۱۳۸۹۰۱۱۱
همین چند سطر (14)
آه وفور کاجها، زمزمهی موجها که میشکند،
بازیِ آهستهی نورها، ناقوسِ دوردست،
شفق که در چشمهای تو میافتد، ای عروسک،
صدفِ زمینی، که زمین در آن میخواند!
در تو رودها میخوانند
و جانِ من در آن همه پا به گریز مینهد
به آرزوی تو،
و تو آن را گسیل میداری
به هر جا که خواهی.
راهِ مرا با کمانِ امید خود نشانه بگیر،
و من، در هذیان، فوجِ تیرهام را رها خواهم کرد.
همه سو، میانِ مه گون تو را میبینم،
و سکوتِ تو ساعاتِ غمزده ی مرا فرو میگیرد،
و در تو با بازوانِ سنگیی شفافت
بوسههایم لنگر میفکند، آرزوی نمورم آشیان میگیرد.
آه صدای رازناکِ تو
که عشق مینوازد و تاریک میکند
در غروبِ میرنده و طنین انداز!
این چنین به ساعاتِ عمیق دیدهام،
روی کشتزارها،
سنبلهها دلنگ دلنگ میزنند
در دهانِ باد.
سرودهی پابلو نرودا ، ترجمهی فرودِ خسروانی
احتمالن خسروانی همان بیژن الهی باشد
۱۳۸۹۰۱۰۹
۱۳۸۹۰۱۰۸
از سر رفتن (شش)
بوی علفِ خشکیده و نمِ نشسته روی خاک. راه که میروم جای کفش روی خاکِ نرم میماند و در تاریکروشنای صبحو سحر، باد از دردِ چشم میگذرد. بادی خنک، در روزهای اولِ سال نباید اینقدر هوا خوب باشد اینجا.
گاهی که میرسم تا بزرگراه -بزرگراهی که شهر را کمر بسته است- روی جاده میایستم که به قوارهی یک انسان از زمین بلندتر است، و نگاه میکنم به جادهای که در نهایت نرمی میخمد و میرود در روشنیِ صبح. از دستِ در جیب، از انگشتی که مفصل بزرگش خم و درد، چیزی بالا میکشد –چیزی مثل زیپ
۱۳۸۹۰۱۰۷
دفتر نامهها برای آقای مترجم
نامه به -و برای- م. حسینیزاد، آقای مترجم
۱۳۸۹۰۱۰۶
همین چند سطر... (13)
۱۳۸۹۰۱۰۵
۱۳۸۹۰۱۰۳
۱۳۸۸۱۲۱۸
دفتر نامهها: به....
نامهی کوتاه
افتادهام انگار و به موی مادرم قسم دوست دارم به جایی بخورم، نه همینطور بروم و باز بروم. افتادهام و میترسم گرفتار باشم در آن گردشِ همیشگی بر مدار بیتغییر. «ح. م» یک عصر از خواب بلند شد و گفت "چیکار کردیم با زندگیمون؟" لرزم گرفته، رهایم نمیکند.حرفی برای گفتن ندارم.
×- از دفتر نامهها، نامهایی بلند برای پدربزرگ
۱۳۸۸۱۱۲۴
دفترِ نامهها: نامهای به ...
دفترِ نامهها: نامهای به ...
در دوری و بیخبری، هیچ چیز نیست، حتی حوصلهی کلمات...
نه همیشه، فقط گاهی مسواک نمیزنم، خودآزاری شاید، و صبح دهان چیزِ وحشتناکی میشود، سفیدیِ پشتِ برگهای چنار را دیدهای؟ چند شب است مسواک نمیزنم، تا بیدارم کُندُر –گسِ کُندُر، افیون دارد- در دهان میگردانم، تا فَکم خسته شود، نلرزد...
