۱۳۹۰۰۲۱۱

نگاهی به شعر رافائل آلبرتی

چرا زایش و زاد و ولد غایتِ عشق است؟ زیرا زایش نزدیک‌ترین چیز به جاودانگی و بی‌مرگی‌ است که موجودی فانی می‌تواند صورت دهد. عشق در واقع عشق به جاودانگی‌ست... آدمیان فانی با تولید مثل و زاییدن به جاودانگی دست می‌یابند
سمپوزیوم / افلاطون / ترجمه‌ی کاظم فیروزمند

نگاه به: قصیده‌ آنچه باد گفت / رافائل آلبرتی / ترجمه‌ی محمود نیکبخت


امیدوارم در این سطور که خواهید خواند، بتوانم که بگویم شعر آلبرتی (قصیده آنچه باد گفت) در نگاهم چه شعریست:

1
از عنوان شعر برمی‌آید که متنِ شعر قصیده‌ایست، توضیح و تفسیرِ آنچه باد گفته است و اشاره به زمانی در گذشته دارد. بندِ نخستینِ، نمی‌گوید ابدیت چیست، فقط یک امکان یا آرزوست که برخلاف مفهومِ ابدیت نزدِ زبان، شعر برای ابدیت امکانِ رودخانه‌ای را تصویر می‌کند که ویژگی‌ش گذرا بودن است، اسبی گمشده و کوکوی گمشده‌ای. گوینده‌ی بندِ اول باید صدای شعر، یا شاعر باشد. این دقیقه در بندِ پایانی به انجام می‌رسد.
در بندِ دوم نیز بادِ رونده، برای مردی تنها و دور از یاران، مبین چیزهایی‌ست که تا به حال به آن آگاه نبوده است، مهم این است که این "چیز"ها، به وجود نمی‌آیند، بلکه وجود دارند و فقط بادِ رونده چشم و گوش مرد را به آنها باز می‌کند. و از طرفی، "چیز"ها در تنهایی و دوری، از دنیای سیاهِ عدم به روشنا می‌آیند. گوینده‌ی بندِ دوم نیز همانند بند نخستین صدای شعر، یا مرجعی نظیر شاعر است.
شعر در بند سوم گوینده‌ای اول شخص پیدا می‌کند، یا به عبارتی مرکزِ اشاریِ شعر به من گذر می‌کند. گوینده امروز یارانش را ترک گفته و تنها، در تنگه که گذرِ باد است، به دیدنِ رودی نشسته که گذراست و امکانی برای ابدیت، کوکوی فاخته‌ی گمشده‌ای را می‌بیند و اسبی تنها. در بندِ بعدی در می‌یابیم که باد، زمزمه‌ای در گوش او خوانده که این‌ها را می‌بیند.
بندِ نهایی، موقعیتِ شروعِ شعر و بندهای دیگر را معین می‌کند. در نشستن، باد مثل کسی که در گذر است، بندِ نخستین را در گوش شاعر زمزمه کرده است. و به او نشان می‌دهد که ابدیت چه چیزهای دیگری نیز می‌تواند باشد.
یعنی:
این شعر حاصل آگاهیِ شاعر به آن چیزی‌ست که باد به او آموخته و زیبایی‌ش برای من اجرای آلبرتی‌ست که خواننده را نیز در همان موقعیتِ انسانِ تنها قرار می‌دهد. در شروع شعر ما چیزی از موقعیتِ گفته شده نمی‌دانیم و در بندِ دوم با مردی که گوینده نیست و تنها روبرو می‌شویم و در بندِ سوم "منِ" شعر را در می‌یابیم. حرکتِ زمانی در شعر بر عکس است.
2
تاکیدِ شاعر بر مفاهیم و ابژه‌هایی‌ست که اغلب دارای ویژگی‌هایی نزدیک‌اند، و در ارتباط با ابدیت: گذرا بودنِ باد هچون کسی که در گذر است، رودخانه که در گذر است، اسبِ تنها و فراموش شده، مردِ تنها و کوکوی گمشده. تاریخِ سرایش شعر را نمی‌دانم، موقعیت جهانی که آلبرتی در آن زیست و نسبتِ شاعر با فرهنگِ مادریش را هم؛ از او جز همین چهار شعر در دفترِ یازدهم جنگ اصفهان، به ترجمه‌ی محمود نیکبخت که خداش عمر طولانی دهاد- چیزی نخوانده‌ام، اما به اعتبارِ این چهار شعر، آلبرتی را در ترسیمِ جهان‌بینی و نگاهِ خاصِ خود، شاعری توانا و آشنا به ساختار می‌بینم. چرا که:
برای "ابدیت" در دهخدا آمده: ابديت.[اَ بَ دى ىَ] (ع مص جعلى، اِمص) جاودانى. پايندگى. لايزالى. ديرندگى. بى‌كرانگى در زمان و گمان می‌کنم در اغلب فرهنگهای لغت نیز چنین باشد. ما ابدیت را با جاودانی و بیکرانگی در زمان، با پایندگی و لایزال بودن می‌شناسیم و این تعاریف، از الزامات ابدیت است، یعنی ابدیت بدونِ اینها معنا ندارد، ولی شاعر در شعر، با ایجاد تنش در توصیف و تبیین، دست به ایجاد و خلقِ مفهومِ جدیدی از ابدیت می‌زند که می‌تواند همچون باد و رودخانه در گذر باشد. از طرفی آلبرتی شاعرِ جهانِ مدرن است، جهانی که در آن دیگر هیچ چیزی سخت و استوار نیست و مناسبات و مفاهیم سرشتی دیگرگونه دارند. دیر نیست که به یاد بیاوریم با تفسیر و نگاهِ هگل و بعدتر لوکاچ به حماسه و رمان، درمی‌یابیم که در جهان نو، از آنجا که زمانِ خطی، زمانِ گذرا به ذاتِ جهان و زندگی رسوخ کرده است، دیگر حماسه نامحتمل می‌نماید و رمان زاییده‌ی این زمانی‌ست که نه اسطوره‌ایست و نه ابدی. "جستجوی تباه ارزشهای متعالی" و "مرگ جاودانگی" برای توضیحِ جهانِ مدرن، برای تبیین چگونگی و چیستیِ شعرها و آثار هنریِ مدرن، مثلِ "پایندگی" در برابر "ابدیت"، الزامی‌ به نظر می‌رسند.

3
این تکه از مقاله‌ی "متافیزیک تراژدی"، کارِ جورج لوکاچ به سال 1910، سال‌های جوانی، شاید به ربطِ حرفهای پیشین به شعر، کمکی برساند.
زندگی آشوب نور و ظلمت است: هیچ چیز در زندگی تحقق کامل پیدا نمی‌کند، هیچ چیز هم کامل به پایان نمی‌رسد؛ صداهای نو و گیج‌کننده همیشه با همسرایی صداهایی که قبلا شنیده شده‌اند درمی‌آمیزند. همه چیز در سیلان است، هر چیزی با چیزی دیگر مخلوط می‌شود، و این مخلوط مهارناپذیر و ناخالص است؛ هر چیزی نابود می‌شود، هر چیزی خُرد می‌شود، هیچ چیز هیچ وقت در زندگی واقعی کامل نمی‌شود. زیستن یعنی زیستن چیزی تا به آخر، ولی زندگی یعنی این که هیچ چیز هیچ‌گاه تمام و کمال تا به آخر زیسته نمی‌شود. زندگی غیرواقعی‌ترین ونازیستنی‌ترین چیز در میان چیزهایی است که می‌توان تصور کرد؛ ‌فقط به شکل سلبی می‌توان آن را توصیف کرد می‌توان گفت کههمواره چیزی اتفاق می‌افتد تا سیلان را متلاطم و قطع کند. شلینگ گفته است: «به این علت می‌گوییم چیزی "می‌پاید" که هستیِ آن با طبیعتِ آن سازگاری ندارد.»

4
به نظر می‌رسد شعر حکایت مردی‌ست نشسته در تنگه‌ی کوهی که باد در گوشش چیزی می‌گوید و چشمش را به جهانی می‌گشاید. اگر جمله‌ی قبل را قبول کنیم، درک و توضیحِ شعر آنچه در بالا آمد- تناقضی در خود ندارد.
اما شعر برای من مرتبه‌ی دیگری هم دارد: - شعر در منطقِ جهانِ درونیش، تناقضِ "گذرا بودن" در عین "جاودانگی" را میپذیرد و نشان می‌دهد که چطور شاید دیگر "ابدیت" فقط جاودانگی نباشد. به عبارتی، با دست گذاشتن روی شکافی، جهانِ جدیدش را معنا دار، ‌یا منطقِ جدیدش را عرضه می‌کند؛ آن هم مردِ تنهایی که برای او جاودانگی معنایی جدید دارد. مرتبه‌ی بعدیِ شعر برای من این است، که شعر، در روایتِ خود نیز این شکاف و این تناقض را می‌پذیرد و این درز را در جهانِ متن به جا می‌گذارد.
دلیلِ من برای این حرف سه چیز است: یکی اینکه که بندِ نخست، نخستین ورود خواننده به جهانِ درونیِ اثر با قیدِ "امکان و حسرت" بسطِ گفتمانی می‌یابد و ادامه پیدا می‌کند. دوم اینکه در بندِ دوم چیزی از جهانِ تازه گشوده شده بر مرد هویدا نمی‌شود. و سوم اینکه در بند نهایی، خبرِ تناقضِ درونیِ ابدیت را، بادی می‌آورد که خود "هچون کسی که در گذر است" به نزدِ راوی آمده؛ و این یعنی: مرجعِ خبر یا نقطه‌ی روشنیِ راوی نیز خود محکم و استوار نیست، و تناقض نه تنها به جان که به صورتِ شعر نیز راه یافته.

