۱۳۸۸۱۱۲۴

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ای به ...

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ای به ...



در دوری و بی‌خبری، هیچ چیز نیست، حتی حوصله‌ی کلمات...


نه همیشه، فقط گاهی مسواک نمی‌زنم، خودآزاری شاید، و صبح دهان چیزِ وحشتناکی می‌شود، سفیدیِ پشتِ برگ‌های چنار را دیده‌ای؟ چند شب است مسواک نمی‌زنم، تا بیدارم کُندُر –گسِ کُندُر، افیون دارد- در دهان می‌گردانم، تا فَکم خسته شود، نلرزد...


چند روزیست کتاب نمی‌توانم که بخوانم. آن روزها کتاب بوی خوبی داشت، کتابی قدیمی در خانه‌ای قدیمی، با بوی قدیمی‌ِ سیگار یا پیپ. روزهای بعد از پادگان، مثلِ بطریِ مشروب در کشوری ممنوع که زیرِ لباس پنهان باید کرد، کتاب زیرِ پوستم می‌رفت، و راه می‌رفتم. اما حالا به کمی وِرد نیاز دارم، به کُندُری که بشود در دهان گرداند...


گاهی هم هوس می‌کنم، فقط گاهی، که بروم آخرین ایستگاهِ. قطارِ مترو که می‌آید، هنوز نگاه می‌کنم میرداماد است یا قلهک. یک‌بار هم از بی‌حوصلگی -که کُندُری در دهان می‌گرداند- سوار شدم، ایستگاه را تمیز کرده‌اند، بوی خاک نمی‌دهد، بوی ایستگاهِ آخر بودن را. کارگرها، صدای متّه‌ها، آسفالت‌های تکه‌تکه و راهی که از کنارِ درختان و رودخانه می‌گذرد، کمی پیرتر، هنوز هستند. با آخرین قطارِ شب برگشتم، ساکت، سنگین، سرگردان...


چند روزست می‌خواهم شعری بنویسم، چیزی که اندوهِ قطارِ نیمه‌شبِ خلوت را داشته باشد. ایستگاه‌های خالی، مردِ پیری که چرت می‌زند روی صندلی و گونیِ کوچکی در دستش، دستش پیر و چروکیده، پوستش نازک. می‌خواهم یک چیزِ دیگر هم در این شعر باشد، لذتِ خوابیدن در قطارِ نیمه‌شب، بیدار شدن در آخرین ایستگاه، سرد، با کُندُری که در دهانت خشکیده...


در دوریِ اینجا، دور از هوای بارانی، خبری نیست، بی‌حوصلگی‌ست، حتی صدای کلاغ‌های پیرِ پارکِ قیطریه هم در نمی‌آید، اما، بی‌خبر رفتی، بی‌خبر برگرد...



اواخرِ بهمنِ سالِ کودتا

خانه‌ی پدری




پ.ن:


(متنی، حیران در جنوب)


دلم گرفته که این برگ‌ها را که می‌خواند/ دودکشِ قلعه‌ایی/ که پدربزرگ در آن زندانی بود/ دالانِ کلاغ‌ها شده/ این درختان/ این همه بهار/ و این‌قدر برگ... // -پدربزرگ با عصای چوبی‌اش/ تکیه بدهد به بعد‌ از ظهرِ خانه‌مان/ در هوا ابر/ پرده‌ها در زردی‌ و/ در هوا ابر...-

۱۳۸۸۱۱۲۲

همین چند سطر (11)

.

.

.

نخل‌ها به بادی که از دریا

تنم به بویی از تو

و مادرم به بوی نان مایل است

چگونه می‌شود از این کلمات

سایه‌های شان را گرفت؟

.

.

.

جایی از شعری، مالِ علی روحانی

همین چند سطر (10)

.

.

.

تو به رقص بادبادک می‌خندی
من به خنده‌های تو
می‌بينی
هميشه شادیِ ما به نخی بند است

.

.

.

جایی از شعری مالِ رضا جمالی‌حاجیانی

همین چند سطر (9)

.

.

.

می‌بینی آفتاب
نیمی از استخوانِ تو را لمس می‌کند
یک روز بازِ شانه‌های تو بودم
حالا تو بالِ ناتوانیِ من باش

.

.

.

جایی از شعری، مالِ محمد بیابانی

همبن چند سطر (8)

.

.

.

نَفَسَم را تو می‌گیری به دوش

ردم کن از این گردنه‌ها

که خارها

که پیچ‌های نفس‌گیر

شماره‌های ناشناس

جهان را نا امن کرده‌اند...

.

.

.

جایی از شعری، مالِ نرگسِ خسروی

همین چند سطر (7)

جوانمردا!

این شعرها را چون آینه دان‌!

آخر، دانی که آینه را

صورتی نیست، در خود.

اما هرکه نگه کند،

صورتِ خود تواند دیدن

همچنین می‌دان که شعر را،

در خود،

هیچ معنایی نیست !

