفر بیدار، یک نفر ناهشیار، چند تن ناهموار، همه با لباس آبیِ نفتی در انتظار مرگ، یا پرستاری که صبحانه را در روپوشِ سفیدش بیاورد... 

سالِ لعنتی 
خانه‌ی پدری

۱۳۸۹۰۱۰۶

اندوهانِ خانگی (2)



همین چند سطر... (13)

.





سرود باد
مرگ پرنده‌ی باد است
وقتی که در میان قفس
-ناچار-
خاموش می‌نشیند
و گوش می‌دهد
آواز میله‌ها را
.
.
.

شروعِ شعری از ضیا موحد





۱۳۸۹۰۱۰۵

همین چند سطر... (12)




.



کسی با دست ما را نشان می‌دهد
برمی‌گردیم
پشت سرمان خالی‌ست

کیوان قدرخواه




.

۱۳۸۸۱۲۱۸

دفتر نامه‌ها: به....


نامه‌ی کوتاه
صفتِ حرامیان، حرامی بودن است. یکی هم حرامیِ بازآمدن. حرامیِ رفتن اما صفتِ اندوه است.‏‏
"راه می‌رویم، کتابی برای تولدِ دوستی، کاسه‌ی آشی، لیوانی بزرگ چایی یا خودکاری روان و نرم ‏می‌گیریم، می‌رویم پارکِ دانشجو، بامِ تهران، خیابانِ پهلوی به قولِ م. ن، کوچه‌های باغ فردوس، باغ ‏ملیِ هنر، خانه‌ی دوستی در انتهای شهر، کتابفروشی‌های انقلاب، پیش آقا مهدیِ اختران، پیاده‌روی با ‏دوستی قدیمی، گاهی می‌روم با دوستی پیر تا خیابان‌های قدیمِ اطرافِ کاخ مرمر را نشانم بدهد، بازارِ ‏قدیمِ تهران را، خانه‌ایی قدیمی که 53 نفر جلوی آن قرار گذاشته‌اند، تلگراف‌خانه‌ای، باغی، کافه‌‌ی ‏دنجی که حالا شده رستورانی کثیف، هتلی که بار داشته و رستورانی در حیاط که بهار و تابستان‌ها ‏لوبیا و عرق می‌خورده‌اند، گاهی کسی زنگ می‌زند که صدایش 53 نفر اندوه را در خود دارد، دهانش ‏طعم مربای گس دارد، مربایی که دوستی شمالی آورد، هم شیرین است و هم گس، نمی‌شود ‏فهمیدش." ×


افتاده‌ام انگار و به موی مادرم قسم دوست دارم به جایی بخورم، نه همینطور بروم و باز بروم. افتاده‌ام و ‏می‌ترسم گرفتار باشم در آن گردشِ همیشگی بر مدار بی‌تغییر. «ح. م» یک عصر از خواب بلند شد و ‏گفت "چیکار کردیم با زندگی‌مون؟" لرزم گرفته، رهایم نمی‌کند.‏حرفی برای گفتن ندارم.
زندگی صورت‌های متعددی دارد، مثل آدم‌ها. حالا منتظرم در این تماشاخانه‌ی ‏اجباری یا فیلم عوض شود، یا ماسکِ بازیگر‌ها. ‏

‏×- از دفتر نامه‌ها، نامه‌ایی بلند برای پدربزرگ

۱۳۸۸۱۱۲۴

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ای به ...

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ای به ...



در دوری و بی‌خبری، هیچ چیز نیست، حتی حوصله‌ی کلمات...


نه همیشه، فقط گاهی مسواک نمی‌زنم، خودآزاری شاید، و صبح دهان چیزِ وحشتناکی می‌شود، سفیدیِ پشتِ برگ‌های چنار را دیده‌ای؟ چند شب است مسواک نمی‌زنم، تا بیدارم کُندُر –گسِ کُندُر، افیون دارد- در دهان می‌گردانم، تا فَکم خسته شود، نلرزد...