5
جستجوی تباه ارزشهای متعالی، عنوان سه متنِ مجزا ولی همگراست از آقای شهرام پرستش -حرفهاش همچون کسی که در گذر است، اگر به ما نمی رسید، شاید این متن نمی بود- که در کلک، شماره 24 و 25 و 26 منتشر شده‌اند. این مقاله‌ها بررسیِ ساختاری‌ی سه منظومه‌ی افسانه، خانه‌ی سریویلی و مانلی از نیماست، که سعی دارد ساختار اثر را با توسل به سه عنصر خدا ، انسان و جهان ترسیم کند در نگاهی متاثر از لوسین گلدمن. در این سه متن، بهتر و دقیق از این چیزی که سعیِ من بود اینجا، نسبتِ شعرِ نیما با جهانِ جدید نمایانده شده، جهانی که در آن جستجوی انسان به دنبال ارزشهای راستین به نیستی و یاس، یا تباهی می‌انجامد. به تلخی.
ـــــــــــ

قصیده‌ آنچه باد گفت

ابدیت به خوبی می‌توانست
فقط رودخانه‌ای باشد،
اسب از یاد رفته‌ای باشد
و کوکوی
فاخته‌ی گمشده‌ای
برای مردی که یارانش را ترک می‌گوید
باد می‌آید ،
چیزهای دیگری می‌گویدش ،
گوشها و چشمهایش را
به چیزهای دیگر می‌گشاید .
امروز یارانم را ترک گفتم ،
و تنها، در این تنگه ،
دیدن رود را آغاز کردم
و اسبی را دیدم تنها
و به تنهایی
گوش به کوکوی
فاخته‌ی گمشده‌ای دادم .
و آنگاه باد
همچون کسی که در گذر است
به نزدم آمد و گفت :
ابدیت به خوبی می‌توانست
فقط رودخانه‌ای باشد ،
اسبِ ازیادرفته‌ای باشد
و کوکوی
فاخته‌ی گمشده‌ای .
رافائل آلبرتی / گردانده‌ی محمود نیکبخت / جنگ اصفهان / کتاب یازدهم / تابستان 1360 / ورق 81-82
...
موخره:

من به باستان‌شناسان اعتقادی ندارم
وقتی یکی از ایشان، در چند هزار سال دیگر
بر ساحلی که نشانی از انسان ندارد
میان ویرانه‌هایی که روزگاری مایه‌ی سرافرازی بوده است
استخوان خشکی می‌یابَد که از کالبد من است،
چگونه خواهد دانست که این استخوان
در شراره‌های قرن بیستم سوخته است؟

آی تسینگ / ترجمه‌ی پرویز ناتل خانلری/ کتاب مقدمه‌ای بر شعر فارسی در سده بیستم میلادی/ کامیار عابدی/ مرکز پژوهش زبانهای دنیا/ اوساکا، ژاپن/ 2011

فروردین 1390


۱۳۹۰۰۱۲۱

بر لب بحر فنا / از مکتوبات معلق / متعلق شادی

بر لب بحر فنا / از مکتوبات معلق / متعلق شادی
شکوفه‌های خانه‌ی متروک، این هوای بارانی، در پیچ و تاب و تلاطم، گربه‌ها را پنهان می‌کنند که هر خانه‌ی متروکی را –اگر آدمی روزها در آن ماوا ندارد- با خاک‌ها و درخت‌های قدیمی، خاصه در برف، سکنی می‌کنند.
آن روز، در بارانِ نم، خیال می‌کردم این خانه اگر روزها بگذرد، هیبتش را چگونه از دست می‌دهد. باید خاکِ بسیار بنشیند، باید که کسی خاک‌ها را نروبد، شیشه بشکند و پرده‌ها در باد هیچ‌گاه به جای‌گاهِ پسینِ خود برنگردند، درخت و آن پیچک و این گل همه شاخه‌های بسیار و زاید بیاورند، برف بسیار بر سقف بنشیند و زیرزمین را آبِ باران و نشتِ برف نمور کند زمستان‌ها، تا خاکی که نشسته قدیم شود، خاک در قدیم شدن جان بگیرد و بار بیاورد. خاکِ نشسته بر سنگفرش حیاط را نه باد بروبد و آب بشوید. اما، این تهرانِ قیر و سنگ و سرامیک و آسفالت، خاک از کجا بیاورد که این خانه قدیم شود و تازه؟
پرده‌ها که حالا از این همه نور و گرما و آب، معلوم نه که چه رنگ بوده‌اند، شندره، آویزان، جا به جا پاره تا سقف، با بادِ بهاری تکان می‌خورند و هرگز به جای قبلیِ خود باز نمی‌گردند، هرگز از حرکت باز نمی‌ایستند، ریشه‌های درخت نیز، و این درِ زنگ زده که یک سال است کسی آن را باز نکرده، صداش خوابیده و سالی‌ست بستنش به تعویق افتاده، در نیست، فقط یک امکان نهفته است تا خانه‌های اطراف را از هولِ ترسناکشان بکاهد، برِ خانه به کوچه که آدمی بتواند از آن به در رود.
تا چای لاهیجانِ گرم در لیوانِ بزرگ خنک شود، روبروی پنجره یک روز دیدم به جز گربه‌ها در این حیاط یک چهارپایه‌ی سیاه نزدیک دیوار آمده تازه، یک بطریِ آب روی زمین، جفتی کفش کهنه و کسی رفته لابد که کاغذهای طراحی‌ش را روی چهارپایه جا گذاشته. خیال کردم گربه‌ها در زیرزمین یک جفت چشم درخشان شده باشند، تماشای کسی روی چهارپایه و خیره به درختِ خشکِ در برف، خِرت خِرتِ مداد را طاقت آورده و حالا می‌ترسند. یادم از میرزا رضای کلهر آمد که ساعتها مشقِ دایره می‌کرده و روزها مشقِ "ی" تا از کاغذ چند نقطه‌ی سفیدی بماند و این کار را "خرت خرت" میگفته‌. خیالم کامل شد.
موخره:
چشم‌هایم حتی در روز، گربه‌های ترسانند در تاریکیِ زیرزمین، وقتی کسی آمده و از او یکی چهارپایه مانده و خِرت‌خِرتِ بر کاغذ. چه از او نقاطی سپید بر کاغذ مانده باشد، چه رنگِ تازه‌ی درختی قدیم و پیر.
......
× "آدمی" را به دو آهنگ می‌توان که خواند: یکی در این معنی که «جهان خوردم و كارها راندم و عاقبت كار آدمى مرگ است.» (تاريخ بيهقى) و دیگری که استعمالِ جدید است، برابرِ " یک انسان"
×× در دهخدا، <شندره> را به <شندر> ارجاع می‌دارد، <شندر> را به <چندر پندر> و از آنجا به <چندر> که مولف در توضیح آن آورده : « چندر.[چِ دِ] (اِ) قسمتى از اعضاى گوسفند كه نه گوشت خالص است بلكه به رگها و عصبها پيوسته و به پختن نرم نشود و از اين‌رو جويدن آن ممكن نباشد. پاره‌ی گوشت پررگ‌وپى كه جويده نشود. الياف گوشت كه نپزد و سخت ماند
××× گاهی هوای فصل‌ها بازی و شوخی دارند، یا که جوهری دارند و لابد به قیاسِ ذهنِ آدمیان شوخی‌ای بیش نیست؛ به هر حال، آفتابِ پرده در و هوای بارانی، نمِ خاک و شکوفه‌های معطر، نه در متن که در این روزهای ما رخ می‌دهند. شاید اینطور زمان و قوام فرادستِ ما آید این روزها.

۱۳۹۰۰۱۰۳

نفر / از نامه برای خ. دوستار

.



نفر

/ از نامه‌ها / برای خدا

1

نخلِ بلندِ حاشیه‌ی نخلستان، که از حیاط هم پیدا بود، که سایه‌اش در شب مهتابی می‌افتاد روی حیاط، که میم شرط میبست بچه که بود بر بلندیش، آن که این سالها تحمل بار کرد و مدام از آدمیان دور شد و بالاتر رفت، عاقبت از اندوه و ملال، نه از صاعقه یا خشکی، فقط از اندوهانِ تنهایی در آن اوج، سر فرو گذاشت. به قول رضا در ما نخلستانی سرش را زمین گذاشته است.

2

هنوز هم بر برفهای قله یک چراغ روشن است؟

3

حرفِ بی‌معنی گردن آدم را پهن می‌کند، پشت گردنِ آدم را. سکوت هم تنهایی را.

۱۳۸۹۱۲۱۶

متن اعلان فروش اجناس میرزا ابراهیم‌خان صحاف‌باشی

«اعلان یا علی مدد»

با کمال تاسف ترک دیار و برادران دیار را نموده میخواهم بشهر بروم از یمن و اقبال بی‌زوال همشهریها ناچار بفروش کارخانهٔ ورشوکاری و اساس تماشاخانه و متعلقات آنها شدم. لذا هر گاه دومی پیدا شود و این کارخانه را دایر بدارد امید است بذریرا که در این سه سال فشانده‌ام حاصلش ویرا نصیب شود و مردم هم کم‌کم ملتفت شوند.