اما هر کسی، از او،

آن تواند دیدن که نقدِ روزگار و کمالِ کارِ اوست

و اگر گویی

"شعر را معنی آن است که قائلش خواست

و دیگران معنیِ دیگر وضع می‌کنند از خود"

این همچنان است که کسی گوید‌:

"صورتِ آینه،

صورتِ روی صیقلی‌یی است که اول آن صورت نموده‌"

و این معنی را تحقیق و غموضی هست

که اگر در شرح آن آویزم‌

از مقصودم بازمانم

عین‌القضاتِ همدانی

۱۳۸۸۱۱۲۱

همین چند سطر (6)

.

.

.

آنها تخمهایشان را همه جا ریخته اند
لای رختخوابها
لباسها
رویاها
و در انتهای راهرو تمیز و درخشان آینده
یک سوسک براق راه می رود

پایانِ شعری مالِ حسین مزاجی

همین چند سطر (5)

وقتی به مرگ فکر می‌کنم ...

وقتی به مرگ فکر می‌کنم

می‌دانم

باید به زندگی فکر کرد

وقتی به زندگی فکر می‌کنم

می‌دانم

چیز دیگری نیست

باید به تو فکر کنم

وقتی به تو فکر می‌کنم

نمی‌دانم

چه کنم

شعری مالِ شهاب مقربین

همین چند سطر (4)

.

.

.

از دهانش انجیل

از لب‌ها عهدی عتیق‌تر

و از بارانی که می‌بارید

عقیقِ مدام

چه دینی داشتم

چه خانقاهی

.

.

.

جایی از شعری، مالِ شیما لرستانی

همین چند سطر (3)

.



اگر می آمدم همه چیز تمام می شد
چون هم اکنون که هستم و همه چیز تمام شده است
در هر حال چیزی نخواهد ماند

و در این گوشهء تاریکی
نه می آیم و نه باز می گردم
و این شعر
در گنگی ِ نگاه تو
خواهد نگریست

.

.

.

شروعِ شعری مالِ حسین رسائل

همین چند سطر (2)

1)

کاش این خیابان دو نیمه می شد
و هر نیمه اش از نیمه ی دیگر می گریخت
کاش هیچ خیابانی به خیابان دیگر نمی رسید

.

.

.

شروعِ شعری مالِ آیدا عمیدی


همین چند سطر (1)

.

.

.

.

دست و دلم بند بود

که تو آمدی و از پیراهنت

خرگوشی بیرون پرید

دستم بند بود

ببخش

نتوانستم بگیرمش

..


.

جایی از شعری، مالِ حمید ستاری

۱۳۸۸۱۱۱۲

پادگانی‌ها به زور حافظه


ماه‌ها بعد از آموزشی نوشتن سخت است درباره‌ی روزهایی که پوستِ پیشانی و بینی‌ات از شدتِ آفتاب و چرک ور بیاید و پوست پوست شود، اما می‌نویسم، شاید بدانم این روزها بدتر است یا سگ‌لرزه‌های هر صبحِ جلوی قرارگاه تا آب‌پاشی کنیم...
قرارِ خاصی در پادگان نیست، همه چیز مثلِ سال‌ها قبل می‌گذرد، باد، روزهای رژه، عصرهای جمعه و چرخ‌دستیِ غذا از کنار دست‌شویی گروهان ما...

نشستیم، خوابیدیم، ساک‌ها زیرِ سرمان، همه بوشهری و سبزه، شلوار و پیراهن‌های عرق کرده در آفتاب و سایه‌ای باریک، ولی گردان پر نشد، عاقبت رفتیم لباس و فحش گرفتیم، تمام بسته اندازه‌ی اندازه‌ام بود، پوتین، پیراهن، شلوار و کلاه...
اسممان را توی کلاه نوشتیم، روی زبانِ پوتین، یقه‌ی پیراهن و پایینِ پاچه‌ی شلوار، فقط می‌ماند خودمان که لابد گم نخواهیم شد. دو بار در هفته لباس از تنمان بیرون می‌آید، در حمامِ پادگان، مردی با شلنگِ سبز که مدام به در می‌زند و می‌گوید بجنب، دوش گرفتن در 5 دقیقه.
روزهای مزخرف،‌روزهای کثیف، سرم زیرِ کلاه عرق می‌کند و می‌خارد، آن وقت همان روزِ اول یک اصفهانی برگشت به فرمانده گفت: می‌توانیم اینجا جومونگ نگاه کنیم؟ فرمانده وقتی گفت آره، صورت پسر باز شد پدرسگ...