چند روزیست کتاب نمیتوانم که بخوانم. آن روزها کتاب بوی خوبی داشت، کتابی قدیمی در خانهای قدیمی، با بوی قدیمیِ سیگار یا پیپ. روزهای بعد از پادگان، مثلِ بطریِ مشروب در کشوری ممنوع که زیرِ لباس پنهان باید کرد، کتاب زیرِ پوستم میرفت، و راه میرفتم. اما حالا به کمی وِرد نیاز دارم، به کُندُری که بشود در دهان گرداند...
گاهی هم هوس میکنم، فقط گاهی، که بروم آخرین ایستگاهِ. قطارِ مترو که میآید، هنوز نگاه میکنم میرداماد است یا قلهک. یکبار هم از بیحوصلگی -که کُندُری در دهان میگرداند- سوار شدم، ایستگاه را تمیز کردهاند، بوی خاک نمیدهد، بوی ایستگاهِ آخر بودن را. کارگرها، صدای متّهها، آسفالتهای تکهتکه و راهی که از کنارِ درختان و رودخانه میگذرد، کمی پیرتر، هنوز هستند. با آخرین قطارِ شب برگشتم، ساکت، سنگین، سرگردان...
چند روزست میخواهم شعری بنویسم، چیزی که اندوهِ قطارِ نیمهشبِ خلوت را داشته باشد. ایستگاههای خالی، مردِ پیری که چرت میزند روی صندلی و گونیِ کوچکی در دستش، دستش پیر و چروکیده، پوستش نازک. میخواهم یک چیزِ دیگر هم در این شعر باشد، لذتِ خوابیدن در قطارِ نیمهشب، بیدار شدن در آخرین ایستگاه، سرد، با کُندُری که در دهانت خشکیده...
در دوریِ اینجا، دور از هوای بارانی، خبری نیست، بیحوصلگیست، حتی صدای کلاغهای پیرِ پارکِ قیطریه هم در نمیآید، اما، بیخبر رفتی، بیخبر برگرد...
اواخرِ بهمنِ سالِ کودتا
خانهی پدری
پ.ن:
(متنی، حیران در جنوب)
دلم گرفته که این برگها را که میخواند/ دودکشِ قلعهایی/ که پدربزرگ در آن زندانی بود/ دالانِ کلاغها شده/ این درختان/ این همه بهار/ و اینقدر برگ... // -پدربزرگ با عصای چوبیاش/ تکیه بدهد به بعد از ظهرِ خانهمان/ در هوا ابر/ پردهها در زردی و/ در هوا ابر...-
۱۳۸۸۱۱۲۲
همین چند سطر (11)
.
.
.
نخلها به بادی که از دریا
تنم به بویی از تو
و مادرم به بوی نان مایل است
چگونه میشود از این کلمات
سایههای شان را گرفت؟
.
.
.
جایی از شعری، مالِ علی روحانی
همین چند سطر (10)
.
.
.
تو به رقص بادبادک میخندی
من به خندههای تو
میبينی
هميشه شادیِ ما به نخی بند است
.
.
.
جایی از شعری مالِ رضا جمالیحاجیانی
همین چند سطر (9)
.
.
.
میبینی آفتاب
نیمی از استخوانِ تو را لمس میکند
یک روز بازِ شانههای تو بودم
حالا تو بالِ ناتوانیِ من باش
.
.
.
همبن چند سطر (8)
.
.
.
نَفَسَم را تو میگیری به دوش
ردم کن از این گردنهها
که خارها
که پیچهای نفسگیر
شمارههای ناشناس
جهان را نا امن کردهاند...
.
.
.
جایی از شعری، مالِ نرگسِ خسروی
همین چند سطر (7)
جوانمردا!
این شعرها را چون آینه دان!
آخر، دانی که آینه را
صورتی نیست، در خود.
اما هرکه نگه کند،
صورتِ خود تواند دیدن
همچنین میدان که شعر را،
در خود،
هیچ معنایی نیست !