والا قطعه قطعه نموده بفروش میرساند که عبارت است از یک ماشین بخار و دو دستگاه دینامو که یکی برای چراغ و دیگری برای آبکاری است و یک دستگاه چراغ آینه کردن فلزات و یک دستگاه برای دیدن استخوان بدن و بادبیزنهای الکتریکی بزرگ و یکدستگاه ماشین سینه‌موتوگراف و پرده‌های متعدد آن و یک ماشین اسم چاپ‌کنی و ایضاً ماشین تماشائی دیگر و سایر آلات ادوات آهنگری و متعلقات بسیار از قبیل دواجات و چراغها و صندلیها و پرده‌ها و نیم‌کتها و غیره و غیره حتی قپانها و ترازوها بوزن ایرانی و حوض‌های مملو از آب نقره و نیکل و مس و برنج و صفحه‌های آنها چون اساس کارخانه بسیار است باید دید و شناخت آنوقت قیمت نمود. هرگاه شناسائی و علم این کارخانه را مشتری نداشته باشد بقیمت آهن و چدن و لجن محسوب خواهد نموده علی‌ای حال برای معاینه مشتریها و تماشاچی‌ها از غره رمضان الی سلخ بجز شبهای عزیز هرشب از دوساعتی تا چهارساعتی کارخانه و تماشای آن موجود است و هرگاه مشتری در عرض این یکماه پیدا نشود روز جمعه یازدهم شوال بعد از ظهر کلهم اجمعین حراج خواهد شد. یعنی دسته کلید این چهار دکان و آنچه در جوف آن است از هر حیث بچوب سوم تسلیم میشود و این معامله اقبالی‌است که خریدار ضرر نمیکند زیراکه صاحبش یتیم و مستغنی است و بامید زود بمقصود رسیدن مجبور است بقیه عمر را.......... در راست گوئی مودبانه و شریعت مقدسه بسر برد شاید موثر افتاده ظالمی سبب توفیق شده از خجلت در وقت مردن نجاتم دهد که سبکبار از دنیا رفته باشم.

(صحافباشی)

در مطبعه‌شرقی طهران بطبع رسید

- این اعلان را اولین بار در "تاریخ سینمای ایران" مسعود مهرابی، چاپ هفتم، زمستان 71 دیدم و تصویرِ حاضر از همین کتاب است. در رسم‌الخط به صحافباشی وفا کرده‌ام، اما جمله‌ی آخر را دقیق نفهمیدم. ورشوکاری را هم نشنیده بودم که در دهخدا دیدم نوشته « ورشو.[وَ شَ / شُ] (اِ) فلزى سفيد به رنگ سيم. فلز مركبى را گويند نقره‌مانند كه در شهر ورشو از آن ظروف و اوانى ميسازند. (ناظم الاطباء)»

از میراز ابراهیم‌خان صحافباشی دو عکس دیده‌ام، یکی با ریشِ تراشیده و سبیلی زیبا در سانفرانسیسکو، و یکی با عمامه و تعلیمی که در مکتبخانه به تعلیم عده‌ای کودک نشسته و روزهای مشروطه‌ است. صحافباشی در دارالفنون درس خوانده، انگلیسی یاد داشته و انگار جزو فراموشخانه‌ی ناظم الاسلام کرمانی بوده –به رسم آنان و به عزای وطن، تا روزِ آزادی و آبادی، لباس سیاه میپوشیده- و مخارج پنهان شدن سید جمال‌الدین اسدآبادی را نیز در روزهای اختفا متقبل شده. از حدود حدود 1296 ه ش / 1879 م رو به مسافرت و تجارت می‌آورد و نخستین ایرانی‌ست که حدود سال 1897 میلادی در لندن از دستگاه سینماتوگراف گزارشی ثبت می‌کند، و این یکی دو سالی قبل از خریدن دوربین است به علاقه‌ی قبله‌ی عالم و تبحر میرزا ابراهیم‌خان عکاس‌باشی. صحافباشی اول کسی بود که چیزی شبیه سالن سینما دایر کرده –در خیابان چراغ گاز- و فیلمهای وارده از اودسا و رستو را نمایش می‌دهد. گزارش فرخ غفاری و آقای جمالزاده از این تماشاخانه موجود است. اما به دلیل ساخت حمام بدون خزانه برای نامسلمانان و ورشکستگی، کارخانه ورشوکاری و سینما را به فروش می‌گذارد و به ناچار و زورِ قبله‌ی عالم ترک دیار و یاران دیار می‌کند، همراهِ زن و سه فرزندش به اصفهان و جندق و بیابانک و کربلا و هندوستان آواره می‌شود.


...

برای دانلود تصویرِ اعلان روی این لینک کلیک کنید



۱۳۸۹۱۱۲۳

پل سن‌لوئیس‌ری

«پل سن‌لوئیس‌ری» (The Bridge Of San Luis Rey) داستان بلندی‌ست، حاصل زندگی‌ی تورنتون وایلدر (1897-1975) داستان‌نویس آمریکایی که در چین جوانی را گذراند و اولین داستانش کابالا (1925) نام داشت. «پل سن‌لوئیس‌ری» را سال 1927 نوشت که از طرف منتقدان نشریه‌ی نیویورک تایمز به عنوان یکی از صد داستان مهم قرن شناخته آمد.

ترجمه‌ی فارسی را خانم عزیزه عضدی (1319- ) به دست داده‌اند، نفسش برقرار. ترجمه اما توضیح و دیباچه ندارد، جز همین مختصری که بالا می‌بینید و هیچ نیست، جز اسم داستان اول که علائق وایلدر را می‌رساند. پیش از این گزارش/ترجمه‌ی فصلی از آمریکای کافکا را دیده بودم از خانم عضدی و همکاری با ب.الهی در گرداندن میشو و پروست. در مقدمه‌ی «آمریکا»‌ی کافکا، لابد الاهی، نوشته که از خانم عضدی جز این برگردان از آلمانیِ کافکا، دو ترجمه از تورنتون وایلدر و گرترود استاین به فارسی در دست است، و یکی دیگر از آلمانی به انگلیسی: کار ارنستو گراسی، متفکر ایتالیایی‌الاصل آلمانی زبان، زیر چاپ در آمریکا؛ و آخری، از فارسی به انگلیسی: گزینه‌ی یک متن صوفیانه‌ی قرن هفت، که برای چاپ در انگلیس آماده می‌شود. جز این هیچ!

ترجمه از حیث لغت و عبارات، کارِ روانی‌ست و روایی. در پاره‌هایی که از متن در زیر می‌بینید این مهم مشهود است. و داستان به نظرم یکی از بهترین داستان‌هایی که این چند وقت خوانده‌ام. پلی مانده از عهد عتیق که ایکاها آن را از بیدِ سبدی بافته بودند، میپکد و پنج نفر را چون پنج مورچه به مرگ می‌برد. کشیشی راست‌کیش در لحظه شاهد است. بدنِ داستان، بیشتر شرح حال آن پنج نفر است که کشیش جمع آورده و عاقبت به اتهام الحاد میان شهر به آتش می‌افتد.

اهمیت چند پاره‌ی پایین روانی‌ی ترجمه است و زبانی که معادل برداشته، هرچند کوتاه و نامحسوس.

...

«شاید از هوای تمیزی بود که از برف‌های پیشِ‌رو می‌آمد؛ شاید از خاطره‌ی شعری بود که یک لحظه او را وادار کرد تا چشمهایش را بیفکند به تپه‌ها. در هر حال خاطرش آسوده بود. آنوقت چشمش افتاد به پل، و در آن لحظه صدایی مثل تُرنگیدن زه فضا را پر کرد، انگار سیم یک ساز موسیقی در اتاقی متروک پاره شده باشد، و دید که پل دو نیمه شد و پنج مورچه را که دست و پا می‌زدند انداخت توی دره‌ی زیرش» ص 12

«(این کتاب) یک به یک به قربانیان آن حادثه می‌پردازد، هزاران نکته‌ و حکایت و گواهی را فهرست می‌کند و هربار با ترجیعی موقرانه شرح می‌دهد که چرا خداوند آن شخص و آن روز را برای نشان دادن حکمت بالغه‌ی خود انتخاب کرده بود. برغم آنهمه پشتکار برادر جونیپر هیچوقت از مهم‌ترین عشقِ زندگیِ دُنیا ماریا خبر نشد، یا از آنِ عمو پیو؛ یا حتی از آنِ استبان هم. و من که مدعی هستم بسی بیشتر می‌دانم، آیا ممکن نیست که من هم فنر اصلی داخل فنر را ندیده باشم؟

بعضی‌ها می‌گویند که ما هیچ‌وقت نخواهیم دانست، و برای خدایان ما مثل مگس‌هایی هستیم که پسربچه‌ها روزهای تابستان می‌کشند، و بعضی‌ها، برعکس می‌گویند که حتی گنجشک‌ها هم یک دانه پر از دست‌ نمی‌دهند که انگشت خدا آنرا حذف نکرده باشد.» ص15

