۱۳۹۲۰۵۱۹

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 7 [من اُستادم برای مُردن]

من اُستادم برای مُردن

پاسخی به نامه‌ی «فا»

در هنرِ من سرگذشتِ ملتِ من حس می‌شود، نه شهواتِ شخصِ خودم.
من جوهرِ خاصِّ زمانِ زندگیِ خودم با انسان‌ها هستم.
هنر من اساساً از این آب می‌خورد. آیندگان خواهند فهمید.
نیما

فرق دارد، فرق دارد فهمیدنی که از «شمّ»ِ هنری به قول تو ناشی می‌شود با فهمیدنی که [به هیچ وجه] نمی‌شود به امور ماورایی و الهام و سروشه‌ی شعر و اینها ربط داد. برای این حرفهام که درکِ نیما از زحمتِ سالیان و کوششِ بی‌حد ناشی می‌شود، اینکه این درک تاریخی‌ست و خود را به دست هر بادی ندادن و مراقبت کردن بر سرِ‌کارِ خویشتن بیشتر یک نوع دریافتِ جهان و فهمِ وضعیتِ خویشتن در این جهان لازم دارد، اینکه این فکرها نمی‌تواند نازل شود بلکه با مرارت بسیار و آگاهیِ این‌زمانی حاصل می‌شود،    مثال می‌زنم. همه از مجله «آرش»، دی ماه 1340، ویژه‌ی نیما یوشیج. چند شعر، یادداشت، نامه و حرفِ همسایه از نیما در این شماره چاپ شد که نمی‌دانم جای دیگری هم بعدها منتشر شده یا دچار سرنوشت غم‌انگیزِ ماترکِ نیما شد. آنقدر غم‌انگیز، که هنوز بعدِِ قریب به 60 سال از مردنش و گذشتِ یک قرن از آغازِ کارش، چاپِ منقح و مطمئنی از کارهاش، کامل، نداریم. همه تکه‌پاره، با شک و تردید، با اشتباهات فاحشی که هنوز بعد 40 سال انتشار در «حرف‌های همسایه» هست و شاید روزی حدیثِ گردآوری و نسخه‌برداری و ویراستاری و انتشارِ آن نشان بدهد چه رفت بر این کارها؛ یا شعرهایی که گاهی بدیهی‌ست باید ضبط دیگری داشته باشند (صرفن بر اساس وزن و تقطیع، یعنی ساده‌ترین شیوه‌ی تصحیح و مقابله‌ی رونویسی با دست‌خط) ؛ اما دقیقن شبیه سرنوشتی که داریم.
یادداشتی هست با نامِ «خودم»، به تاریخِ «شبِ 21 آبان 1330» یعنی دقیقن هفت ماه پس از خودکشیِ هدایت :
[من با فساد و محیط بد همآغوش شده‌ام. زندگیِ داخلیِ من را هیچکس نمی‌داند درچه اغتشاش و رنجِ تحمل‌ناپذیری است. انواع و اقسام خودم را تسلی می‌دهم. بردباری می‌کنم ولی کارد به استخوانم می‌رسد و هیچکس نمی‌داند. هیچکس نمی‌داند چرا فعالیت در انتشار کارهای خود ندارم. روح من به قدری از زندگیِ داخلیِ من آزرده است و اساساً روح من به قدری کثیف می‌شود که از خودم بیزار می‌مانم. من در خودم، در زندگانیِ خودم دارم رو به تحلیل می‌روم و هیچکس نمی‌داند. نمی‌توانم بگویم. به قول هدایت در زندگی دردهائی است که آدم را مثل خوره می‌خورد. خوره مرا خورده است. من در گودالی که خوره در گوشتِ تنِ من به وجود آورده است، تاب می‌خورم. هیچکس نمی‌داند نوشتن و عوض کردن ادبیات فارسی با این جور زندگی برای من چه اعجازی است. اگر هرکس اعجاز داشته باشد اعجاز من این است که با این زندگیِ مرگبار، با این زندگی که آلوده شده‌ام و همه چیز برای من مشکل می‌شود، من باز چیز می‌نویسم. به ضربِ تخدیر چیز می‌نویسم. چیزنوشتن برای من عادت و مرض شده است. به ضربِ تخدیر من زنده‌ام و هیچ کس نمی‌داند..]