اما هر کسی، از او،
آن تواند دیدن که نقدِ روزگار و کمالِ کارِ اوست
و اگر گویی
"شعر را معنی آن است که قائلش خواست
و دیگران معنیِ دیگر وضع میکنند از خود"
این همچنان است که کسی گوید:
"صورتِ آینه،
صورتِ روی صیقلییی است که اول آن صورت نموده"
و این معنی را تحقیق و غموضی هست
که اگر در شرح آن آویزم
از مقصودم بازمانم
عینالقضاتِ همدانی
۱۳۸۸۱۱۲۱
همین چند سطر (6)
.
.
.
آنها تخمهایشان را همه جا ریخته اند
لای رختخوابها
لباسها
رویاها
و در انتهای راهرو تمیز و درخشان آینده
یک سوسک براق راه می رود
پایانِ شعری مالِ حسین مزاجی
همین چند سطر (5)
وقتی به مرگ فکر میکنم ...
وقتی به مرگ فکر میکنم
میدانم
باید به زندگی فکر کرد
وقتی به زندگی فکر میکنم
میدانم
چیز دیگری نیست
باید به تو فکر کنم
وقتی به تو فکر میکنم
نمیدانم
چه کنم
شعری مالِ شهاب مقربین
همین چند سطر (4)
.
.
.
از دهانش انجیل
از لبها عهدی عتیقتر
و از بارانی که میبارید
عقیقِ مدام
چه دینی داشتم
چه خانقاهی
.
.
.
همین چند سطر (3)
.
اگر می آمدم همه چیز تمام می شد
چون هم اکنون که هستم و همه چیز تمام شده است
در هر حال چیزی نخواهد ماند
و در این گوشهء تاریکی
نه می آیم و نه باز می گردم
و این شعر
در گنگی ِ نگاه تو
خواهد نگریست
.
.
.
شروعِ شعری مالِ حسین رسائل
همین چند سطر (2)
کاش این خیابان دو نیمه می شد
و هر نیمه اش از نیمه ی دیگر می گریخت
کاش هیچ خیابانی به خیابان دیگر نمی رسید
.
.
.
شروعِ شعری مالِ آیدا عمیدی
همین چند سطر (1)
که تو آمدی و از پیراهنت
خرگوشی بیرون پرید
دستم بند بود
ببخش
نتوانستم بگیرمش
..
.
جایی از شعری، مالِ حمید ستاری
۱۳۸۸۱۱۱۲
پادگانیها به زور حافظه
۱۳۸۸۱۱۰۹
دفترِ نامهها: نامهایی برای ساکنِ سابقِ نیوهمپشایر
سلام آقای نویسنده
اینجا که من زندگی میکنم، وقتِ مهمانی، حتی مهمانِ نزدیک باید لباسِ کامل بپوشی، چیزی که هولدن حتمن از آن بدش میآید، حتی اگر شلوار جینِ رنگ و روفتهی آبی باشد. حالا که ساعت از نیمه شب گذشته، هنوز شلوار کهنه ام را در نیاوردهام.
اینجا که من زندگی میکنم، حسین پناهی هم وقتی بمیرد شاعر میشود. شما که جای خود دارید. اینجا حتی شما را هم مال خود کرده است. تمام داستانهای غیرقابل انتشارِ شما به حکم بازار و بیشرفی پشت ویترینهاست. خدا رحم کند به جنازهتان.
اینجا که من زندگی میکنم، روزهای بدیست، صبحی که روزش شما سرِ راحت زمین گذاشتید، دو نفر اعدام شدند، حکم مابقی هم در راه است، دخترِ خواهرم میپرسد اعدام یعنی چی؟
اینجا که من زندگی میکنم، به کسی ربط ندارد شما سالهاست نمینویسید، عکسی نیانداختهاید، یا اجازه نقل قول هم نمیدهید. قبل از عید "هم فیها خالدون"ِ شما توی انقلاب به فروش میرسد. زورتان به تمام غرب میرسد، به تهران نمیرسد. به مترجمین متفرعن نمیرسد. دوست دارد، ترجمه میکند، ملت میخوانند.