«دانستن این که عشق او هیچ‌وقت متقابل نخواهد بود همان اثری را روی افکارش داشت که جزر و مدّ روی تخته سنگ دارد. اول اعتقادات مذهبی‌اش از بین رفت، چون آنچه می‌توانست از خدا یا از ابدیت بخواهد هدیه‌ی جایی بود که در آنجا دخترها مادرهایشان را دوست می‌دارند؛ بقیه‌ی اوصاف بهشت یک پول سیاه هم نمی‌ارزید» ص24

«دُنیا ماریا تلاش زیادی کرد که مغزش را روی آنچه داشتند به او می‌گفتند مستقر کند. دو دفعه عقب کشید و نخواست معنی آنرا بفهمد، اما بالاخره (مثل سرلشگری که زیر باران و وسط شب هنگ‌های پراکنده‌ی لشکرش را جمع می‌کند) حافظه و توجه و چند قوه‌ی دیگر را جمع‌آوری کرد، و با حالت دردناک دستش را به پیشانیش فشار داد و یک کاسه برف خواست. وقتی که برایش آوردند مدتی طولانی و خوابالو آنرا مشت‌مشت به شقیقه و گونه‌هایش فشار داد؛ سپس بلند شد و مدتی طولانی ایستاد و به تخت‌خواب تکیه داد و به کفش‌هایش نگاه کرد. دست آخر با حالت تصمیم سرش را بلند کرد؛ ردایش را که به پوست مزین بود و یک روی پوشِ توری خواست. آنها را پوشید و تلو‌تلو‌خوران رفت به قشنگ‌ترین اتاق پذیرایی‌اش که در آنجا هنرپیشه به انتظار او ایستاده بود.» ص35

تورنتون وایلدر | پل سن‌لوئیس‌ری | ترجمه‌ی عزیزه عضدی | تهران | کتاب ایران | 1379

۱۳۸۹۱۱۱۴

دیدارشناسیِ سکوت - 1

دیدارشناسیِ سکوت - 1

رَحم ندارد آتش، نرسیده از دور می‌سوزاند. اصلن حرف بر سر آتش نیست، حرف بر آتش است و می‌پرد. وقتی دست آورده پایین و پا می‌تکاند، و آفتاب نیست، سوزنبان نیست، تو نیستی که تلخی بردارد. مدام که باشد، سکوتِ مدام که انگار آبِ رودخانه‌ای از آدم بگذرد و بالا بیاید، حرف شروع می‌شود، رَحِم می‌شود، تو نطفه می‌شوی و دهان، بسته در آب، جنینِ مرده‌ایست. سینه می‌دهد، می‌توانی به آب سینه بدهی تا برود اما، بر آتش اگر حرف بایستد در سینه، دندان خواهی فشرد.
بیاور نزدیک‌تر، یادِ تو دارم، سفره‌ی خالی زانو بزنم.

پشتِ کاغذ نوشته بود: «رنجِ درِ نیمه‌باز دارم، رنجِ تهران که در دود بازمانده»


۱۳۸۹۱۱۱۲

خانلری و نیما / پی‌نوشت از ابراهیم گلستان

خانلری و نیما / پی‌نوشت از ابراهیم گلستان

خانلری، نوه‌ی خاله‌ی نیما یوشیج بوده انگار، از استادان دانشگاه، قریب به سی سال مجله‌ی سخن را داشته، مترجم بوده، زبان‌شناس بوده –هر کدام به قدری که باید گذاشته و ریخته شود- اما با تمامِ اینها، تمامِ این سالها نیما را انکار می‌کند، از او چیزی در سخن منتشر نمی‌شود و شاعر این جریان می‌شود نادرپور. این دو تکه را به اتفاق دیدم خانلری حرف زده از نیما. تنها چیزهایی که پیدا کردم.

دنیای سخن – شماره 34 – مهر 1369
ناتل خانلری، در جواب سوالِ مشیری که از نیما می‌پرسد ، اینکه نظرش در باب نیما چیست و چرا توللی و نادرپور در مجله‌ی سخنِ خانلری چاپ می‌شدند ولی نیما نه؟

"خانلری: با وجود اینکه از بچگی با او مانوس بودم و پیشش می‌رفتم و خیلی هم استفاده می‌کردم، اما بعد دیدم که عقیده‌هایم با او یکسان نیست."

.....

آدینه – شماره‌ی 13، خرداد 66، ص 29

"به مناسبت قوم و خویشی که با هم داشتیم، از بچگی به من خیلی علاقه داشت. از نوجوانی با من الفتی داشت. بعد که بزرگتر شدم، پیش او می‌رفتم نه به عنوان خویشاوند، بلکه به عنوان جوانی که طلبه است و بعد به کلی دوست شدیم. به طوری که تا وقتی که نیما در تهران بود، هفته‌ای یک بار، یا من می‌ًفتم خانه‌ی او یا او می‌آمد خانه‌ی ما"


پ ن: این را هم آقای گلستان نوشته. متن ربطِ وثیق ندارد به حرف‌های بالا، نقدی است مبسوط و یادداشتی مفصل بر این بساطی که به عناون ایران‌شناسی در دانشگاه‌های آمریکا با ظاهر علمی راه افتاده و ترجمه می‌کنند. نقد گلستان به آنها این است که جریان اصلی را نمی‌بینند، و دچار رسوب ذهنی‌اند، از دهه‌ی 30 و 40 . در "دنیای سخن" شماره‌ی 69، خرداد و تیر هفتاد و پنج

"تلخی بود و ترس و حس بی‌پناهی بی‌سروری. شلاق و غاصب و بی‌مخ مسلط بود... عامیان بی‌سواد به ناگاه داروی چاره سرطان کشف میکردند و خلق با شور و باور و شوق و امید رو به سوی قرع و لوله و انبیق کاشف مفلوک میبردند. افیون آشنای بومی کفاف کیف نمیداد، هروئین خانگی میشد. و در چنین زمانه‌ سرد سیاه، زبان ادعای «نو» بودن در کار فکر و هنر شد - «سخن» نشریه‌ای برای کسانی که –به دست کسانی که—وانمود به دلبستگی به شعر میکردند اما در حد این کتاب‌های عکس‌دار روی کاغذ برقی که به اسم «کتاب میز قهوه‌خوری» اسم در کردند، بیشتر به درد زینت اتاق پذیرایی آنها که بر رفاه تازه گیر آمدهِ زندگانی خود رنگ «روشنفکر» میمشتند، تنها برای جلوه‌فروشی به اهل فضل و ادب بودن و، تا جائی که ربط داشت به میل و به قصد صاحبش که در حرص نفی نیما بود، برای ادعای پیشوائی و خود را به کرسی زعامت شعر نوین نشاندن، و پا به پای ادعای تازه‌جوئی و نشر تفکر و سخن و نقد نو، با ادعای راهنما بودن، با ادعای سالاری، در زیر سایه‌ علم لکه‌دار کهنه لول میخوردند، و پاداش‌شان فقط «مقام» بود – مقامی که به وقت قیاس با کرسی کسی که از همه برتر نشسته بود دیگر برایشان ارجی، حرمتی، امیدی به پایداری و اثری، هیچ، به جای نمیماند. حالا رسوب آن هویت و آن روزگار شعر را، در حد همان کتابهای عکس‌دار برای میزهای قهوه‌خوری در اتاق پذیرائی کسانِ رفاه فراوان‌تری گرفته، میگویند. بگویند. برای پراکنده‌ها پراکنده میگویند، بگویند. این سو یا آن سوی خط جغرافیائی و سیاسی بودن فرق میانِ چرت و عالی نیست.

۱۳۸۹۱۱۰۹

صدای چکه در اتاقی که نیستم‌/ از یادداشتهای پراکنده برای مهرا

صدای چکه در اتاقی که نیستم‌/ از یادداشتهای پراکنده برای مهرا

آمده بودم اینجا دراز بکشم آرام باشم تا روزها بگذرد و گرمای روز را به شب بیاورم شاید دردی دوا شود. نشد.
تمامِ روز از شرجی و گرما دریا روی سینه‌ام افتاده که بلند نمی‌شود. هر جای خالی را بخار پر کرده جای هوا.
شب هم که می‌شود، تمامِ شب فکر می‌کنم در فضای اتاقی که من نیستم صدای چکه‌ی آبی می‌آید که بند نمی‌شود.
شکم می‌گیرد و شکل می‌بندد قطره تا بیافتد به سنگ سفیدی و هنوز که نیفتاده روی سینه شرجی نشسته از بخار.
بوریای باریک بافته رمل به پوستم رسانده - کلافه‌ام کند



ترميل.[تَ] (ع مص) بافتن يا باريك بافتن بوريا را. (منتهى الارب) (ناظم الاطباء). باريك بافتن بافته را. (اقرب الموارد) (المنجد). || خون آلود كردن. (تاج المصادر بيهقى). زبون و آلوده و آلوده بخون و ناچيز گردانيدن. (منتهى الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || ناسره كردن سخن را. (از المنجد). تزييف كلام. (اقرب الموارد). || رمل بر خط پاشيدن. (از المنجد). ريگ پاشيدن نويسنده بر نوشتهء خود تا مركب آن خشك شود. و اين از لغات مولده است. (از اقرب الموارد). || آلوده شدن تير به خون. (از اقرب الموارد). آلوده شدن جامه به خون. (از المنجد). || ارمله گرديدن زن. (منتهى الارب) (ناظم الاطباء). بى شوى شدن زن با مرگ شوهر. (از اقرب الموارد) (از المنجد).

