۱۳۹۷۰۲۱۲

صداهایی از راهِ نزدیک [یک مقدمه و بیست و یک کتاب]


صداهایی از راهِ نزدیک
[یک مقدمه و بیست و یک کتاب]




مقدمه
          قضیه از اینجا شروع شد که چندباری پیشنهاد «معرفی کتاب» نوشتن را قبول نکردم ولی یواشکی رفتم و فکر کردم که «اگر» می‌خواستم بنویسم چه کتاب‌هایی را دوست داشتم معرفی کنم. دیدم بعضی کتاب‌های خوب مشهورند، یعنی چهارخط نوشتنِ من کمکی به معرفیِ آنها نمی‌کند، حتی نوشتن از آنها سخت است. بعضی کتاب‌ها هم خوبند ولی مهجور، خیلی مهجور، معرفیِ آنها باز هم سخت است، باید دلیل بیاوری ــ‌ولی آی لذت دارد. از این دو جور کتاب نوشتن هنر می‌خواهد و حوصله و وقت. ولی بعضی کتاب‌ها در این میانه هستند که از خوبی و تمیزی و مهمی چیزی کم ندارند، ده سالی دو سه چاپ هم، شاید، نصیبشان بشود. می‌شود به سیاق «اشاره» و خیلی کوتاه، چند خطی از آنها نوشت ــ‌هم معرفی هم ادای دین. پس، به خیالِ خودم، و در حد فهم خودم، و حتمن با سلیقه‌ی خودم، بیست و یک کتاب برداشتم از کتابخانه و گذاشته‌ام جلوی خودم کنارِ لپ‌تاپ؛ تا صبح ورق بزنم، بعضی‌جاها را چندباره بخوانم، کیف کنم، و چند خطی بنویسم ـــ‌شاید در این کارناوال نمایشگاه کتاب به درد کسی خورد. باز تأکید می‌کنم، به هیچ معرفیِ کتابی اطمینان نکنید، کتاب را بروید بردارید ورق بزنید، چند صفحه را حوصله کنید دقیق بخوانید، سبک سنگین کنید، حتی به کاغذش دقت کنید، کار که نشد ندارد مخصوصن در ایران، ممکن است تجدید‌چاپ بدی باشد، ترتیب صفحات را نگاه کنید ناقصی نداشته باشد، چسبِ صحافی تمیز و ماندگار خورده باشد، جلدش ور نیامده باشد، و آخرسر اگر فارسیِ متن و آماده‌سازیِ کتاب و فهرست‌ها و اجزای لازم و خلاصه همه چیزش باب طبع‌تان بود بردارید ببرید بگذارید کنج کتاب‌خانه‌تان برای وقت‌های خماریِ کتابِ خوب. ولی هیچ‌وقت به هیچ معرفی کتابی اعتماد نکنید. قول می‌دهم نه از سرِ رفاقت چیزی بنویسم نه هوای کسی یا ناشری را داشته باشم نه برای کتاب‌هدیه گرفتن چیز بنویسم ـــ‌قضاوت و فهم آدمیزاد بیشتر از اینها می‌ارزد. می‌ماند توضیح سه نکته: اول اینکه بعضی کتاب‌ها چون ناشرشان در نمایشگاه نیست یا می‌دانم چاپش تمام شده اینجا نیاوردم (بماند برای سال بعد که امیدوارم هم ناشران‌شان همت کنند به بازچاپ هم در نمایشگاه شرکت کنند)؛ دوم اینکه بعضی کتاب‌ها تخصصی‌تر از آن است که با چند خط حق مطلب ادا شود و باید جدی‌تر نوشت؛ سوم اینکه کتاب‌های سال ۹۶ تا امروز چندتایی شده که دو روز دیگر می‌نویسم.




۱- ژان باروا
            [نوشته‌ی روژه مارتن دوگار،‌ ترجمه‌ی منوچهر بدیعی. انتشارات نیلوفر، چاپ اول، ۱۳۸۰.]

در فارسی به «خانواده‌ی تیبو»یش (ترجمه‌ی زنده‌یاد ابوالحسن‌ نجفی) معروف است و این رمانش  کمتر دیده شد. نمی‌دانم چرا. فرمِ کتاب معمول نیست: پُر است از نامه و نطق و یادداشت و دیالوگ؛ مترجمش هم که سنگ تمام گذاشته؛ سرگذشتِ راویِ رمان یک قوسِ تمام است: شک، عزیمت، عبور، مجادلات، شکِ دوباره، و بازگشت به آغوش سنت و صلیب در بسترِ مرگ (شاید چیزی شبیه آنچه بر جلال آلِ‌احمد گذشت)؛ قضیه‌ی دریفوس و دفاع زولا و مجادلات عقیدتی و اجتماعیِ مشهور آن دوران در رمان منعکس است؛ حتی خیال می‌کنم بی‌شباهت به وضعیتِ معاصر ما نیست. ترجمه‌ی اعلایی‌ست، حروف‌چینیِ خوبی دارد، تنوعِ فرمِ رمان در صفحه‌آرایی لحاظ شده،‌ کاهلی نکرده‌اند و رمان نام‌نامه و یادداشت‌های به‌درد‌بخوری دارد، کاغذش معمولی و چاپ و قیمتش خوب است. امیدوارم در تجدیدِ قیمت خیلی گران نشده باشد.

۲- شیوه‌های داستان‌پردازی در هزار و یک شب
            [نوشته‌ی دیوید پینالت، ترجمه‌ی فریدون بدره‌ای. انتشارات هرمس، چاپ اول، ۱۳۸۹.]

کتابِ دیگری پیدا نکرده‌ام که داستان‌های هزارویک‌شب را از حیث صناعت (تکنیک)‌شان روایت‌شناسی کرده باشد، منظورم تفسیر و تأویل نیست که چندتایی نوشته‌اند، دقیقن «روایت‌شناسی» است، یعنی اول با تطبیق نسخه‌ها به روایتی پایه از داستان برسد،‌ حلقه‌های داستان را نشان بدهد، بعد از روایت به تکنیک‌ها و شیوه‌هایش برسد: تجسم نمایشی، توصیف‌های تکرارشونده، واژه‌های راهنما در روایت، واریاسون بر روی یک تمِ خاص و غیره. حداقل فصل اول و دوم را بخوانید اگر عاشق هزارویک‌شب هستید مثل من. مترجم هم زحمت زیادی کشیده و کتاب ماندگار است. آماده‌سازی و تنظیم کتاب محترمانه و درخور است: پی‌نوشت یا یادداشت‌های دقیق مؤلف همه آمده، و نمایه‌ی جامع و کتاب‌شناسیِ کاملی دارد. کاغذ و قطع و حروف‌چینی وصفحه‌آرایی و جلدسازی و صحافیِ کتاب هم در این چاپ مقبول است. این هم حوالتِ تاریخیِ ماست که روایت‌شناسی هزارویک‌شب را باید از ترجمه‌ی دیوید پینالت بخوانیم.

۳- اَشکال یک اسطوره (گونه‌گونیِ شخصیتِ ادبیِ حضرت یوسف)
            [نوشته‌ی سعید ارباب‌شیرانی، ترجمه‌ی مجدالدین کیوانی. انتشارات نیلوفر، چاپ اول، تابستان ۱۳۹۱.]

تا حرفِ روایت‌شناسی و حوالتِ تاریخی‌ست این کتاب را هم ببینید که رساله‌ی دکتریِ زنده‌یاد سعید ارباب‌شیرانی‌ست در رشته‌ی ادبیات تطبیقیِ دانشگاه پرینستون، و چهل سال بعد به توصیه‌ی ابوالحسن نجفی و همت و ترجمه‌ی پاکیزه‌ی مجدالدین کیوانی (مثل نویسنده‌ی رساله اصفهانی‌ست و متولد ۱۳۱۶) منتشر شده است. ارباب‌شیرانی را به ترجمه‌ی کتاب معظم و هشت‌جلدیِ «تاریخ نقد جدید» رنه ولک می‌شناسیم ولی این رساله اهمیت جدایی دارد. کاراکتری به نام حضرت یوسف را در روایت‌های داستانیِ کتاب مقدس و قران وارسیِ تطبیقی کرده و بعد ساختار روایت‌های متأخرتر حولِ شخصیتِ یوسف را (بخصوص بازآراییِ یوسف در «یوسف و زلیخا»ی جامی و بازسازیِ «یوسف»ِ تألیفِ آیلت) برابرِ هم گذاشته است. اصلن همان فصل اول کافی‌ست آنجا که یوسفِ قران را و یوسفِ کتاب مقدس را مقایسه می‌کند. در فصل آخر و خاتمه هم یوسف را در گذر از «بصر»‌ به «بصیرت» و تقابلِ عشق جسمانی و عشق صوفیانه ترسیم می‌کند. ترجمه‌ی درجه‌یکی‌ست، یادداشت‌ها و اعلام و مآخذ درستی دارد، صفحه‌آراییِ بدی ندارد، کاغذِ گلاسه‌اش انعکاسِ نورِ چشم‌آزاری می‌دهد، و صحافی و جلد مرتبی دارد.