چند روزیست کتاب نمی‌توانم که بخوانم. آن روزها کتاب بوی خوبی داشت، کتابی قدیمی در خانه‌ای قدیمی، با بوی قدیمی‌ِ سیگار یا پیپ. روزهای بعد از پادگان، مثلِ بطریِ مشروب در کشوری ممنوع که زیرِ لباس پنهان باید کرد، کتاب زیرِ پوستم می‌رفت، و راه می‌رفتم. اما حالا به کمی وِرد نیاز دارم، به کُندُری که بشود در دهان گرداند...


گاهی هم هوس می‌کنم، فقط گاهی، که بروم آخرین ایستگاهِ. قطارِ مترو که می‌آید، هنوز نگاه می‌کنم میرداماد است یا قلهک. یک‌بار هم از بی‌حوصلگی -که کُندُری در دهان می‌گرداند- سوار شدم، ایستگاه را تمیز کرده‌اند، بوی خاک نمی‌دهد، بوی ایستگاهِ آخر بودن را. کارگرها، صدای متّه‌ها، آسفالت‌های تکه‌تکه و راهی که از کنارِ درختان و رودخانه می‌گذرد، کمی پیرتر، هنوز هستند. با آخرین قطارِ شب برگشتم، ساکت، سنگین، سرگردان...


چند روزست می‌خواهم شعری بنویسم، چیزی که اندوهِ قطارِ نیمه‌شبِ خلوت را داشته باشد. ایستگاه‌های خالی، مردِ پیری که چرت می‌زند روی صندلی و گونیِ کوچکی در دستش، دستش پیر و چروکیده، پوستش نازک. می‌خواهم یک چیزِ دیگر هم در این شعر باشد، لذتِ خوابیدن در قطارِ نیمه‌شب، بیدار شدن در آخرین ایستگاه، سرد، با کُندُری که در دهانت خشکیده...


در دوریِ اینجا، دور از هوای بارانی، خبری نیست، بی‌حوصلگی‌ست، حتی صدای کلاغ‌های پیرِ پارکِ قیطریه هم در نمی‌آید، اما، بی‌خبر رفتی، بی‌خبر برگرد...



اواخرِ بهمنِ سالِ کودتا

خانه‌ی پدری




پ.ن:


(متنی، حیران در جنوب)


دلم گرفته که این برگ‌ها را که می‌خواند/ دودکشِ قلعه‌ایی/ که پدربزرگ در آن زندانی بود/ دالانِ کلاغ‌ها شده/ این درختان/ این همه بهار/ و این‌قدر برگ... // -پدربزرگ با عصای چوبی‌اش/ تکیه بدهد به بعد‌ از ظهرِ خانه‌مان/ در هوا ابر/ پرده‌ها در زردی‌ و/ در هوا ابر...-

۱۳۸۸۱۱۲۲

همین چند سطر (11)

.

.

.

نخل‌ها به بادی که از دریا

تنم به بویی از تو

و مادرم به بوی نان مایل است

چگونه می‌شود از این کلمات

سایه‌های شان را گرفت؟

.

.

.

جایی از شعری، مالِ علی روحانی

همین چند سطر (10)

.

.

.

تو به رقص بادبادک می‌خندی
من به خنده‌های تو
می‌بينی
هميشه شادیِ ما به نخی بند است

.

.

.

جایی از شعری مالِ رضا جمالی‌حاجیانی

همین چند سطر (9)

.

.

.

می‌بینی آفتاب
نیمی از استخوانِ تو را لمس می‌کند
یک روز بازِ شانه‌های تو بودم
حالا تو بالِ ناتوانیِ من باش

.

.

.

جایی از شعری، مالِ محمد بیابانی

همبن چند سطر (8)

.

.

.

نَفَسَم را تو می‌گیری به دوش

ردم کن از این گردنه‌ها

که خارها

که پیچ‌های نفس‌گیر

شماره‌های ناشناس

جهان را نا امن کرده‌اند...