۱۳۸۹۱۰۲۲

از یادداشت‌های کاغذی / کاغذی در خانه‌ی آرزو-میم

از یادداشت‌های کاغذی / کاغذی در خانه‌ی آرزو-میم


شاپور یا امیرکبیرِ فعلی، خیابانی‌ست در اصفهان، بوی دود دارد همیشه، ماشین‌های سنگین و گاراژهای بیشمار، خیابان‌های عریض و ماشین‌های قدیمی، کادیلاک و شورلت‌های پهن، درهای سرتاسری و آهنی که گاراژهای قدیمی و گورستانِ ماشین‌ها را به خیابان می‌رساند، چراغ راهنمایی بزرگی که از سیمی آویزان است بالای خیابان، بدونِ یک زن، زنی که در خیابا‌ن‌ها باشد.

تمام‌ِ سالهایی که اصفهان بودم و بعد که می‌روم، تنها یکبار گذرم افتاد به شاپور/امیرکبیر. شاعری عزیز، سه صفحه شعر برایم فاکس کرده بود به گاراژ دوستی قدیمی که گاراژدارِ پیری بود دیگر گوشه‌ی یک میدان به اتاقی محدود، کتاب و چای و سیگاری بود و سبیلی پرپشت –یادگارِ سالهای انتهای دهه پنجاه- و بوی شاپور/امیرکبیر بوی عجیبی بود. بوی بنزین سوخته و نسوخته، بوی پلاستیک، بوی لباس سوخته‌ی قدیمی، بوی تعمیرگاه‌های بیشمار، بوی گورستانِ ماشین‌ها، بوی چاه نفت.

حالا ماه‌هاست تهران بوی خیابان شاپور می‌دهد. بوی شهر سوخته. طعمِ گلوی سوخته. و یادِ دوستِ عزیزِ شاعری می‌افتم « ظهر در این شهر/اذانِ مرگ بر زبانم می‌لرزد»
لعنت

۱۳۸۹۰۷۲۸

از کتاب نامه‌های تبریز

  • "نامه‌های تبریز (از ثقه‌الاسلام به مستشار الدوله در روزگار مشروطیت)" صد و بیست و هشت نامه، اغلب به تاریخ مشخص است و همه در حرف و حوالیِ مشروطه و قانون. نامه‌ها را ایرج افشار پیاده کرده و بعضِ نامه‌ها، تلگرافی به رمز است، انتهای کتاب هم جدول کشف رمز را آورده‌اند. کتاب دو بهره‌ی همزمان دارد، یکی همین که می‌بینید، نامه‌هایی که ذره‌ای در آن خیالِ انتشار نیست، مخاطب و خطاب همه مستشارالدوله است، و تمام. خصوصی‌ست به تمام معنا، که یک آدمِ درگیر در آن روزها حرف زده و روایتِ احوالِ تبریز را آورده. مستشارالدوله از دوازده وکیلِ آذربایجان در دوره‌ی اول و دوم مجلس بود و از زعمای مشروطیت، ثقه‌الاسلام از علمای تبریز و رئیس شیخیه‌ی این بلاد، عاقبت هم به عاشورای 1330 قمری به دست قشون روسیه‌ی تزاری به دار آویخته شد، از شهر نرفت و ماند تا صلحی بلکه شود، که به دار آویخته شد. حرف‌ها اگر به جای باریک و روسیه و اعاظم مملکتی می‌رسید، رمز به کار می‌گرفته ثقه‌الاسلام، میرزا اسماعیل نرود، یعنی آقایان حجج اسلام طهران مخالفت مشروطه را دارند. حالا یکی از دفترهای رمزنگاری مفقود است و دوتا معلوم. یک سومِ کلمات بی‌معنی‌ست برای ما. شاید روزی کسی بتواند رمزگشایی کند یا برود سراغشان و احوال مشروطه را از روی رمزها بخواند، از جایی که دو عالم مشروطه توافق می‌کنند به آقایانِ حجج اسلام طهران بگویند میرزا اسماعیل و نرفتن همان مخالفت با مشروطه باشد.
  • از سال 24 که اولینِ نامه‌هاست، اوایل کار است و آخرهای کار که می‌رسد همه چیز به هم پیچیده، مجلس به توپ بسته و خیالِ قانون و مشروطه بر آب. دو نامه دارد آخر عمر این ثقه الاسلام، یکی در سفارش به مستشارالدوله که یکی دو نفر در لوزان و مشغول درس هستند، به سایه‌ی بورس و اینها بیاورید، ولی به واقع آخرین نامه‌ای که نوشته در عمر و از مشروطه و احوالِ مملکت حرف شده همین است که می‌خوانید و مستتر همان احوال مشروطه است. تاریخ نامه 30 جمادی الثانیِ سال 1329 هجری قمری است، و ثقه اسلام در عاشورای سالِ بعد در تبریز به دار شد.





«عرض می‌شود غره‌ی ماه از شهر به عزم دهات حرکت و کم‌کم عازم افشار شدم زیرا که حاجی حسن خان پسر آقای حاج سالار مظفر وفات کرده بود. در 23 ماه وارد اوغول‌بک که محل اقامت آقای حاج سالار است شدم. مزاجم مدتها است مختل شده. حالا دو ماه است مداوم شربتی هستم که معین کرده‌اند از شربتهای طب قدیم و معروف به شربت ابریشم است.
در اوغول‌بک به موجب کاغذی که از طهران به آقای حاج سالار رسیده بود معلوم کردم که از وزارت داخله استعفا فرموده‌اید و امروز از تبریز کاغذ رسید، نوشته بودند که استعفا پس گرفته‌اید. در هر حال «همان به که با ما خدا می‌پسندد». بنده که از شهر دورم و از کافه‌ی امورات دورترم و نمی‌خواهم صحبتی بشنوم و یا بگویم و یا بنویسم.
بعضِ مردم تصور دارند که بنده را مکاتبه‌ی مستقیمه با حضرت‌عالی خاصه بعد از قبول وزارت داخله هست و حال آنکه مدتها است عرضی نکرده‌ام و بعد از تعویض وزارت نیز جز یک فقره تلگراف تبریک فرضی به جا نیاورده‌ام. در حقیقت می‌توانم عرض کنم:
برون رفتم از تنگ ترکان چو دیدم جهان را برآشفته از سوی زنگی
وضع تبریز را بد می‌نویسند. وضع مراغه را که اهمیت پیدا کرده، حکومت مراغه رسم نمک را به هم زده و می‌گویند استعداد فراهم می‌آرد.
و البته شهرتهای تبریز را مستقیما عرض کرده‌اند و عرض کردن من بیجا است. بنده تا پانزدهم ماه در حوالی و دهات مراغه بودم. حاج شجاع‌الدوله یک فقره کاغذ رسمی (دعا سلام) به من نوشت. من هم جوابی به همان قرار نوشتم. دو روز در بناب بودم، ابدا نه احوالپرسی کرد نه آدمی فرستاد، نه بواسطه‌ی تلفن تفقدی کرد. حتی احدی از اهل مراغه به دیدن من نیامد. آقا محمد انصاری که از علمای مراغه و در آن ایام در بناب بود از ترس از من دیدن نکرد و شجاع‌الدوله با همان بی‌محبتی سابق با من رفتار کرد.
نمی‌دانم ترتیبات جدید چه داده‌اند و این توحشات آذربایجان را چه چاره اندیشیده‌اند.
از 18 ماه تا 21 ماه در قرادویرن که در کنار جیغتو و همسایه‌ی میان‌دو‌آب است بودم و چون آقای حاج مجیرالملک تعزیه‌دار بود و آنجا سکنی داشت رسم تعزیت از او به جا آوردم. در آن مدت صحبتی که بود صحبت سالارالدوله بود. به انواع مختلفه ذکر می‌کردند. عقیده‌ی بعضی بر آن بود که مدتها در ساوجبلاق و دهات و سلدوز اقامت دارد و با آقایان ملاقاتها کرده و قولها گرفته و از جانب دولت عثمانی امر صادر شده که اطاعت از او نمایند و می‌گفتند از آنجا به پسوه مراجعت کرده.
اما عقیده‌ی خود بنده این است که سالارالدوله نمی‌تواند منشا کاری بشود، زیرا که حالش معلوم است. اما هیچ بعید نیست که دولت عثمانی او را آلت کار قرار داده بخواهد آماده‌ی (...) فتنه نماید و دنیا را آشوب کند و آبی گل‌آلود نماید تا بلکه بتواند ماهی بگیرد.
می‌شنوم بعضِ آقایان دراین خیال هستند که آذربایجان را از ایران مجزی کرده استقلال بدهند و این نیت را در تحت حمایت دولت عثمانی اجرا دارند. (این حرف را از طهران شنیدم نوشته بوده‌اند، والله اعلم). این مقدماتِ آشوبِ حدود اگر آن حرف راست باشد هیچ بعید نیست که خیالِ متصور نیز یکی از مقدمات او باشد.
باری بنده که حیرت دارم و بحمدالله از این عوالم دورم و عقل کروی بنده خوب که رسایی به این امورات ندارد.
فقط به طور اجمال عرض می‌کنم که کار آذربایجان مدتهاست که خراب است و داد کسی به جائی نمی‌رسد و رفته رفته خراب‌تر خواهد شد و زیاده عرضی ندارم.