۴- بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه
            [انتخاب و ترجمه‌ي ابوالحسن نجفی. انتشارات نیلوفر، چاپ چهارم، زمستان ۱۳۹۰.]

روایت و داستان و اصفهان و مرحوم ابوالحسن‌خان نجفی. یک منتخبِ داستانِ به‌یادماندنی چه باید داشته باشد که این کتاب ندارد؟ برای مأنوس شدن با داستان کوتاه فرانسه‌ کتاب دیگری پیدا نخواهید کرد. تک و توکی از این داستان‌ها پیشتر در مجلات چاپ شده ولی نجفی برای این کتاب آنها ویرایش و تنظیم کرده است. از مترجمان و کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای متواتر شنیده‌ام که ترجمه‌ي نجفی از «مرتد» کامو در این کتاب درخشان‌ترین «ترجمه»‌ی داستان‌کوتاهی‌ست که سراغ دارند. من علاوه می‌کنم ترجمه‌ی داستان «چگونه وانگ‌فو رهایی یافت»ِ مارگریت یورسنار و «کرگدن‌های» اوژن یونسکو که نه کار کسی جز نجفی‌ست بس که نبضِ لحن و زبان و نواخت فارسیِ روایی را زیرِ انگشت دارد. کتاب اصلن داستانِ بد ندارد. اگر خودکشی و مرگ برایتان مشغله‌ی فکری‌ست داستان «پالاس هتل تاناتوس» را بخوانید با آن پیرنگ غریبش. کاش ناشر به تهِ کتاب یک نام‌نامه هم اضافه می‌کرد و کاغذِ بهتری انتخاب می‌کرد.

۵- به انتخاب مترجم
            [انتخاب و ترجمه‌ی احمد اخوت. نشر افق، چاپ اول، ۱۳۹۳.]

روایت، داستان، اصفهان، ابوالحسن نجفی و احمد اخوت. آقای اخوت گوشه‌ای نشسته و سال‌هاست کار می‌کند. در خاطراتش از شب‌هایی در نوجوانی می‌گوید که با دوستش پنجره‌ی اتاق کارِ مترجمی را تماشا می‌کرده‌اند که تازه از فرنگ بازگشته و شب‌ها تا صبح کار می‌کرده است: ابوالحسن نجفی. و مترجم این کتاب را به علی خدایی تقدیم کرده، چون در اولین شب اقامتش در سی‌سی‌یو کتابی برایش می‌آورد و آقای اخوت تا صبح بیدار می‌ماند و می‌خواند، می‌گوید «چون می‌خواستم این کتاب را تا هستم بخوانم». حالا حس می‌کنم آقای اخوت برای ما داستان‌هایی فراهم آورده و ترجمه کرده که تا زنده هستیم بخوانیم، نخوانده نمیریم، یادداشت‌هایی جستارمانند هم به آخر بعضی داستان‌ها ضمیمه کرده تا حدیثِ عشقی که با این‌داستان‌ها داشته نگفته نماند، و اینجوری چیدمان و آنتولوژیِ مخصوصی ساخته از پروست، کورتاسار، ناباکف، کاترین مانسفیلد،‌شرلی جکسن مالامود، اُ. هنری و ... و احمد اخوت. حیف که آماده‌سازی و صفحه‌آرایی و کاغذ و جلد خوبی ندارد. قدرِ این کتاب بیشتر از این حرف‌هاست.

۶- صدای سوم (گزیده داستان‌های نویسندگان نسل سوم آمریکا)
            [انتخاب و ترجمه‌ی احمد اخوت. نشر ماهی، چاپ دوم، ۱۳۹۱.]

داستانِ کوتاه و احمد اخوت. داستان‌کوتاه فرانسه و جهان می‌خواهید آن دو کتاب، داستان‌کوتاهِ آمریکایی می‌خواهید این کتاب را بردارید. اغلبِ ترجمه‌‌های کتاب پیشتر در مجله‌ی «زنده‌رود» چاپ شده بود ولی کتاب‌نشدن‌شان جفا بود، چون این داستان‌ها نماینده‌ی نسل و جریانی در داستان‌نویسیِ متأخر آمریکایی هستند که کمتر در ایران ترجمه می‌شود، جریانی موسوم به مکتب بازگشت (یا رنسانس)، شامل نویسندگانی مثل کارور، توبیاس ولف، جیسون براون و پرلمن و اولمان، که دلشان برای داستان چخوفی تنگ است، برای ریزه‌کاری‌ها و حالات روانی، برای محو کردن پیرنگ داستانی، و نمی‌ترسند که در زمانه‌ی پست‌مدرن‌ها و ضدداستان‌ها چنین بر سر شیوه‌ی خود اصرار بورزند. ترجمه و کتاب‌آرایی و جلد و همه‌چیز ــ‌جز سفیدیِ چشم‌آزارِ کاغذ‌ــ خوب است. مثل همیشه آقای اخوت یادداشت‌ها و نقدهایی جستارمانند ضمیمه کرده به بعضی داستان‌ها، همه خواندنی. این‌جور داستان اگر دوست داشتید کتاب معرکه‌ی «لاتاری، چخوف و داستان‌های دیگر» را هم ببینید، داستان‌هایی از شرلی جسکن، کارور، توبیاس ولف، آن‌ بیتی، آن تایلر، آپدایک و ایشی‌گورو، ترجمه‌ی آقای جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز.

۷- مجموعه‌ی نامرئی
            [انتخاب و ترجمه‌ی علی‌اصغر حداد. نشرم ماهی، چاپ دوم، پاییز ۱۳۸۶.]

فرانسه و آمریکا که گفتیم، می‌رسیم به آلمان. سال ۱۳۷۶ کتاب دوجلدیِ «معجزه‌ی اشتیاق» از نشر تجربه چاپ شد که ده سال بعد در نشر ماهی و ذیل این عنوان که می‌بینید منتشر شد، تا جایی که چشمم یاری کرده است جز ترتیب جدید داستان‌ها و فصل‌بندیِ معنادار و البته تعدیلِ رسم‌الخط خاصِ نشر تجربه همان است. (چاپِ قبلش را نه مترجم و نه ناشر جایی یاد نکرده‌اند). در چاپ قبل ترتیب تاریخی‌ست و اینجا جغرافیایی، که کاش چنین نمی‌کردند. از اواخر قرن نوزدهم تا اوایل دهه‌ی هشتاد قرن بیستم شده ۴۵داستان کوتاه که تنوع خوبی دارند و برای مای آلمانی‌نابلد برشِ معناداری از هشتادسال داستان‌نویسیِ آلمانی فراهم کرده‌ است که هویت ویژه و سرگذشتِ یکّه‌ای دارند. شاید سال‌های بعد این نکته بیشتر لازم‌مان بشود. خود داستان «مجموعه‌ی نامرئی» اشتفان تسوایک یا «تصویر سیزیف» فردریش دورنمات را دقیق‌تر بخوانید. کتاب ــ‌گذشته از سفیدیِ کاغذی‌ــ آماده‌سازی و کتاب‌آرایی و صحافیِ خوبی دارد. حیف مترجمِ خوبِ کتاب با داستان‌نویسان پس از دهه‌ی هشتاد میانه‌ی خوبی ندارد و حتی تیکه‌ای هم در مقدمه به آنها انداخته است.

۸- گذران روز (پانزده داستان از نویسندگان امروز آلمان)
            [انتخاب و ترجمه‌ی محمود حسینی‌زاد. نشر ماهی، چاپ سوم، ۱۳۹۱.]

غصه ندارد، مترجم و داستان‌نویسی داریم به نام آقای دکتر محمود حسینی‌زاد، که از این نویسندگانِ جدیدی که آقای حداد میانه‌ای باهاشان نداشت برداشته پانزده داستان درجه‌یک انتخاب و ترجمه کرده، که از حیث سبک و موقعیت به آن «صدای سوم»‌ی‌های ترجمه‌ی احمد اخوت شبیه‌اند، دنباله‌ی مُدِ داستان پست‌مدرن نیستند، کاری با تجربه‌های زبانی و فرمی خیلی ندارند، هشداردهنده و جیغ‌زننده نیستند بلکه زبانی دارند «به‌روز، آرام، اندوهگین، گاه شوخ، موجز، بی‌شرح و بسط، و با ضرباهنگی گرداب‌گونه». این نویسندگان نمی‌خواهند گذشته‌شان، نازی‌ها، هیتلر، صلیب شکسته و خاطرات جنگ را با نوشتن حل و فصل کنند. این هم کاری‌ست! آشنایی و اشراف مترجم ما به زبان و فرهنگ و سرگذشت آلمان و زیستنش در آن جهان (و شاید دوستی‌اش با بعضی نویسندگان) کمک کرده کتاب درخشانی حاصل شود. گفته باشم یودیت هرمان برای من چیز دیگری‌ست، و اگر «آلیس»ش را هم ببینید ضرر نمی‌کنید، از همین مترجم، نشر افق. باقیِ چیزها مثل دو کتاب قبلیِ نشر ماهی که عرض کردم: دست مریزاد، جز سفیدیِ کاغذ.