.

.

.

جایی از شعری، مالِ نرگسِ خسروی

همین چند سطر (7)

جوانمردا!

این شعرها را چون آینه دان‌!

آخر، دانی که آینه را

صورتی نیست، در خود.

اما هرکه نگه کند،

صورتِ خود تواند دیدن

همچنین می‌دان که شعر را،

در خود،

هیچ معنایی نیست !

اما هر کسی، از او،

آن تواند دیدن که نقدِ روزگار و کمالِ کارِ اوست

و اگر گویی

"شعر را معنی آن است که قائلش خواست

و دیگران معنیِ دیگر وضع می‌کنند از خود"

این همچنان است که کسی گوید‌:

"صورتِ آینه،

صورتِ روی صیقلی‌یی است که اول آن صورت نموده‌"

و این معنی را تحقیق و غموضی هست

که اگر در شرح آن آویزم‌

از مقصودم بازمانم

عین‌القضاتِ همدانی

۱۳۸۸۱۱۲۱

همین چند سطر (6)

.

.

.

آنها تخمهایشان را همه جا ریخته اند
لای رختخوابها
لباسها
رویاها
و در انتهای راهرو تمیز و درخشان آینده
یک سوسک براق راه می رود

پایانِ شعری مالِ حسین مزاجی

همین چند سطر (5)

وقتی به مرگ فکر می‌کنم ...

وقتی به مرگ فکر می‌کنم

می‌دانم

باید به زندگی فکر کرد

وقتی به زندگی فکر می‌کنم

می‌دانم

چیز دیگری نیست

باید به تو فکر کنم

وقتی به تو فکر می‌کنم

نمی‌دانم

چه کنم

شعری مالِ شهاب مقربین

همین چند سطر (4)

.

.

.

از دهانش انجیل

از لب‌ها عهدی عتیق‌تر

و از بارانی که می‌بارید

عقیقِ مدام

چه دینی داشتم

چه خانقاهی

.

.

.

جایی از شعری، مالِ شیما لرستانی

همین چند سطر (3)

.



اگر می آمدم همه چیز تمام می شد
چون هم اکنون که هستم و همه چیز تمام شده است
در هر حال چیزی نخواهد ماند

و در این گوشهء تاریکی
نه می آیم و نه باز می گردم
و این شعر
در گنگی ِ نگاه تو
خواهد نگریست

.

.

.

شروعِ شعری مالِ حسین رسائل

همین چند سطر (2)

1)

کاش این خیابان دو نیمه می شد
و هر نیمه اش از نیمه ی دیگر می گریخت
کاش هیچ خیابانی به خیابان دیگر نمی رسید

.

.

.

شروعِ شعری مالِ آیدا عمیدی


همین چند سطر (1)

.

.

.

.

دست و دلم بند بود

که تو آمدی و از پیراهنت

خرگوشی بیرون پرید

دستم بند بود

ببخش

نتوانستم بگیرمش

..


.

جایی از شعری، مالِ حمید ستاری

۱۳۸۸۱۱۱۲

پادگانی‌ها به زور حافظه


ماه‌ها بعد از آموزشی نوشتن سخت است درباره‌ی روزهایی که پوستِ پیشانی و بینی‌ات از شدتِ آفتاب و چرک ور بیاید و پوست پوست شود، اما می‌نویسم، شاید بدانم این روزها بدتر است یا سگ‌لرزه‌های هر صبحِ جلوی قرارگاه تا آب‌پاشی کنیم...
قرارِ خاصی در پادگان نیست، همه چیز مثلِ سال‌ها قبل می‌گذرد، باد، روزهای رژه، عصرهای جمعه و چرخ‌دستیِ غذا از کنار دست‌شویی گروهان ما...