نامه‌های تبریز، از ثقه‌الاسلام به مستشارالدوله، در روزگار مشروطیت | به کوشش ایرج افشار | نشر فرزان | تهران | 1378 | صفحه 395-396

۱۳۸۹۰۷۲۰

آرامش دوستدار - تکه‌ای از "درخششهای تیره"


  • آرامشِ دوستدار به قولِ داریوش آشوری از سرشناسانِ فلسفه در میانِ ما ایرانیان است که نزدیکِ دو سه دهه فعالیت مستمرش در بازنمایی‌ی مسائلِ اینجایی، خواندن و اعتنای به او را گریزناپذیر ساخته است. اواخر دهه‌ی شصت، سلسله مقالاتی را در نشریه‌ی الفبای غلامحسین ساعدی تحت عنوانِ "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" منتشر کرده، که حالا با تفصیلاتی یک کتاب است، هر چند در ایران نایاب. "درخششهای تیره" –که متنِ زیر بریده‌ای از این کتاب است- این نسخه که من دیدم، چاپِ دوم است که ویراسته و افزوده شده دارد نسبت به چاپِ اول. دوستدار در این کتاب، که تکه‌ی مشهوری از "روشنگری چیست" کانت را بر پیشانی دارد، از ناصرخسرو تا جلال آل احمد را وا‌می‌رسد و تفکرِ باطنی را در فرهنگ ایرانی جستجو می‌کند تا بازنماید که ساز و کارِ پنهان و درونیِ فرهنگِ ایرانی چیست که هر درخششی در فرهنگ و اندیشه‌ی آن به زعمِ فیلسوفِ ما تیره است و ناتمام.
  • من اینجا، به نیتی که از قبل توضیح دادم، از این کتاب، تکه‌ای را آوردم، به دو دلیل. یکی اینکه دقتِ نظر و بی‌رحمیِ دوستدار را مظنه‌ی بازار داده باشم، دوم و مهمتر اینکه این شکلِ استدلال را دوستدار شگرد دارد و تحلیلش در واساختنِ شیوه‌ی تفکرِ خیام، می‌تواند نمونه گرفته شود از شکلِ کارش در کتاب.
  • کتاب‌های دوستدار و خودش در ایران اجازه ندارند، خودش اوائل دهه شصت از دانشگاه بیرون رانده شد، که رفت؛ و کتاب‌هایش مجوزِ نشر ندارند در مملکت خودش و پاریس و کلن چاپ می‌شوند. "امتناع تفکر در فرهنگ دینی"‌ افست شد سالها پیش ولی "درخششهای تیره" را من ندیدم. یک نسخه از کتاب به همتِ استادی، در کتاب‌خانه‌ی رسمیِ یک دانشگاه موجود است، که دست به دست می‌شود. مشخصات این نسخه را در انتهای نقلِ متن آورده‌ام.
  • و یک نکته که نثرِ دوستدار گاهی به شکلِ بدی مغلق است، ثقیل می‌نماید، سنگین فهم می‌شود -طرفه اینکه نیکفر در نقدِ دوستدار، خودش هم جاهایی ثقل و غرابتِ نحو دارد- و من، در این تکه که آورده‌ام، بدونِ اجازه‌ی نویسنده، در متن به نازکی دست بردم، یکی دو پرانتز گذاشتم و خطِ تیره تا جمله بدل و جمله معترضه مشخص‌تر شود. ولی نه یک کلمه اضافه کردم و نه یک کلمه کم.

«ایرانِ اسلامی به معنای ویژه‌اش یکسره از پرسش خالی نیست. یکی دو استثنای تاریخی در آن می‌توان یافت. خیام یکی از آنهاست. چه بسا میان قدمای ما خیام تنها کسی‌ست که اصلا می‌پرسد. پرسشِ خیام جدی و حقیقی‌ست و -آنطور که من می‌بینم- ناشی از این که او رویداد جهان را به این جهت بی‌محمل می‌یابد، که از انگیزش و سرانجامِ آن -در دایره‌ی نظامی که به زعم او (خیام) نیز خالق و ناظمی دارد- سردر‌نمی‌آورد. به این علت اگر همخوانی‌ی این بعد دوگانه را از فضای فکری‌ی خیام بگیریم، تمام پرسشهای او بی‌معنی می‌شود. به همان‌گونه که پرسش او از حد شکوه تجاوز نمی‌کند و شکوه و شکایت همیشه مرجعی دارد که بدون او سخن و پرسش خیام هم نمی‌توانست میسر گردد، شوریدنِ او نیز در نهادش محکوم به شکستی‌ست که او را به صلحی اضطراری یا انتخابی با عامل و مرجعِ جهان سوق می‌دهد. «تا چند خوری غمِ جهانِ گذران» نتیجه‌ی شکست و نمودارِ صلحِ ناشی از آن است. قطع نظر از نتیجه‌ای که از باورش به عامل و مرجعِ هرچند خودکامه‌ی جهان بدان رسیده و در آن گرفتار مانده، به صرفِ آنکه سه گانگی‌ی جهانِ طبیعت و آدمی و خدا در بستگی‌شان به عنوانِ مشکل برای او مطرح می‌شود، خیام میانِ قدمای ما -سوای رازی- نه فقط تنها کسی‌ست که می‌پرسد و در نتیجه می‌اندیشد، بلکه به کلیتِ جهانی سرگردان و نابهنجار می‌اندیشد، ساخته‌ی خدایی آفریننده و توانا که عامل و مسئولِ سرنوشتِ آدمی نیز هست. اینکه مخاطبِ او در پرسشهایی معناً خداست، اینکه جهان‌سازی، جهان‌آرایی و جهان‌ویرانی‌ی او را -مثلا برخلاف مولوی- مردود اعلام می‌کند، یا کلِ نظامِ این جهان را نادرخور می‌شمرد، هم دال بر این است که به خدایی عامل و آمر باور دارد و هم طبعا دال بر این که خود را در اندیشه و سنجش برتر از این می‌دانسته که به مدعیات و توجیهات ادیان و موسسان آن وقعی نهد. به همین جهت هم خود را کافر و بی‌دین خوانده و بهشت و دوزخ را دست انداخته، تا از دید خود بی‌ارزشی‌ی اینگونه تصورات دینی یا اسلامی را نشان دهد. اما هیچیک از اینها الزاما ناقض باور داشتن به خدا نیست. به هر سان، خیام قادر نیست بن‌بستِ صلحِ اضطراری -یا انتخابی- با خدا را بازنماید و وجود خود او را معروضِ پرسش قرار دهد، یعنی در هستی‌ی او را شک کند.»
درخششهای تیره | آرامش دوستدار | انتشارات خاوران | پاریس | زمستان 1999-1377

۱۳۸۹۰۷۱۴

در باب بیگانه شدنِ واژه‌ها و رویای «میشو» و شاید هم رویای خودِ من از جهان

از این پس، به مرور، در این صفحه متونی را بازنشر می‌دهم، که همه یک وجه خاص دارند، آن هم نگاه انتقادی و بی‌رحمانه به زمانه است، نگاهی که پرده‌ی ظاهرِ پندار را می‌درد، فرقی هم ندارد کجایی باشد و چه زمانی.


  • نوشته‌ی زیر، موخره‌ی کتابی‌ست از شعرهای جوزپه اونگارتی و متونی درباره یا از او، که بیست سالی پیش، محمود نیکبخت، از ایتالیایی و انگلیسی برگرداند، مقدمه‌ای نوشت و منتشر کرد. در مقدمه، ترجمه‌ی نادرپور را نقد کرده و نشان داده که چرا بعضِ شعرهای اونگارتی ترجمه‌ناپذیرند. و من هنوز ترجمه و ترجمه‌هایی از اونگارتی می‌بینم که از این بارِ‌انتقادی خالی‌ست، و گاهی کم‌مایه. آقای نیکبخت، آناباز سن ژون پرس را به همیاریِ آقای مهریار فارسی کردند، از رافائل آلبرتی هم چند کار گردانده که در جنگ یازده منتشر شد، و شاید روزی کتاب شود، از ماچادو، زینگو هربرت نیز، که در جنگ پردیس می‌شود دید. اغلب هم همراهِ متونی انتقادی، ترجمه و به قلمِ خودشان تا متنِ ترجمه، هنوز به زبان دوم نیامده، سقط نشود. آنابازِ سن‌ژون‌پرس از این لحاظ پربار است.