۹- مقبره‌دار... و مرگ
            [انتخاب و ترجمه‌ی محمود حسینی‌زاد. نشر هرمس، چاپ دوم، ۱۳۹۳.]

حالا، تا داریم داستان آلمانی می‌خوانیم این کتاب را هم بگویم که منشأ لذتی وافر است: شانزده داستان کوتاه آلمانی،‌ که مترجم نه برای زدن برش تاریخی بلکه برای نشان دادن تنوع زبان و لحن داستانی انتخاب کرده و کوشیده این لحن و زبان را در فارسی بازسازی کند. فی‌المجلس می‌توانید سه داستانِ «توقف ممنوع»، «گزارش شاهد عینی» و «لوکاس، خادمِ نرمخو» را از این کتاب بردارید مقایسه کنید با ترجمه‌ی آقای حداد در کتاب «مجموعه‌ی نامرئی». هردو ترجمه خوب است، و در مقایسه نمی‌شود گفت مترجمی اشتباه کرده است، ولی سرتاپا متفاوت است در لحن و زبان و نواخت جملات. حس می‌کنم آقای حداد جملات بلند را شکسته باشد و آقای حسینی‌زاد به بلندیِ جمله‌ها وافادار مانده. بعضی داستان‌ها هم تک است و همین‌جا فقط می‌شود خواند و کیف کرد مثل «مرگ» از توماس مان و «زاغ» کریستف مکّل. این دومی درخشان است. کتاب ترجمه‌ی درجه‌یک، صفحه‌آرایی و آماده‌سازیِ خوب، طرح جلد بد، کاغذِ سفیدِ چشم‌آزار، و چاپ خوبی دارد. راستی اگر توانستید بروید پای داستان‌خوانیِ آقای حسینی‌زاد تا حساسیت و علاقه‌اش به تنوع لحن و زبان را به گوش خودتان بشنوید ــ‌گذشته از صدای تئاتریِ مخصوصش.

[خسته شدم. صبح شد. یازده‌تای بعدی ــ‌به شرط حوصله‌ــ بماند برای امشب، که همه ترجمه نیستند و جز داستان هم چیزهایی انتخاب کرده‌ام.]




۱۳۹۷۰۲۱۱

سه یادداشت برای «صبح روان» بیژن الهی از شعرهای یونانی کنستانتین کاوافی


سه یادداشت برای «صبح روان» بیژن الهی از شعرهای یونانی کنستانتین کاوافی








۱ (لیسَ فی‌الدار غیر نفسی دیار)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


لیسَ فی‌الدّار غیر نفْسی دیّار
با که دم زنم؟ با در؟ با دفتر؟ با دیوار؟

ولی خیالِ جوانی‌ی این بدن
به سروقتِ من آمد و من
یادِ آن اتاق‌های دربسته میفتادم،
اتاقهای عطری‌ی لذّات دور، لذّات جسور ــ
~
از کنستانتین کاوافی در فارسیِ بیژن الهی - کتاب «صبح روان» - نشر بیدگل – همین دو سه روز پیش

واکردم کتاب و رفتم اول یادداشت‌های آخر را ــ‌بی که بدانم به چه راجع است‌ــ سرسری و خوش‌خوشک دیدم؛ بعد منابع را دیدم و حیفم آمد که اعداد فارسی‌ست چرا وسط این انگلیسی‌های درشت؟ بعد گفتم ولش، رفتم مؤخره را که «مقدمات» باید گفت دیدم؛ این شد یکی دو ساعت... بعد که برگشتم به شعرها باز دیدم شاعرمترجم ما دستش به چیدن چه به‌چین است یعنی بهترین را برمی‌چیند برای لمعاتی که خود می‌خواهد از کارِ حداقل ده‌سالی پیشتر نشانِ مشتاقان بدهد؛ هنوز نماز وحشت اسکندریه ناقوس می‌زند. وسط کار هم هی لعنت می‌فرستادم به حافظه‌ای که سمساری شده و هی یاد چیزهای بی‌ربط و باربط می‌افتد و قیاس می‌کند و قیاس که می‌کند لعنت می‌فرستد...
باید البته اول کتاب می‌نوشت «همه‌اش» نقل دارد «یکی» نه، و این یکی شعرهای پاره‌ی چهار است:‌ «امروز که آه از امروز» و بسنده کرده یا شده به یکی دو اشاره به دقایقِ لغات و نه هیچ به حالِ شعرها، چنان که سه بخش قبلی و حتی بخش آخر؛ خیلی هم رندانه و خوب، دست مریزاد. رفتم تا به آخر و ساعت شده بود دوازده. یاد این افتادم که :

دوازده بود، نیم شد. زود گذشت
از نهِ شب که آمدم چراغ بَر کردم
و نشستم این‌جا...

دیدم دوازده و نیم شده و من از سرِ شب یکی دو هلو و چند بادام بالا انداخته راه رفته‌ام و لم داده‌ام و از ظرف کشمش‌ها چیزی برداشته‌ام که کشمش نیست، و باز لم داده‌ام و حالا دارم می‌نویسم...
فکر می‌‌کنم اگر آداب و عاداتِ هرکسی وقت خواندنِ کتابی یا شاعری یا مترجمی عینِ خودش نباشد چه بی‌نصیب است شاعر و خواننده هردو. حیف. دست مریزاد شاعر و مترجم بگیر تا ناشر ما. چاپ بعضی کتاب‌ها آدم را پیر می‌کند یا بیچاره.
دهم شهریور ۱۳۹۶


۲ (با زیبایی که شگرف، با جوانی که تباه)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


عکس از «صبح روان»، پنجاه‌و‌یک شعر از کاوافی به فارسیِ بیژن الهی،

سطر چهارم شعر در ترجمه‌ی انگلیسی کیلی این است:
with your strange beauty, your dissolute youthfulness.
و دو سطر آخر هم:
in my imagination I kept picturing you
the way they’d talked about you that afternoon.
[...]

عصری سه چهار نفری برای چیز دیگری یا اصلن برای هیچ‌چیزی جمع شده بودیم، که یکی‌مان با «صبح روان» درآمد و حرفها همه رفت به کاوافی و ترجمه. بستنی مُکفی بود، بعد چای گذاشتیم. پنجره‌ها  از ظهر باز بود تا عصری، هوا رد می‌شد، درِ خانه هم باز؛ ولی کفاف نداد. جز یکی همه بستیم و تهویه روشن شد، دست به دست جا به جا خواندیم، نوبتی پای پنجره‌ی آشپزخانه، نوبتی چای ریختیم، تاریک شد، چراغ روشن کردیم. پاکت مشکیِ زیبای مالبروتاچ نیمه شد. وسطِ کار رفتم چند تایپ‌فیسِ جدید روی چند متن پرینت کردم و هیچ چیز جدیدی به دل ننشست. باز: صبحِ روان. شبْ تاریک. شهر ترافیک بود، روی نقشه همه قرمز. تا شب به نیمه نزدیک بشود بیشترِ کتاب را با صدای بلند یکی‌مان حداقل خوانده بود. از مقدمات، شعرها، یادداشت‌ها، فرقِ نسخه‌ی جدید با آن چاپِ «تماشا»، یادداشت‌های کوتاه چرا؟، کروشه‌ها، کاغذش فرق ندارد؟، فرق فونت‌ها، جلدِ صورتی؟ «نماز وحشت» چرا؟ چرا روان باشد صبح؟ بی مقدمه و اشارات، یکهو شعرها؟ نکند در «مقدمات» باید دید؟ نثر روایی چه زیبا و تمیز، چه توصیف صحنه‌ای، چرا بیشتر ننوشت؟ همان یک صحنه در اداره و یک آداب دیدارِ شاعرمان در خانه؟ ای بابا.
[...]
ده تاییِ بیژن الهی تمام شد، با حساب الیوت و رستان (زمرد و حمله) که بیشترش را خوانده‌ایم و همین ماه‌ها منتشر می‌شود انگار [...] ممنون شمیم بهاریم. باید منتظر ماند و دید نرودا و رسالات و لورکا و حافظ و بقیه به کجا می‌رسد. تا اینجاش این حدس درست بود که بیژن از بین کارهاش انتخاب می‌کرده برای انتشار در مجلات و جنگ‌ها و نمی‌نشسته سه شعر برای فلان مجله قلم بزند ترجمه کند تا کسب مقام جعلی کند، یا گنده‌نماییِ نداشته‌هاش. بی‌صبرانه منتظر رسالاتش می‌مانیم. جایی که به حرف بیاید نه صدای دیگری در حلقومِ بیژن الهی، بلکه خودش از شعر بگوید و ترجمه و نگاه و فهمش.
یازدهم شهریور ۱۳۹۶