اینجا که من زندگی میکنم، تلخی سهم روزانهی ماست میان دو مرگ، عکس پیریِ شما هم زشت بود، دلمان گرفت پارسال با بچهها، بهتر که خبر مرگتان را با عکس جوانی انداختهاند. یکی دو جا هم دیدم با چشم خودم که شما را با "ناطور دشت" معرفی کرده بودند، دیدید چطور هولدن بزرگ شد؟
اینجا که من زندگی میکنم، شاعری پیر هست، که میگفت جوانی و زن و سیگارش را با "ناطور دشت" به یاد میآورد. میگفت باید بعضی کتابها را در جوانی خواند، وگرنه فایده ندارد، باید بعضی کارها را در جوانی کرد... یکی هم رمان نوشتن...
اینجا که من زندگی میکنم، به اتفاق دوستانی موافق شما را که نه، هولدن کالفیلد، بادی، سیمور گلاس، تدی، مردِ داستانِ نمیدانم چیِ چشم آبی، انشا نوشتنِ هولدن، فرانی، زویی، حرف زدن در حمام، سیگار کشیدن در حمام، سرفه با سینهی پوشیده از موم، هایکو نوشتن روی در کمد، لاکِ ناخن، حرف زدنِ پیرمردی با گلوی گرفته در مورد شما و فرهنگ آمریکایی، و انزوای خودخواستهتان را دوست داشتیم. این که در جایی دور، مهم نیست شما دیگر نمینویسید، منتشر نمیکنید، همین که کسی هست که روزنامهها برایش ارزشی ندارد، تن به روزمره نمیدهد، خوب بود. همین که کسی غریبه مانده با ما.
اینجا که من زندگی میکنم، ما مردم، چیزهایی را که نیستیم، یا جرات نداریم باشیم، میپرستیم. کسی را که خودکشی کند، کسی که سکوت کند و... شاید ما هم اتمسفرِ غولهای دستنیافتنی گیرمان انداخته، ولی داستانهایتان چیزهایی داشت، که برخلافِ نمونههای وطنی، انزوایتان را اصیل میکرد. یک جور دهنکجی بود، نه اطوار.
اینجا که من زندگی میکنم، همه میترسیم، از چیزهای کوچک حتی، از تو هم، از این که زندهای و ممکن است چیزی بنویسی، و آرامش درونمان را به هم بریزی. راحتمان کردی.
با احترام
م ب ح
۱۳۸۸۱۰۲۹
از دفتر نامه ها: نامه به آقای شاعر
در دوری می نویسم، تا روزهای نزدیک...
شعر می نوشتم، نرمیِ رفتارِ کلمات در حالتی نزدیکِ ناهوشی و ناامیدی، دیدم دارم ورد می کنم: چیکار کردیم با زندگی مون؟ اون روزهایی که ...
شعر شاید بود، شاید ورد، کلمات بدنِ غریبی دارند، در دهانِ فرزانه مردی چنان می نشینند که انگشتی به نرمی بر بدنِ کلارینت، در دستِ من زجر می شکنند و طاق ابرو به شیوه ی شیطنت، می بینی؟
شعر نزدیکِ من زجرِ شکستن دارد، دستِ شما اما روی روبنده برداشتن، به حرف آمدنِ پوشیده ای در شب، تاریکی، ناامیدی، حرمان، اندوه. قرار بود شبی ساده باشد، اما نشد که هوای گرفته میانِ حنجره تا باز شود شاید صبحی بگذرد بر آسمانِ اصفهان. شروعش این بود: در ادبیاتِ کهنِ ایران، دو قطبِ خیر و شر مثل نور و تاریکی همه را نمودار می کنند، و حالا نمی کردند.
شعر نوشتن در این روزها، نوشتنِ برهنه می خواهد، ادبیاتی که مثل محاربی در چهارراه کالج بر گذشته ی خویش بلرزد، کلمات که خرقه بگذارند و به روی خود نیاورند، این یعنی نوشتن به سامانِ دلی که سامانی نشایدش، در تماشای هرچیزی که می رود و می رود، و رونده را شتاب رفتن و تماشاگر را اندوهِ هزار باره بیش گذشتن به خود بیاورد.