***



جوزپه اونگارتی
در باب بیگانه شدنِ واژه‌ها و رویای «میشو» و شاید هم رویای خودِ من از جهان


پس از جنگ ما شاهدِ استحاله‌ی جهانی بودیم که ما را از آنچه بودیم و از آنچه ابتدا ساختیم چنان جدا کرد که گویی در اثر وزشی میلیونها سال ناپدید شده است. تمامِ چیزها کهنه شده‌اند و فقط به دردِ موزه‌ها می‌خورند. ما اکنون به آنچه در کتاب‌ها تلنبار شده، نه به عنوانِ نوعی بیان برای خودمان، بلکه به عنوانِ شهادتی بر گذشته می‌نگریم.
خیلی غریب است: خودِ واژه‌ها، اشکال و اوزانِ مشخصِ شعری، جنبش‌های خاصِ نقاشی برایمان مطلقا بیگانه شده‌اند. آنها را اموری می‌دانیم که با سرگذشتِ خاصِ خویش در تاریخ جای گرفته‌اند و بررسیِ آنها، به هر حال، برایمان از نزدیک ممکن نیست. در دنیای زبان‌ها، قطعا زمانِ برخی چیزها به پایان رسیده است. تا چند سالِ پیش، زبانِ گذشته می‌توانست زبانِ ما هم باشد. دوره‌ها به یکدیگر پیوسته و به گونه‌ای نامحسوس با یکدیگر همزمان بودند. امروز تمامیِ چیزهایی که موجد آن سنت بلاغتی بوده‌اند -که گفتگوی انسان بر اساس آنها بنا شده بود- قابلِ دفاع نیستند. من معتقدم ایجاد یک "فنِ بیان تازه" امکان‌پذیر نیست؛ زیرا، در همان حال، متوجه می‌شویم که تمام قراردادها کاذب‌اند و حتی خود واژه‌ها نیز قراردادهایی هستند که زود فرسوده می‌شوند. از نظر من روشن است که انسان دیگر به زبان گفتار دست نمی‌یابد. در اشیا خشونتی وجود دارد، خشونتی نیرومندتر از واژه‌، که خودِ این خشونت زبان را واپس می‌زند. چیزها دگرگون می‌شوند و تلاش‌هایی را که ما برای نامیدنشان انجام می‌دهیم خنثی می‌کنند، و بدینگونه، کوشش‌هایمان، برای استقرارِ نظامی از تسمیه‌ها را بی‌اثر می‌سازند. شاید این امر، بر همان دنیایی دلالت دارد که انسان با احتمالِ نابودیِ خویش، در آن زندگی می‌کند. همه‌ی چیزها در یک سطح روی هم انباشته می‌شوند و تمامِ این صورت‌های متراکم‌شده دارای ابهامی هستند که تشخیصِ آن حتی در محدوده‌ی زمانِ خود ما نیز امکان پذیر نیست، زیرا زمان با شتابی ورای مقیاسِ انسان پیش می‌رود. شاید آن مکاشفه همین است. بدیهی است که ما دیگر قادر نیستیم گذشته را تقلید و یا تصرف کنیم، ما دانشِ اشیا را از دست داده‌ایم. درباره‌ی علوم مادی حرف می‌زنیم و این حقیقتی است که طبیعت هر روزه ابزارهای تازه‌ای را به ما عرضه می‌کند. ولی، در واقع، اینها فعالیتِ روحیِ ما را محدود می‌کنند. شاید عصرِ ما هم روزی قراردادهایی کشف کند! ما باید از میانِ خاطراتمان، به سوی معصومیتِ نخستینِ خود بازگردیم: در آن هنگام ممکن است شعر دیگر بار اعتبارِ تکان دهنده‌ی خود را بدست آورد.
بله، من این قابلیت را بدون دریافتِ آن موضوع در نظر آورده‌ام. من مردی هستم که بر آستانه‌ی فرجامِ عصر خویش ایستاده است: فقط منتظرم که بیاسایم. ولی به جوان هایی ‌نگاه می‌کنم که در دامِ ناتوانِ زبانِ گفتار، در آن خشونتِ نیرومندتر از واژه گرفتار شده‌‌اند. بالطبع، انسان زنده و به گونه‌ای نامحدود همچنان ساده بر جای می‌ماند. او دارای تاثرات، فرزندان، آئین‌ها و مراقبه‌های هر روزه‌ی خویش است. اما هنگامی که شما از این جهانی که می‌دانید گمشده است، پا بیرون بگذارید: فقط همان امور نامحتمل و خشن هستند که مهم‌اند. تمامِ چیزها، و از همه بالاتر ادبیات، به همراهِ انسانی که با ولنگاری ادامه داده، زوال یافته است. من هنوز شیفته‌ی شنیدن باخ و لئوپاروی هستم. ولی آیا اینها هنوز هم در پیوند با اعماقِ وجودِ ما هستند؟ ما انسان‌های جدا افتاده از اعماق خود هستیم.
شاید اشیا همچنانکه ابزارِ دانش پیشرفت می‌کند، پیچیده‌تر می‌شوند. خردِ انسان به این پیچیدگی نیرو می‌بخشد. هر چه دانشِ ما افزونتر شود، اشیا از ما دورتر می‌شوند، کشفِ نام‌ها برایمان مشکلتر می‌شود و احساس می‌کنیم که بیشتر دچارِ اختلالِ نطق و کتابت شده‌ایم. همواره علل امور پنهان‌تر می‌شود. نه، ما برای واژه‌ها دیگر کاربردی نداریم. واژه‌هایِ فنِ بیانِ قدیم فاقد نیروی رازداریِ لازم هستند.


* مقاله‌ی حاضر از برگردانِ انگلیسیِ (Robin Fulton) گردانده شد که در AGENDA ویِژه‌ی اونگارتی آمده است.


----
منبع:
جوزپه اونگارتی ، شعر و زندگیِ اونگارتی│محمود نیکبخت│انتشارات بهینه│اصفهان │بهار 1370


هنری میشو (Henri Michaux) نویسنده و شاعر معاصر بلژیکی [بیژن الهی سال‌های گذشته دفتری منتخب از شعرهایش را با نام "ساحت جوّانی" به فارسی برگرداند. این برگردان را می‌توانید از وبلاگ (www.do-lb.blogspot.com) دریافت کنید.]


۱۳۸۹۰۶۳۰

متعلقِ امیر

از مکتوباتِ معلق | متعلقِ امیر

دندانِ زنی
در تنم
لانه‌ی زنبورها شده است
کجا فرار کنم؟

1
روغن اگر بجوشاند، روغن؛ و اگر نه، خفگی. خفه بودم و مورچه‌ها سکوی سیمانی -و هوای ابری- را می‌رفتند و باز دیدار می‌آمدند در لبه‌ی پایین. نجوشاند، گره‌ در گردن پدید و ناپدید می‌شود، گفتم «برگرد، من دیگر می‌روم کم‌کم، یک ساعت هم نمی‌شود» اما برنگشت، ماند و در سردی از روزهای قبل چیزهایی برداشت و ماند و نجوشاند. مورچه‌ها شکلِ سیبِ گلو بودند، حلقه، مدور گردِ یک قطره‌ی لزج، و پاییز، روزِ اولِ برگ‌ها بود.

2
دنبالِ قرص آمده بودم، برای چند قرصِ کوچکِ سبز، برای همین حواسم نبود دمپایی دارم، پایم، پای چپم تیر می‌کشد و هنوز رفتگرها نیامده‌اند کوچه‌ را از برگ و خاک بروبند. خیابان در تابستان خلوت بود، بیمارستان بسته بود، هولِ کبود حولِ چشم‌هایم فوران می‌کرد، شرجی ندارد تهران که امیر، تهران چرا باید شرجی باشد، شرجی مالِ شط است، برای دریا که باد می‌آورد و نگه‌می‌دارد تا نفس‌نفس بزند، شرجی اینجا چه می‌کند با این درخت‌های سبز و اورژانس‌های بسته، کارگرِ خوابیده در پیاده‌رو چطور در شرجی خواب دارد؟
برگشتم از بسته‌ی بیمارستان به خیابان، بالاتر داروخانه بود، اما گرسنگی چطور پای میزِ غذا گرسنگیِ حاد است و شاشیدن دمِ آبریزگاه مثانه را می‌ترکاند، درد از سیصد هزار رگ که به چشم می‌رسند، به آسمان می‌رسید. مرد خواب بود، شیشه را تکاندم، لرزاندم، جنباندم، مشت زدم، با دسته کلیدِ خانه کوبیدم به شیشه، آن طرف سیصد‌هزار پوشاک بچه، خمیر دندان، شربت سینه، فارماتن، اسپری، پدر بچه، ناخن مصنوعی، و یک زن که می‌خندید، دندان‌هاش سفید بود، روشن، هاتف آمد که «سلام حی حتی مطلع دندان سنجابی» که درد کمانه می‌کرد از سیصدهزار رگ که بیهوده به چشم می‌رسیدند، به آسمان.

3
بدبختی همین است که درد از نوعِ حکمِ تعلیقی باشد، داموکلس، همیشه در جایی هست، هست، خوبی‌اش فقط همین است که جایی که تو هستی، نیست. ولی از بین نمی‌رود، نمی‌میرد، نمی‌پوسد، مثل دندان از دودِ بسیار لایه لایه گچ نمی‌شود بریزد، در تنِ کسی، سینه‌ی کسی دیگر، یا عکسی درونِ یک آلبومِ فراموش شده، فیلمِ کوتاهی در یکی دو موبایل، دست‌خطِ شبی حجیم، صدای هروئینیِ مردی در تابستان، و یا چشم‌های کسی می‌ماند، زنده است، نفس می‌کشد که دندانش درونِ تو.
مردِ خواب که آمد، بوی تریاک که می‌داد، بوی دودِ یشم که مدام به آسمان می‌رود، گفت نداریم، شبانه‌روزیِ نزدیک فاطمی‌ست، نرسیده به وزارت کشور. مرد برگشت، زنجیرِ پشتِ پنجره‌ی کوچک را انداخت، نرم، آب که با یک صدای "هس"ِ نرم فرو‌می‌رود در ماسه‌های ساحل، در من درد پایین رفت و انگار ویل، به جایی نمی‌رسید، نورهای خیابان در من نفوذ داشت، و انگار سیاه‌چاله، راهِ فراری نبود. مرد برگشت، کپل پهنش را خاراند، گفت حالا صبر کن یک چیزی بهت میدم اگه دردت زیاده.

4
منطقِ تداعی در ذهن را باید یکبار مفصل بنویسم چرا –مثلِ حالا- آفتِ نوشتن است، آفتِ فکر کردن،‌ اصلن نصفِ کارِ نوشتن امتناعِ از تداعی‌ست. بچه بودم که میانِ دشت می‌دویدم، یا پرنده‌ای پریده بود و لانه‌اش را جسته بودیم، یا گلی بود، بومادرانی، چیزی که باید زودتر می‌رسیدی، و میانِ دشت و خار و بوته‌ها نمی‌شد آزاد دوید، باید زیرِ چشم زمین را می‌داشتی که بوته نباشد، خار خونی‌ات نکند، و دویدن بود این، دویدنِ لذت، دویدن در میدانِ تنگ. تداعی هم خار و بوته دارد، چاه و چوله دارد، حواسم هست همیشه نیافتم، خونی نشوم. ترجمه هم همینطور، فکر می‌کنم، می‌بینم که رقصیدنِ در زنجیر است و مترجمِ ما گناه ندارد. به اعتباری، احترام باید گذاشت به فاصله‌ای که در ذاتِ زبان حضور دارد، به ابهامِ متکثری که در معانیِ بسیارِ مثلن کلمه‌ی "گوی" وجود دارد، و گوی تمامِ اینهاست، هم گوی فصادان است هم دکمه‌ی پیرهن، هم سیبِ گلو هم کره‌ی زمین، هم گوی چوگان هم سرِ بریده در کفِ چوگانِ یار. شاید کم‌کم خیال برم داشت که زندگی هم همین زیرِ زنجیر دست افشاندن است به اعتباری، شاید کسی باور کرد که مزخرفاتِ این شکلی معنی دارد.



میم ب ح
به اواخرِ تابستانِ 89
میانِ‌جای تهران-اصفهان


۱۳۸۹۰۶۲۸

نابودی ناب- به آقای ش-پرستش

.




نابودی ناب- از دفتر نامه‌ها ؛ به آقای ش-پرستش


1
اتوبوس از تنگه می‌گذرد و دشت باز می‌شود، پهن می‌شود، گسترده می‌شود، نابود می‌شود و بعد شهر که از دور مثل یک منحنی‌ی محو در افق اتفاق دارد، مثلِ منحنی‌ی نامنظمِ یک لرزه‌نگار دیدار می‌آید...

2
گفتم برویم پاییز را از خیابان ببینیم، در کوچه‌های ابری که برگ دانشِ مبهمی دارد، میل دارد تا برنگردد پشت سر چیزی بردارد، میل ندارد که برنگردد حتی. کوچه بدونِ درخت بود، برگ‌ها در هوا انتشار داشتند، و یک برگ، برگی کوچک که از فرطِ زردی به سبکی رسیده بود، روی صندوق متروکه‌ی پست، برداشتم...

3
«خطوط انتقال برق، عزیز، وقتی به هم می‌رسند، وقتی به یک منطقه جمع‌اند، باد صدای سوت دارد، سوت می‌زنند این دکل‌ها، سیم‌ها، از تنهایی سوت می‌زنند تا بمیرند. اینجا چون همه جمع‌اند می‌شنویم، وگر نه مدام ضجه می‌زنند، صدایشان را رادیو می‌شوند، تنهایی‌شان را رادیو می‌فهمد، ما هم وقتی جمع‌ایم سوت و جیغ می‌زنیم، چس‌ناله داریم، وقتی تنهاییم سوت زدنمان را کسی نیست، با یک چیزی ور می‌رویم لابد، با خودمان، گذشته، کلمه، صدا یا هر چیزی. عزیزِ من، حرف یک روز و دو روز نیست، ش.مقربین وقتی می‌نویسد "این شعرها سوت زدن کودکی‌ست در تاریکی" حرفِ این دو سه سال نیست، حرفِ یک عمر است، سال‌ها در ترسِ خانه و تاریکی و تنهایی به سوتِ سیاهی گوش دادن است، فلاکس چایی را بردار و گوش کن، این صدای کودکی‌ی ماست، صدای روز و شب‌هایی که در رحم سکونتِ لابدی داشتیم، خلا، بیابان همین صدا را دارد، خانه‌ی خالی وقتی از بیرون که بیایی، لامپ را روشن کنی و کسی منتظرت نباید، سیاهی‌ی منتظر منتشر باشد، فلاکس را هم –اگر در سیاهی به گوش بچسبانی- درونِ زنی را داری، درونِ زنی را داری می‌شنوی. مرا ببخش...» ×

4
باید نم‌نم پیاده شوم، بروم دست و رویی بشویم، هوای ابری را، زردیِ منتظر در هوا را،‌ و بعد بروم. بعدش مهم نیست، تا اینجا مهم بود که ردیفِ درختان از روبرو بیایند و خط شوند و بروند، باز پشت سر برای همیشه گسترده بماند، نابود بماند...

× - پرِ هوا – از دفترِ رسّ ؛ برای فلیسیتی

۱۳۸۹۰۶۱۴

از دفتر نامه‌ها | به م.نقدی

از دفتر نامه‌ها | به م.نقدی
رسّ: در اصلِ لغت ابتدا کردنِ چیزی باشد بر سبیلِ پوشیدگی و آهستگی.
و از این جهت آغازِ تب را و عشق را که در تن و دلِ مردم پدید آید، رسّ الحمّی و رسیس الهوی گویند.
همچنین چاهِ خرابِ قدیم را که پوشیده‌ترینِ آثاری باشد از عمارت، رسّ خوانند.
فرهنگ شمسِ قیس /
شمس الدین محمد ابن قیس رازی /
(به کوشش محسن ذاکرالحسینی) /
فرهنگستان زبان و ادب فارسی /
تهران / تیرماه 1379
لغتی بوده لابد که از ذهنِ من رفته، باید باشد، به گندیدگی اطلاق شود، به لهیدگی، رسیدگی‌ی میوه در انتهای عمر، انتهای عمرِ رسیدن، و له شدن و از بین رفتن، که هر چه فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد، نمی‌فهمم، دهخدا را از میوه و رسیدن و امرود و له و گند و جز اینها دنبال می‌کنم و چیزی نیست، دستی به دیگران و کم، همه بی حاصل. این وسط گفتند برویم هوایی بخوریم، توی حمام به همین لغت بودم، مرا به زبان داشت این لغت، -میوه که تن برساند، پا بجنباند، قبلِ گندیدگی، این خط‌ها هم آیا می‌آورد- و حوله که می‌گرداندم، و کفش که جفت می‌کرد دولای لای در و تاریک بود هوا، بوی تند و تیزی برآمده –لابد- از پوست، هوای خانه را با خود داشت، عطری به بوی خود دارد. هوای شهر، پیراهنِ متقال را می‌لرزاند، بادِ اتوبان "هراسِ درد" را در هوا، و من را امیدِ آمدنِ لغتی، لغتی که نمی‌آید. بر همین منوال –که بر آن نخ ببندند و پارچه‌ها ببافند- تا مسیری رفتیم و پیاده آمدیم، گفتم چیزی ندارم، گفت بگذار × و خوش نبود، گفتم بگذاریم چلیده چطور است، زمزمه کن، چلیده، خرمالوی چلیده، نگاه کرد و نشد، گفت نمی‌شود، چلیده را ناظم الاطبا حلقه‌ی استخوانى گوید كه تيراندازان به شست كنند. گفتند هنوز وقت هست، تا هوا خوب است می‌شود با این قدر لباسِ راحت قدم زد و رفت، بمانیم تا هوا خوب است، هوای اینجا همین روزها و هوای آنجا همان دو ماهی که بودیم بس است. خرمالوی لهیده، گندیده، رسیده، چلیده، آب‌آورده، آماس، دمِ ترکیدن، مثل تاول؛ چون که دمِ ترکیدن برسد، می‌شود همان له. له از هم‌پاشیده است، لورده، از هم گسیخته و مضمحل. چون گوشتِ بدن که ناگهان زیرِ زانو برود، کمر چون به باتوم فروکوفته شود، یا انگشت که در مرارت سالیان به سوزن و صابون و سنگ، در مالیدنِ لباس و کوفتنِ چوب.
برای این باغ و شهرها، اگر بیدِ مجنون و پیچک ترکیب کنند، پوشش دارد، فضای منفی دارند اما مستتر. و از پله‌ها بالا رفتند. گفتم چیزی نیست در ذهنم ولی حتم دارم یک جای دهخدا هست، یک جایش این صفت هست، یا شاید اسمی باشد، به مناسبت، که ما به کارِ صفت می‌کنیم. تا بگویم که تا وقت‌ی که دستمان بدارد، همین له خوب است، داشتیم در کوچه‌ها راه می‌گرفتیم، بوی قدیمِ شهر می‌آمد که رسیدیم به رودخانه. گفتند برویم شام، رسیدیم و مهمان بودیم همه، در گشودیم، پنجره، آب آوردیم و نشستیم. از جوراب، پای زخم تا برسیم خانه، بیرون آوردم؛ و شستن، خنکای شب به بدن برد. انگشت له، در هیئت لغتی در من زق‌زق می‌کند. لغتی که نیست.
یازده شهریور هشتاد و نه | تهران
پ-ن:
از تو
چون برآیی به گیسو
سوادِ شهر به سینه دارم و
مرگ
فرّداد | آغازِ یک شعرِ بلند | 1381