۳ (صبحِ روانِ آقای الهی، علیه آلاف تحیة و الثّناء)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


عکس از «صبح روان»، پنجاه‌و‌یک شعر از کاوافی به فارسیِ بیژن الهی،


از سر صبح تا خودِ غروب جز یکی دو کاغذ بنویسم و بدهم امضایی با تفرعن آقای عن‌ترمآب رییس فلان اداره بیندازد پاش کاری نداشتم؛ ولی هوا ابری بود، صبح اشتباهی جای کتابِ دیگری «صبح روان» با خودم برداشته بودم، کارم افتاده بود به شهری غریب، از بدِ حادثه جایی که کار هیچ دیّاری خدا کند نیفتد بس که مهمل و عینِ علافی‌ست، ولی چه خوب که جاش جای خوبی بود، پای کوهپایه‌ای آن‌هم روز ابریِ اسفند، با باغی از کاج‌های پیر که دو سه باری تا غروب نم‌نم بارانی زد و بوی خاک قاطی بوی کاج‌ها شد؛ چه بویی دارد انبوهِ خیسِ برگ‌های سوزنیِ کاج‌ها بعدِ باران. اگر همین «صبح روان» هم نبود که خُلقم مگسی می‌شد، نم‌نمک پیاده رفتم که هی ابر می‌شد هی آفتاب و باز ابری نازک، تا رسیدم به سفره‌خانه‌ای با حیاط سرپوشیده و حوضی آبی و چراغ‌هایی روشن، رفتم روی تختی نشستم خوراکی خوردم و کم‌کمک شعری شاید هم کمی چُرت و پینکی، ولی، تا غروب، یا حتی الان، عجیب که هیچ‌طور نمی‌شد دو سه شعر اینچنین حکِ ذهنم بشود، از کاوافی به فارسی بیژن الهی، علیه آلاف تحیة و الثّناء.
چرت می‌زدم، که باران گرفت به سقفِ موقتیِ فلزیِ حیاط سفره‌خانه، چشم باز کردم فواره‌های حوض خاموش بود، چراغ‌ها خاموش، کسی نبود در غذاخوری جز من و دو سه شاگرد با لباس سفید، که آن کُنج بساط کباب‌خوری پهن کرده بودند، یکی‌شان با آستینِ بالازده و پیازی در دست گفت:«حاجی راحت باش،‌ بالشت بردار، یه ساعته نشسته خوابی». دیدم ای داد! الان است که ساعت چهار بشود و از دست برود وقت آن امضای مضحکِ آقای مدیرِ عنترمآب پای کاغذ آپنجِ بدخطِ مدیردفترِ ریشوی زشتش.
از آن همه شعرها تکه تکه گفتم چیزکی بگذارم محضِ اشاعه‌ی کیفوری. دیدم خیال باطلی‌ست. بارپرداخت‌ها را بخوانید و آن نماز وحشت، از دوره‌ی «دیروز آه از دیروز» هم چه شعرهایی که می‌شود خواند و خوابید.

چهاردهم اسفند ۱۳۹۶

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این‌ها تکه یادداشت‌هایی‌ست که اولی و دومی برای یادداشت‌های خودم و سومی برای اینستاگرام نوشتم. هنوز هم می‌شود با این کتاب فکر کرد. اینها که تهش ستایش است و احوالات‌نگاری. به عنوان کتاب، به بازپرداخت‌ها و سه بخش کتاب، به دو تاریخ نماز وحشت، به رگه‌ی بغانیِ شعرهای اولی و نقطه‌عطف در نماز وحشت و شور تنانی در شعرهای فصل آخر، به یادداشت‌هایی که نیست «لابلای» اینها که چاپ شده، و کیف کرد از زبانی که پیش چشم داریم. محض گم نشدن اینجا منتقل کردم.
و نمی‌توانم ننویسم که تکه‌ی سوم را «زیبا منم که خیره در این خاک خفته‌ام» حسب‌الحال بیژن الهی می‌دانم.
نهم اردیبهشت ۱۳۹۷


۱۳۹۷۰۲۰۹

ترجمه‌ی ابراهیم گلستان در جنگ «هنر و ادب امروز» حسین رازی


ترجمه‌ی ابراهیم گلستان در جنگ «هنر و ادب امروز» حسین رازی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


این ترجمه‌ی ابراهیم گلستان را از جنگ «هنر و ادب امروز» برداشتم ــ‌جُنگی کارِ دستِ حسین رازی در نیم‌قرن پیش. اما در اینترنت نشانی از شاعر نیست ــ‌اگر گمنام نباشد لابد مستعار آقای گلستان‌ست. از ابرهیم گلستان ترجمه‌ی داستان دیده بودم ترجمه‌ی شعر کمتر. از حسین رازی هم سراغی جز همین دو شماره‌ی جنگ ندارم که کجا رفته و چکار کرده بعد اینجا و از این دست. کاش کسی سراغی یا سرنوشتی از او پیدا می‌کند. در جنگ‌های ادبی-هنری فضل تقدم دارد. روزگاری دو شماره منتشر کرده که خبری از چنین کارهای پیشرو کمتر است.




۱۳۹۷۰۲۰۸

ناصرالدین‌ شاهی که می‌نوشت – ۲

ناصرالدین‌ شاهی که می‌نوشت – ۲
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


[...]کبک‌ها از زیر پای فتح‌الله پریدند رو به آسمان. نتوانستم آنها را بزنم، اینجا هم خیلی کج‌خلق شدم. سوار شدم[...] از راه چمنی بدون این که با کسی حرفی بزنم راندیم[...] سیصد قدم به آفتابگردان مانده، دیدم از بالای کوه سختان دست چپ، صدای های‌های بلند شد. نگاه کردم دیدم مجدالدوله، بالای کوه، ایستاده، هی داد می‌کند: های آمد! های آمد! دیدم سرِ کوه، آسمان‌گدار، گلوله‌رس، یک دسته شکار چیق زده ایستاده‌اند. دیدم به به، عجب می‌شود شکار زد. گفتم البته سه چهارتایی از اینها را خواهم زد[...]
ایستادم، هی داد می‌کنم: تفنگ! تفنگ! نیست. هرچه فریاد می‌کنم تفنگ هیچ کس نیست. ملیجک تفنگ را برداشته، پیش رفته بود آفتابگردان. آقاحسین‌قلی هم تفنگ گلوله‌زنی را برده بود پیش گله‌گیله، تفنگ‌دارها هم عقب مانده‌اند. حالا من می‌خواهم یخه‌ی خودم را پاره کنم. میرشکار هم بالای کوه دستِ راست ایستاده، متصل فریاد می‌کند: بزنید، های بزنید. من هم داد می‌زنم پدرسوخته تفنگ ندارم. او صدای من را نمی‌شنود. هی می‌گوید بزن. هرچه می‌گویم تفنگ ندارم نمی‌شنید. بیشتر جر آمدم. میرشکار فهمید تفنگ ندارم. تا خودش را رساند، تفنگ آورد، شکارها گریختند. با کمال افسوس و کج‌خلُقی آمدیم آفتابگردان. [...]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «آسمان‌گُدار» که از فرط زیبایی مبرهن است چیست؛ «گلوله‌رَس» هم همین‌طور؛ «چیق» را در منبعی نیافتم، باید ترکی باشد.
* در کتاب مستطاب «لغتنامه»‌ی دهخدا ذیل مدخلِ «آفتابگردان» می‌خوانیم:«سایبان. چتر. || لبه‌ای جدا که بر مقدم کلاه پیوستندی در سفرها تا آفتاب بر روی کمتر تابد.»   که در واقع سایبان یا آفتاب‌پناه کوچکی‌ست برای استراحت حضرتِ شاه، وقت ظهر یا عصر، در آفتاب کوه،برای رفع خستگی و نوشیدن چایی؛ گوشه‌اش در عکس زیر پیداست.
* برای بهتر خواندن گفته‌ها را ایرانیک (کج) کردم. رسم نیست. راهی نداشت. گیومه بد می‌شد.