نشستیم، خوابیدیم، ساک‌ها زیرِ سرمان، همه بوشهری و سبزه، شلوار و پیراهن‌های عرق کرده در آفتاب و سایه‌ای باریک، ولی گردان پر نشد، عاقبت رفتیم لباس و فحش گرفتیم، تمام بسته اندازه‌ی اندازه‌ام بود، پوتین، پیراهن، شلوار و کلاه...
اسممان را توی کلاه نوشتیم، روی زبانِ پوتین، یقه‌ی پیراهن و پایینِ پاچه‌ی شلوار، فقط می‌ماند خودمان که لابد گم نخواهیم شد. دو بار در هفته لباس از تنمان بیرون می‌آید، در حمامِ پادگان، مردی با شلنگِ سبز که مدام به در می‌زند و می‌گوید بجنب، دوش گرفتن در 5 دقیقه.
روزهای مزخرف،‌روزهای کثیف، سرم زیرِ کلاه عرق می‌کند و می‌خارد، آن وقت همان روزِ اول یک اصفهانی برگشت به فرمانده گفت: می‌توانیم اینجا جومونگ نگاه کنیم؟ فرمانده وقتی گفت آره، صورت پسر باز شد پدرسگ...

روزِ سوم فرمِ مشخصات پر کردند، وقتی پرسید حرفه؟ یادِ صفحاتِ اول "آینه‌های دردار" افتادم، گفتم بنویس نجاری و ویراستاری.
ژلوفنِ قرمزِ درشتِ شفاف، بعد از چهار ساعت رژه از سردرد چشم‌هایم باز نمی‌شد و می‌شد لابد، رازو مفنامیک اسید، دیکلوفناک، پانادول، آسپرین، لورازپام، ادویل، ویتامین سی، فارماتون...
با خودم قرص نیاوردم، تختِ کناریِ من ترجمه انگلیسی خوانده، زبانش مدام می‌گیرد، هفته اول بارِ شیره آورده بود که تا دیشب چشم‌هایش را زیبا می‌کرد، امروز دستش را با تیغ زد که ببرندش شهر، ترامادول و سیگار آورده پدرسگ...

تا روز دوم پادگان، نگه داشتنِ عکس زنی یا بچه‌ای در جیبِ سرسینه، به خصوص اگر سربازِ خط مقدم باشد، برایم مسخره بود، اما، حالا، روزِ سوم، توی جیبِ پیراهنم یک کارتِ تلفنِ مخابراتِ اراک حمل با خودم اینطرف و آنطرف می‌برم، و اگر می‌شد یک عکس، یا صدایی، یا هرچیزی که محو باشد...
یک بار هم روزِ اول، که به خط شدیم، کردندمان، روی قد، و چیدند در صف و گروه و کوفت و زهرمار، تا نشستم اسمم را روی برگه بنویسم قاصدکی نشست روی آرنجم، توی آرنجی که تا شده بود، و زود رفت. به دختری دل داشتم آن روزها که از قاصدک و هرچیزی که سبک بپرد خوشش می‌آمد...

کارِ سختی نیست،‌امیدواری راحت از بین می‌رود، آن وقت تو می‌مانی و تاریکیِ اتاق، سیاهی، حیاط، و قسمتی از شهر که پیداست، مهیب، سنگین، حتی در خوابِ سربازی در یک آسایشگاه که مدام نگرانیِ پاسِ اول دارد...

روزهای قبل از اعزام، "رمزپردازی آتش" می‌خواندم از ژان‌پیر بایار، که جلال ستاری بد ترجمه کرده بود، تا روز آخر پادگان صدها بار یک جمله‌اش را با خودم تکرار کردم، از متنِ هرمسی-کیمیاگری بود، "چون آهنِ تفته که در کوره‌ی آتش، آتش می‌شود"

