۱۳۸۸۱۱۰۹

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ایی برای ساکنِ سابقِ نیوهمپشایر


سلام آقای نویسنده

اینجا که من زندگی می‌کنم، وقتِ مهمانی، حتی مهمانِ نزدیک باید لباسِ کامل بپوشی، چیزی که هولدن حتمن از آن بدش می‌آید، حتی اگر شلوار جینِ رنگ و روفته‌ی آبی باشد. حالا که ساعت از نیمه شب گذشته، هنوز شلوار کهنه ام را در نیاورده‌ام.

اینجا که من زندگی می‌کنم، حسین پناهی هم وقتی بمیرد شاعر می‌شود. شما که جای خود دارید. اینجا حتی شما را هم مال خود کرده است. تمام داستان‌های غیرقابل انتشارِ شما به حکم بازار و بی‌شرفی پشت ویترین‌هاست. خدا رحم کند به جنازه‌تان.

اینجا که من زندگی می‌کنم، روزهای بدیست، صبحی که روزش شما سرِ راحت زمین گذاشتید، دو نفر اعدام شدند، حکم مابقی هم در راه است، دخترِ خواهرم می‌پرسد اعدام یعنی چی؟

اینجا که من زندگی می‌کنم، به کسی ربط ندارد شما سال‌هاست نمی‌نویسید، عکسی نیانداخته‌اید، یا اجازه نقل قول هم نمی‌دهید. قبل از عید "هم فیها خالدون"ِ شما توی انقلاب به فروش می‌رسد. زورتان به تمام غرب می‌رسد، به تهران نمی‌رسد. به مترجمین متفرعن نمی‌رسد. دوست دارد، ترجمه می‌کند، ملت می‌خوانند.

اینجا که من زندگی می‌کنم، تلخی سهم روزانه‌ی ماست میان دو مرگ، عکس پیریِ شما هم زشت بود، دلمان گرفت پارسال با بچه‌ها، بهتر که خبر مرگتان را با عکس جوانی انداخته‌اند. یکی دو جا هم دیدم با چشم خودم که شما را با "ناطور دشت" معرفی کرده بودند، دیدید چطور هولدن بزرگ شد؟

اینجا که من زندگی می‌کنم، شاعری پیر هست، که می‌گفت جوانی و زن و سیگارش را با "ناطور دشت" به یاد می‌آورد. می‌گفت باید بعضی کتاب‌ها را در جوانی خواند، وگرنه فایده ندارد، باید بعضی کارها را در جوانی کرد... یکی هم رمان نوشتن...

اینجا که من زندگی می‌کنم، به اتفاق دوستانی موافق شما را که نه، هولدن کالفیلد، بادی، سیمور گلاس، تدی، مردِ داستانِ نمی‌دانم چیِ چشم آبی، انشا نوشتنِ هولدن، فرانی، زویی، حرف زدن در حمام، سیگار کشیدن در حمام، سرفه با سینه‌ی پوشیده از موم، هایکو نوشتن روی در کمد، لاکِ ناخن، حرف زدنِ پیرمردی با گلوی گرفته در مورد شما و فرهنگ آمریکایی، و انزوای خودخواسته‌تان را دوست داشتیم. این که در جایی دور، مهم نیست شما دیگر نمی‌نویسید، منتشر نمی‌کنید، همین که کسی هست که روزنامه‌ها برایش ارزشی ندارد، تن به روزمره نمی‌دهد، خوب بود. همین که کسی غریبه مانده با ما.

اینجا که من زندگی می‌کنم، ما مردم، چیزهایی را که نیستیم، یا جرات نداریم باشیم، می‌پرستیم. کسی را که خودکشی کند، کسی که سکوت کند و... شاید ما هم اتمسفرِ غول‌های دست‌نیافتنی گیرمان انداخته، ولی داستان‌هایتان چیزهایی داشت، که برخلافِ نمونه‌های وطنی، انزوایتان را اصیل می‌کرد. یک جور دهن‌کجی بود، نه اطوار.