۱۳۹۷۰۱۲۷

بیهوشانه در شب بارانی


بیهوشانه در شب بارانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اینجا را فراموش نکرده‌ام.
          همین حالا که آسمان تهران بارانی‌ست و فنجان وفادار قهوه‌ام پیشِ دست که البته نه جز به حد مزه در آن ریخته‌ام (حیف قهوه‌هایی که به ناچاری سرازیرِ سینک می‌شوند)، بگویم که اینجا را فراموش نمی‌توانم بکنم. شاید روزی باید بنشینم و چیزهایی که جاهای دیگر به شکلی فراهم کرده‌ام اینجا بگذارم برای تاریخ شخصی خودم و برای آرشیو و برای ماندگارترشدنشان.
          پس شروع می‌کنم و بی آداب و ترتیبی چیزهایی اینجا باز می‌گذارم، بار نه، دقیقن باز می‌گذارم به مرور و چیزهایی می‌نویسم به آهستگی.
          شاید اگر شب بارانی نبود و من بیخواب نبودم و کتاب خوبِ پیشِ دست سرحالم نیاورده بود اینها را نمی‌نوشتم.
          تا دستِ خالی اینها را روانه نکرده باشم نقاشیِ بیهوشانه‌ی چینی را پیوست می‌کنم از هنرمندی که در حدود ۱۱۹۵ تا ۱۲۲۴ میلادی می‌دانیم کار می‌کرده و به اعتبار جستجوی کوتاه من شای کوی تلفظ می‌شود اسمش؛  عنوان نقاشی هم چیزی در این حدود: قایق بادبانیِ افتاده در طوفان.



Xia Gui  -  Sailboat in Rainstorm

و موسیقیِ بیهشانه‌ی «در باران»ِ هوشیار خیام و میلاد محمدی از آلبوم «موسیقی برای تار و پیانو». از اینجا بشنوید.



۱۳۹۶۱۲۲۰

ناصرالدین، شاهی که می‌نوشت


ناصرالدین، شاهی که می‌نوشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ببینید چه کم دارد این شاهِ ملول از داستان‌نویسانی که آن روزها باید می‌بودند که «چیز» بنویسند و نبودند، شاهی که گاهی می‌نویسد «روزنامه‌ی امروز را مخصوصاً باید نوشت»،  و گاهی می‌نویسد «تا عشرت آباد هستیم نمی‌خواهم روزنامه بنویسم اما وقایع امروز چون بامزه و غریب بود می‌نویسم...» و می‌رسد بر سر تعریف که «سرِ ناهار هی مفصل کاغذ خواندند، کاغذ خواندیم، کار کردیم. آدم زیاد، آدم زیاد، کار زیاد، هوا هم گرم. به‌طوری اوقاتم تلخ شده بود که حساب ندارد. یک محشری بود...» و این صحنه‌ی محشر شلوغ و ملال‌آور را می‌رساند به معرکه‌ای که یک‌باره صدای قال مقالی از درِ سلام برمی‌خیزد، انگار «صدای دعوا»‌ست؛ ناظم خلوت را می‌فرستد ببیند چه شده، بعد می‌بیند امین‌خلوت کج‌نشسته و پا نمی‌شود، «فحشش دادم که برخیز ببین چه اوضاع است». می‌روند. ناظم‌خلوت اول می‌آید می‌گوید قجرآقای فراش خلوت است. می‌رود بیاوردش برمی‌گردد می‌گوید «نوکر عضدالملک است»، شاه بیشتر کج‌خلق می‌شود بعد همه‌ی پیش خدمت‌ها می‌آیند می‌گویند «احمدبیگ پیشخدمت مخصوص عضدالملک است. خیلی آدم معتبری‌ست. همیشه خزانه می‌رفته است». دیدید؟ دیدید چطور صحنه‌ی ملول اول داستان را چید؟ بعد صدایی از دور، صلای اتفاقی یا رخدادی که ملال را بزداید؟ بعد یکی یکی می‌روند و شاه واکنش «نمایش» می‌دهد و فحش می‌دهد. بعد خبر «آرام آرام» دقیق می‌شود که کیست و چیست. شاه تذکر می‌دهد که «آدم معتبری‌ست» یعنی هرکسی نیست که داد و هوار کند و بی‌ادبی کند. پس حتمن داستانی دارد. حالا ببینید ماجرا چیست!
«امروز دیوانه شده است، آمده هی می‌گوید خوابی دیده‌ام، می‌خواهم به خودِ عضدالملک بگویم. اول گفتم ببری انبار، حبسش کنند، بردند. بعد گفتم بیاورید، دوباره آورده باز همان‌طور قال مقال می‌کرد. گفتم ببرند به دست خود عضدالملک بسپارند قبض بگیرند.»
فکر کنید این فتح‌باب داستانی را به دست چخوف می‌دادیم که همزمان با این روایتِ ناصرالدین شاه ماه جوانی ۲۶ ساله بوده، تازه فارغ‌التحصیل پزشکی شده و با اسم خودش داستان‌هایی مثل مراسم تدفین را در «عصر جدید» چاپ کرده و هنوز یکسال مانده به وقتی که می‌داند سل دارد. ناصرالدین‌شاه چرا می‌نویسد؟ چخوف موجود غریبی‌ست، ولی خلق‌الساعه نیست. درست است که هردو بهار سال ۱۸۸۶ را می‌گذرانند، اما شاه ما ۵۵ ساله است و از همه چیز گذشته شاه است.
پایان روزنامه‌ی آن‌روز فروردینیِ صاف و بهاری، اینجوری است که شاه از سرِ معرکه‌ی احمدبیگ که خواب دیده و دیوانه شده انگار، نخِ روایت را به ظاهر رها می‌کند و باز می‌گردد به همان مجلس، کات می‌کند: «خلاصه باز زیاد کار کردیم. وزرا آمدند. باز حرف زدیم. دیگر از بس حرف زدم گلویم درد آمد.» «باز» و «زیاد» و «باز» و «از بس» و دردِ گلو کفایت می‌کند که خواننده در همین چند کلمه بداند شاه از این یکنواختیِ کارِ شاهانه (رسیدگی به امور وزرا و مملکت و مردم) ملول است. ادامه می‌دهد: «رفتیم توی پله‌های موزه، قدری خنک‌تر بود. باز امین‌السلطان آمد. وزرا‌ آمدند. حرف زدیم، حرف زدیم، خسته شدیم... بعد باز هی کار، هی حرف، هی قلمدان...» شاه داستان‌نویس قهاری‌ست اما ابتدای داستان‌نویسیِ ماست، می‌خواهد یقین کند خواننده دوزاری‌ش افتاده که بابا جان شاه ما اصلن کار شاهی دلش را پژمرده می‌کند و ملول. شاه که دلش بگیرد چکار می‌کند؟ فرار می‌کند به اندرون: «دیدم هر چه بنشینم، تمامی ندارد. برخاستم، آمدیم اندرون. اندرون هم کثیف شده بود. قدری گشته، آمدیم بیرون. باز دیدم کار روی کار و حرف زیاد پیدا شد...» نخیر، مثل اینکه کار مملکت تمام بشو نیست، اندرون هم مفرِ مطلوبی نیست، کثیف است، بیرون حوصله‌سوز و اندرونی کثیف. مجبور است بیاید بیرون و بیرون چیست؟ جز کار و امورات مکرر، مملکت...
 به هر حال، حوصله‌ی من هم اینجا ته کشید، دندانم تیر می‌کشد،‌ تلفن زنگ زد تا بردارم قطع شد. پیام‌های تلفن خانه را نمی‌دانم برای چی گوش کردم. صدای نازنین آقای صبا. صدای خشدار استاد. صدای خسته و رنجور شاعر پیری که پیر نمی‌نماید. صدای مادرم که هنوز نمی‌داند پیغام‌گیر برای ثبت صداست نه غر زدن به پدرم که «این که باز رفت روی پیغامگیر». صدای نازنین آقای صبا. صدای خانمی که هنوز نمی‌دانم چکار دارد و هنوز نمی‌توانم از این تلفن شماره‌ی تماس‌گیرنده را پیدا کنم، گفته زنگ بزنید آقای فلانی، امروز قرار بود تشریف بیارید. چه روزی؟ چه کاری؟ کجا؟ حوصله‌ام برید. صفحه‌ی ۳۷۰ کتاب باز است، باید بخوابم. برگردیم بر سر کتاب و ختم کنیم. شاه اینجور تمام می‌کند روزنامه‌ی روز را:
«فرار کردیم. از در میدان زیر نقاره‌خانه سوار کالسکه شده رفتیم باغ اسبدوانی. از دست کار زیاد و حرف زیاد آسوده شدیم. نفس راحتی کشیدیم...»

