برای روزهای بعد، 5 آذر و باقی قضایا
حوصله ندارم چیزی بنویسم، نه مقاله ی استاد نه نامه ای کوتاه به دوستی قدیمی، یا چیزی که بعد برگردم ویرایشش کنم..
مثل پیرمردی که بعدِ سالها ملوانی، عصرها بیاید کنار بندر و به لنجهای فرسوده در شرجی زل بزند، به خودم نگاه می کنم...
به دستهایم که می لرزند، به تنی که دوست ندارم این همه حملش کنم...
جایی ندارم بروم، امروز صبح هم نشسته بودم توی کتابخانه دانشگاه تهران، دلم هیچ کتابی نمی خواست...
به پیرمردی نگاه می کردم در تالار ایران شناسی که روزهاست میان چند کتاب می نشنید و می نویسد و قهوه می خورد...
به پیراهنی که دوست داشتم خالی باشد، بدون اینکه عوض شود، به یک خلا که بدبختانه می دانم چیست!
به قول بیژن الهی: یکی نقل دارد، یکی نه...
چهارم قوسِ قوسِ بیست و چهارم
۳ نظر:
مکتوب است: الله مع الصابرین.
این یه کم سخته ولی همینه.
بعد هم این چقدر قشنگ بود:
"مثل پیرمردی که بعدِ سالها ملوانی، عصرها بیاید کنار بندر و به لنجهای فرسوده در شرجی زل بزند، به خودم نگاه می کنم..."
قشنگی لزوما به معنی خوشگلی نیست بلکه روحافسا و چه بسا روحافزاست.
غلام محمدم من!
خوشحالم كه دوستاني مانند شما دارم. هر وقت سر بزنيد، قدم تان روي چشم است.
و ديگر اين كه نمي خواهم اين قدر دلتنگ باشي.
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
ارسال یک نظر