اینجا که من زندگی می‌کنم، همه می‌ترسیم، از چیزهای کوچک حتی، از تو هم، از این که زنده‌ای و ممکن است چیزی بنویسی، و آرامش درونمان را به هم بریزی. راحتمان کردی.

با احترام

م ب ح

۱۳۸۸۱۰۲۹

از دفتر نامه ها: نامه به آقای شاعر

سلام آقای شاعر

در دوری می نویسم، تا روزهای نزدیک...

شعر می نوشتم، نرمیِ رفتارِ کلمات در حالتی نزدیکِ ناهوشی و ناامیدی، دیدم دارم ورد می کنم: چیکار کردیم با زندگی مون؟ اون روزهایی که ...
شعر شاید بود، شاید ورد، کلمات بدنِ غریبی دارند، در دهانِ فرزانه مردی چنان می نشینند که انگشتی به نرمی بر بدنِ کلارینت، در دستِ من زجر می شکنند و طاق ابرو به شیوه ی شیطنت، می بینی؟
شعر نزدیکِ من زجرِ شکستن دارد، دستِ شما اما روی روبنده برداشتن، به حرف آمدنِ پوشیده ای در شب، تاریکی، ناامیدی، حرمان، اندوه. قرار بود شبی ساده باشد، اما نشد که هوای گرفته میانِ حنجره تا باز شود شاید صبحی بگذرد بر آسمانِ اصفهان. شروعش این بود: در ادبیاتِ کهنِ ایران، دو قطبِ خیر و شر مثل نور و تاریکی همه را نمودار می کنند، و حالا نمی کردند.
شعر نوشتن در این روزها، نوشتنِ برهنه می خواهد، ادبیاتی که مثل محاربی در چهارراه کالج بر گذشته ی خویش بلرزد، کلمات که خرقه بگذارند و به روی خود نیاورند، این یعنی نوشتن به سامانِ دلی که سامانی نشایدش، در تماشای هرچیزی که می رود و می رود، و رونده را شتاب رفتن و تماشاگر را اندوهِ هزار باره بیش گذشتن به خود بیاورد.
شعر که می نویسم مثل این کلمات زجر نمی کشند، جاشوهای پیر از لرزیدنِ لنجی پوسیده افسوسی ندارند، پدربزرگ از نخلی که در شصت سالگی کاشته خرما خوردن می تواند، ما از نوشتنِ ناامیدی و اندوه بر دل یکدیگر چه می خوریم؟
شعر وقتی در کاغذی از میانِ دفتری به خطِ روان می بینم، چطور آبِ هر موج آرام در شنهای ساحل می نشیند و می رود با صدای سبکی، همانطور اندوهی که در حنجره بسته، پایین می رود، اندوهی که از سرِ ناامیدی اگر باز شود شاید بشود صبحی بر آسمانِ این شهر...
شعر بنویسید آقای شاعر که شاید تحمل این روزها و جهان به همین نازکی ممکن بشود، به باریکیِ روان نویسی روان، بر کاغذی کاهی...

م ب ح
دی ماهِ هشتاد و هشت
تهران

۱۳۸۸۱۰۲۴

نامه

.

رضای من
کشورم در روزهای ناخوشی می تپد، ترور، تظاهرات، دستگیری، بمب گذاری، اعدام، بیانیه...
دوستم افسردگی حاد دارد، از خانه و فکرِ زندگیِ بیهوده بیرون نمی آید، سرش را تراشیده...
استادی داشتیم، که ریشش را نمی زند و ریه اش زخم شده، نمی خندد، جواب تلفن نمی دهد...
شاعرم به خیابان می گوید «پیست» از بس این روزها، عده ای دنبال عده ای دیگر می دوند...
نانواییِ محل یکی دوبار تذکر داده که با سر و وضعِ مناسب بروم نان بخرم...
دختری در خیابان به دوستش می گفت لباسِ زیرش را ارتشی بپوشد، هیجان دارد...
داروخانه پیدا نمی کنیم برای قرص خوابِ بدون نسخه، سرترالینِ بدون نسخه، کوفتِ بدون نسخه...
همخانه ام زیرِ چشمش گود افتاده، سیگار نمی کشد، شب ها بیدار است، ساز نمی زند...
دوستم در اصفهان اسمِ آدم ها و قرص ها را جابجا میشنود، گریه می کند، ساکت است...
مادرم به دردِ پایش عادت کرده، زنگ نمی زند، حالش را از ادویه هایش می پرسم...
میزبانم در اصفهان رفته خانه، پیدایش نیست، چیزی نمی نویسد، خداحافظی نکرد...
پزشکم جواب تلفن نمی دهد، نسخه نمی دهد، حوصله ندارد، مطب نمی رود...
دوستی دارم، صبح که بیدار می شود، از تختش می آید پایین، کنارِ من می خوابد...
خانه ام سرد است، چیزی بنویس، کلمه ای در پاکت بگذار، حرفی، نگاهی و بفرست...


.

۱۳۸۸۱۰۱۶

روزهای پس از کودتا

سلام رضای ما
در بی خبری می نویسم. شاید خبری بشود

رضا، تو بگو که جنس حس ها را خوب بلدی، روزهای پس از کودتا، روزهایی که آتشی می گوید قهوه اش تلخ تر بود، از این روزها بدتر بوده؟ روزهایی که هر کاری می کنی زمان نمی گذرد، توی تخت خواب هم که باشی، دست بند سبزی یا ماسکی از جایی آویزان است، جایی از بدنت زخم...
رضا جان، اینجا زمان به قاعده ی ساعت های شنی می گذرد، مثل عصرهای جمعه در پادگان وقتی تلفن آسایشگاه زنگ نمی زند، دست هایمان را هرچه می شوییم، حس می کنیم چیزی مثل پوست مرده روی تنمان چسبیده و پاک نمی شود، ساعتهای زیادی فکر می کنیم به رفتنی کوچک تا سر خیابان، برای غذایی حقیر، یا پاکتی بهمن...
رضای عزیز، شنیده ام وقت مردن زندگی آدم مثل فیلم اکران می شود، این روزها همه چیز در گره و پیچیدگی فرو رفته، هر نمودی در بحران و تعلیق زنده است، هر بازنمودی هم احمقانه است، مثل دنیای پس از آشویتس، چند روزی ست حرف های آدورنو را بهتر می فهمم، این که نقد دنیای پس از آشویتس به اندازه ی خودش احمقانه است، و سکوت احمقانه تر، همراهی با توحش...
رضای ما، دستم به نوشتن نیست، دلم به نوشتن یا خواندن، هرچه می نویسم، پنداری دلم خوش نیست، که بدانم نوشتنش از نانوشتنش بهتر باشد...


پی نوشت:

این روزها به روایت مارکی دوساد

حتمن دیده اید، چیز غریبی نیست، وقتی از سر چاهک بلند می شوید اینقدر گه هست که حلق گشاد چاهک را بگیرد، آب میگیرید و افاقه نمی کند. صبر کنید. فشار آب که زیاد شود، آب و گه را چاهک هف می کشد و می رود. صبر کنید...

۱۳۸۸۱۰۱۴

از روزگار اصفهان حکایت ،

از روزگار اصفهان حکایت ،
برای ا-آ ، ج-آ ، آ-ر و ج-ق

رویایی جایی در شعری می گوید " هر کس که می میرد، نیمی از ما را با خود می برد" اما شاعر ما به زمین گرم نخورده...
هر کس را می بینی و می رود، چیزی از ما را با خود میبرد، سوزنی می نشیند به ما از او.
از شهری که برمیگردی، چیزی از تو جا می ماند در پیاده رو و خیابان ها، یا خانه ایی، بالکنی
ندیده اید کسی با نامجو برقصد، من دیدم، با دست های باز و تنی که خواب می برد از چشمِ سرترالین*
زیرزمینِ بدون پنجره دو چیز دارد، یکی ترس باران و سیل، یکی صداها که بم می پیچد اینجا و بر می گردد
هوای پل خواجو در شب های پاییزی وسوسه می کند دلی را زیر طاقی ها جا بگذاری، که انگار خانقاهی متروک
دل آرامتر می تپد، دل به دنبال چشم می رود تا دور، فاصله هیچ. دل می تپد آرامتر، دل می رود، دل رفت تا دور...

* قرصی ست، کارها می کند...
متن از بیژن الهی و متن یکی از کارهای سهیل نفیسی چیزهایی دارد.

۱۳۸۸۱۰۱۲

شادم این روزها که می گذرد

...

داستانی دارد ابراهیم گلستان، شاید در کتاب مد و مه، مردی نشسته در بارِ فرودگاهی و مست، نه به جایی می رود نه در گفتارهای داستان چیزی روشن می شود، حرفهای این مرد با مرد عرق فروش همه جستجوی یک دیرآشنایی است و این سوال که این همه مردم کجا می روند؟ دلم می خواست بروم بیرون، قدم بزنم و تنها بودم. چیزی در لوله ای عبور می کرد نزدیکیِ من، صدایش در اتاق می پیچید...

داستان هایی هم خواندم از یک خانم چینی، نمی دانم چی چی، که آرزوی عزیز ترجمه کرده بود، شاید از وقتی سال ها قبل لئونارد مایکلز را پیدا کردم، کسی نبود که داستانش به تنم بچسبد، آدم هایش تنها باشند، حرف هم را نفهمند و ...
اگر راست بگوید آرزو، دارد کتاب می شود، منتشر می شود.

انتهای خیابان جدیدی که در آن راه می روم، گاهی زندگی می کنم و دلم می خواهد بروم بیرون، خلوت است و بن بست. خوش دارم که موبایل اینجا آنتن نمی دهد، گاهی می روم می ایستم نزدیک در شاید پیامی برسد یا کسی زنگی بزند. دلم خوش است که سکوت اینجا قبرستانی ست، به درد شبهای میگرن می خورد.

۱۳۸۸۰۹۲۸

ای وای

انگار بطرِ مشروبی را در شهر به خانه برسانی، تنم را از دست سرما دزدیم تا بسترِ پنج روزِ قبل، اما هیچ افاقه نکرد.
غروب روز سوم بلند شدم، از دست تنهایی و گرسنگی، لباس زیاد روی هم روی هم پوشیدم بروم تا سر خیابان آش بخورم و برگردم، بیست قدم نشده از فرط سرما و سینه ی گرفته برگشتم و خوابیدم. چهار روز با معده ی خالی قرص و کپسول و قرص جوشان بلعیدم.
ابوسعید گوش می کردم با صدای بیژن مفید روی موسیقیِ اسفندیار منفرد زاده و باقی قضایا
هنوز به شنیدن صدای خودم عادت نکرده ام، و معده ام به غذا
بیشتر از غذا، سراغ و حال پرسیدنِ دوستان دور خوبم می کرد
و می ماند یک ای وای برای این روزهای رفته از دربند تا "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره"

۱۳۸۸۰۹۱۱

زکات عقل



.

گفتم زکات عقل اندوه نیست بچه ها
خوشی ست
ما را همین چند ساعت خوشی دیوانه می کند یک روز
ولی صورتم وا رفت
خودم دیدم
خودم توی شب دیدم صورتم وا رفته باید باشد
دروغ گفته بودم
زکات عقل هیمشه همان اندوه است


.

شبهای دربند

شبهای دربند

از ما پنج نفر یکی صورتش را از باد خنک می دزدید
یکی از صورتش اندوه این روزهای رفته ها تا برف بازی کند
از ما پنج نفر کسی پالتوی بلندی نپوشیده بود
یکی فقط صورتش سرخ بود و زانوهایش غمگین
از ما پنج نفر یکی چایی نمی خورد
یکی نیمه شب را عجله داشت

از دستهای ما پنج نفر بر برفهای دربند چیزهایی ماند
از لبهایمان بخاری خوش

ما منتظر نماندیم برف بیاید
خودمان رفتیم جایی که کسی پا رو برف اول امسال نگذاشته باشد

اولین برف را ما پنج نفر بازی کردیم
عکس گرفتیم
آواز خواندیم
گرم شدیم
سرخپوستانه سیگار کشیدیم
و برگشتیم خانه هایمان

ما دو نفر پاهایمان را جلوی شومینه دراز کردیم
و چای خوردیم



۱۳۸۸۰۹۰۸

جمعه



خب نالیدن هم حدی دارد
ننالیدن هم
یا عین القضات افتادیم با هم

برگشتنا، هوای خوبی بود، پدر نشسته بود گوشه ای و سیگار دود می کرد
گفتم چقدر دیگر داریم؟ پدر دو انگشت پیروزی را بالا آورد
باد از ما و پدر با دره و کوه می رفت
روزهای زیادی بود به کوبیدن چیزی بر چیز دیگر فکر می کردم
یا صدای کوبیدن چیزی
و بعد سکوت
سکوت مطلق

۱۳۸۸۰۹۰۴

برای روزهای بعد، 5 آذر و باقی قضایا

برای روزهای بعد، 5 آذر و باقی قضایا


حوصله ندارم چیزی بنویسم، نه مقاله ی استاد نه نامه ای کوتاه به دوستی قدیمی، یا چیزی که بعد برگردم ویرایشش کنم..

مثل پیرمردی که بعدِ سالها ملوانی، عصرها بیاید کنار بندر و به لنجهای فرسوده در شرجی زل بزند، به خودم نگاه می کنم...

به دستهایم که می لرزند، به تنی که دوست ندارم این همه حملش کنم...

جایی ندارم بروم، امروز صبح هم نشسته بودم توی کتابخانه دانشگاه تهران، دلم هیچ کتابی نمی خواست...

به پیرمردی نگاه می کردم در تالار ایران شناسی که روزهاست میان چند کتاب می نشنید و می نویسد و قهوه می خورد...

به پیراهنی که دوست داشتم خالی باشد، بدون اینکه عوض شود، به یک خلا که بدبختانه می دانم چیست!

به قول بیژن الهی: یکی نقل دارد، یکی نه...


چهارم قوسِ قوسِ بیست و چهارم

پادگانی ها (هفت) ... بدون ترتیب

پادگانی ها (هفت)
بدون ترتیب




نه باقی می گذارد – نه رها می کند

ترجمه ی بعد:

نه می سوازند – نه رها می کند

جایی در قران خواندم اینها را
روزهای آخرِ پادگان


پادگانی ها (شش) ... بدون ترتیب

پادگانی ها (شش)
بدون ترتیب



.

لقد خلقنا الانسان فی کبد
و ما انسان را در رنج آفریدیم

و ما ادارک مالحطمه
و تو چه می دانی حطمه* چیست
* "حطمه" را نباید اینجا ترجمه کرد، آتش جهنم نیست



مهدیه ی پادگان
روزهای آخر


.

۱۳۸۸۰۹۰۱

تبارِ ابدیِ روایت ها

.

جایی از روایت داوود نبی در بلعمی، "چاه بابل" رضا قاسمی را یادم آورد.
داوود به زنی فریفته که او را شوی، سپه سالار لشکر است.
حامل تابوت در جنگ ها از خویشان داوود است، فرمان می دهد تابوت را این بار به شانه ی او بگذارید
و از پشت بجنگید و بزنید و ، عقب نه
تابوت، تابوتِ الواح شریعت است و حامل آن نمی تواند و نباید به عقب و دنیا برگردد.
تا زن بیوه شود.
در چاه بابل هم خودتان پیدا کنید. مندوی خوش صدا یک بار از ته دل می خواند در جبهه ها...
تاویل تاریخی به کنار، این داستان تبار ابدی ازلی دارد انگار...


.

۱۳۸۸۰۸۳۰

هذیانات سپیدیِ وقت سحر:

هذیانات سپیدیِ وقت سحر:

چه شعله ها بگیراند این چشمِ سرخ
چه بوها که نمی گیرم از شانه ات به اتاق
چه جرقه ها پریده از چشمم مدام، که می پرد مدام
پوستینی کهنه دارم
لبهایی کبود و خسته تا شعله بگیراند از تنی
البته پوستهایم همه خسته، نبوده در لبی
پیراهنی
پوستی دارم غریب

شهود: نور مرده در پشتِ پنچره از خوابِ مستی

۱۳۸۸۰۸۲۵

از سر رفتن (پنج)


هایکِ ارمنی، هایکِ شگفت انگیز، ریشوی دوست داشتنی، تا یک شب ما را خنداند. آروغ می زد و از موسیو گفتنش ما ریسه می رفتیم. تعمیرکار بود، دکور تئاتر ردیف می کرد برای ارمنی های تئاتری، عرق می گرفت و مثل سگ می خورد، مسافرکش بود، سردخانه کار کرده بود چند سال، کتاب می خواند و ...

هایکِ ریشو، با شکم گنده ی عرق خوری، با بوی عرقی که از بیست متری می آمد، گوشه ی پارک ناپیدا شد، ما ماندیم و میز شطرنج و ساعت دیروقت...

با اصفهان و هایک، باز هم یکدفعه چشمم درد می گیرد... یک سطر نوشتن و نگاه به مونیتور، زجر دارد... لعنت به این قرص ها...


۱۳۸۸۰۸۲۴

باور نمی کنم هنوز

...

باور نمی کنم هنوز، استاد اصفهانی لعاب کاری، استاد استادان، پیر آنچنان که می باید رفت لابد، آن هم زمانی که سالهاست رنگِ آبیِ یگانه ای را برای لعاب می دانی، فقط تو می دانی و لاغیر، و بسیاری منتظرِ واسپاریِ آن به شاگردی یا دوستی، یا هرکس که رنگ بی مثال را در سینه اش نگاه دارد، آن وقت یکدفعه می بینی باید رفت، و می روی، پیش از آنکه بدانی با مرگ چطور شطرنج بازی باید کرد، یا ببازی، و رنگ آبیِ فیروزه ایِ یگانه هم برمی گردد به جوهر "آبی" تا غبارخوانی پیدا شود و رمز بخواند از این رد غبار و مور...

..


* مرگ با شوالیه شطرنج می بازد در "مهر هفتم" برگمان، اما پیشنهاد را شوالیه می دهد نه مرگ.
** خطی داریم "غبار" ، نه هر کس می نویسد و نه هر کس می خواند، اینطور می گویند، اما حضورش در زبانم را مدوینم به مزاجیِ شاعر... غبارخوانی ست این فرزانه...

۱۳۸۸۰۸۱۶

اگر دروبین... (دو)


اگر دروبین... (دو)

ایستگاه مترو هفت تیر، منتظر قطار آخر، بیرون باران می آمد، سکوی روبرو یک ردیف صندلی چهارتایی زرد، اگر دوربین داشتم قاب را از راست می بستم به سطل زباله ی دیواری با پلاستیک آویزان زرد، از بالا یه تابلوی هفت تیر میان کادر، از پایین به لبه ی سکو که پاخورده بود و ساییده، و از راست به تابلوهای راهنمای سه گانه: پله برقی، تلفن و سرویس بهداشتی.

و در میان اینها، 4 نفر روی صندلی ها نشسته، غمگین، خوابالود، چیزی شبیه تابلوی "سرخوردگان" فردینان هودلر، یک نفر هم با پلاستیک ابزار کارگری نشسته روی زمین، انگار روی توالت نامرئی نشسته باشد


*لینک تابلو را پیدا نکردم. چهار نفر با لباس سیاه نشسته اند روی نیمکت، یا پنج نفر. افسردگی و یاس می بارد. کتاب تاریخ هنر مدرن نوربرت لینتون، ترجمه علی رامین، یک جایی این تابلو را دارد. این تابلوی هودلر شبیه هست ولی خودش نیست
به لطف آن لاین آرزوی عزیز پیدا کردم. سردرِ متن.




از سر رفتن (سه)

از سر رفتن (سه)

جهت ها را گم کرده بودم در رخت خواب، در تهران، پوست آنچنان که پوست پرتقال ها در آفتاب خشک می شوند، دور افتاده بود از بدنم، ماسیده...
صدای شجریان از بادِ عصر جمعه می آمد و سعدی می خواند، لا به لای بادی که میانِ ساختمان های بلندِ این حوالی می پیچد از سمتی که گم کرده بودم...
به پهلوی دیگرم خوابیدم، شاید بعد از ظهر تمام شود، چندباری موبایل از جایی توی اتاق صدا داد و تمام شد...
بادی که صدای شجریان را می آورد، لباس های خیس را روی بند رختها تکان می داد، پیراهن ها، شلوار، مانتوی سیاهِ رنگ افتاده، زیر پیراهن خشک و یک عالمه لباس زیرِ لک افتاده در عصر جمعه...

پادگانی ها (پنج) ... بدون ترتیب

پادگانی ها (پنج)
بدون ترتیب
.

چهار انگشت بالای لبه ی پوتین همیشه می خارد
جای گتر قرمز است، حتی در باد خنکی که نصف شب از سمت چنارهای پشت بهداری می وزد،
حتی وقتی جوراب و گتر را شل کرده ام، می خارد...

۱۳۸۸۰۸۱۳

جلوی پلی تکنیک از هم جدا شده ایم. گلوی همه مان گرفته بود، صدای خشدار زنی گفت نروید، شما نروید، بگذارید پیرها بروند، صدای همه گرفته بود، موبایل ها بدون آنتن، جوان قد بلند وقتی صدایش را بلند می کرد دهانش به آسمان بود...
بوی گاز اشک آور میداد کوچه، اما امن بود، در را باز کردیم، کسی در حیاط نبود، بچه های دانشگاه تهران در طالقانی را شکسته اند...
ماسک سفیدش را انداخت توی سطل زباله. صدایش از گلو بالا نمی آمد. گفت خرابم، خبر جدید چیه؟ آب می خواستم، آب خنک، زانوهایم تا نمی شد، گفت دیشب توی بارون چیکار کردی؟ من برگشتم ولی تو نبودی...
پاهایم را دراز کرده ام. زانوی راستم درد می کند. زانوی چپم زق زق...

۱۳۸۸۰۸۱۲

برای رفع ملال

برای رفع ملال


درد زانویم عود کرده، زانوی راستم. شاید از سردی هوا باشد.
زانوی چپم ولی درد نمی کرد و حالا آنجایش که به زانوی راستم می مالد، انگار طنابی در آن پاره شده باشد، درد می کند، تیر می کشد، وقتی از پله بالا می روم، می نشینم یا پا جمع می کنم تا کسی از میان ردیف نشسته ها در مترو عبور کند.
راستش این درد زانو تنها چیزی ست که این روزها خاطرم مانده، هر وقت بیکارم، تکانش می دهم، زق زق می کند.

۱۳۸۸۰۸۱۰

اگر دوربین... (یک)

اگر دوربین... (یک)


عکس نمیگیرم. از عکس هم خوشم نمی آید. فقط گاهی.
ولی گاهی در خیابان یا جایی هوس دوربین می کنم از فرط حاد بودن چیزی.
مثلن یک شب داشتم برمی گشتم خانه، دختر لاغری سلانه سلانه جلوی من راه می رفت.
ایستاد، دستش را برد زیر روسری و هدفن را در آورد. هوا خنک بود.
نشست روی پله های ساختمان بلندی در همان حوالی
و نشست
خوب
لاغر
مثل استیصال

زانوهایم شل شد
ولی رد شدم
هوا خنک بود

از سر رفتن (دو)

از سر رفتن (دو)

فیلم مزخرفی بود. زامبی و دراکولا.
یک ساعت به مونیتور نگاه میکردم. نه به فیلم. عاقبت بلند شدم.
وقتی رفتم توی بالکن باران می آمد. نم و ریز.
گفتم بیا برویم قدم بزنیم، باران خوبی می آید.
وقتی داشتم می رفتم بیرون، گفت: مواظب باش سرما نخوری.

پادگانی ها (چهار) ... بدون ترتیب

پادگانی ها (چهار)
بدون ترتیب




شبها با لباس کامل و پوتین می خوابم. فقط فانوسقه را باز می کنم، سگکش اذیت می کند.
هیچ چیز ندارم. می گفتند روز اول مرخصی می دهند یک هفته برویم و برگردیم.
هیچ چیز ندارم. با یک کوله پشتی آمدم. یک دفتر، مسواک، مداد، و کارت بانک.
فردا باید بروم دمپایی و لیوان و قاشق بگیرم از یک جایی. اینجا همیشه بسته است.

روز دوم
پشت آسایشگاه

دیشب وقتی خم شدم خمیر دندان را از روی لب حوض بردارم، مسواکم افتاد توی راه آب و گه شد.
بعد از سحری، با انگشت خمیردندان توی دهنم مالیدم.

روز سوم
پشت درختان مهدیه

۱۳۸۸۰۸۰۹

از سر رفتن(یک)


.

از سر رفتن(یک)


.
پشت میز آشپزخانه نشسته بودم و هوای ابری بیرون را تماشا می کردم.
نگاه می کردم.
برای دوستی پیامی به همین سادگی فرستادم. نوشتم هوا خوب (یا ملس) است.
بعد هم سوپ را هم زدم که ته نگیرد.
هنوز شب نشده، یکی زنگ زد که چند دقیقه ای حرف بزنیم.
وسطهای حرف زدن زنگ خانه شان را یکی زد. و قطع کرد و رفت.
سوپ دیگر ته گرفته بود،
هوا هم تاریک،
نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم روی دستم.


.

۱۳۸۸۰۸۰۶

پادگانی ها (سه) ... بدون ترتیب

.


پادگانی ها (سه)
بدون ترتیب


شاید از فردا یک کاری کردم. کاغذ و قلم گذاشتم جیبم برای نوشتن.
حتی چند کلمه


.

۱۳۸۸۰۸۰۵

پادگانی ها (دو) ... بدون ترتیب


پادگانی ها (دو)
بدون ترتیب



نوشتن در سربازی، پادگانی بیرون شهر، فقط یک تفاوت خیلی کوچک و بی اهمیت دارد، با نوشتنِ حینِ س-ک-س .
یک تفاوت جزئی!




.

۱۳۸۸۰۸۰۴

پادگانی ها (یک) ... بدون ترتیب

پادگانی ها (یک)
بدون ترتیب

دست و صورتمان را همانجایی می شوییم که ظرفها، و دستهای از توالت درآمده را.
این پزشکِ اصفهانیِ بهداری هم زر مفت میزند. اما شبها آواز می خواند وقتی تنهاست. من هم پاس می دهم.
تا الان که دارد صبح می شود، گربه ی مادر سه چهار بار دزدکی آمده تو و بچه اش را شیر داده.
شاید خوابم ببرد

سه روز مانده بروم
بهداری پادگان

۱۳۸۸۰۸۰۳

همه چیزی...

.

همه چیزی یک روز به هم می ریزد.
همه چیز آخر برای من هم از بین می رود.
حالا ولی چیزهایی دارم، مثل هوای خوشِ بارانی که فردا بیاید.
چیزهایی هم هست که ندارم، یا نخواهم داشت، مثل همین حوصله ی تا سر کوچه رفتن.
دهانِ تلخ و سری سنگین که دیشب را فراموش کرده است.



.