روزهای آخر اسفند ۱۳۹۶





۱۳۹۶۱۰۱۵

نوشتاری که «نگفتن» خود را نیز ییندیشد



توجه به این نکته در فرم جستار بلانشو از آن رو اهمیت دارد که
بلانشو با خلقِ استعاریِ تصویری ابتدایی از نوشتاری که به طرز متناقض‌نما در تعلیق و توقفِّ نوشتار واقع می‌شود در واقع مهیاکننده‌ی مسیرِ تفکری (یا بازنمایی‌ای) است که حدّ یا پایانِ فکر را تفکّر می‌کند، همچون زبان ادبی که، از این نگاه، در مرزِ بازنمایی شکل می‌پذیرد. حقّی که از مرگ بر گردن ادبیات نهاده می‌شود چیزی جز همین تحدیدِ بازنمایی با مفهوم مرگ نیست. به عبارت دیگر، همان‌گونه که هرکس برای سنجیدنِ قدر و ارزشِ بودنِ خویش به غیبتِ خود فکر می‌کند، و وزنِ نبودنِ خود را پس از مرگ می‌سنجد، نوشتار هم به قدر و مرتبه‌ی خود نمی‌رسد مگر آنکه درگیر غیبتِ خود گردد یا زبانی باشد که نه فقط «گفتن»ِ خود، بل «نگفتن»ِ خود را نیز بیندیشد.

از «بررسی سبک قطعه‌نویسیِ فلسفیِ موریس بلانشو در سایه‌ی نگاهِ دوگانه به مرگ» نوشته‌ی کیوان طهماسبیان، چاپشده در: دوفصلنامه‌ی فلسفیِ شناخت، شماره‌ی ۱/۷۵ ، پاییز و زمستان ۱۳۹۵.
اگر در مقالات آکادمیکِ فارسی نمونه‌ی دیگری از بیانِ فکرِ فشرده‌ی خلّاق و نیرومند یافتید من را هم خبر کنید. جدی عرض می‌کنم، یعنی اسم و آدرسش را در کامنت‌ها بگذارید خوشحال می‌شوم. شاید توانستم همینقدر لذت ببرم که این روزها از یافتنِ این مقاله. این چند خط سپاس من از کیوان طهماسبیان و ممارست و جسارتش در فکرکردن و نوشتنی که پیش می‌نهد. 

۱۳۹۶۱۰۰۵

شاهدِ عینیِ تاریخ ــ یاد حسینِ شاه‌حسینی


از مرگ خسته نیستم، هنوز تازه و اصابت‌کننده و بُرّنده است. از هراس مرگ فرار کرده بودم ؛ مرگ را به شکل جنبشی از دور و صدایی نزدیک‌شونده و تکان‌ها و جیرجیرِ کشیده‌ی تیرآهن‌های خانه‌ی قدیمی‌ساز دیده و شنیده بودم؛ رفته بودم دور؛ حالا برگشتنا، در قطار  فکر هر چیزی بودم الّا اینکه ممکن است جایی خیلی دورتر، در تهران، در خانه‌ی قدیمیِ آجریِ پردرختی، مرگ سراغ پیرمردی رفته باشد که من فقط ۴-۵ روز دیدمش و بعد در هوش و حواس من حاضر بود.
اولین بار که حسین شاه‌حسینی را پانزده سال پیش، غروب روزی پاییزی، در سالن منتظران فرودگاه اصفهان دیدم هیچ خیال هم نمی‌کردم اقامت دو روزه‌اش در دانشگاه ما بشود پنج روز و من با خلف‌وعده‌ی رفیقم تمام این پنج روز میزبان و همراه او باشم، و اصلن حدس نمی‌زدم این پیرمرد با وقار و صمیمی با دست‌هایی که معلوم بود کار کشاورزی کرده است اینقدر روی من اثر بگذارد. من هیچ‌کاره بودم. چند ساعت قبلش دوستم درآمد که من باید برگردم شهرستان فلان‌کسکم مرده و تو بیا برو جای من مهمان انجمن را بیاور از فرودگاه و دو روزی هست و بعد می‌رود، من هم نه اسم شاه‌حسینی شنیده بودم و نه در شور و هول و ولای آن سال‌ها دل خوشی از سیاسیون داشتم گرچه عصبیت و شهوت کنشگری داشتم و زبانِ تیزی. از خوش و بش اول کار دستم آمد این پیر به چیزی دل‌بسته است که برایش ارزیده این زحمت راه را هموار کند و در هفتادوپنج سالگی بیاید اصفهان چیزی برای چند دانشجو بگوید و برگردد. سیمای پیرمرد و دست‌هاش و اینکه باید دستش را می‌گرفتم تا از پله‌های هتل بالا برود و صمیمیت و نجابت و خاطره‌گویی‌ش حسی در من آورد که یاد پدربزرگِ رفته‌ام را زنده می‌کرد که او هم کشاورزی می‌کرد، لاغر بود، صورت کشیده و چهره‌ی خندانی داشت، و در خاطره گفتن و روایت از دیده و شنیده‌هاش تعریف‌کردن به یاد من مانده بود. در همان بدو حرف‌ها و نظرها چنان کم‌مایگی و شتاب‌زدگیِ منِ بیست ساله را کوفت و پیرانه‌سر خاطره گفت و شاهد آورد و عیار به دست داد و آدم‌ها و اتفاقات را به محک حقیقت و حق‌گویی زد که گیج بودم، شب اول حرف زد و قرص زیرزبانی‌ش را دو تا کرد و تا ۱۲ شب تنها بودیم. اصلن یادم نیست چرا اینقدر دانشگاه و دور و بر ما خلوت بود. جز سخنرانیِ فرداش و یکی دو دیدار با دوستانش در شهر، تمام وقت با او بودم که به دیدنِ شهر و قدم‌زدن و رفتن کتاب‌فروشی‌ها و به گفتنِ او و شنیدنِ من می‌گذشت. باید اعتراف کنم بستر اتفاقات تاریخ معاصر از کودتای بیست‌و‌هشت مرداد تا آخر مجلس ششم با سرفرسنگ‌هایی در ذهن شکل گرفت که شاه‌حسینی در آن روزها گفت و من شنیدم. راویِ صادق و بی‌غشی بود. از باغش که منزلگاه قهر بسیاری بوده، از تختی که به وساطت او سیاسی شده بود، از آخرین حضور شریعتی در باغش، قهر طالقانی، وقتی که بر سر جنازه‌ی داریوش فروهر رسیده بود، تهدید نرمی که در اتوبان دچار شده بود، عمامه‌به‌سرِ آشنایی که حکمِ زندانش را داده بود و بعد یادش آمده بود برای دیدنِ مرادش به باغ او می‌آمده، منتظری و خلق و خوی خاصش، از تباری که برای جریانات پس بهمن پنجاه‌و‌هفت ترسیم کرد و نقش بهشتی و هاشمی و بقیه... تشنه بودم. به آب رسیده بودم. لعنت به تنبلی که هیچ یادداشتی از آن روزها ندارم اما «شاهدِ عینیِ تاریخ» در ذهن من هیچ‌گاه تصویری جز حسین شاه‌حسینی نداشته و نخواهد داشت. مرض نداشت. خوی پهلوانی و عیاری‌ش نمی‌گذاشت زبان را بیالاید و قضاوتِ بیجا قاطی کند، جز اگر حرف مصدق یا تختی بود و اندکی هم عزت‌الله سحابی ــ‌که مهر و دوستی زبانش را ملایم می‌کرد و جز ستایش نمی‌گفت. این غیر از آن جاهایی بود که یکی دو روز اول زبان را به عیاری و رندی گاهی نگه می‌داشت تا مبادا حرف مگویی پیش جوانِ جویای حرف اما ناشناسی بر زبان آورده باشد. بعد از سخنرانی و دیدنِ جو سالن راحت‌تر شد. هیچ یادم نمی‌رود وقتی از او خواستند در مورد سه کس از اثرگذارهای دو سه دهه‌ی گذشته نظر بدهد، و چقدر راحت در جلد کشاورزِ صمیمی خزید و رندانه سه جمله گفت که هنوز با تمام چیزهای دیگری که بعدها خواندم خدشه‌ای بر آنها نیامده است.
اعتراف کنم آن کس که دل من را از سیاست برید حسین شاه‌حسینی بود. نیم قرن سیاست را به چشم دیده بود. پستی و فجایع و دریدگی و ریا و تزویر و نفاق و شهوت و هرچه که باید دیده بود. سیر بود. رفته بود گوشه‌ای در کردان و گوشه گرفته بود. معرفت و مردانگیش بلای جانش آمده بود اما به دل پذیرا بود و جور بازماندگان و امورات دوستانِ رفته و نرفته‌اش را متقبل شده بود. ابایی نداشت که آخر کار هرچه می‌داند بگوید. پرسیدم نمی‌ترسید؟ گفت دیده‌ام و کارهایی که باید کرده‌ام و منتظر مرگم، یک سال زودتر یا دو سال دیرتر. پانزده سال دیگر، تا همین دو روز پیش، زندگی کرد. کتاب خاطراتش که چاپ شد حس کردم شاید بار پیرمرد سبک شده باشد. اگر آدم باحوصله‌ای می‌توانست بنشنید و گوش کند و بداند و بپرسد چندبرابر این می‌شد از او شنید. خبرِ رفتنش را که خواندم قطار تازه راه افتاده بود. بیرون سیاه بود. تهران بوی مرگ می‌داد و صدای ضجه‌های تیرآهن‌های خانه.
حالا بیدارم و می‌دانم صبح به تشییع جنازه نخواهم رسید. شاید نوشتن و تراشیدن خاطرات برای شکل دادن به حسی که به مُرده داشته‌ای احترام و مشایعتِ ماندگارتری باشد. کاش عکاس بودم. کاش از چهره‌ی موقر و صمیمی و رنج‌کشیده و متین و دل‌بریده‌اش در آن روزها عکسی داشتم. پرسیدم شما که نیم قرن دیده‌اید و از ابتدا پدرتان هم در سیاست دستی داشته و کنشگرانِ امروز را هم اغلب از قدیم می‌شناسید فکر می‌کنید منِ جوان چقدر می‌توانم کار سیاست کنم؟ گفت نکن، پدرم به من گفت در این مملکت اگر قدر چهار کشیده توان داری به قدر سه تاش حرف بزن، الان منِ شاه‌حسینی به تو میگم اگر چهار کشیده توان داری به قدرِ یکی حرف بزن. گوش کردم. گِردِ سیاست نگشتم. روانش شاد.