احمدی، جناب سروان احمدی، با صورت لاغرش، وقتِ رژه برای تنظیمِ پاهایمان، برای محکم کوبیدنِ دو پا، "گروهبان" را "گوربان" می‌گوید و به "گور" و "بان" تقسیم می‌کند، هرکدام زیرِ یک پا، گور... بان... گور... بان... و ما پا می‌کوبیم،و من پا می‌کوبم، محکم...
سرگروهبان هم دیروز گفت: پا بزنین تنِ لش‌ها، میخوایم آسفالت انجا رو آخر هفته عوض کنیم...
برای رژه‌ی روزِ اول، وقتی گفت با ا.. اکبر پا بکوبید مو بر تنم سیخ شد، تفنگ به دست، ا.. اکبر را چهار بخش می کردیم، هرکدام زیرِ یک پا، طبل بزرگ هم زیرِ پای چپ، سر را رادیکالی می‌چرخاندیم سمتِ فرمانده پادگان و می‌کوبیدیم، می‌کوبیدم...

در آسایشگاه حریمِ فردی، از مساحتِ و حجمِ یک تخت کمتر است. برای هر توله سگی که صاف توی دفتر یادداشتِ آدم خیره می‌شود یا به کاغذِ زیرِ دستت، و لابد فکر می‌کند به رسمِ دبیرستان خاطرات می‌نویسی یا نامه‌ایی به معشوقه‌ات باید توضیح بدهی و بعد تازه تیکه می‌اندازد "اسم ما را هم بنویس" آخر توله سگِ سرباز، اینجا اصلن پست دارد که من نامه بنویسم به هر کسی، تو بگو دوست دخترِ نداشته‌ام...
در آسایشگاهی که 48 نفر روی تخت‌های دوطبقه در یک خط می‌خوابند و همه نگرانِ آنکارد هستند، نمی‌شود به کلمات فکر کرد، وقتی می‌خوابیم، سرِ کسی پیدا نیست، میان هر دو تخت کمدی‌ست برای لوازم که سرِ همه را پنهان می‌کند.
"کبوترِ ماده بدونِ کبوتر نر تخم نمی‌گذارد، اما اگر خودش را در آینه ببیند، به خیالِ کبوتر دیگری تخم می‌گذارد." این را در پادگان فهمیدم یعنی په.

صبح داغم خون می‌آمد که با دست پاک کردم، روحانیِ مهدیه‌ی پادگان اول کفاره‌ی روزه را گفت وبعد اینکه روی تخت نماز نخوانید، متحرک است، ایجاد اشکال می‌کند. در هوای سردِ صبح هوس "آرکایو" کردم، هوسِ "رادیو هد" و هوسِ پنجره‌ی اتاقم در خوابگاه دانشگاه...

جمعه‌ها، جمعه‌های پادگان بوی واکس می‌دهد، و حسِ تشنه بیدار شدنِ سبانه، بی‌قراری مدام در عینِ نتوانستن و قدر نبودن به کاری، در عصرهای درختانِ ساکت و گربه‌های گرسنه، عصرها، جمعه‌ها در پادگان زمان به ساعت شنی می‌گذرد، و من میلم را برای صحبت کردن با کسی کور می‌کنم، سرکوب، کارتِ تلفنِ جیبِ سرسینه وی قلبم آرام گرفته، به کسی نباید زنگ بزنم، این روزها زخمِ اجباریِ من است، دردش هم با خودم، زجرش...
روایتش اما برای شما...
فروپاشیِ سوژه در روایتی از نتوانستن و بیهودگی، عدم امنیت، میل به نیستی اما بدونِ عملیتِ سوژه، انزوای درختانِ اولِ پاییز...