روزِ سوم فرمِ مشخصات پر کردند، وقتی پرسید حرفه؟ یادِ صفحاتِ اول "آینه‌های دردار" افتادم، گفتم بنویس نجاری و ویراستاری.
ژلوفنِ قرمزِ درشتِ شفاف، بعد از چهار ساعت رژه از سردرد چشم‌هایم باز نمی‌شد و می‌شد لابد، رازو مفنامیک اسید، دیکلوفناک، پانادول، آسپرین، لورازپام، ادویل، ویتامین سی، فارماتون...
با خودم قرص نیاوردم، تختِ کناریِ من ترجمه انگلیسی خوانده، زبانش مدام می‌گیرد، هفته اول بارِ شیره آورده بود که تا دیشب چشم‌هایش را زیبا می‌کرد، امروز دستش را با تیغ زد که ببرندش شهر، ترامادول و سیگار آورده پدرسگ...

تا روز دوم پادگان، نگه داشتنِ عکس زنی یا بچه‌ای در جیبِ سرسینه، به خصوص اگر سربازِ خط مقدم باشد، برایم مسخره بود، اما، حالا، روزِ سوم، توی جیبِ پیراهنم یک کارتِ تلفنِ مخابراتِ اراک حمل با خودم اینطرف و آنطرف می‌برم، و اگر می‌شد یک عکس، یا صدایی، یا هرچیزی که محو باشد...
یک بار هم روزِ اول، که به خط شدیم، کردندمان، روی قد، و چیدند در صف و گروه و کوفت و زهرمار، تا نشستم اسمم را روی برگه بنویسم قاصدکی نشست روی آرنجم، توی آرنجی که تا شده بود، و زود رفت. به دختری دل داشتم آن روزها که از قاصدک و هرچیزی که سبک بپرد خوشش می‌آمد...

کارِ سختی نیست،‌امیدواری راحت از بین می‌رود، آن وقت تو می‌مانی و تاریکیِ اتاق، سیاهی، حیاط، و قسمتی از شهر که پیداست، مهیب، سنگین، حتی در خوابِ سربازی در یک آسایشگاه که مدام نگرانیِ پاسِ اول دارد...

روزهای قبل از اعزام، "رمزپردازی آتش" می‌خواندم از ژان‌پیر بایار، که جلال ستاری بد ترجمه کرده بود، تا روز آخر پادگان صدها بار یک جمله‌اش را با خودم تکرار کردم، از متنِ هرمسی-کیمیاگری بود، "چون آهنِ تفته که در کوره‌ی آتش، آتش می‌شود"

احمدی، جناب سروان احمدی، با صورت لاغرش، وقتِ رژه برای تنظیمِ پاهایمان، برای محکم کوبیدنِ دو پا، "گروهبان" را "گوربان" می‌گوید و به "گور" و "بان" تقسیم می‌کند، هرکدام زیرِ یک پا، گور... بان... گور... بان... و ما پا می‌کوبیم،و من پا می‌کوبم، محکم...
سرگروهبان هم دیروز گفت: پا بزنین تنِ لش‌ها، میخوایم آسفالت انجا رو آخر هفته عوض کنیم...
برای رژه‌ی روزِ اول، وقتی گفت با ا.. اکبر پا بکوبید مو بر تنم سیخ شد، تفنگ به دست، ا.. اکبر را چهار بخش می کردیم، هرکدام زیرِ یک پا، طبل بزرگ هم زیرِ پای چپ، سر را رادیکالی می‌چرخاندیم سمتِ فرمانده پادگان و می‌کوبیدیم، می‌کوبیدم...

در آسایشگاه حریمِ فردی، از مساحتِ و حجمِ یک تخت کمتر است. برای هر توله سگی که صاف توی دفتر یادداشتِ آدم خیره می‌شود یا به کاغذِ زیرِ دستت، و لابد فکر می‌کند به رسمِ دبیرستان خاطرات می‌نویسی یا نامه‌ایی به معشوقه‌ات باید توضیح بدهی و بعد تازه تیکه می‌اندازد "اسم ما را هم بنویس" آخر توله سگِ سرباز، اینجا اصلن پست دارد که من نامه بنویسم به هر کسی، تو بگو دوست دخترِ نداشته‌ام...
در آسایشگاهی که 48 نفر روی تخت‌های دوطبقه در یک خط می‌خوابند و همه نگرانِ آنکارد هستند، نمی‌شود به کلمات فکر کرد، وقتی می‌خوابیم، سرِ کسی پیدا نیست، میان هر دو تخت کمدی‌ست برای لوازم که سرِ همه را پنهان می‌کند.
"کبوترِ ماده بدونِ کبوتر نر تخم نمی‌گذارد، اما اگر خودش را در آینه ببیند، به خیالِ کبوتر دیگری تخم می‌گذارد." این را در پادگان فهمیدم یعنی په.

صبح داغم خون می‌آمد که با دست پاک کردم، روحانیِ مهدیه‌ی پادگان اول کفاره‌ی روزه را گفت وبعد اینکه روی تخت نماز نخوانید، متحرک است، ایجاد اشکال می‌کند. در هوای سردِ صبح هوس "آرکایو" کردم، هوسِ "رادیو هد" و هوسِ پنجره‌ی اتاقم در خوابگاه دانشگاه...