سحرِ سه شنبه پنجم دی‌ماه سال نود و شش

۱۳۹۶۰۹۲۵

دریغا دریغای قاسمِ طوبایی




هیچ چیز مثل مرگ نوبه‌نو نیست، چرا که غافل می‌گیرد و تیز می‌کند و حدّت تداعی‌هاش صاعقه‌وار است. تازه می‌کند. هربار که می‌زند جور دیگری‌ست. هربار که می‌زند فکر می‌کنی عجیب‌تر از این نیست یا نزدیک‌تر از این نمی‌آید. هر بار که اصابت می‌کند فکر می‌کنی سنگین‌تر از این موج بر سینه‌ی آدم نمی‌شکند. تف! افتاده‌ایم به جایی از سراشیب زندگی که مرثیه‌نویس شویم و دریغاگو. قاسم طوبایی را در گوگل سرچ کنید حتی خبر مرگش را نمی‌توانید پیدا کنید. شاید داستانی از سال‌ها قبلش جایی پیدا کنید. وبلاگش که مهم نیست. یک‌تنه زنده‌تر و شادتر و پرتکاپوتر از تمام چیزهایی بود که نوشت و تمام سال‌هایی بود که زندگی کرد. روزها و شب‌هایی که در اتاق انفرادی‌اش سر می‌کردیم و بعد پایمردی‌اش پای عشقی که به تکاپوش انداخت، یا تمام روزهایی که مسیر خیابان رشت و حافظ را تا شیرموزِ ساعت نه صبحِ آن مغازه‌ی کوچک با هم گز می‌کردیم هیچ شکل کسی نبود که پیش از چهل سالگی به ایست قلبی برود. هنوز خبر گرم است. هنوز هیچی نمی‌دانم. هنوز فقط چند سطر و چند دقیقه حرفهای دوست مشترکی، شده شکل تمام روزهایی که گذشته  رفته بود، و حالا از دست رفته است. همین که لپ‌تاپ را باز کردم که چیزی بفرستم برای خواهرم، فهمیدم سه روز است قاسم رفته و خاک‌شده و من حالا می‌شنوم...
همین دو روز پیش داشتم مرگ‌ها را، در شعرها و داستانها و جستارها و خاطراتی که فراهم کرده بودم، دسته‌بندی می‌کردم: فقدان مادر، غم دوست، مرگ معشوق، غم رفتنِ فرزند... بعد دیدم که خوشبخت کسی‌ست که اصلن دریغاگوی هیچ‌کدام نشده و بیرحمانه رفته و دل همه را شکسته، و شعر و خاطراتی از او در همه‌ی این دسته‌ها هست، فرزندش، همسرش، دوستانش و ...

قاسم هم رفت و دل ما را شکست با لبخندی که حکِ صورتش بود وقتی که داستان خوبی نوشته و آمده بود دل ما را بسوزاند که وسط این همه دردسر ببینید چی نوشتم، یا وقتی سیگار جدیدی کشف کرده بود و آمده بود دل ما را آب کند. شبیه تمام شوخی‌هاش. و حس پدری که با ماها داشت. باری، هنوز زود بود برای دریغاگوییِ این همه دوست که جوان می‌افتند. از تمام ساعت‌ها و روزها از آن لحظاتی متنفرم که می‌شد خبر از دوستی گرفت و نگرفتم...

۱۳۹۶۰۹۲۴

فواصلِ نیکِ مرگ




خبر مرگ است که مشدد و مکرر می‌شود. پیرمردی هشتادوهشت ساله از منتهای جنوب و خلیج  زده آمده در سالن کوچکی نزدیک میدان فلسطین شور و رقص برپا کرده و بعدِ عمری مکافات و زار گرفتن و یزله رفتن و رقصیدن ــ‌با تنی لرزان و سرخوش‌ــ خالو محمدقنبر وسط کار سرش را گذاشته و رفته. شبی قبلتر به لطف پخش زنده‌ی اینستاگرام احسان عبدی‌پور ــ‌سرخوش و کیفورِ از رقص خالومحمد‌ــ شور و حالِ محشرش را دیده بودم. خوابیدیم و با خبر مرگ دیگری بیدار شدیم. چه فرق می‌کند چطور و از کجا کسی را بشناسی یا چطور مرده باشد یا چقدر موافق راه و آرائش باشی. مجتبی‌عبدالله‌نژاد یکبار نوشته بود که جاحظ جانم را نجات داد و فکر کردم ستایش‌هایی‌ست از سر ارادت به آستان فلانی. بعد که خواندم دیدم نه راستی راستی شبی کتابی می‌خوانده در باب جاحظ تا رسیده به علت مرگش که براثر افتادن قفسه‌ی کتاب‌ها بوده است. با خودش خیالاتی می‌شود که این قفسه‌های مشبکِ پیزوریِ من هم نکند بریزد، و در خواب و بیداری عاقبت جاحظ سبب هول می‌شود و می‌رود در جایی دور از کتاب‌ها می‌خوابد؛ که ناگهان چند دقیقه بعد قفسه‌های مشبک می‌ریزد و مترجم ما جان به در می‌برد. حالا می‌خواندم که امروز صبح نه از ریختن کتاب‌ها که از ایستادن ناگهانیِ قلب در این تهرانِ بی‌پدر رفته است. با صبحانه خبر را مزه می‌کردیم و افسوس، که فهمیدم پیرمردی از اقربا چند روز پیش مرده و کسی خبرش را به من نداده. لابد فکر کرده‌اند من نعمت‌نامی که سال‌هاست از خانه بیرون نیامده ازکجا یادم هست؟ یا فکر کرده‌اند خب یادش باشد چقدر مهم است که حالا فی‌الفور زنگ بزنیم که فلانی رفت؟ سه روز بعد، وقتی خواهرم خبر مرگ خالومحمدقنبر را دیده بود و گفت راستی فلانی هم رفته و اتاق کوچک قدیمیِ کنج حیاط را دیروز خراب کردند ــ‌صبحانه هم نشد بخورم... اتاق کوچک قدیمیِ تاریکی داشت که هیچ‌وقت نور مُکفی نداشت. دل نداشت که بخواهد نور اتاق مهیا کند یا خانه بپردازد. اجاق کوچکی داشت که چایی دم می‌کرد و از همین کنج اتاقش همیشه سیاه بود تا سقف، و هیچ‌وقت راضی نشد در خانه‌ی نوساز پسرش زندگی کند. شنیدم که بعدِ رفتن از همان اتاق با تابوت بیرونش آورده‌اند. بیمارستان و دکتر را سال‌ها بود که اعتقادی نداشت و می‌گفت حرف این جماعت پر و پایی ندارد. پسرش پزشک شده بود ولی باز برایش فرقی نداشت. حالا خانه پرداخته و رفته، رفته و اتاق کوچکِ دودگرفته‌ی کنجِ حیاطش را خراب کرده‌اند که بوی مخصوصی می‌داد که نم نبود ــ‌آفتابِ جنوب و نم؟!ــ و پاکیزه بود ولی دودی و گرفته و پر از حزن.
   می‌بینی؟ می‌شود همینطور نوشت از یادهایی که مرگ در ذهن ما تیز می‌کند. ظهری که دلمرده و بی‌حال بیدار شدم و صدای کسی را از هال شنیدم که شش سال بود ندیده بودمش، فقط حدسِ این نمی‌زدم که بخواهد از مرگِ تازه‌رفته‌ی خوش‌ذوقی روایت جدیدی بگوید و مرگ، یا خبرِ مرگ، و حالا روایتِ مرگ، باز سرم را فشار بدهد تا در هوای مخصوصی تنفس کنم. شب نشده رسیدم به این توضیح مترجمِ «شراره‌ها» که یورسنار در گفت‌و‌گویی می‌گوید دوست دارد آهسته بمیرد، کاملاً واقف باشد چه رخ می‌دهد، مثلن نوعی بیماری دچار شود و پیشرویِ مرض بگذارد مرگ در بدنش جا باز کند، و عبور را و گذشتن را مزه‌مزه کند مبادا این تجربه‌ی غاییِ هر بنی‌بشری را از دست بدهد: مردن با دو چشمِ باز.