مر.آ.نا.اراک / مرکز . آموزشی. ناجای. اراک / پادگان مالک اشتر
موخره:
قرار بود پادگانی‌ها را به شماره و بدون ترتیب منتشر کنم، امشب هوس کردم تمامش کنم، چیزی، روزی، یادم آمد، می‌نویسمش. این‌ها هم باشد برای پسری کُرد در پادگان، که اسمش یادم نیست، تیکه می‌انداخت در حدِ سالینجر، باشد برای ارشدِ بی‌آزارمان، برای افسر نگهبانی که ترمِ هفتیِ روانشناسی بود و می‌خندید، برای سهیل و دختری که در تلفنِ آسایشگاه شعر می‌خواند نصفه شبی که نگهبان بودم، و گریه‌ی سربازی در انتهای راهرو نمی‌گذاشت صدایش را بشنوم، باشد برای میزبانی که از پادگان آمده‌ی من را برد حمام، ریشم را زد، لباس‌هایم را قایم کرد، غذایم داد، خنداندم، و بعد مُرد.
(متن را با فونت دلخواه پی‌دی‌اف کردم، اگر این را بخوانید خوشحالترم)( +)

۱۳۸۸۱۱۰۹

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ایی برای ساکنِ سابقِ نیوهمپشایر


سلام آقای نویسنده

اینجا که من زندگی می‌کنم، وقتِ مهمانی، حتی مهمانِ نزدیک باید لباسِ کامل بپوشی، چیزی که هولدن حتمن از آن بدش می‌آید، حتی اگر شلوار جینِ رنگ و روفته‌ی آبی باشد. حالا که ساعت از نیمه شب گذشته، هنوز شلوار کهنه ام را در نیاورده‌ام.

اینجا که من زندگی می‌کنم، حسین پناهی هم وقتی بمیرد شاعر می‌شود. شما که جای خود دارید. اینجا حتی شما را هم مال خود کرده است. تمام داستان‌های غیرقابل انتشارِ شما به حکم بازار و بی‌شرفی پشت ویترین‌هاست. خدا رحم کند به جنازه‌تان.

اینجا که من زندگی می‌کنم، روزهای بدیست، صبحی که روزش شما سرِ راحت زمین گذاشتید، دو نفر اعدام شدند، حکم مابقی هم در راه است، دخترِ خواهرم می‌پرسد اعدام یعنی چی؟

اینجا که من زندگی می‌کنم، به کسی ربط ندارد شما سال‌هاست نمی‌نویسید، عکسی نیانداخته‌اید، یا اجازه نقل قول هم نمی‌دهید. قبل از عید "هم فیها خالدون"ِ شما توی انقلاب به فروش می‌رسد. زورتان به تمام غرب می‌رسد، به تهران نمی‌رسد. به مترجمین متفرعن نمی‌رسد. دوست دارد، ترجمه می‌کند، ملت می‌خوانند.

اینجا که من زندگی می‌کنم، تلخی سهم روزانه‌ی ماست میان دو مرگ، عکس پیریِ شما هم زشت بود، دلمان گرفت پارسال با بچه‌ها، بهتر که خبر مرگتان را با عکس جوانی انداخته‌اند. یکی دو جا هم دیدم با چشم خودم که شما را با "ناطور دشت" معرفی کرده بودند، دیدید چطور هولدن بزرگ شد؟

اینجا که من زندگی می‌کنم، شاعری پیر هست، که می‌گفت جوانی و زن و سیگارش را با "ناطور دشت" به یاد می‌آورد. می‌گفت باید بعضی کتاب‌ها را در جوانی خواند، وگرنه فایده ندارد، باید بعضی کارها را در جوانی کرد... یکی هم رمان نوشتن...

اینجا که من زندگی می‌کنم، به اتفاق دوستانی موافق شما را که نه، هولدن کالفیلد، بادی، سیمور گلاس، تدی، مردِ داستانِ نمی‌دانم چیِ چشم آبی، انشا نوشتنِ هولدن، فرانی، زویی، حرف زدن در حمام، سیگار کشیدن در حمام، سرفه با سینه‌ی پوشیده از موم، هایکو نوشتن روی در کمد، لاکِ ناخن، حرف زدنِ پیرمردی با گلوی گرفته در مورد شما و فرهنگ آمریکایی، و انزوای خودخواسته‌تان را دوست داشتیم. این که در جایی دور، مهم نیست شما دیگر نمی‌نویسید، منتشر نمی‌کنید، همین که کسی هست که روزنامه‌ها برایش ارزشی ندارد، تن به روزمره نمی‌دهد، خوب بود. همین که کسی غریبه مانده با ما.