جمعه‌ها، جمعه‌های پادگان بوی واکس می‌دهد، و حسِ تشنه بیدار شدنِ سبانه، بی‌قراری مدام در عینِ نتوانستن و قدر نبودن به کاری، در عصرهای درختانِ ساکت و گربه‌های گرسنه، عصرها، جمعه‌ها در پادگان زمان به ساعت شنی می‌گذرد، و من میلم را برای صحبت کردن با کسی کور می‌کنم، سرکوب، کارتِ تلفنِ جیبِ سرسینه وی قلبم آرام گرفته، به کسی نباید زنگ بزنم، این روزها زخمِ اجباریِ من است، دردش هم با خودم، زجرش...
روایتش اما برای شما...
فروپاشیِ سوژه در روایتی از نتوانستن و بیهودگی، عدم امنیت، میل به نیستی اما بدونِ عملیتِ سوژه، انزوای درختانِ اولِ پاییز...

مر.آ.نا.اراک / مرکز . آموزشی. ناجای. اراک / پادگان مالک اشتر
موخره:
قرار بود پادگانی‌ها را به شماره و بدون ترتیب منتشر کنم، امشب هوس کردم تمامش کنم، چیزی، روزی، یادم آمد، می‌نویسمش. این‌ها هم باشد برای پسری کُرد در پادگان، که اسمش یادم نیست، تیکه می‌انداخت در حدِ سالینجر، باشد برای ارشدِ بی‌آزارمان، برای افسر نگهبانی که ترمِ هفتیِ روانشناسی بود و می‌خندید، برای سهیل و دختری که در تلفنِ آسایشگاه شعر می‌خواند نصفه شبی که نگهبان بودم، و گریه‌ی سربازی در انتهای راهرو نمی‌گذاشت صدایش را بشنوم، باشد برای میزبانی که از پادگان آمده‌ی من را برد حمام، ریشم را زد، لباس‌هایم را قایم کرد، غذایم داد، خنداندم، و بعد مُرد.
(متن را با فونت دلخواه پی‌دی‌اف کردم، اگر این را بخوانید خوشحالترم)( +)

۱۳۸۸۱۱۰۹

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ایی برای ساکنِ سابقِ نیوهمپشایر


سلام آقای نویسنده

اینجا که من زندگی می‌کنم، وقتِ مهمانی، حتی مهمانِ نزدیک باید لباسِ کامل بپوشی، چیزی که هولدن حتمن از آن بدش می‌آید، حتی اگر شلوار جینِ رنگ و روفته‌ی آبی باشد. حالا که ساعت از نیمه شب گذشته، هنوز شلوار کهنه ام را در نیاورده‌ام.

اینجا که من زندگی می‌کنم، حسین پناهی هم وقتی بمیرد شاعر می‌شود. شما که جای خود دارید. اینجا حتی شما را هم مال خود کرده است. تمام داستان‌های غیرقابل انتشارِ شما به حکم بازار و بی‌شرفی پشت ویترین‌هاست. خدا رحم کند به جنازه‌تان.

اینجا که من زندگی می‌کنم، روزهای بدیست، صبحی که روزش شما سرِ راحت زمین گذاشتید، دو نفر اعدام شدند، حکم مابقی هم در راه است، دخترِ خواهرم می‌پرسد اعدام یعنی چی؟

اینجا که من زندگی می‌کنم، به کسی ربط ندارد شما سال‌هاست نمی‌نویسید، عکسی نیانداخته‌اید، یا اجازه نقل قول هم نمی‌دهید. قبل از عید "هم فیها خالدون"ِ شما توی انقلاب به فروش می‌رسد. زورتان به تمام غرب می‌رسد، به تهران نمی‌رسد. به مترجمین متفرعن نمی‌رسد. دوست دارد، ترجمه می‌کند، ملت می‌خوانند.

اینجا که من زندگی می‌کنم، تلخی سهم روزانه‌ی ماست میان دو مرگ، عکس پیریِ شما هم زشت بود، دلمان گرفت پارسال با بچه‌ها، بهتر که خبر مرگتان را با عکس جوانی انداخته‌اند. یکی دو جا هم دیدم با چشم خودم که شما را با "ناطور دشت" معرفی کرده بودند، دیدید چطور هولدن بزرگ شد؟

اینجا که من زندگی می‌کنم، شاعری پیر هست، که می‌گفت جوانی و زن و سیگارش را با "ناطور دشت" به یاد می‌آورد. می‌گفت باید بعضی کتاب‌ها را در جوانی خواند، وگرنه فایده ندارد، باید بعضی کارها را در جوانی کرد... یکی هم رمان نوشتن...

اینجا که من زندگی می‌کنم، به اتفاق دوستانی موافق شما را که نه، هولدن کالفیلد، بادی، سیمور گلاس، تدی، مردِ داستانِ نمی‌دانم چیِ چشم آبی، انشا نوشتنِ هولدن، فرانی، زویی، حرف زدن در حمام، سیگار کشیدن در حمام، سرفه با سینه‌ی پوشیده از موم، هایکو نوشتن روی در کمد، لاکِ ناخن، حرف زدنِ پیرمردی با گلوی گرفته در مورد شما و فرهنگ آمریکایی، و انزوای خودخواسته‌تان را دوست داشتیم. این که در جایی دور، مهم نیست شما دیگر نمی‌نویسید، منتشر نمی‌کنید، همین که کسی هست که روزنامه‌ها برایش ارزشی ندارد، تن به روزمره نمی‌دهد، خوب بود. همین که کسی غریبه مانده با ما.

اینجا که من زندگی می‌کنم، ما مردم، چیزهایی را که نیستیم، یا جرات نداریم باشیم، می‌پرستیم. کسی را که خودکشی کند، کسی که سکوت کند و... شاید ما هم اتمسفرِ غول‌های دست‌نیافتنی گیرمان انداخته، ولی داستان‌هایتان چیزهایی داشت، که برخلافِ نمونه‌های وطنی، انزوایتان را اصیل می‌کرد. یک جور دهن‌کجی بود، نه اطوار.

اینجا که من زندگی می‌کنم، همه می‌ترسیم، از چیزهای کوچک حتی، از تو هم، از این که زنده‌ای و ممکن است چیزی بنویسی، و آرامش درونمان را به هم بریزی. راحتمان کردی.

با احترام

م ب ح

۱۳۸۸۱۰۲۹

از دفتر نامه ها: نامه به آقای شاعر

سلام آقای شاعر

در دوری می نویسم، تا روزهای نزدیک...

شعر می نوشتم، نرمیِ رفتارِ کلمات در حالتی نزدیکِ ناهوشی و ناامیدی، دیدم دارم ورد می کنم: چیکار کردیم با زندگی مون؟ اون روزهایی که ...
شعر شاید بود، شاید ورد، کلمات بدنِ غریبی دارند، در دهانِ فرزانه مردی چنان می نشینند که انگشتی به نرمی بر بدنِ کلارینت، در دستِ من زجر می شکنند و طاق ابرو به شیوه ی شیطنت، می بینی؟
شعر نزدیکِ من زجرِ شکستن دارد، دستِ شما اما روی روبنده برداشتن، به حرف آمدنِ پوشیده ای در شب، تاریکی، ناامیدی، حرمان، اندوه. قرار بود شبی ساده باشد، اما نشد که هوای گرفته میانِ حنجره تا باز شود شاید صبحی بگذرد بر آسمانِ اصفهان. شروعش این بود: در ادبیاتِ کهنِ ایران، دو قطبِ خیر و شر مثل نور و تاریکی همه را نمودار می کنند، و حالا نمی کردند.
شعر نوشتن در این روزها، نوشتنِ برهنه می خواهد، ادبیاتی که مثل محاربی در چهارراه کالج بر گذشته ی خویش بلرزد، کلمات که خرقه بگذارند و به روی خود نیاورند، این یعنی نوشتن به سامانِ دلی که سامانی نشایدش، در تماشای هرچیزی که می رود و می رود، و رونده را شتاب رفتن و تماشاگر را اندوهِ هزار باره بیش گذشتن به خود بیاورد.
شعر که می نویسم مثل این کلمات زجر نمی کشند، جاشوهای پیر از لرزیدنِ لنجی پوسیده افسوسی ندارند، پدربزرگ از نخلی که در شصت سالگی کاشته خرما خوردن می تواند، ما از نوشتنِ ناامیدی و اندوه بر دل یکدیگر چه می خوریم؟
شعر وقتی در کاغذی از میانِ دفتری به خطِ روان می بینم، چطور آبِ هر موج آرام در شنهای ساحل می نشیند و می رود با صدای سبکی، همانطور اندوهی که در حنجره بسته، پایین می رود، اندوهی که از سرِ ناامیدی اگر باز شود شاید بشود صبحی بر آسمانِ این شهر...
شعر بنویسید آقای شاعر که شاید تحمل این روزها و جهان به همین نازکی ممکن بشود، به باریکیِ روان نویسی روان، بر کاغذی کاهی...

م ب ح
دی ماهِ هشتاد و هشت
تهران

۱۳۸۸۱۰۲۴

نامه

.

رضای من
کشورم در روزهای ناخوشی می تپد، ترور، تظاهرات، دستگیری، بمب گذاری، اعدام، بیانیه...
دوستم افسردگی حاد دارد، از خانه و فکرِ زندگیِ بیهوده بیرون نمی آید، سرش را تراشیده...
استادی داشتیم، که ریشش را نمی زند و ریه اش زخم شده، نمی خندد، جواب تلفن نمی دهد...
شاعرم به خیابان می گوید «پیست» از بس این روزها، عده ای دنبال عده ای دیگر می دوند...
نانواییِ محل یکی دوبار تذکر داده که با سر و وضعِ مناسب بروم نان بخرم...
دختری در خیابان به دوستش می گفت لباسِ زیرش را ارتشی بپوشد، هیجان دارد...
داروخانه پیدا نمی کنیم برای قرص خوابِ بدون نسخه، سرترالینِ بدون نسخه، کوفتِ بدون نسخه...
همخانه ام زیرِ چشمش گود افتاده، سیگار نمی کشد، شب ها بیدار است، ساز نمی زند...
دوستم در اصفهان اسمِ آدم ها و قرص ها را جابجا میشنود، گریه می کند، ساکت است...
مادرم به دردِ پایش عادت کرده، زنگ نمی زند، حالش را از ادویه هایش می پرسم...
میزبانم در اصفهان رفته خانه، پیدایش نیست، چیزی نمی نویسد، خداحافظی نکرد...
پزشکم جواب تلفن نمی دهد، نسخه نمی دهد، حوصله ندارد، مطب نمی رود...
دوستی دارم، صبح که بیدار می شود، از تختش می آید پایین، کنارِ من می خوابد...
خانه ام سرد است، چیزی بنویس، کلمه ای در پاکت بگذار، حرفی، نگاهی و بفرست...


.

۱۳۸۸۱۰۱۶

روزهای پس از کودتا

سلام رضای ما
در بی خبری می نویسم. شاید خبری بشود

رضا، تو بگو که جنس حس ها را خوب بلدی، روزهای پس از کودتا، روزهایی که آتشی می گوید قهوه اش تلخ تر بود، از این روزها بدتر بوده؟ روزهایی که هر کاری می کنی زمان نمی گذرد، توی تخت خواب هم که باشی، دست بند سبزی یا ماسکی از جایی آویزان است، جایی از بدنت زخم...
رضا جان، اینجا زمان به قاعده ی ساعت های شنی می گذرد، مثل عصرهای جمعه در پادگان وقتی تلفن آسایشگاه زنگ نمی زند، دست هایمان را هرچه می شوییم، حس می کنیم چیزی مثل پوست مرده روی تنمان چسبیده و پاک نمی شود، ساعتهای زیادی فکر می کنیم به رفتنی کوچک تا سر خیابان، برای غذایی حقیر، یا پاکتی بهمن...
رضای عزیز، شنیده ام وقت مردن زندگی آدم مثل فیلم اکران می شود، این روزها همه چیز در گره و پیچیدگی فرو رفته، هر نمودی در بحران و تعلیق زنده است، هر بازنمودی هم احمقانه است، مثل دنیای پس از آشویتس، چند روزی ست حرف های آدورنو را بهتر می فهمم، این که نقد دنیای پس از آشویتس به اندازه ی خودش احمقانه است، و سکوت احمقانه تر، همراهی با توحش...
رضای ما، دستم به نوشتن نیست، دلم به نوشتن یا خواندن، هرچه می نویسم، پنداری دلم خوش نیست، که بدانم نوشتنش از نانوشتنش بهتر باشد...


پی نوشت:

این روزها به روایت مارکی دوساد

حتمن دیده اید، چیز غریبی نیست، وقتی از سر چاهک بلند می شوید اینقدر گه هست که حلق گشاد چاهک را بگیرد، آب میگیرید و افاقه نمی کند. صبر کنید. فشار آب که زیاد شود، آب و گه را چاهک هف می کشد و می رود. صبر کنید...

۱۳۸۸۱۰۱۴

از روزگار اصفهان حکایت ،

از روزگار اصفهان حکایت ،
برای ا-آ ، ج-آ ، آ-ر و ج-ق

رویایی جایی در شعری می گوید " هر کس که می میرد، نیمی از ما را با خود می برد" اما شاعر ما به زمین گرم نخورده...
هر کس را می بینی و می رود، چیزی از ما را با خود میبرد، سوزنی می نشیند به ما از او.
از شهری که برمیگردی، چیزی از تو جا می ماند در پیاده رو و خیابان ها، یا خانه ایی، بالکنی
ندیده اید کسی با نامجو برقصد، من دیدم، با دست های باز و تنی که خواب می برد از چشمِ سرترالین*
زیرزمینِ بدون پنجره دو چیز دارد، یکی ترس باران و سیل، یکی صداها که بم می پیچد اینجا و بر می گردد
هوای پل خواجو در شب های پاییزی وسوسه می کند دلی را زیر طاقی ها جا بگذاری، که انگار خانقاهی متروک
دل آرامتر می تپد، دل به دنبال چشم می رود تا دور، فاصله هیچ. دل می تپد آرامتر، دل می رود، دل رفت تا دور...

* قرصی ست، کارها می کند...
متن از بیژن الهی و متن یکی از کارهای سهیل نفیسی چیزهایی دارد.

۱۳۸۸۱۰۱۲

شادم این روزها که می گذرد

...

داستانی دارد ابراهیم گلستان، شاید در کتاب مد و مه، مردی نشسته در بارِ فرودگاهی و مست، نه به جایی می رود نه در گفتارهای داستان چیزی روشن می شود، حرفهای این مرد با مرد عرق فروش همه جستجوی یک دیرآشنایی است و این سوال که این همه مردم کجا می روند؟ دلم می خواست بروم بیرون، قدم بزنم و تنها بودم. چیزی در لوله ای عبور می کرد نزدیکیِ من، صدایش در اتاق می پیچید...

داستان هایی هم خواندم از یک خانم چینی، نمی دانم چی چی، که آرزوی عزیز ترجمه کرده بود، شاید از وقتی سال ها قبل لئونارد مایکلز را پیدا کردم، کسی نبود که داستانش به تنم بچسبد، آدم هایش تنها باشند، حرف هم را نفهمند و ...
اگر راست بگوید آرزو، دارد کتاب می شود، منتشر می شود.

انتهای خیابان جدیدی که در آن راه می روم، گاهی زندگی می کنم و دلم می خواهد بروم بیرون، خلوت است و بن بست. خوش دارم که موبایل اینجا آنتن نمی دهد، گاهی می روم می ایستم نزدیک در شاید پیامی برسد یا کسی زنگی بزند. دلم خوش است که سکوت اینجا قبرستانی ست، به درد شبهای میگرن می خورد.

۱۳۸۸۰۹۲۸

ای وای

انگار بطرِ مشروبی را در شهر به خانه برسانی، تنم را از دست سرما دزدیم تا بسترِ پنج روزِ قبل، اما هیچ افاقه نکرد.
غروب روز سوم بلند شدم، از دست تنهایی و گرسنگی، لباس زیاد روی هم روی هم پوشیدم بروم تا سر خیابان آش بخورم و برگردم، بیست قدم نشده از فرط سرما و سینه ی گرفته برگشتم و خوابیدم. چهار روز با معده ی خالی قرص و کپسول و قرص جوشان بلعیدم.
ابوسعید گوش می کردم با صدای بیژن مفید روی موسیقیِ اسفندیار منفرد زاده و باقی قضایا
هنوز به شنیدن صدای خودم عادت نکرده ام، و معده ام به غذا
بیشتر از غذا، سراغ و حال پرسیدنِ دوستان دور خوبم می کرد
و می ماند یک ای وای برای این روزهای رفته از دربند تا "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره"

۱۳۸۸۰۹۱۱

زکات عقل



.

گفتم زکات عقل اندوه نیست بچه ها
خوشی ست
ما را همین چند ساعت خوشی دیوانه می کند یک روز
ولی صورتم وا رفت
خودم دیدم
خودم توی شب دیدم صورتم وا رفته باید باشد
دروغ گفته بودم
زکات عقل هیمشه همان اندوه است


.

شبهای دربند

شبهای دربند

از ما پنج نفر یکی صورتش را از باد خنک می دزدید
یکی از صورتش اندوه این روزهای رفته ها تا برف بازی کند
از ما پنج نفر کسی پالتوی بلندی نپوشیده بود
یکی فقط صورتش سرخ بود و زانوهایش غمگین
از ما پنج نفر یکی چایی نمی خورد
یکی نیمه شب را عجله داشت

از دستهای ما پنج نفر بر برفهای دربند چیزهایی ماند
از لبهایمان بخاری خوش

ما منتظر نماندیم برف بیاید
خودمان رفتیم جایی که کسی پا رو برف اول امسال نگذاشته باشد

اولین برف را ما پنج نفر بازی کردیم
عکس گرفتیم
آواز خواندیم
گرم شدیم
سرخپوستانه سیگار کشیدیم
و برگشتیم خانه هایمان

ما دو نفر پاهایمان را جلوی شومینه دراز کردیم
و چای خوردیم



۱۳۸۸۰۹۰۸

جمعه



خب نالیدن هم حدی دارد
ننالیدن هم
یا عین القضات افتادیم با هم

برگشتنا، هوای خوبی بود، پدر نشسته بود گوشه ای و سیگار دود می کرد
گفتم چقدر دیگر داریم؟ پدر دو انگشت پیروزی را بالا آورد
باد از ما و پدر با دره و کوه می رفت
روزهای زیادی بود به کوبیدن چیزی بر چیز دیگر فکر می کردم
یا صدای کوبیدن چیزی
و بعد سکوت
سکوت مطلق

۱۳۸۸۰۹۰۴

برای روزهای بعد، 5 آذر و باقی قضایا

برای روزهای بعد، 5 آذر و باقی قضایا


حوصله ندارم چیزی بنویسم، نه مقاله ی استاد نه نامه ای کوتاه به دوستی قدیمی، یا چیزی که بعد برگردم ویرایشش کنم..

مثل پیرمردی که بعدِ سالها ملوانی، عصرها بیاید کنار بندر و به لنجهای فرسوده در شرجی زل بزند، به خودم نگاه می کنم...

به دستهایم که می لرزند، به تنی که دوست ندارم این همه حملش کنم...

جایی ندارم بروم، امروز صبح هم نشسته بودم توی کتابخانه دانشگاه تهران، دلم هیچ کتابی نمی خواست...

به پیرمردی نگاه می کردم در تالار ایران شناسی که روزهاست میان چند کتاب می نشنید و می نویسد و قهوه می خورد...

به پیراهنی که دوست داشتم خالی باشد، بدون اینکه عوض شود، به یک خلا که بدبختانه می دانم چیست!

به قول بیژن الهی: یکی نقل دارد، یکی نه...


چهارم قوسِ قوسِ بیست و چهارم

پادگانی ها (هفت) ... بدون ترتیب

پادگانی ها (هفت)
بدون ترتیب




نه باقی می گذارد – نه رها می کند

ترجمه ی بعد:

نه می سوازند – نه رها می کند

جایی در قران خواندم اینها را
روزهای آخرِ پادگان


پادگانی ها (شش) ... بدون ترتیب

پادگانی ها (شش)
بدون ترتیب



.

لقد خلقنا الانسان فی کبد
و ما انسان را در رنج آفریدیم

و ما ادارک مالحطمه
و تو چه می دانی حطمه* چیست
* "حطمه" را نباید اینجا ترجمه کرد، آتش جهنم نیست



مهدیه ی پادگان
روزهای آخر


.

۱۳۸۸۰۹۰۱

تبارِ ابدیِ روایت ها

.

جایی از روایت داوود نبی در بلعمی، "چاه بابل" رضا قاسمی را یادم آورد.
داوود به زنی فریفته که او را شوی، سپه سالار لشکر است.
حامل تابوت در جنگ ها از خویشان داوود است، فرمان می دهد تابوت را این بار به شانه ی او بگذارید
و از پشت بجنگید و بزنید و ، عقب نه
تابوت، تابوتِ الواح شریعت است و حامل آن نمی تواند و نباید به عقب و دنیا برگردد.
تا زن بیوه شود.
در چاه بابل هم خودتان پیدا کنید. مندوی خوش صدا یک بار از ته دل می خواند در جبهه ها...
تاویل تاریخی به کنار، این داستان تبار ابدی ازلی دارد انگار...


.

۱۳۸۸۰۸۳۰

هذیانات سپیدیِ وقت سحر:

هذیانات سپیدیِ وقت سحر:

چه شعله ها بگیراند این چشمِ سرخ
چه بوها که نمی گیرم از شانه ات به اتاق
چه جرقه ها پریده از چشمم مدام، که می پرد مدام
پوستینی کهنه دارم
لبهایی کبود و خسته تا شعله بگیراند از تنی
البته پوستهایم همه خسته، نبوده در لبی
پیراهنی
پوستی دارم غریب

شهود: نور مرده در پشتِ پنچره از خوابِ مستی

۱۳۸۸۰۸۲۵

از سر رفتن (پنج)


هایکِ ارمنی، هایکِ شگفت انگیز، ریشوی دوست داشتنی، تا یک شب ما را خنداند. آروغ می زد و از موسیو گفتنش ما ریسه می رفتیم. تعمیرکار بود، دکور تئاتر ردیف می کرد برای ارمنی های تئاتری، عرق می گرفت و مثل سگ می خورد، مسافرکش بود، سردخانه کار کرده بود چند سال، کتاب می خواند و ...

هایکِ ریشو، با شکم گنده ی عرق خوری، با بوی عرقی که از بیست متری می آمد، گوشه ی پارک ناپیدا شد، ما ماندیم و میز شطرنج و ساعت دیروقت...

با اصفهان و هایک، باز هم یکدفعه چشمم درد می گیرد... یک سطر نوشتن و نگاه به مونیتور، زجر دارد... لعنت به این قرص ها...


۱۳۸۸۰۸۲۴

باور نمی کنم هنوز

...

باور نمی کنم هنوز، استاد اصفهانی لعاب کاری، استاد استادان، پیر آنچنان که می باید رفت لابد، آن هم زمانی که سالهاست رنگِ آبیِ یگانه ای را برای لعاب می دانی، فقط تو می دانی و لاغیر، و بسیاری منتظرِ واسپاریِ آن به شاگردی یا دوستی، یا هرکس که رنگ بی مثال را در سینه اش نگاه دارد، آن وقت یکدفعه می بینی باید رفت، و می روی، پیش از آنکه بدانی با مرگ چطور شطرنج بازی باید کرد، یا ببازی، و رنگ آبیِ فیروزه ایِ یگانه هم برمی گردد به جوهر "آبی" تا غبارخوانی پیدا شود و رمز بخواند از این رد غبار و مور...

..


* مرگ با شوالیه شطرنج می بازد در "مهر هفتم" برگمان، اما پیشنهاد را شوالیه می دهد نه مرگ.
** خطی داریم "غبار" ، نه هر کس می نویسد و نه هر کس می خواند، اینطور می گویند، اما حضورش در زبانم را مدوینم به مزاجیِ شاعر... غبارخوانی ست این فرزانه...