نیمه‌ی آذر نودوشش



این یادداشت ده روز پیش نوشته شد. حسِ خوبی نیست که تجلی‌های مرگ و خبرهای مرگ و جوان افتادن‌های پاییزی ــ‌لعنت به هوای آلوده‌ی تهران که علت‌های غاییِ مرگ را ماسکه می‌کند‌ــ و روایت‌های متکثرِ مرگ‌هایی که می‌بینیم، و اندوه و گرفتگیِ بعدش، می‌شود خارخارِ مرگِ خود و می‌روم سراغ یافته‌های مرگ در کتاب‌ها. در تأمل نهمِ یورسنار در کتاب «شراره‌ها» می‌خواندم: «فاصله‌ی ما تا مرگ گاهی فقط به‌اندازه‌ی یک نفر است. این یک نفر را که بردارید، می‌ماند مرگ.» و در تأمل نهم، که متن و توضیح ندارد، نوشته «من خود را نخواهم کشت. مردگان زود فراموش می‌شوند.» خداوند رحمت کند یورسنار را، نگه دارد مترجمِ بزرگوارِ شراره‌ها را، نگهدارِ این فواصلِ نیکِ آدمی تا مرگ باشد، خواب را بر ما آسان کند، دیدارِ دوستانِ دور مهیا کند و بر خاکستان‌های فراموش شده برف ببارد.

۱۳۹۶۰۸۲۳

فصلِ مرگی

این-هرچه-را-به-سوی-انتها-بَرَنده


گاهی از دست کلمات کاری بر نمی‌آید. کلمات در وقتِ مرگ از دست می‌روند. نوشتن خیانت است به بهتِ مرگ؟ شاید برعکس، شاید مکث و دقت در سکراتِ لحظه‌ی شنیدنِ خبرِ مرگ نوعی ثبت کردنِ آنچیزی باشد که از دست رفته است؛ و تیزیِ یاد و حدّتِ اندوه و اصابت کردنِ مصیبت، در آنی، هیأتی موهوم اما حقیقی از استیصال ترسیم کند.
ـــ
بوی مرگ برای کسی که بوی مرگ شنیده باشد آشناست و همان بوی تن است، بوی تنی که باقی‌مانده،‌ بوی جاماندگی می‌دهد، بوی زخم می‌دهد و کیفیت پلاستیکیِ تن را افشا و تشدید می‌کند. لَخت و مردار شدنِ جسم ولی حافظه را بیدار می‌کند. یک‌شبانه‌روز با مرگ، حافظه را می‌فرساید. از خبرهای مرگ کرمانشاه تا خبر رفتن نازنین دیهیمی. تداعی‌ها و فکرها را، مثل هوای منتشری که نفس را گرفته باشد، اجتناب‌ناپذیر است. بُهت. خاریدنِ جای نهانی از ذهن. رنگ‌پریدگیِ مشغولیات روزمره. لهیدگیِ مغز. ناتوانی. استیصال. یاد رودکی: هموار خواهی کرد گیتی؟
ـــ

دیشب قبل از خبر زلزله به محمود قول داده بودم که برایش عکسی پیدا کنم: تصویری از جمعیت عزاداران مشایعت‌کننده در لباس سیاه، حتمن از زاویه‌ی بالا، که اگر در زمینه‌ای برفی باشد بهتر است. بعدِ غروب تازه وقت کردم. از چند عکاسِ انگلیسی شروع کرده بودم به گشتن. خبرهای کرمانشاه مزید بر علت شده بود. چند عکاس را دیدم چیزی پیدا نکردم. عجله‌ای نبود. شاید می‌شد تا نیمه شب اینجوری اندوه کرمانشاه را تسکین داد. رفتم کتاب فرهنگ عکاسان جهانِ نشر حرفه‌هنرمند را آوردم شاید از آنجا چیزی دستم را بگیرد. به نوتیفیکشن‌های تلگرام توجهی نداشتم. گفتم با خودم که خبر مرگ است لابد، تعداد بیشتر، چهارصد را هم رد کرده، بیمارستان سرپل ذهاب آوار شده و ... گردنم خسته شد، برداشتم ببینم. دیدم پیام‌ها همه اسمِ نازنین دیهیمی دارد.

۱۳۹۶۰۸۱۲

بیژن الهی‌های کیوان طهماسبیان در زبان انگلیسی


بیژن الهی‌های کیوان طهماسبیان در زبان انگلیسی
______________________________

وقتی که از بورخس‌های الهی و کاوافی‌های الهی حرف می‌زدیم و می‌نوشتیم فکر نمی‌کردم روزی برسد بنویسم «بیژن‌الهی‌های کیوان طهماسبیان» اما این خیال دور محقق شد و خوشی‌اش می‌ماند برای ما و بیژن الهی و البته زبان انگلیسی. آقای طهماسبیان این آرزوی نیما را  که «برای خودمان زیاد شعر گفته‌ایم، یک‌چندی هم برای فرنگی‌ها شعر بگوییم» برآورده و شعرهای انگلیسیِ خودش (اینقدر در ترجمه بازاندیشی و بازگردانی شده که کم‌کم از «انگلیسی‌های کیوان طهماسبیان» باید نوشت)‌ و الهی‌های به انگلیسی شروع این ماجراست.
               القصه اولین برگردان‌های انگلیسیِ شعرهای الهی، شامل شعرهای «مقامه» و «یکی دو هفته می‌شود که توی قصرم و هیچ اتفاق نیافتاده» به یاریِ خانم گلد، با مقدمه‌ای کوتاه ــ‌در معرفیِ بیژن الهی و شیوه‌ی کار در ترجمه‌ــ، به همراه معرفیِ چندسطریِ دو مترجم، در مجله‌ی وکس‌وینگ منتشر شده است.
                    http://waxwingmag.org
به این تفکیک:

               یادداشت خانم گلد و آقای کیوان طهماسبیان:
               مقامه:
                    http://waxwingmag.org/items/issue13/58_Elahi-Stations.php
               یکی دو هفته می‌شود که توی قصرم و هیچ اتفاق نیافتاده:

راستش برای من دو پارگراف انتهاییِ یادداشت دومترجم جذابتر از انگلیسیِ شعرها شده، آنجایی که از شیوه‌ی کارشان در ترجمه‌ی شعر خیلی مختصر نوشته‌اند:
ـــ
            We hope with our translations to contribute to the ongoing revival of Elahi’s poetry. We have aimed to present to the reader something of the alien and counterintuitive register that defines Elahi’s poems in Persian. To the translators, the process of creating these translations was like a musha’ira, a Persian tradition of poetic recitation in which one poet completes the other’s poem. The translation process exiled us from our native languages as taught each other to give voice to Elahi’s poetics in a language it was never intended to inhabit.
            Walter Benjamin’s words sum up our approach well. “Translation,” Benjamin writes, “does not find itself in the center of the language forest but on the outside facing the wooded ridge; it calls into it without entering, aiming at that single spot where the echo is able to give, in its own language, the reverberation of the work in the alien one.” For us, translating Elahi was like sending a call into the forest and waiting for it to reverberate, miraculously and in ways that we could not predict, in another language and in luminous poetic form. Thus, these translations of Elahi are the fruits of infinite conversation, interpretation, mistranslation, debate, disagreement, and retranslation.

ـــ
اینجاست که باید گفت سلطنت زبان از آنِ مترجمان است و ملکوت شعر ارزانیِ آنها. لذتِ ایستادن در مرز، یک چشم به این‌طرف و یک‌چشم به آنطرف، حامل وحی و لذتِ کلماتند، شنواننده‌ی طنینِ مبهم و نامنتظرِ لغات و حالات شعر در بطنِ زبان دیگر.

و بالاخره عکسی از کیوان طهماسبیان: