.
گفتم زکات عقل اندوه نیست بچه ها
خوشی ست
ما را همین چند ساعت خوشی دیوانه می کند یک روز
ولی صورتم وا رفت
خودم دیدم
خودم توی شب دیدم صورتم وا رفته باید باشد
دروغ گفته بودم
زکات عقل هیمشه همان اندوه است
.
برای روزهای بعد، 5 آذر و باقی قضایا
حوصله ندارم چیزی بنویسم، نه مقاله ی استاد نه نامه ای کوتاه به دوستی قدیمی، یا چیزی که بعد برگردم ویرایشش کنم..
مثل پیرمردی که بعدِ سالها ملوانی، عصرها بیاید کنار بندر و به لنجهای فرسوده در شرجی زل بزند، به خودم نگاه می کنم...
به دستهایم که می لرزند، به تنی که دوست ندارم این همه حملش کنم...
جایی ندارم بروم، امروز صبح هم نشسته بودم توی کتابخانه دانشگاه تهران، دلم هیچ کتابی نمی خواست...
به پیرمردی نگاه می کردم در تالار ایران شناسی که روزهاست میان چند کتاب می نشنید و می نویسد و قهوه می خورد...
به پیراهنی که دوست داشتم خالی باشد، بدون اینکه عوض شود، به یک خلا که بدبختانه می دانم چیست!
به قول بیژن الهی: یکی نقل دارد، یکی نه...
چهارم قوسِ قوسِ بیست و چهارم