شاید گمان کنی این آدم، با این بیان، غافل است از جهانی که در آن است؛ ببین در یادداشتِ کوتاهی با عنوان «برای چه می‌نویسم» چطور می‌گوید:
[ما ایرانی‌ها باید فکر کرد که در کدام مرحله‌ایم و چشم‌بسته به تقلیدِ دیگران، که در کشورهای دیگر با آدم‌های جورِ دیگر جلو آمده‌اند، کار نکنیم و چیز ننویسیم. اگر بدونِ این تطبیق و موازنه چیز بنویسیم نوشته‌ی ما فانتزی است. ضرر ندارد ولی منفعت هم ندارد. چه از حیثِ موضوع چه از حیثِ فُرم و بیان و افاده.]
یا وقتی از سرنوشتِ شوروی حرف می‌زند در فروردین 1330، که چطور دخالت شوروی در خارج، احزاب متکی به آنها را متزلزل خواهد کرد و نباید این کار را بکند و لنین هم حتی فهمیده است که انقلاب تصنعی نیست  و مردم هر کشوری خودشان باید جان بکنند، «خار بخورند و بار ببرند» به قول طالبوف و آنگاه «هنر رنگ دیگر خواهد گرفت که با مزاجِ ملتِ خود بسازد نه با تقلید از شوروی به وجود آمده باشد.» و دریغا که هنوز این دو زنهار را بسیاری نگرفته‌اند، اینکه ادبیات و فکر مثل قاچاقِ کالاهای روز به یمنِ پولِ نفت نیست که همزمان با ممالک فرنگ و عینِ آنها را در ایران داشته باشیم.
این پایه‌ریزیِ ادبیات را نیمایی می‌تواند به کار بیندازد که در مورد «کار» می‌گوید:
[فقط ناسلامتی و خستگی و مرض است که من را نسبت به کار بی‌میل و علاقه می‌کند. هرچند که از روی ناسلامتی و خستگی و مرض به گفتن شعر مبادرت کنم، مقصود من آن میل و علاقه است. البته این عوارض آن میل و علاقه را نتوانسته‌ان ضایع کنند.]
یعنی مثل راهبی که وظیفه‌اش را عبور از کوهستان یخ می‌داند، تمام آن ناملایمتی‌ها و شکوه‌ها این «عوارض آن میل و علاقه را نتوانسته‌اند ضایع کنند». در این سال‌ها جز یک پیرمرد نقاش که تا مرزِ آفریدنِ اثری هنری ایستاد و ته کوچه اختر زندانی‌ست، چه کسی را سراغ داری که اینگونه پیش برود؟ قصدم ستایش یا نوحه‌سرایی برای آن مرد نیست، خود زندگیِ این سال‌هاش گواهِ شرافتی‌ست که دارد یا ندارد، ولی فکر می‌کنم ذره‌ای از آن جنم (که باز هم می‌گویم تاریخی و اکتسابی و آگاهانه است) را میان اهالیِ فرهنگ نمی‌بینم، خاصه در این نسل.
عاقبتِ این آدم‌ها هم عینِ هم است. یکجا می‌نویسد [در یکشنبه 15 فروردین 1333 من یک شبانه‌روز زندانی شدم. سابقاً هم در زمستان آمدند و همه‌ی خانه را زیر و رو کردند. پنجاه قبضه پنج‌تیر می‌خواستند و رفع شد.]
و جای دیگری [نه دوستی، نه معاشری، نه کسی. همچو در بیغوله‌ام مثل اینکه نیمه‌جان در قبر گذاشته‌اند مرا. رحمت الهی فقط چند روز پیش اینجا آمد باید بگویم در من بی‌تحریک نبود ولی او هم رفت. عمداً دارم به بطالت می‌گذرانم. عمداً عمداً / شب 12 دیماه 1332]
بعد فکر کن در این اوضاع چه باید بدبخت باشی که مجبور باشی بنویسی:
[امشب امامی اینجا آمد. حالا دارد برای من مرشدی می‌کند. می‌گوید «بیشتر از این کتاب اجتماعی را بخوانید که کمونیست حسابی بشوید!» من کمونیست حسابی نخواهم شد. من کمونیست نیستم... من بزرگ‌تر و منزه‌تر از این هستم که توده‌ای باشم. یعنی یک مرد متفکر محال است که تحت حکمِ فلان جوانک که لال و کارچاق‌کنِ دشمن شمالیِ ماست، برود و فکرش را محدود به فکر او کند.] و به یاد می‌آوریم تاریخ 50 ساله‌ی پس از‌ آن را.
ببین همینطور می‌شود از درکِ این پیرمردِ «ساده دلِ کوه نشینِ دهاتی!» نوشت که هیچ‌کدام حالتِ فراتاریخی و روحانی ندارد. ردیف می‌کنم و خداحافظ.
[دوره‌ی ما دوره‌ی آزادی نیست. دوره‌ی از بین بردن آثار قدیم است (بدتر از مغول) دوره‌ی کشتار است (بدتر از مغول) دوره‌ایست که نمی‌گذارند فکری سر پا باشد (و مغول اینطور نبود).]
[آل‌احمد 12 مرداد 1333
دیشب به تسلیت آل‌احمد رفتم. خانم سیمین گفت: «در‌آمریکا زنی مردش مرده بود و همان شبِ بعد از مرگ او با مردی در قطار می‌گفت و می‌خندید. ابداً فکری نبود.» مقصودش گویا تکامل تمدن در آمریکا بود.
نیما گفت که جوجه مرغها خیلی جلوتر از آمریکایی‌ها هستند. مرغ را که کشتند جوجه‌ها آشغال روده‌اش را روی زمین می‌خورند.]
[همه جور توهین و بی‌حرمتی‌ها را من در این کشور نسبت به خودم دیدم. منجمله اسم توده‌ای که به روی اسم من گذارده شده است. فحشی از این بدتر من در این کشور ندیدم که به من توده‌ای بگویند، یعنی نوکر روس‌ها و پست‌تر از این نوکر طبری‌ها.
من خیلی دلتنگم از اشتباهات مردم که مردم مرا اینطور معرفی می‌کنند که نیستم. زیرا به نظر من مردمِ بلاشعوری دور مرا گرفته‌اند. رضایت وجدانِ من از قضاوت‌ آنها فراهم نمی‌آید. اسبابِ یأس و دلسردی می‌شود. راست است که مردم اشتباه می‌کنند. مردم را مثل تیری پرتاب می‌کنند. اما اینقدر به نشانه نرسیدن.
هدایت هم اخیراً همینطور رنج می برد، یعنی رفقای نزدیک به او هم از این رنج او خبر نداشتند. به من متصل تکرار می‌کرد : «هر انسانی در زندگیش تنها است.»
معنی این حرف این نیست که هیچ‌چیز (چون ارتباط وجود دارد) تنها نیست و انسان محصول انسان‌ها است. معنی حرف یک چیز دیگری است. من دلتنگم – من مایوس هستم از مردم و باز معنی این نیست که مردم را عوض‌نشدنی می‌دانم.]

و این از جای دیگری که دوستی فرستاده بود:
[سال شصتمِ عمر من است. چقدر خفیفم. به اندازه یک پیشخدمت حقوق می‌گیرم. آن هم در این دو سه سال و سابقاً شصت تومان حقوق من بود. با همه وارستگیِ خودم باید بگویم برای سیر کردنِ شکم، چقدر باید خفّت برد. من با خدمت پیشخدمتی در این اداره خیلی خفیف شده‌ام. من نردبان ترقی عده‌ای هستم. گرسنه‌ای هستم در قبرستان، بی سر و سامانی هستم که هیچ چیز در این دنیا ندارم...
من اُستادم برای مُردن. من استادم که نفهمند چه چیز مرا خرد کرده است... برای من پاپوش می‌دوزند که حتی نانِ گدایی هم به دست من نرسد...
من استادم که مقاله بنویسم برای فلان مجله چرتنقوز. چرا نمی‌میرند؟ چرا مزاحم حال من هستند...
اگر بدانی که من چه کشیدم... کشیده‌ام آنچه را که شهدا می‌کشند. می‌فرماید: «من عفّت من عشقه فهو شهید» کسی که از عشقش چشم پوشیده از شهداست × . اگر بدانی من چه کشیده‌ام؟»]

-----

× - بیژن الهی اما در یادداشتِ آستانه‌ی «سیرانو دو برژراک» از ادموند رستان آورده است: [عشقِ عُذْری (الهَوَی العُذْری) زمینه‌ی این قصّه‌ست. می‌گوید: «مَنْ عَشِقَ فَکَتَمَ و عَفَّ فَماتَ ماتَ شَهیداً.» سیرانو دو برژراک کلامِ منظومی در تجلیلِ کلام- بهترین شرحِ این حدیثِ نبوی‌ست.] یعنی «هرآنکس که عاشق شود و عشق بپوشاند و عفّت بورزد و بمیرد، از شهداست»

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. اینا یادداشتای شما هستن یا بیژن الهی یا نیما یا...؟!
من گیج شدم!

ناشناس گفت...

آهان. یه بار دیگه خوندم و فهمیدم! تشکر بابت همه چیزایی که تا الان نوشتید. بسیار استفاده کردم