اینجا که من زندگی می‌کنم، ما مردم، چیزهایی را که نیستیم، یا جرات نداریم باشیم، می‌پرستیم. کسی را که خودکشی کند، کسی که سکوت کند و... شاید ما هم اتمسفرِ غول‌های دست‌نیافتنی گیرمان انداخته، ولی داستان‌هایتان چیزهایی داشت، که برخلافِ نمونه‌های وطنی، انزوایتان را اصیل می‌کرد. یک جور دهن‌کجی بود، نه اطوار.

اینجا که من زندگی می‌کنم، همه می‌ترسیم، از چیزهای کوچک حتی، از تو هم، از این که زنده‌ای و ممکن است چیزی بنویسی، و آرامش درونمان را به هم بریزی. راحتمان کردی.

با احترام

م ب ح

۱۳۸۸۱۰۲۹

از دفتر نامه ها: نامه به آقای شاعر

سلام آقای شاعر

در دوری می نویسم، تا روزهای نزدیک...

شعر می نوشتم، نرمیِ رفتارِ کلمات در حالتی نزدیکِ ناهوشی و ناامیدی، دیدم دارم ورد می کنم: چیکار کردیم با زندگی مون؟ اون روزهایی که ...
شعر شاید بود، شاید ورد، کلمات بدنِ غریبی دارند، در دهانِ فرزانه مردی چنان می نشینند که انگشتی به نرمی بر بدنِ کلارینت، در دستِ من زجر می شکنند و طاق ابرو به شیوه ی شیطنت، می بینی؟
شعر نزدیکِ من زجرِ شکستن دارد، دستِ شما اما روی روبنده برداشتن، به حرف آمدنِ پوشیده ای در شب، تاریکی، ناامیدی، حرمان، اندوه. قرار بود شبی ساده باشد، اما نشد که هوای گرفته میانِ حنجره تا باز شود شاید صبحی بگذرد بر آسمانِ اصفهان. شروعش این بود: در ادبیاتِ کهنِ ایران، دو قطبِ خیر و شر مثل نور و تاریکی همه را نمودار می کنند، و حالا نمی کردند.
شعر نوشتن در این روزها، نوشتنِ برهنه می خواهد، ادبیاتی که مثل محاربی در چهارراه کالج بر گذشته ی خویش بلرزد، کلمات که خرقه بگذارند و به روی خود نیاورند، این یعنی نوشتن به سامانِ دلی که سامانی نشایدش، در تماشای هرچیزی که می رود و می رود، و رونده را شتاب رفتن و تماشاگر را اندوهِ هزار باره بیش گذشتن به خود بیاورد.
شعر که می نویسم مثل این کلمات زجر نمی کشند، جاشوهای پیر از لرزیدنِ لنجی پوسیده افسوسی ندارند، پدربزرگ از نخلی که در شصت سالگی کاشته خرما خوردن می تواند، ما از نوشتنِ ناامیدی و اندوه بر دل یکدیگر چه می خوریم؟
شعر وقتی در کاغذی از میانِ دفتری به خطِ روان می بینم، چطور آبِ هر موج آرام در شنهای ساحل می نشیند و می رود با صدای سبکی، همانطور اندوهی که در حنجره بسته، پایین می رود، اندوهی که از سرِ ناامیدی اگر باز شود شاید بشود صبحی بر آسمانِ این شهر...
شعر بنویسید آقای شاعر که شاید تحمل این روزها و جهان به همین نازکی ممکن بشود، به باریکیِ روان نویسی روان، بر کاغذی کاهی...

م ب ح
دی ماهِ هشتاد و هشت
تهران