شعر که می نویسم مثل این کلمات زجر نمی کشند، جاشوهای پیر از لرزیدنِ لنجی پوسیده افسوسی ندارند، پدربزرگ از نخلی که در شصت سالگی کاشته خرما خوردن می تواند، ما از نوشتنِ ناامیدی و اندوه بر دل یکدیگر چه می خوریم؟
شعر وقتی در کاغذی از میانِ دفتری به خطِ روان می بینم، چطور آبِ هر موج آرام در شنهای ساحل می نشیند و می رود با صدای سبکی، همانطور اندوهی که در حنجره بسته، پایین می رود، اندوهی که از سرِ ناامیدی اگر باز شود شاید بشود صبحی بر آسمانِ این شهر...
شعر بنویسید آقای شاعر که شاید تحمل این روزها و جهان به همین نازکی ممکن بشود، به باریکیِ روان نویسی روان، بر کاغذی کاهی...
م ب ح
دی ماهِ هشتاد و هشت
تهران
۱۳۸۸۱۰۲۴
نامه
رضای من
کشورم در روزهای ناخوشی می تپد، ترور، تظاهرات، دستگیری، بمب گذاری، اعدام، بیانیه...
دوستم افسردگی حاد دارد، از خانه و فکرِ زندگیِ بیهوده بیرون نمی آید، سرش را تراشیده...
استادی داشتیم، که ریشش را نمی زند و ریه اش زخم شده، نمی خندد، جواب تلفن نمی دهد...
شاعرم به خیابان می گوید «پیست» از بس این روزها، عده ای دنبال عده ای دیگر می دوند...
نانواییِ محل یکی دوبار تذکر داده که با سر و وضعِ مناسب بروم نان بخرم...
دختری در خیابان به دوستش می گفت لباسِ زیرش را ارتشی بپوشد، هیجان دارد...
داروخانه پیدا نمی کنیم برای قرص خوابِ بدون نسخه، سرترالینِ بدون نسخه، کوفتِ بدون نسخه...
همخانه ام زیرِ چشمش گود افتاده، سیگار نمی کشد، شب ها بیدار است، ساز نمی زند...
دوستم در اصفهان اسمِ آدم ها و قرص ها را جابجا میشنود، گریه می کند، ساکت است...
مادرم به دردِ پایش عادت کرده، زنگ نمی زند، حالش را از ادویه هایش می پرسم...
میزبانم در اصفهان رفته خانه، پیدایش نیست، چیزی نمی نویسد، خداحافظی نکرد...
پزشکم جواب تلفن نمی دهد، نسخه نمی دهد، حوصله ندارد، مطب نمی رود...
دوستی دارم، صبح که بیدار می شود، از تختش می آید پایین، کنارِ من می خوابد...
خانه ام سرد است، چیزی بنویس، کلمه ای در پاکت بگذار، حرفی، نگاهی و بفرست...
.
۱۳۸۸۱۰۱۶
روزهای پس از کودتا
۱۳۸۸۱۰۱۴
از روزگار اصفهان حکایت ،
۱۳۸۸۱۰۱۲
شادم این روزها که می گذرد
۱۳۸۸۰۹۲۸
ای وای
غروب روز سوم بلند شدم، از دست تنهایی و گرسنگی، لباس زیاد روی هم روی هم پوشیدم بروم تا سر خیابان آش بخورم و برگردم، بیست قدم نشده از فرط سرما و سینه ی گرفته برگشتم و خوابیدم. چهار روز با معده ی خالی قرص و کپسول و قرص جوشان بلعیدم.
ابوسعید گوش می کردم با صدای بیژن مفید روی موسیقیِ اسفندیار منفرد زاده و باقی قضایا
هنوز به شنیدن صدای خودم عادت نکرده ام، و معده ام به غذا
بیشتر از غذا، سراغ و حال پرسیدنِ دوستان دور خوبم می کرد
و می ماند یک ای وای برای این روزهای رفته از دربند تا "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره"