پادگانی ها (چهار)
بدون ترتیب
شبها با لباس کامل و پوتین می خوابم. فقط فانوسقه را باز می کنم، سگکش اذیت می کند.
هیچ چیز ندارم. می گفتند روز اول مرخصی می دهند یک هفته برویم و برگردیم.
هیچ چیز ندارم. با یک کوله پشتی آمدم. یک دفتر، مسواک، مداد، و کارت بانک.
فردا باید بروم دمپایی و لیوان و قاشق بگیرم از یک جایی. اینجا همیشه بسته است.
روز دوم
پشت آسایشگاه
دیشب وقتی خم شدم خمیر دندان را از روی لب حوض بردارم، مسواکم افتاد توی راه آب و گه شد.
بعد از سحری، با انگشت خمیردندان توی دهنم مالیدم.
روز سوم
پشت درختان مهدیه
۱ نظر:
آدم میماند چی بنویسد. قدر زر زرگر شناسد!
ارسال یک نظر