از سر رفتن (دو)
فیلم مزخرفی بود. زامبی و دراکولا.
یک ساعت به مونیتور نگاه میکردم. نه به فیلم. عاقبت بلند شدم.
وقتی رفتم توی بالکن باران می آمد. نم و ریز.
گفتم بیا برویم قدم بزنیم، باران خوبی می آید.
وقتی داشتم می رفتم بیرون، گفت: مواظب باش سرما نخوری.
۱ نظر:
آفرین.
محمد مختاری یک شعر ترجمه کرده از یک شاعر اسلاو به گمانم - که نامش را به خاطر نمیآورم - تو خانه کتاب را دارم. همان ترجمه معروف 20 شاعر جهان در کتاب «زادهی اضطراب جهان».
شاعر در این شعر تنهاییاش را تصویر کرده.
درست مثل تو که به خودت میگویی بیا قدم بزن و به خودت جواب میدهی بیرون سرد است.
اینها را اینجور خام بمگذاز رفیق!
ارسال یک نظر